رمان زنجیرو زر پارت ۵۴

4.4
(35)

 

 

 

این حرفی بود که صحرا همیشه در گوشم می‌خواند…

می‌گفت بیخیاله کتک ها و تحقیرهاشو و سعی کن که یک دخترِ شاد باشی!

 

گاهی تلاش می‌کردم که طبق گفته های او عمل کنم اما با اولین داد… با اولین تحقیر… هر چه بافته بودم پنبه می‌شد.

بی‌حوصله و کِرخت می‌شدم و حالم از همه بهم می‌خورد. اما حال پیشِ اروند بودم. او کمکم می‌کرد. کنارم بود. پس می‌توانستم یک دخترِ عادی و نرمال باشم!

 

صدای تلفن حرف زدنش از آشپزخانه به گوش می‌رسید و چقدر خوشبخت بودم که او را داشتم.

 

-خیلی‌خب بهت خبر می‌دم.

 

-…

 

-منتظر چندتا ایمیل مهمم اگر بیاد میایم.

 

-…

 

-بیخود نگو آهو من که می‌دونم خودت دلت می‌خواد.

 

کمی مکث و زمانی که صدای خنده‌ی مردانه‌اش در فضا پیچید، دلم ضعف رفت.

 

من او را داشتم نباید غصه می‌خوردم.

 

کنترل را کناری انداختم و به آشپزخانه رفتم. پشت به من در حال ریختن قهوه داخلِ ماگ بزرگش بود.

 

لیوانِ آب پرتقالی که کنار ماگِ قهوه بود، لبخند پر بغضی را روی صورتم نشاند.

اگر محبته تمامِ تاشچیان ها را هم جمع می‌کردم، به اندازه‌ی محبتی که این مرد نسبت به من داشت، نمی‌شد.

 

بی‌قرار و کلافه، از خود بی‌خود شده و حریص با قدم های بلند نزدیکش شدم. دستانم را از پشت دور تنش حلقه کردم و سرم را به کمرش چسباندم.

 

بویِ عطر فوق‌العاده‌ش که در مشامم پیچید، مانند یک گربه که زیادی به صاحبِ خود وابسته است، بینی‌ام را به پیراهنش چسباندم و گونه‌ام را روی کمرش کشیدم!

 

مکثش و فاصله‌ی نزدیکمان باعث شد که به خوبی صدایِ آراد را بشنوم.

 

-داداش من ایمیل و میمیل و این حرفا حالیم نمی‌شه، خانوادت مهم‌ترن یا کار؟

 

-بـــهــت خــبــر میــدم.

 

تلفن را قطع کرد و چرخید.

 

با خجالت سرم را به سینه‌اش چسباندم و چشم بستم. پُر از آرامشی زیبا بودم اما با حرکت یک‌دفعه‌ای و عجیب غریبش چشمانم گرد و قلبم هُری ریخت.

 

صدای جیغِ بلندم سکوتِ خانه را برهم زد…

 

 

 

با خنده همانطور که یک دستش را دور زانوهایم انداخته و بلندم کرده بود، با خونسردی سینی را برداشت و از آشپزخانه بیرون زد.

 

-چیکار می‌کنی؟ بزارم زمین…

 

با قوسی که به دستش داد در آغوشش تکان خوردم او بلندتر خندید!

 

با احتیاط روی مبل نشاندم و لیوان را به دستم داد.

 

-کم جیغ جیغ کن فسقلی… وقتی اِنقدر خوردنی می‌شی چطوری بغلت نکنم؟!

 

با خوشی لیوان را به لب هایم چسباندم و برای فرار از آن همه حس خوبی که ذهن و مغزم گنجایشش را نداشت به آرامی لب زدم:

 

-آ..آقا آراد بود؟

 

روی مبلِ مقابلم نشست و سر تکان داد.

 

-آره می‌گفت امشب چهارتایی بریم بیرون.

 

-چهار تایی؟

 

-آراد و آهو با من و تو

 

-کجا؟

 

-نپرسیدم. حتماً یه رستورانی جایی تازه تاسیس شده. آراد عادت داره آخه… هر وقت یه جا افتتاح می‌شه حتماً باید یه بار امتحانش کنه.

 

-اوهوم… چه خوب.

 

دستی به ناخن هایم کشیدم و سکوت کردم.

 

-دوست داری بریم؟

 

-کجا؟

 

-بیرونو می‌گم، دوست داری امشب بریم؟

 

-نمی‌دونم که… هر جور خودتون صلاح می‌دونید.

 

-تو بگو دارم ازت می‌پرسم، اگر دوست داشته باشی می‌ریم.

 

-خب… آره دوست دارم.

 

معلوم بود که دوست داشتم!

چند مانتو و شلوار جین رنگی و زیبا داشتم که دلم می‌خواست هر چه سریع‌تر از آن ها استفاده کنم. از آن گذشته می‌توانستم آهو را هم ببینم.

 

-پس می‌ریم.

 

-واقعاً؟

 

-بله… واقعاً!

 

-یعنی به‌خاطرِ حرف من؟

 

-همونطور که من توقع دارم تو به حرفم گوش بدی، باید منم حواسم با خواسته های تو هم باشه دیگه!

