رمان زنجیرو زر پارت ۴۵

4.6
(41)

 

 

 

-بفرمایید آقای کامکار اینم از مدل های جدیدِ ما…

 

-همیشه اینجا میاید؟

 

-تقریباً… البته آهو بیشتر میاد. عاشق سنگ های اینجاس… حالا بگو ببینم کدوم رو بیشتر دوست داری؟

 

النگو و دستبند ها…؟ بهتر نبود برای شروع از حلقه استفاده کنند؟!

 

-افرا حواست کجاست؟

 

-ببخشید الآن می‌گم.

 

به یاد حرف های عمه گلاره افتادم. اگر خواسته‌اش را اجرا نمی‌کردم راپورتم را به انوشیروان خان می‌داد.

 

به سختی از دستبند ظریفی که رویش پر از پروانه های آبی رنگ بود، چشم گرفتم و پهن ترین النگو را با دست نشان دادم!

 

ابروهای اروند و مرد جواهرفروشی با هم بالا پرید.

 

خنده‌ی کوچک اروند گردنم را خم کرد.

 

-خوشحالم که حرفام اِنقدر زود روت تاثیر گذاشته… اما بهتر نیست یه چیزی برداری که بتونی ازش استفاده کنی؟ اینی که انتخاب کردی قابلیتِ شکستن مچتو داره!

 

-ن..نه همین خوبه… البته اگر شما مشکلی ندارین.

 

کمی خیره نگاهم کرد و سپس سر تکان داد و رو به فروشنده گفت:

 

-هر کدوم که خانوم می‌گن.

 

-چشم

 

-از ست ها چی؟ خوشت نیومد؟

 

تمام ست هایی که مقابلمان بود، همه مملو از سنگ های درخشان بودند و از آنجایی که من هیچ چیزی در مورد سنگ ها نمی‌دانستم با بی‌شرمی پچ زدم:

 

-می‌شه ستم کلاً از طلا باشه؟ لطفاً!

 

اروند چشم تیز کرد و فروشنده گفت:

 

-مدل های دیگه‌ای هم داریم. من اینارو اوردم چون هم جدید بودن و هم مناسب سنتون… اگر دوست داشته باشید می‌تونم ست های که تو سبک النگتونه رو نشون بدم.

 

جمله‌اش کاملاً مهربانانه و عادی بود اما تن من از خجالت زیاد به عرق نشست.

 

-بیار لطفاً جلال جان.

 

-چشم الآن نشونتون می‌دم.

 

 

 

 

دو ست کامل به همراه چند تکه‌ی تک انتخاب های آن روزم بود. گردنبندم آنقدر سنگین بود که گردنم را خم کرد و اروند دور از چشم فروشنده لب زد که بعد از خریدنشان به هیچ‌وجه حق استفاده از آن طلاها را ندارم و نمی‌خواهد استخوان های ظریفم به‌خاطر همچین چیزهایی بِشکند!

 

تقریباً فهمیده بود که دلیل انتخاب های احمقانه‌ام چیست و تنها در سکوت نگاهم می‌کرد…

 

اما چیزی که بیشتر از همه آزارم داد، نخریدن حلقه بود. کاملاً جدی گفت که سفارش حلقه ها را به خودش بسپارم و در این کار دخالتی نداشته باشم. حسِ بدم را پشت لبخندی احمقانه پنهان کردم و هیچ نگفتم.

 

در آخر زمانی که بسته بندی سرویس هایم تمام شد، اروند به انتخاب خودش دو سِت ظریف و یک جفت گوشواره‌ی قلبی شکل خرید.

 

فروشنده‌ی دیگر که مسئول جواهرات سفارشی بود، در هنگام بسته بندی گوشواره با خنده گفت:

 

-آقای کامکار همه چیزایی که خریدین یه طرف، اینم یه طرف… انتخاب فوق‌العاده‌ای اما پیشنهاد می‌کنم هرجایی ازش استفاده نشه… خطرناکه!

 

آن لحظه بود که از خواب خرگوشی‌ام بیدار ‌شدم. خدا من و عمه گلاره را لعنت نکند. می‌خواستیم کسی که به تمام شرط و شروط های مالی تاشچیان ها بله گفته بود را از چند تکه طلا بترسانیم…؟!

 

 

_♡____

 

 

مانتوی سورمه‌ای رنگِ بلندی که به اروند نشان دادم، چشمانش را گرد کرد.

 

-این چیه؟ این حداقل سه سایز برات بزرگ‌ِ!

 

-اووم… خب باید آزاد باشه دیگه

 

-آزاد باشه اما باید اندازه خودت لباس بخری. تو همین این چهار قدم چندبار نزدیک بود به‌خاطر شلوار بلندت زمین بخوری.

 

خجالت زده پاهایم را چفت هم کردم و او با اخم دست زیرِ چانه‌ام گذاشت.

 

-خودم برات انتخاب کنم؟

 

-بکن… خودت بکن.

 

لب هایش را روی هم فشرد و همانطور که دستم را می‌گرفت، لب زد:

 

-اینطوری حرف نزن دورت بگردم… زشته!

 

قلبم پیش دورت بگردمش جا ماند اما کجای حرفم زشت بود؟ من فقط پیشنهاد خودش را قبول کرده بودم.

 

 

 

 

-نباید قبول می‌کردم؟

 

-بیا افرا

 

به دنبالش کشیده شدم.

چند مانتو در طیف رنگ های آبی، صورتی، لیمویی و سفید انتخاب های اروند کامکار بودند.

