رمان زنجیرو زر پارت ۵۰

4.7
(31)

 

 

-نمی‌دونم منو بخشیده یا نه به‌خاطرِ من تو خونه حبس شد.

 

ابرو بالا انداخت.

 

-به‌خاطر تو نیست. به‌خاطر اینِ که یه دخترِ شونزده ساله جاش تو مهمونیا نیست!

 

آنقدر جدی گفت که حتی نتوانستم یک کلمه برای دفاع هستی بگویم.

 

-پیاده شو.

 

-شما هم میاین؟

 

-دوست داری نیام؟

 

-نه آخه مگه کارای ثبت نامم تموم نشده؟

 

-تموم شده.

 

نمی‌دانستم چگونه باید دَردم را بگویم. همیشه روزهای اول مدرسه مامان یا عمه گلاره همراهم می‌آمدند و کُلی سفارش می‌کردند.

اما من این را دوست نداشتم…

 

-خب من دختر بزرگیم خودم می‌تونم از پس روز اول مدرسَم بربیام.

 

بعد از کمی خیره نگاه کردن درب ماشین را دوباره بست و داخل نشست.

 

-حق با تو… برو پس ظهر میام دنبالت.

 

خدایا پس انسان های عادی اینگونه بودند؟ بدون داد و فریاد، بدون نیشگون گرفتن و جیغ زدن، خواسته‌ات را قبول می‌کردند…؟!

 

-برو افرا دیر شد عزیزم.

 

-چ..چشم رفتم.

 

کوله‌ام را در دست گرفتم و دوان دوان به طرفِ درب مشکی رنگ دویدم.

به‌خاطرِ کسی مانند اروند می‌شد جان داد مدرسه رفتن که جای خود داشت!

 

 

_♡_

 

 

اروند:

 

صبر کرد تا فسقلی دوست داشتنی وارد مدرسه شود و بعد از گذشت چند دقیقه از ماشین پیاده شد.

 

افرا رفتنش را دوست نداشت. اما او یک نوجوان خاص بود و اروند خودش را موظف می‌دانست که شرایط را برای مسئولین درست و دقیق توضیح بدهد.

 

نمی‌خواست هیچ‌چیز و هیچ‌کَس آن همه معصومیتی که دست و پا درآورده و در قالب یک انسان پا به این دنیا گذشته است را آزرده خاطر کند.

 

 

خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می‌کرد به وجود پر از معصومیت و پاکی‌اش عادت کرده بود.

 

برای مردی مانند او برای کسی که در تجارت حرف اول را می‌زد، برای کسی که تمام عمرش را کار کرده و با انواع و اقسام انسان ها سروکار داشته، تشخیص ذات انسان ها تشخیص پاکی و گرگی‌شان کار سختی نبود.

 

افرا یک دختر خجالتی پر از شیطنت های پنهان بود. شیطنت هایی که اروند می‌دانست به سبب سرکوب شدن های زیاد ممکن است در بدترین مواقع فوران کند و سعی داشت خمیر وجود افرا را درست و اصولی ورز دهد.

 

معصومیتی که افرا داشت باعث شده بود که با وجود رفتار منطقی‌اش و ذهنی که همیشه اصول گرا بود، خیلی سریع به مهمان کوچکش دل ببندد و حال با وجود این‌که خیلی از هم خانه شدنشان نمی‌گذشت اروند پذیرای وجودش شده بود و از پذیرش مسئولیت دخترک کاملاً

راضی بود!

 

 

_♡_

 

 

-خیالتون راحت باشه آقای کامکار من بهتون قول می‌دم که کاملاً حواسمون به افرا جان باشه.

 

پا رو پا انداخت و مانند همیشه، مانندِ زمان هایی که در جلسات کاری تمامِ خواسته هایش را عنوان می‌کرد، با جدیت و در کمال ادب به زنی که مدیر مدرسه‌ی جدید افرا بود گفت:

 

-افرا فعلاً از نظر درسی تو موقعیت چندان جالبی نیست. روحیَش بهم ریختس. خیلی از این محیط زَده شده. توی سنی بدیه من واقعاً نگرانِ وضعیت درسی و آیندش هستم.

 

-می‌فهمم… حق دارید.

 

-لازم نیست که باهاش بهتر از بقیه رفتار کنید. می‌خوام جوری رفتار کنید که خودشو پایین‌تر و یا بالاتر از هم کلاسیاش نبینه. خودش خاص نبینه، نه خاص منفی نه خاص مثبت… دوست دارم مثل یه دخترِ نوجوون عادی بیاد مدرسه و بِره. شیطنت کنه و دوست پیدا کنه. افرا چون خودشو از بقیه کمتر می‌بینه، ارتباط اجتماعی ضعیفی داره و از درس خوندن وحشت داره. فعلاً هیچ توقع درسی ازش نداشته باشید تا استرسش بِره… من خودم براش معلم خصوصی می‌گیرم و شخصاً به درسش رسیدگی می‌کنم. اون روز هم بتونم گفتم اما دوباره می‌گم، چون جنگه اول بِه از صلح آخره… اگر یک درصد هم فکر می‌کنید که نمی‌تونید این شرایطی که من می‌خوام و براش ایجاد کنید، همین الآن بهم بگید.

