رمان زنجیرو زر پارت ۱۹۰

4.2
(30)

 

 

شوکه به جای خالی‌اش خیره شد و عصبانی از کشوی کنار تخت پاکت سیگارش را بیرون کشید.

 

روشنش کرد و کام عمیقی گرفت.

 

 

شعله‌ی خشمی که در وجودش حس می‌کرد، با دودهای خاکستری که از دهان و بینی‌اش بیرون می‌آمد آرام شدنی نبود.

 

 

خشمگین در اتاق قدم رفت و با همان حوله‌ی دور کمرش داخل تراس شد.

 

 

صدای لرزان افرا که در حاله مقایسه خود با نفس بود، در سرش پیچید و تیر کشیدن عصب های پشت پلکش باعث شد که پاکت را حرصی به طرف باغ پرتاب کند.

 

نه نمی‌شد… آرام شدنی در کار نبود!

 

وقتی دختری که در حد مرگ آن را می‌پرستید خودش را با کسی مثله نفس مقایسه می‌کرد، می‌مرد هم نمی‌توانست آرام باشد!

 

 

حتی اگر جان می‌داد هم در این لحظه قادر به منطقی رفتار کردن نبود…!

 

 

سینه‌اش سوخت و سریع از اتاق بیرون زد.

 

عصبانی، خشمگین و غیرقابل کنترل…!

 

 

حقارتی که افرا در حق خودش قائل شده بود، مقایسه خودش با یک زن دیگر و بدتر آن به زبان آوردنش حالش را بدجوری خراب کرده بود.

 

 

این دختر با عزت نفسی که باید پیدا می‌کرد هنوز فاصله‌ی خیلی زیادی داشت ولی دیگر صبرش سر آمده بود.

 

 

نفهمید چطور مسافت اتاقشان تا اتاق مهمان را طی کرده و وقتی چشمانش توانستند علاوه بر دیدن درک کنند، وقتی بود که در اتاق را محکم باز کرده و با چشمانی خون افتاده بالای سر آن جوجه‌ی بور با چشمان اشکی و لب های سرخ شده ایستاده بود.

 

 

اخم هایش را درهم کشید تا دلش برای حالت فوق‌العاده دلبرانه‌اش نلرزد.

 

 

جلوتر رفت و زانویش را روی تخت گذاشت.

 

 

توجهی به چشمان گرد شده دخترک نکرد و بی‌تعلل روی تنش خیمه زد…!

 

وقته تنبیه کردنش رسیده بود!

 

 

افرا:

 

 

شاید ده ثانیه هم زمان نبرد!

 

از زمانی که اروند محکم در اتاق را بست،

توجهی به بسته شدنش با صدای بلندی نکرد

و نزدیکم شد…!

 

کنار تخت کمی خیره خیره نگاهم کرد و لحظه‌ای بعد او را روی تنم دیدم!

 

 

دستانش دو طرف سرم جک شده بود و نگاهش مملو از خشم، حرص و مالکیتی بی‌ حد و حصر بود.

 

 

اشک هایم روی صورتم یخ زدند.

 

چه اتفاقی افتاده بود…؟!

 

 

شوکه سعی کردم کمی خودم را روی تخت عقب‌تر بکشم و با اولین حرکتم کمی از سنگینی تنه تنومند و قوی‌اش را روی خود حس کردم و آنجا بود که نفسم بند آمد.

 

 

تهدید درون نگاهش که می‌گفت، کافیست فقط کمی عقب‌تر بروی تا سنگین ترین خیمه‌ای که ممکن بود را روی تنت بزنم، باعث شد که در خود جمع شوم و با صدای لرزانی اسمش را بخوانم.

 

-اروند؟!

 

 

شروع به حرف زدن کرد و صدای بَم شده از خشم و عصبانیتش همه‌ی غم و غصه ها را از خاطرم برد.

 

 

-برای خودت می‌بُری، می‌دوزی، می‌ذاری و میری! آفرین بهت جدیداً خیلی خودکفا شدی!

 

 

هیچ نمی‌فهمیدم از چه تا این حد عصبانی شده و آبی هایش چنان در خشم غوطه‌ور بودند که دلم واقعاً فهمیدن هم نمی‌خواست. اما تا سر چرخاندم، سریع چانه‌ام را گرفت و در تناقض بیشتری غرقم کرد.

 

 

نمی‌دانستم از محکم چانه‌ام را گرفتن بترسم یا از نوازش ریز دستانش روی پوستم لذت بِبَرم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fary
1 سال قبل

آخه این چه وضعشه ؟!!!
بعداز سه روز معطلی همش یک صفحه از داستان رو گذاشتین ، چرا اینجوری داستان میذارید ؟!!!

Fary
1 سال قبل

آخه این چه وضعشه؟؟!!!
بعداز سه روز معطلی همش یک صفحه از داستان رو گذاشتین،
چرا اینجوری داستان میذارید؟!!!

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x