 

-اینارو بپوش ببین خوشت میاد.

 

-اینارو؟!

 

-آره دوسشون نداری؟

 

-د..دارم.

 

-پس چی؟

 

-آخه من دختر تاشچیان هام نمی‌تونم اینجوری لباس بپوشم.

 

همین یک جمله‌ام برای این‌که مردِ کارکشته‌ای مانند او دَردم را بفهمد، کافی بود.

 

آرنجم را گرفت و به طرف اتاق پرو هدایتم کرد.

 

-مهم نیست که دختر کیا هستی، تو یه دخترِ نوجوون شونزده ساله‌ای… باید مطابق سنت رفتار کنی و لباس بپوشی.

 

-اما

 

-زود باش.

 

پا رو استرسِ کوچکم گذاشتم و مانتوهای رنگارنگ را تن زدم. مانند مانتوهای هستی چسبان و بیست سانتی نبودند و اروند خیلی جدی گفت که بهترِ متناسب سایزم لباس بردارم، نه زیادی آزاد و دست پاگیر و نه چسبان و بدن‌نما…

 

بعد از خریدن مانتوهایی که این‌بار برعکس همیشه سایز خودم بودند، راهی مغازه‌ی بزرگ لوازم آرایشی شدیم. لاک ها و رژ لب های رنگی رنگی مطمئناً چشمانم را شبیه دو قلب تپنده کرده بود.

 

-هرچی دوست داری بردار.

 

-می‌‌شه ازشون استفاده کنم؟

 

-بستگی داره.

 

-کدومارو بردارم؟

 

-شوخیت گرفته نخودچی؟ واقعاً می‌خوای با این قدوقواره در مورد رنگ لاک قرمز یا بنفشت نظر بدم؟!

 

البته که حق با او بود…

 

-نه نه نمی‌خوام.

 

-خوبه… عجله کن لطفاً

 

-چشم

 

 

 

با ذوق چندتایشان را انتخاب کردم و به فروشنده خانوم چرب زبان دادم. اما در آخر درست لحظه‌ای که اروند مشغول حساب کردن خریدهایمان بود، چشمم به آن سوی مغازه و لباس های عجیب و غریبش افتاد.

 

واقعاً کسی هم پیدا می‌شد که آن پیراهن های کوتاه و تماماً توری را بخرد؟ با صدای تقریباً بلندی رو به اروند گفتم:

 

-اون لباسارو نگاه…. خیاطا چرا همچین چیزایی می‌دوزن. اینو کجا می‌شه پوشید مثلاً؟ مطمئنم حتی هستی هم از اینا نمی‌خره.

 

اروند و فروشنده بعد از دنبال کردن مسیرِ دست انگشت اشاره‌ام با حیرت نگاهم کردند… اروند گلویی صاف کرد و بعد از حساب کردن دستم را گرفت و از مغازه بیرون کشاندم.

 

-چی‌شده؟

 

-باید باور کنم؟

 

-چیو؟

 

-اِنقدر معصوم بودنو!

 

-چی؟

 

-یعنی تو واقعاً تو نفهمیدی که اون لباس، لباس خوابِ؟!

 

کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. مثلاً خواسته بودم با زدن حرف های متفرقه جو بینمان را صمیمی‌تر کنم.

 

چشمان اشکی‌ام قفل زمین شد…

 

با فرو رفتن در یک آغوش گرم و صمیمی قلبم ریخت. اروند یک دستش را دور شانه‌ام انداخته و سرم را به سینه‌اش چسبانده بود.

 

-عــزیــزم نمی‌خواستم ناراحتت کنم، فقط تعجب کردم.

 

-ببخشید

 

-اینجوری نگو نخودچی… تو یه فرشته کوچولو خوشگلی باید قَدر خودتو بدونی.

 

با وجودم خجالتم از آغوشش جدا نشدم.

چسبیده به آغوشش در پاساژ قدم زدیم و هر چیز دخترانه‌ای که ممکن بود وجود داشته باشد را برایم خرید. از گیره‌ سر های رنگی تا لباس های عروسکی و دو خرس خیلی بزرگ…

 

خریدمان اصلاً شبیه خرید یک عروس و داماد نبود. اروند مانند یک حامی هر چیزی که دوست داشتم و به نظرش ضروری می‌آمد را برایم می‌خرید. اما برای خودش حتی یک چوب خشک هم نخرید.

 

کارتی که بابا شب قبل بهم داده بود، بی‌استفاده ماند.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

منم ی حامی میخوامممم

لیلی
لیلی
1 سال قبل

از این اروند ها منم میخوام

رستا
رستا
1 سال قبل

پس چرا دوتا پارت نذاشتی

ارسلان
ارسلان
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

نزاشتین !؟

ارسلان
ارسلان
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

نزاشتین چرا!؟

بی نام
بی نام
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

۷ عصر هم گذشت ها بدقول نباش لطفا

ارسلان
ارسلان
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

بخدا دروغ نمی گیم دیگه

ارسلان
ارسلان
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

نیومده

یه آشنا
یه آشنا
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

قاصدکی دستت طلا 🤍
قاصدکی جون پارت دورو ندیدم

ارسلان
ارسلان
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

رمانتون نمی یاد پارت ۴۷ و همچنین پارت ۴۶

ارسلان
ارسلان
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

۴۶ اومده اما ۴۷نه

ارسلان
ارسلان
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

۴۶ اومده اما ۴۷ نه

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x