 

 

 

-من سال هاست که با نووجونا در ارتباطم آقای کامکار خیلی خوب می‌شناسمشون و همه جور دانش آموزی هم داشتم. هم خیلی شیطون هم خیلی منزوی، مطمئن باشید کنار اومدن با دختری مثل افرا جان کار سختی نیست. با تعریفایی که شما از خلق و خوش کردین، مشخصِ که مشکل خاصی نداره. فقط یه کم گوشه گیره و یه کم زیادی استرس داره… به امید خدا اون هم با همکاری هم به زودی حل می‌شه.

 

-ممنونم… هر اتفاقی که افتاد لطفاً به من خبر بدین. نگید کوچیکه، نگید خودمون حلش می‌کنیم، هر چیزی که شد با من تماس بگیرید.

 

-چشم… شما خیالتون راحت باشه.

 

بعد از تشکر کوتاهی سر تکان داد و از دفتر بیرون زد. حیاط مدرسه خلوت بود و صدای معلم ها از پنجره‌ی کلاس ها به گوش می‌رسید.

 

نگاهش را گرداند…

می‌دانست برای شخصیت کسی مثل افرا محیط های جدید عذاب آور است. اما چاره‌ای نبود. باید او را با جامعه آشنا می‌کرد… باید از او یک دختر عاقل و بااعتماد به نفس می‌خواست!

 

افرا تنها یک مسئولیت بود اما از همان لحظه‌ای که با او آشنا شد، از همان لحظه‌ای که چشمان رنگی و صورت زیبایش را دید، حسی عمیق در قلبش به وجود آمد.

 

دوست داشت دخترک را از تمامِ بدی های دنیا در امان نگه دارد!

 

 

_♡

 

 

صدای تلفن حواسش را از پرونده‌ی مقابلش پرت کرد.

 

-بله؟

 

-قربان آقای تاشچیان تماس گرفتن.

 

پس بالاخره وقتش رسیده بود!

خودنویس را روی پرونده مقابلش پرت کرد.

 

-خب؟

 

-می‌خواستن که ترتیب یه قرار ملاقات با شمارو توی رستوران …. بِدن. خواستم بپرسم که مساعد هستین یا نه؟ اگر مساعدید قرارو برای چه زمانی فیکس کنم؟

 

-برای فردا ساعت ۱۱ صبح باهاشون قرار بزار.

 

-چشم… کجا؟

 

-بگو بیان شرکت.

 

-چشم قربان.

 

-ممنون

 

تلفن را قطع کرد و از پشت میز بلند شد. پشت پنجره برجی که در آن ساکن بود ایستاد و از بالا به شلوغی شهر خیره شد.

 

 

 

تاشچیان های احمق چه فکری با خود کرده بودند؟

می‌خواستند با این رفتارهای سطحی و مبتدی او را زیر سلطه‌ی خود بِکِشَنَد؟ یا شاید هم فکر کرده بودند که قرار است با هم دوستی خاصی داشته باشند!

 

صدای تک خنده‌‌ی بلندش در اتاق پیچید و متاسف سر تکان داد.

 

در این مدت متوجه شده بود که آن ها حتی اصول اولیه تجارت را هم نمی‌دانستند!

 

تجارت که جای خود داشت، تاشچیان ها انسان های احمق و خود بزرگ بینی بودند که ذهنشان در گذشته گیر کرده و فکر می‌کردند دنیا دور آن ها می‌چرخد.

 

این‌که چگونه تا به امروز ثروت خانوادگی‌شان حفظ شده بود هم جای سوال داشت.

 

به دنبال انتقام از آن کوته فکرهای خود بزرگ بین نبود اما باید از رفتن همیشگی‌شان از زندگی افرا مطمئن می‌شد…

بهای این اطمینان را هم هر چه که بود می‌داد!

 

 

_♡_

 

 

افرا:

 

-برای جلسه بعد فصل بعدی رو یک یار بخونید بچه ها… می‌خوام وقتی که دارم براتون توضیح می‌دم، یه پیش زمینه‌ای ازش تو ذهنتون باشه.

 

-چشم

 

-چشم

 

-خسته نباشید خانوم.

 

-شما هم خسته نباشید عزیزای دلم.

 

زیپ کوله‌ی بنفش رنگ جدیدم را بستم و نفس راحتی کشیدم.

روزِ اول مدرسه خیلی راحت‌تر از حَد انتظارم گذشته بود!

 

کسی کار به کارم نداشت و هیچ کدام از معلمان سوالی در مورد وضعیت درسی‌ام در ترم پیش نپرسیده بودند. همه چیز نرمال و در آرامش گذشت.

 

از کلاس بیرون زدم و در حیاط منتظر اروند ماندم.

خیلی نگذشته بود که ماشین سفیدش مقابل درب مدرسه توقف کرد.

 

در این مدت متوجه شده بودم که وضعیت مالی‌اش خیلی خیلی بهتر از تاشچیان ها است. اما با این وجود یک خانه‌ی ویلایی کوچک انتخاب او برای زندگی بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x