یک راست بر سر اصل مطلب رفت و همانطور که دست هایش را روی میز ستون میکرد، خیلی جدی گفت:
-نازلی خودتم خوب میدونی که اگه تو نبودی من هیچوقت نمیتونستم افرارو تنها بذارم. بیشتر بهش اصرار میکردم و حتی بعید نبود با مجبور کردنش یه کاری کنم که برای همیشه ازم متنفر شه!
-ولی من فقط وظیفم…
-اجازه بده حرفم تموم شه. من یه قسمتی از حاله خوب تنها عشق زندگیمو، آشتی کنونمو به تو مدیونم و ازت میخوام اجازه بدی جبران کنم. از تو هیچ پولی بابت اون خونه نمیخوام اما میخوام اونجا زندگی کنی تا شرایط یزدان راحتتر شه.
منظورش به آسانسور و امکانات زیاد آن خانه بود.
با وجود یک مریض قطعاً زندگی در یک خانه فول امکانات خیلی راحتتر از زندگی در یک خانه بیرون از شهر و نَمدار و فوقالعاده قدیمی بود.
-همین که هر موقع دلت خواست و نگرانش شدی، سریع بتونی بری بهش سر بزنی و دیگه تمام روز مثل مرغ سر کَنده دور خودت نچرخی. از اون طرفم رفت و آمدت به اینجا خیلی برات راحتتر میشه.
نازلی با اشک های شوقی که روی صورتش جا خوش کرده بود، سر پایین انداخت.
باورش نمیشد که اروند از همهی نگرانی هاش خبر داشته باشد و برای تک تک شان چاره اندیشه باشد!
-من… من نمیدونم چی باید بگم.
-لازم نیست چیزی بگی ولی اگر میخوای ازت ناراحت نشم، باید هدیه هارو قبول کنی.
-این پاکت چیه پسرم؟!
-هفته دیگه تولد یزدانه اونم هدیه منه. نمیدونم دقیقاً چه کادویی دوست داره خودت زحمتشو بکش.
نازلی با گریهای که دیگر نمیتوانست کنترلش کند، گفت:
-نمیدونم چی بگم آقا…شما همیشه خیلی به من محبت داشتید. نمیدونم چه کار خوبی کردم که خدا شمارو سر راهم قرار داد. من… من واقعاً مدیونتونم.
-نه نازلی اشتباه نکن، خدا به من لطف داشته که تو رو سر راهم قرار داده. تو روزای خیلی سختی کنار من و افرا موندی و خوب میدونم یه قسمتی از خوشبختی که الآن داریمرو مدیون تو هستیم!
با آمدن صدای پیامکش سریع نگاهش را به تلفن داد.
-شب شما هم بخیر اروند جان.
پیامک بعدی…
-نگران نباشید چیز خاصی نیست. فقط به شدت دلتنگه خانوادشه اما غرورش اجازه نمیده قبول کنه.
ابروهایش به فرق سرش چسبیدند.
-هر چی نباشه همخوناش هستن اما اینکه میدونه تو این دنیان اما دستش بهشون نمیرسه و از طرفی با خودش به این باور رسیده که اونا نمیخوانش، دوست نداره حتی به این فکر کنه که دلتنگشونه و فکر میکنه با قبول کردن این موضوع خودشو لِه کرده و این چالشه ذهن و قلب، به شدت باعث خستگیش شده!
سریع تایپ کرد.
-چیکار باید کرد؟!
-این خستگی تا وقتی که ذهن و قلبش یکی نشن، ادامه داره. اما تصمیم گیری راجع به این موضوع رو به خودش بسپارید. مجبورش نکنید در موردش حرف بزنه و هر تصمیمی که گرفت حمایتش کنید.
شیرین معصومش…
این دختر به زلالی آب بود.
دلبر کوچکش با آنکه آن همه بدی از تاشچیان ها دیده بود، باز هم نه تنها دلتنگشان میشد بلکه بخاطر احساساتش بیمار هم شده بود…!
تشکری از خسروی کرد و برای بدرقه نازلی بلند شد.
نازلیای که وقتی اروند حواسش نبود یواشکی نگاهی به داخل پاکت انداخته و با دیدن مبلغ خیلی درشتی که روی چک نوشته شده بود، ابروهایش تا آسمان رفته و چنان بغض گلویش را گرفته بود که حتی قادر نبود کلمهای حرف بزند.
این مبلغ خیلی خیلی بیشتر از یک هدیه بود و با آن میتوانست اکثر مشکلاتشان را حل کند.
الحق و الانصاف حرف هایی که در مورد این مرد میگفتند، همه حقیقت داشت.
مردی که اگر مقابلش قرار میگرفتی و آزاری به خودش و یا خانوادهاش میرساندی، کاملاً میتوانست مزهی غلطی که کردی را به تو بچشاند اما اگر کنارش میبودی و صداقتت را نشانش میدادی، آنوقت بود که شَرف و انسانیتش را نشانت میداد و بیمنت و بدون انتظار هر کاری که از دستش بر میآمد را برایت میکرد!
اروند کامکار راه و رسم مردانگی را زیادی خوب آموخته بود.
-خب نازلی جان فکر کنم به توافق رسیدیم!
با بغضی که یک لایه ی عمیق روی گلویش نشانده بود، تنها توانست بگوید؛
-م..ممنون پسرم.
و لبخند آرام و مردانهی اروند خیالش را راحت کرد که کاملاً از چیزهایی که به او داده راضی بوده است.
با آنکه اروند خیلی جاها هوایش را داشت اما اصلاً تا این حدش را انتظار نداشت.
با همان شوکی که داشت از اتاق و سپس از خانه خارج شد.
اینبار با حس و حال خیلی متفاوتی از خانه خارج شد.
با طعم خوش آسایش روانی که پیدا کرده بود.
طعمی از خیالی که برای دادن بدهی هایش راحت شده بود.
طعمی از زندگی راحتتری که میتوانست برای پسرش مهیا کند.
طعم شکر و شکر گذاری از خدایی که نشانش میداد دست هایش همه جا هستند!
حتی جاهایی که فکرش را هم نمیتوانی بکنی!
از خانه بیرون زد و با اولین قطره ی بارانی که روی گونهاش چکید، با اشک چشم بست و سر به سوی آسمان بلند کرد.
به سوی اویی که همیشه ثابت کرده بود هرگز نباید ناامید شد…!