رمان زنجیرو زر پارت ۱۹۱

4.4
(27)

 

 

-گاهی وقت ها با کوچیک کردن خودت آدمی که کنارته رو هم لِه می‌کنی و الآن اِنقدر زیر سنگینی حرفات دارم لِه می‌شم افرا که دلم می‌خواد…

 

 

حرفش را ادامه نداد اما با وجود ترسم استرس نداشتم.

 

هیچ اضطراب و استرسی در کار نبود!

 

این عجیب اما واقعی بود…!

 

 

سال ها بود که این مرد را می شناختم و خیلی خوب می‌دانستم که چاقو هرگز دسته‌ی خود را زخمی نمی‌کند.

 

 

به سختی گفتم:

 

-دل..دلت می‌خواد چی؟ دلت می‌خواد چی کار کنی؟!

 

 

حرصش بیشتر شد.

 

 

این از اولین بارها بود که اینطور شاهد حالت های جنون آمیزش بودم.

 

 

لب هایش را با زبان تَر کرد و در حالی که هرم نفس های آتشینش در حال سوزاندن پوست نازک صورتم بود، سر جلو آورد.

 

 

میلیمتری فاصله داشتیم و زمانی که شروع به حرف زدن کرد، لب هایمان تماماً روی هم کشیده می‌شد.

 

 

-امشب با حرفات خفه‌م کردی! چطوری می‌تونی خودتو با یه زن دیگه مقایسه کنی تو؟ چطوری وقتی تا این حد به هم نزدیک شدیم کس دیگه‌ای رو تو خلوتمون راه میدی تو؟ چطوری روت شد افرا؟ برای چی مدام می‌خوای گذشته رو یاد من بندازی؟ به چی می‌خوای برسی؟ می‌خوای ثابت کنی چون تجربه های زیادی داشتم لیاقتتو ندارم؟ می‌خوای مردونگی و شخصیتمو زیر سوال بِِبَری؟ می‌خوای خودتو بِِکِشی پایین تا بهم عذاب وجدان بدی؟ دردت چیه تو آخه دختر؟ دردت چیه؟!

 

 

کم مانده بود ابروهایم از پیشانی‌ام بیرون بزند.

 

 

-چی داری میگی اروند؟ من چرا باید بخوام همچین کاری باهات بکنم؟ من… من فقط بخاطر نفس…

 

 

مشتش را محکم کنارم روی بالشت تخت کوبید.

 

 

-وقتی با هم تنهاییم، وقتی تو بغله منی، اسمه یه زن دیگه رو نیار… اسمه یکی دیگه‌رو نیار بیشتر از این روانیم نکن!

 

 

 

 

خدای من…!

 

آنوقت ها که به سرم زده بود خیلی وقت ها حرف های خیلی زشتی را بار این مرد کرده بودم اما اروند نمونه بارز کسی بود که به عمل نگاه نمی‌کرد، به نیت نگاه می‌کرد.

 

 

به حرف های بی‌ادبانه و حتی بدترین فحش ها کوچترین توجهی نمی‌کرد اما نیش مخفیانه کلام دیوانه‌اش می‌کرد!

 

 

شناختن و درک کردن قوانین شخصیتی‌اش کار حضرت فیل بود و تفکراتش نسبت به من دقیقاً شبیه زمین و آسمان بود.

 

 

شاید ما زیادی عاشق بودیم اما همانقدر هم مربوط به دنیاهای متفاوتی بودیم…!

 

 

چند قطره اشک درشت از چشمانم چکید اما نگاه عصبانی و بسیار ناراحتش همچنان ادامه داشت.

 

 

خجالت زده از حال مزخرفی که ناخواسته برای هر دویمان درست کرده بودم، دستانم را روی صورتم گذاشتم و نالیدم؛

 

-اینطوری نکن اروند من… من فقط حس کردم خیلی خامم. حس کردم نمی‌تونم پا به پات بیام. ح..حس کردم دلزدت کردم.

 

 

به یکباره سنگینی از رویم برداشته شد، سریع چشم باز کردم و با دیدن حالت متاسف و بسیار خشمگینش بیشتر از قبل وا رفتم.

 

 

لعنتی باز هم خراب کرده بودم…!

 

 

-چی داری میگی افرا؟ چی میگی برای خودت؟!

 

 

سریع سرجایم نشستم.

 

 

اولین بار بود که در همچین موقعیتی قرار می‌گرفتم. هیچ نمی‌دانستم که چه حرفی و چه عکس‌العملی در این لحظه می‌تواند آرامش کند.

 

 

-اروند یه لحظه گوش کن، اِنقدر سریع نتیجه نگیر. من حس کمبود…

 

 

وقتی دهان باز کرد و شروع به غریدن کرد، دست و پاهایم خشک شدند و لمس شده به اویی که حتی موقع فریاد زدنش هم می‌توانست کاری کند که کیلو کیلو قند در دلم آب شود، خیره شدم.

 

 

-تو حق نداری… حق نداری در مورد خودت اینجوری حرف بزنی. من اگر دختر با تجربه می‌خواستم خب می‌رفتم دختر با تجربه می‌گرفتم! با چه جراتی جلوی من اینجوری به خودت بی‌حرمتی می‌کنی؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x