رمان زنجیرو زر پارت ۵۱

4.4
(37)

 

 

 

-ســلام

 

-سلام عزیزم خوبی؟

 

-مرسی خوبم شما چی؟

 

-منم خوبم.

 

کج نشستم و به درب ماشین تکیه دادم تا راحت‌تر بتوانم نگاهش کنم.

 

-از لبخندت معلومه که اون قدرا هم سخت نگذشته.

 

-آره می‌شه اینجوری گفت، آخه اصلاً کسی کار به کارم نداشت.

 

-خوبه!

 

با دست روی فرمان ضرب گرفته و مشخص بود که فکرش مشغول است.

 

-چیزی شده؟

 

-نه… خــب بگو ببینم دوست داری ناهار چی بخوریم؟

 

مانند همیشه از فکر به خوراکی ها چشمانم برق زد.

 

-اووم پیتزا… اگر می‌شه پیتزا بخوریم.

 

نیم نگاهی به گردن کج و حالت خواهشی چشمانم انداخت و با خنده سر تکان داد.

 

-دیروز پیتزا خوردی.

 

-مگه چی می‌شه؟

 

-چیزی نمی‌شه اما برات خوب نیست پس…

 

مقابلِ یک رستوران دریایی توقف کرد و ادامه داد…

 

-ماهی می‌خوریم.

 

با لبای غنچه شده یک نگاه به رستوران لوکس و یک نگاه به اروند انداختم و نق زدم؛

 

-اما من زیاد ماهی دوست ندارم.

 

حیرت زده نگاهم ‌کرد و من به خود آمدم.

عجب سوءاستفاده گری بودم!

 

-افرا!

 

-ببخشید!

 

ماشین را خاموش کرد و زیر لب گفت:

 

-خدا کنه توله‌ای مثل تو هیچ‌وقت بزرگ نشه. هنوز یه ذره بچه‌ای این همه ناز و عشوه چیه که تو لحن حرف زدنته آخه؟!

 

چه ناز و عشوه‌ای؟!

من ناز و عشوه داشتم…؟!

 

پیاده شد و درب سمت من را باز کرد…

 

-پیاده شو نخودچی، پیاده شو که من مطمئنم تو بعداً دهن منو سرویس می‌کنی.

 

-عه حرف بد زدی؟!

 

دستم را گرفت و تهدیدوار برایم سر تکان داد…!

 

-آره اما تو تکرارش نمی‌کنی خانوم کوچولو

 

داخل رستوران که شدیم صدای خنده‌ام با دیدن کسانی که پشت میز نشسته بودند، قطع شد!

 

 

 

هستی و خاله آنوشا پشت میز گرد و طلایی رستوران بودند و من واقعاً نمی‌توانستم این حجم از خوب بودن یک نفر را هضم کنم!

 

مگر چند ساعت گذشته بود؟ مگر چقدر از دلتنگی که نسبت به هستی عنوانش کرده بودم، گذشته بود؟!

 

اتصال نگاه قدرشناسانه‌ام به اروند با جیغ هستی و دست هایی که محکم دور کمرم حلقه شد، از بین رفت.

 

-افـرا جـونم، قـربـونـت بـرم خــیلـی دلـم برات تـنـگ شـده بـود.

 

-هستی

 

-جونم؟

 

لب هایم را به گوشش چسباندم.

 

-منو می‌بخشی؟

 

عقب رفت و با چشمانی نَم دار نگاهم کرد.

 

-برای چی باید ببخشمت؟ دیوونه شدی؟

 

-به‌خاطر من تو دردسر افتادی.

 

-فراموشش کن. تقصیر خودمم بود. به قول اروندخان جای ما تو مهمونی و این چیزا نیست. جفتمون هم اشتباه کردیم، ولش کن دیگه…

 

ابرویم بالا پرید. اروند چطور توانسته بود دختر لجبازی مثل هستی را قانع کند؟ اصلا کِی با هم صحبت کرده بودند؟!

 

-دخترم؟

 

با خجالت در آغوش خاله آنوشا فرو رفتم و گونه‌اش را بوسیدم.

 

-حالت چطوره عزیزم؟

 

-خوبم خاله جون ممنون.

 

-خداروشکر که خوبی، وقتی آناهیتا برامون تعریف کرد که چیا شده من و حامی خیلی متاسف شدیم. ما اصلاً خبر نداشتیم که تا این حَد توی دردسر افتادی. یعنی حق می‌دادم که بخوان دعوات کنن. بالاخره پدر و مادر نگرانِ جگر گوششونن، خانواده تو هم حساس اما فکرشم نمی‌کردم که تا این حد پیش برن!

 

-آنوشا خانوم به نظرم یادآوری گذشته برای کسی خوشایند نیست. بهتره غذا سفارش بدیم، افرا و هستی جان از مدرسه اومدن حتماً گرسنشونه.

 

-بله حق باشماست، بشین مامان جان… بشین خاله جون.

 

من و اروند کنار هم و هستی و خاله آنوشا هم مقابلمان نشستند.

 

اروند بی‌توجه به صورت چین انداخته‌ی من ماهی سفارش داد و با سخنرانی غرایی که در مورد فواید غذایِ دریایی با خاله آنوشا راه انداخته بودند، دهان من و هستی را بست.

 

 

اگر شما هم مشکلی نداشته باشین، می‌خوام که رابطه‌ی هستی و افرا ادامه داشته باشه.

 

-البته افرا مثل هستی برای من عزیزه از خدامم هست که دخترِ سالمی مثل افراجون تو زندگی هستیم باشه.

 

تمام زمان صرف غذا من و هستی مانند یک عروس و داماد دست هم دیگر را گرفته بودیم و بهم لبخند می‌زدیم.

