رمان زنجیرو زر پارت ۲۲۰

4.5
(35)

 

 

 

 

-…

 

-اصلاً می‌خوای تو بگو به هر حال بهتر می‌شناسیش. به نظر خودت بعد از اون همه اذیتی که تو این چند سال از طرفت دیده، بازم می‌بخشتت؟!

 

 

دستانم مشت شده بود و او با لبخند نگاهم می‌کرد.

 

 

سر جلو آورد و چشمک زد.

 

 

-اگر نظر منو بخوای، آره اون بیچاره بازم می‌بخشتت اما قطعاً اگر یه کوچولو پیازداغ حرفامو بیشتر کنم مطمئنم می‌تونم کاری کنم که از چشمش بیفتی و از چشم اون آدم فتادن، برای تو بدبخت یعنی مرگ!

 

 

از میانه دندان های به هم کلید شده‌ام غریدم:

 

-دهنتو ببند!

 

-آ آ البته یه وقت خدایی نکرده فکر نکنی می‌خوام بترسونمت‌ها نه عزیزم فقط نکه داشتی یه کم پیش منو با آدمایی که باهاشون جنگیدی مقایسه می‌کردی، خواستم روشنت کنم که روش من یه کم با بقیه فرق داره، پس…

 

 

یکدفعه جدی شد و با خشمی که تا به حال در او ندیده بودم، غرید:

 

-مراقب قدمات و حرفات وقتی مقابلت منم، باش!

 

 

-افرا؟ اینجایی؟!

 

 

خدایا صدای اروند بود.

 

هول شده به سمتش چرخیدم.

 

 

 

در کسری از ثانیه تانیا از جلوی چشمم محو شد و اروند کنارم آمد.

 

 

-برای چی اینجا وایسادی عزیزم؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟

 

-من یعنی من…

 

 

اخم هایش درهم رفت و نگاهی به پشت سرم انداخت.

 

 

-تو چی؟ اون کی بود داشتی باهاش حرف می‌زدی؟

 

 

چنان سر چرخاندم که تمام رگ های گردنم صدا دادند.

 

تانیا پشت به ما و با قدم های بلندی به سمت دانشگاه می‌رفت.

 

ظاهرش از پشت ساده و شبیه دیگر دانشجوها بود.

 

 

اصلاً نمی‌توانستم حرف هایی که از دهانش شنیده بودم را هضم کنم.

 

واقعاً من با این دختر روزها را سپری کرده بودم؟!

یا آن دختر مهربان و شیطانی که همیشه سعی می‌کرد لبخند روی لب هایم بیاورد؟!

 

 

تانیای واقعی کدام بود…؟!

 

 

-افرا؟ حواست کجاست تو؟!

 

-هیچی عزیزم هم… هم کلاسیم بود. تو زنگ زدی؟ گوشیم سایلنته نشنیدم.

 

 

دقیقاً نمی‌دانستم که چرا دارم دروغ می‌گویم.

 

 

حرف های پرعزم و اراده تانیا توان تشخیص درست و غلطم را گرفته بود.

 

 

می‌ترسیدم با وجود حال خرابم چیزی به اروند بگویم و بدتر خودم باعث شک کردنش شوم.

 

 

 

 

آرام بازویم را گرفت و تنم را به سمت خود چرخاند.

 

-افرا خوبی؟ چرا رنگ و روت اِنقدر پریده؟!

 

 

عرق دستم را با پایین مانتویم خشک کردم.

 

 

-خوبم… خوبم فقط یه کم گرسنمه.

 

 

نگاهش هنوز هم نامطمئن بود اما پیگیر نشد و همانطور که دست کوچکم را محکم‌تر می‌گرفت، طرف ماشین کشاندتم.

 

 

-متاسفم عزیزم اما یه جلسه مهم دارم و نمی‌تونم برای ناهار ببرمت، همینجوریم دیرم شده.

 

 

از خدا خواسته پرسیدم.

 

 

-یعنی منو می‌رسونی خونه بعد خودت میری؟!

 

-آره شب میام پیشت.

 

 

نفس راحتی کشیدم و سوار شدم.

 

 

همین هم خوب بود.

 

باید کمی تنها می‌ماندم تا بتوانم افکارم را جمع و جور کنم.

 

 

باید تنها می‌ماندم تا درک کنم که تانیا دقیقاً چه خزعبلاتی را به خورد گوش های بیچاره‌ام داده.

 

 

_♡_

 

 

تمام راه حواسم پی تهدید آخر تانیا بود.

 

 

سر چرخاندم و نگاهی به نیم رخ جذاب اروند که در حال رانندگی بود، انداختم.

 

ممکن بود حرف های تانیا را باور کند…؟!

 

نه… نه… نه او اروند بود!

اروندِ من… باورم داشت!

 

او همیشه حمایت و مهرش را نشانم داده بود.

 

 

 

پیراهن آبی و خُنکم را مرتب کردم و دست اروند را محکم گرفتم.

 

 

کنار او و در آرامش منتظر مهمان ها بودن، حس جالبی داشت و بعد از یک روز کامل فکر و خیال لبخند را به لبانم چسبانده بود.

 

 

اولین نفرها صحرا و همایون بودند.

 

 

ماشین بعدی که داخل حیاط شد، آراد و هستی بودند و چیزی نگذشت که علی و آهو هم با بوقی بلند اعلام حضور کردند.

 

 

-افرا

 

با صدای اروند نگاهم را از جمع کوچکی که به سمت خانه می‌آمدند و قرار بود امشب شام مهمانمان باشند گرفتم و به او دوختم.

 

 

-جانم

 

 

همانطور که نگاهش به روبه‌رو بود، آرام زمزمه کرد.

 

-می‌دونم شاید از بعضی ها تو این جمع دله خوشی نداشته باشی اما می‌خوام یادت نره که چقدر برای من عزیزن!

 

 

خیره اش شدم… عمیق و با تمام حسی که داشتم.

 

-کسی که برای تو عزیزه رو حتی اگر دوستش نداشته باشم روی سرم جاش میدم. احترامشو به هر قیمتی حفظ می‌کنم چون اونی که بیشتر از همه‌ی عالم برای من یکی عزیزه، تویی!

 

 

شوکه شد و نگاه ناباورش را به چشمانم دوخت.

 

 

لحنم پر از صداقت بود و می‌دانستم که تحت تاثیر قرار گرفته اما وقتی یکدفعه به سمتم خم شد و بی‌توجه به آن همه جفت چشمی که نگاهشان به ما بود، محکم و پرعطش لب هایم را بوسید، حقیقتاً آنی که بیشتر از همه شوکه شد، من بودم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x