-افرا جان؟
با چشم و ابرو آمدن های مامان به سرعت بله گفتم و بعد از جوابِ جدی و تقریباً بیاحساسِ اروند صدای دست و سوتی که در محظر پیچید، زیباترین و گوش نوازترین آوایی بود که در تمام عمر شنیده بودم.
بابا… مامان… عمه گلاره و همسرش… زن عمو پروانه و عمو صالح… امید و صحرا…. تاجگل مهربانم همه حضور داشتند و نگاهم میکردند.
من عادت داشتم تنها زمانی که تنبیه میشوم و به فریادهای انوشیروان خان گوش میدهم، سنگینی نگاه ها را داشته باشم. آخر این یکی از شیوه های نوینِ تربیتی او بود. اعتقاد داشت تنبیه در ملأعام تحقیرِ بیشتری دارد و بسیار بسیار کارسازتر است. اما اینبار همه به افرای خوشبخت خیره شده بودند و خبری از آن دخترِخجالتی و گریان نبود!
گونههایم سرخِ سرخ و پر از حسِ خوش زندگی بودم. جوابِ تبریک ها
را با تمام وجودم دادم و برای اولین بار از حرکات مسخره تاشچیان ها ناراحت نشدم…
از زن عمو پروانه هنگامی که در زمان روبوسی کردن در گوشم پچ زد؛
-پسرِ من که همینطوری آلاخون والاخون موند. باز خداروشکر تو خوشبخت شدی!
ناراحت نشدم…
از عمه گلاره که سرویسِ زمرد زیرلفظیام را در کیفش گذاشت، ناراحت نشدم.
از بابایی که با اکراه صورتم را بوسید، ناراحت نشدم. حتی دیگر بهخاطر اینکه لباسم لباسِ عروس نبود و طبق خواستهی اروند فقط یک دست کُت و دامن سفید ساده پوشیده بودم هم ناراحت نبودم!
-مبارکه انشالله که خوشبخت بشید. آقای داماد لطفاً حلقه هاتونو دستتون کنید و با عروس خانوم تشریف بیارید برای امضاها…
لبم را گاز گرفتم و پر شوق به اروند خیره شدم. منتظر بودم تا حلقههایی که گفته بود انتخابش را به عهده خودش بسپارم را ببینم. اما با جملهای که گفت قلبم به خونریزی افتاد.
-حلقه نداریم!
جمع در سکوت فرو رفت و عاقد حیرت زده بود.
-یعنی چی که حلقه نداریم؟!
-مدلِ انتخابیمون خیلی خاص بود و گفتن که ساختنش زمانبَر… از اونجایی هم که برای بهم رسیدن عجله داشتیم، نمیتونستیم تا حاضر شدن حلقه ها صبر کنیم!
آنقدر جدی و بااعتماد به نفس گفت که شَک از چهرهی همه رفت و عاقد با خنده سر تکان داد.
-از دست شما جوونای امروزی…خیلیخب بیاید پس… پاشو دخترم.
تنم روی صندلی خشک شده بود و زمانی که اروند آرنجم را گرفت و بلندم کرد، تازه به خود آمدم.
نه هیچ چیز این ازدواج واقعی نبود و اگر اروند همینقدر سفت و سخت رفتار میکرد، هیچوقت هم واقعی نمیشد.
موقع امضاء کردن برگه ها چند قطره اشک کاغذِ زیر دستم را خیس کرد.
دلم برای خودم میسوخت…
خدایا چرا همیشه یک نقص بزرگ وجود داشت؟
سهمِ من از این دنیا فقط شکستن بود؟
تا کِی؟ تا کجا؟ چقدر دیگر باید روی زخم هایم مرهم میگذاشتم؟
امضاء زدن ها که تمام شد، مامان کنارم آمد.
-افرا
-مامان
-بیا اینجا… بیا بغلم
در آغوشش فرو رفتم و عطرش را به مشام کشیدم.
-میدونم خیلی وقتا مادرِ خوبی برات نبودم اما دلم میخواد از این بع بعد خوشحال زندگی کنی.
-مامان…
-همسر خوبی برای شوهرت باش و وظایفتو درست انجام بده. سِنت کمه اما برای مَردت زنیت کن. مثل من نشو. نزار افسار زندگیت از دستت سُر بخوره!
کاش میشد که همه چیز رنگ دیگری به خود میگرفت. کاش مامان تا این حد زنِ بیاحساس و بیتفاوت نبود. کاش بابا اِنقدر تحتِ تاثیر انوشیروان خانِ تاشچیان بود. شاید اگر خانوادهی گرمتری داشتم هیچگاه به ازدواج با کسی که اِنقدر از من و احساساتم فراری بود، ترغیب نمیشدم!
آخرین و بهترین آغوش، آغوش صحرایم بود.
-خوشبخت شو آبجی… قول بده که برای خوشحال زندگی کردن همهی تلاشتو بکنی.
-قول میدم.
گونهام را بوسید و اروند کنارم آمد…
دستش را پشت کمرم گذاشت.
-اگر خداحافظی هاتو کردی بریم عزیزم
با محبت نگاهش کردم و پلک زدم…
هیچ اشکالی نداشت که دوستم نداشت…
او بهترین انسان کرهی زمین بود.
او بهترین حامی دنیا بود و مرا از دستِ انوشیروان خان و متین نجات داد. نباید ناراحتش میکردم… نـبـایــد اخم و تَخم میکردم و با انتظارهای بیجا اعصابش را بهم میریختم.
ما ازدواج کرده بودیم اما هنوز اول راه بودیم. با نمکنشناسی شرایط را برایش سخت نمیکردم. حال که او به دنبالِ فاصله گرفتن از من بود، من هم همان طور که او میخواست رفتار میکردم. هیچکس از فردای خود خبر نداشت و شاید اروند کامکار یک روزی عاشقم میشد!
عمو صالح جلو آمد…
-پسرم یعنی چی خداحافظی هاتو کردی؟ مگه نمیاید خونه؟ عروسی که نگرفتین حداقل یه شامِ دسته جمعی دورهم بخوریم.
-ممنون اما نمیایم.
-یعنی چی؟ چرا؟
-چون تو برناممون نیست.
بیآنکه به خودش زحمت توضیح دادن بدهد، در کمالِ آرامش و خونسردی به عمو نگاه میکرد. چشمان عمو صالح گرد شده بود…
-آخه اینجوری که نمیشه. انوشیروان خان منتظرتونه همیشه وقتی دونفر عقد میکنن اول باید بِرن دیدن بابام این رسمِ خانوادگی ما!
-آقای تاشچیان منتظر دست بوسی منِ؟!
-آآآ نه البته که نه… اما بالأخره بزرگتر و احترامش واجب
-درسته اما باشه برای یه وقته دیگه، مطمئنم ایشون هم چیزی جز راحتی افرا براش مهم نیست!
جو سنگین شده و همه به صحبت بینِ اروند و عمو صالح گوش میدادند.
با استرس لبم را جویدم. تاشچیان ها عادت به ردِ درخواست هایشان را نداشتند. میترسیدم چیزی بگویند و آبروریزی درست شود.
کاش اروند قبول میکرد…
بابا رو به جمع گفت:
-جمع کنید… میریم خونه
-اما داداش…
-گفتم میریم خونه
خیلی نگذشت که همگی با غضب و حرص محضر را ترک کردند.
با ناراحتی این پا و اون پا شدم.