 

-…

 

-غیرِ اینه؟

 

نمی‌دانستم…

این نوع طرز تفکر در میانه تاشچیان ها مرسوم نبود. آنجا فقط باید گوش می‌دادی و دهانت رو می‌بستی.

 

-نمی‌دونم…شاید!

 

-درساتو خوندی؟

 

باز این موضوع نفرت انگیز سَر باز کرد.

 

-درس… درس ندارم که، امروز روزِ اولم بود. چیزه خاصی نگفتن.

 

با چشمانِ باریک شده نگاهم کرد و سر تکان داد. دستش را بلند کرد و با پرستیژی خاص که فقط مخصوصِ خودش بود، گفت:

 

-خیلی‌خب پس کم کم حاضرشو، یه ساعته دیگه راه می‌افتیم.

 

خوشحال از پیچاندن درس با ذوق چشم گفتم و به سرعت پله ها را بالا رفتم.

 

مانتوی سرخابی، شلوار لیمویی، شالِ سبز و کتانی قرمز رنگ را انتخاب کردم. یک هِد نارنجی رنگ و بزرگ را هم روی سرم گذاشتم و با ذوق چند دور دورِ خودم چرخیدم.

 

-افرا حاضر…

 

اروند با دیدنم مکث کرد و حیرت زده دهان باز کرد.

 

-اینا چیه پوشیدی؟!

 

لب برچیدم. ظاهرم را دوست نداشت؟!

 

-زشت شدم؟

 

-نه عزیزم اما هیچ تناسبی با هم ندارن، اینجوری خیلی می‌ری تو چشم.

 

چشمانم برق زد. در چشم می‌رفتم؟ غیرتی شده بود…؟!

 

با وجود خوشحالی‌ام برای امتحان کردنش شانه بالا انداختم. دلم می‌خواست بدانم او هم مانند تاشچیان ها مجبورم می‌کند که لباس هایم را عوض کنم یا نه!

 

-اما من خیلی تیپمو دوست دارم. نمی‌شه همینجوری بیام؟… لطفاً!

 

 

_♡_

 

اروند:

 

چشم تیز کرد…

نیم وجب بچه دنباله امتحان کردنش بود؟!

 

دوست نداشت افرا با این سرووضع بیاید.

تیپش مضحک شده و دلش نمی‌خواست کسی معصومیتِ دست و پا درآورده‌اش را مسخره کند. اما چاره چه بود؟ دختری که تمامِ عمرش پر از اجبار بود را تحتِ فشار نمی‌گذاشت.

 

 

•••

 

 

قصد داشت بال های چیده شده‌اش را تقویت کند تا روحِ افسرده و غمگینش آزاد شود.

 

-باشه… پس من تو ماشینم زود بیا.

 

دخترک خندان به سمت کیف دستی رنگ و وارنگش رفت.

 

کلافه چشم بست و از اتاق بیرون زد…

پله ها را دوتا یکی پایین رفت. افرا در ظاهر یک دخترِ نوجوان منزوی بود اما تضادهای شخصیتی زیادی داشت…

مانند یک چینی هزارتکه بود و به شدت نیاز به مراقبت داشت. اما باید حواسش را جمع می‌کرد که روح دخترک را بیشتر از اینی که بود، اسیر نکند!

 

ماشین را روشن کرد و به خود اعتراف کرد که هزارن هزار تجارت به اندازه‌ی جهت دادن به زندگی یک دختربچه سخت نیست!

 

با صدای زنگ تلفنش از افکارش دست کشید.

برداشت آراد برای بار صدم در حال زنگ زدن بود.

 

حرصی گوشی را به گوشش چسباند…

 

-چندبار زنگ می‌زنی مرتیکه؟ گفتم که میام.

 

-داداشم!

 

کلافه چشم بست. باز چه غلطی کرده بود؟!

 

-چیکار کردی باز؟

 

-باور کن این‌دفعه تقصیر من نبود!

 

-آراااد…

 

-بچه ها هم امشب میان!

 

-چــــی؟!

 

-اروند بی پردم کردی داد نزن.

 

-تو با اجازه کی سَر خود مهمون دعوت کردی؟ نمی‌فهمی افرا حساسه؟!

 

-داداش بخدا تقصیر من نبود، خبر ازدواجت مثل بمب ترکیده. اینارو هم می‌شناسیشون که چقدر گاون… امشب یهو سرو کله‌شون پیدا شد، همین که فهمیدن با شما می‌خوایم بریم بیرون همه حاضر و آماده وایسادن. یعنی یه جوری مثل این آفریقایا خوشحالی می‌کنن که من یه لحظه فکر کردم تو مردونگی نداشتی، حالا تازه دراوردی و اینا اینجوری خوشحالن!

 

از میان دندان های غرید:

 

-می‌بندی یا بیام خفت کنم؟!

 

-…

 

-الــــو

 

صدای فریادش با نشستن افرا در ماشین همزمان شد. پنبه‌ی زیادی حساسش با چشمان گرد و تنی لرزان به درب ماشین تکیه داد و با ترس خیره‌اش شد.

 

لعنتی به خود فرستاد و تا خواست تلفن را روی آراد احمق قطع کند، آراد مانند یک بلبل درصدد تبرئه خود برآمد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x