 

توجهات ریز و درشت اروند چشمان هستی را گرد کرده و مدام با چشم و ابرو به من اشاره می‌کرد.

 

حق داشت که تعجب کند…

مثلاً من قبلاً حتی نمی‌توانستم حدسش را بزنم که ماهی خوردن هم می‌تواند اِنقدر لذت بخش باشد. آخر کسی با آرامش تیغ های ماهی را برایم جدا نکرده بود. کسی روی غذایم آبلیمو نچکانده و کسی تکه‌ی آخر غذایم را با اصرار و پیچیده در زیتون پرورده به خوردم نداده بود!

 

هر لحظه که می‌گذشت عاشق‌تر می‌شدم.

منِ محبت ندیده دچار جنون و اعتیادی به نام اروند کامکار می‌شدم…

 

 

_♡_

 

 

طبقِ عادت لباس مدرسه‌ام را درآورده و مرتب تا کردم…

 

با نیشِ تا بناگوش کِش آمده، یک دست پیراهن و شلوار سرخابی رنگ که رویش عکس های کیتی داشت تن زدم و موهایی که اروند با سلیقه بافته بود را پشت شانه‌ام انداختم.

 

-افرا؟

 

-بله؟

 

اروند با جعبه‌ای که در دست داشت وارد اتاق شد. با دیدن ظاهرم لبخند محوی زد.

 

-چه خوشگل شدی شما… دوش گرفتی پلنگ صورتی؟

 

-اووم… نه!

 

-چرا؟

 

-باید می‌گرفتم؟

 

-از مدرسه اومدی، باید دوش بگیری که تمیز و مرتب باشی.

 

-باشه پس الآن می‌رم.

 

-فعلاً بیا بشین کارت دارم.

 

-چشم

 

روی تخت کنار هم نشستیم و جعبه‌ای که داخل دستش بود را مقابلم گرفت.

 

-اینو برا تو گرفتم، ببین دوسش داری؟

 

با کنجکاوی جعبه را گرفتم و با دیدن موبایلِ قرمزی که درون جعبه بود، از خوشی زیاد شل و وارفته از پشت روی تخت افتادم. پاهایم از زانو خم و روی زمین اما تنم روی تخت بود…

 

 

-چیشدی؟ ببینمت… افرا؟

 

صدای گریه‌ام بلند شد…

دست هایم را روی صورتم گذاشتم و بلند گریه ‌کردم.

 

باورم نمی‌شد. این زندگی بیش از حَد تصورم رویایی بود. چه کار خوبی انجام داده بودم که توانسته بودم از چنگال کسی مثل انوشیروان خان تاشچیان فرار کنم و به جایش همچین مَردی واردِ زندگی‌ام شود…؟!

 

اگر هزاران بار هم خدارا شکر می‌کردم، کافی نبود.

 

دست اروند دور کمرم پیچید و بلندم کرد. بالاجبار روی پایش نشستم.

 

گونه هایم از فاصله‌ی نزدیک و یک‌دفعه‌ای‌مان آتش گرفت و اشک هایم بَند آمد.

 

-چرا گریه می‌کنی؟ مدل گوشی رو دوست نداری؟ می‌خوای عوضش کنیم؟

 

-ن..نه به‌خاطر اون نیست. خیلیم قشنگه دوسش دارم فقط…

 

-فقط چی؟

 

-خیلی مهربونی… تا حالا… یعنی کسی اِنقدری که تو بهم احترام می‌زاری، بهم احترام نزاشته. هیچ‌وقت برای کسی تا این حد مهم نبودم!

 

دلسوزی که در نگاهش آمد، قلبم را به خونریزی انداخت…

 

با غم سرم را به شانه‌اش تکیه دادم. خودخواهی بود که علاوه بر پناه بودنش، عشقش را هم می‌خواستم…؟!

 

کمرم را نوازش کرد و موهایم را بوسید.

 

-بسه… گریه نکن. درسته که بعضی روزات تلخ گذشته، اما الآن پیش منی. لحظه هاتو به‌خاطر فکر و خیال گذشته خراب نکن.

 

آب بینی‌ام را بالا کشیدم و چشم گفتم.

 

همانطور که در آغوشش نشسته بودم، در حالی که یک دستش بند گوشی و دست دیگرش تکیه گاه کمرم شده بود، با آرامش طریقه کار کردن با تلفن قرمز را یادم داد.

 

-بازی بریزیم.

 

-بازی هم می‌ریزیم، اول نگاه کن ببین چی دارم بهت می‌گم.

 

-یاد گرفتم، بازی بریزیم. خونه سازی.

 

با تاسف و خنده سر تکان داد و بعد از آنکه چند بازی دلخواه و دلبر را به انتخاب خودم دانلود کرد، تنم را روی تخت گذاشت و پیشانی‌ام را بوسید.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

برا منم از این اروندا🤧🤧🤧

زی زی🤍 ‌
1 سال قبل

وای خدا😂
اون کی بود تو پارتا قبل میگفت حامی پلیز کجاییی😂😂😂😂

بی نام
بی نام
پاسخ به  زی زی🤍 ‌
1 سال قبل

من من بودم. هنوزمممممممم مبگممممم پلیزززززز اروندددد ماننددد پلیزززززز. حامیی پلیززززز

زی زی🤍 ‌
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

پیدا کردی برا منم یدنه بفرس😂😂😂😂

سپیده Sepideh
پاسخ به  زی زی🤍 ‌
1 سال قبل

اصلا این اروند نمونه ای از امیرعلیه😂

زی زی🤍 ‌
پاسخ به  سپیده
1 سال قبل

😂😂😂😂اون وقت حامی کیههه

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x