-باور کن نمیتونستم جلوشونو بگیرم. خیلی خواستم اما نشد. وحشی شدن. همش میگن میخوایم ببینیم اروند بعد از نفس کی رو انتخاب کرده، کی تونسته براش جای نفسو بگیره. حتی علی رو هم مجبور کردن باهامون بیاد! تو دیگه خودت تا آخرشو برو…!
اسمی که گفت توجهش را جلب کرد. پس علی هم میآمد… شاید فرصت خوبی بود که به این بهانه افرا را ببیند!
دستش را دراز کرد و دست سفیدِ دخترک را در دست گرفت. سفیدی زیادی افرا در ترکیب دست های مردانه و سبزه خودش، زیادی خیره کننده بود!
با نفس عمیقی چشم گرفت.
افرا فقط یک بچه بود و به هیچ عنوان نباید به چشم دیگری به او نگاه میکرد!
تلفن در یک دستش و با دست دیگرش به آرامی تنِ افرا را جلو کشید. مقاومت کوچک دختر حرصیاش کرد و اینبار محکمتر او را طرف خود کشید.
ریزهمیزهی شیرین حق نداشت از او بترسد! حق نداشت فاصله بگیرد!
خودش هم نمیدانست که چرا میگوید حق ندارد، اما حق نداشت!
تن افرا را به شانه چسباند و با نفس عمیقی عطر تنِ معصومش را به مشام کشید. درست نبود که بیشتر از این مقابله تن پنبهای با آراد بحث کند.
-خیلیخب… قطع کن دیگه لوکشینم برام بفرست.
بیآنکه منتظر جوابه آراد باشد، تلفن را قطع کرد و رو به افرا گفت:
-حالا دیگه بغل من نمیای؟!
-عصبانی بودید!
-عصبانی باشم هم باید بیای چون من هیچ خطری برات ندارم!
-چشم
روی هر دو چشم زیبا و رنگیاش را بوسید…
-چشمتو قربون
ماشین را که راه انداخت، افرا سرجایش نشست و مانند همیشه با حرف گوش کنی اول از همه کمربندش را بست.
زیادی مطیع بود. نمیفهمید که چرا تا این حد با خانوادهاش به مشکل برخورده است!
آن ها چگونه به این راحتی از هم خونِ خودشان گذشته بودند؟ چطور نگران نمیشدند؟ چطور فکرشان هزار جا نمیرفت؟!
اگر اتفاق هایی که برای افرا افتاده بود برای آهو میافتاد، زمین و زمان را به آتش میکشید.
تاشچیان ها چگونه تا این حد بیخیال بودند؟
مگر پول چقدر ارزش داشت؟!
-از خانوادت خبر داری؟ از اهالی عمارت؟
-…
-افرا؟
-ندارم!
-چرا؟
-خب… اونا زیاد خبری از من نمیگیرن، منم یادم میره!
کمی در ذهنش دودوتا چهارتا کرد. حرفش را جوید و مزه مزه کرد تا یک وقت اثری از اجبار در آن نباشد!
نزدیکغ مکانی که آراد فرستاد بود، بودند و مهلت کمی داشت.
-اگر ازت بخوام رابطتو با تاشچیان ها کمتر کنی، چه جوابی بهم میدی؟!
-چـی؟
-افرا تو دختر حساسی هستی و من متوجه شدم که یه کم خشونتِ خانوادت زیاده… البته فکر نکنی که میخوام تو رو از کسایی که باهاشون بزرگ شدی جدا کنم، نه… اصلاً همچین چیزی نیست. اما بعد جریاناتی که به خصوص با اون پسره متین داشتی، دوست ندارم بری عمارت…اونا هر وقت خواستن میتونن بیان ببیننت اما تو…
-نمیرم!
-صبر کن حرفم تموم شه.
-خودمم عمارتو دوست ندارم، تا مجبور نشم اونجا نمیرم. هر وقت خواستم از شما اجازه میگیرم که بیان خونهی ما!
لبخند کوچکش را پنهان کرد و سر تکان داد. این بیمیلی که افرا نسبت به آن کفتار صفت ها داشت، کارش را بسیار راحتتر میکرد.
همه چیز آنطور که میخواست پیش رفته و خیالش تا حدودی راحت شده بود.
تجارت تاشچیان ها را از یک ضرر مالی عظیم نجات داده و یک معاملهی پر سود را هم به آن ها واگذار کرده بود، درعوض قرار بود که آن دیوانه ها پایشان را از زندگی دخترک بیرون بِکِشند!
شانزده سال از عمر افرا بهخاطر ظلم های بیشمار آن ها از بین رفته بود و دیگر اجازه نمیداد که حتی یک روزش هم به وسیلهی آن ها هدر شود.
-خوبه… پس توافق کردیم؟
-کردیم.
با کلافگی و خنده از دستِ دخترک سر به هوا ابرو بالا انداخت و تذکر دادن به افرا را بابته طرز نادرست صحبت کردنش به وقت دیگری موکول کرد.
افرا:
هجوم هوای سرد در کنار اروند معنایی نداشت.
سوییچ را به دست پارکبان مقابله درب داد و دستش را پشت کمرم گذاشت.
یک رستوران زیبا و مدرن پر از آلاچیق های پله دار و تخت هایی که کنارشان جوی باریکی از آب بود.
دقیقاً همانطور که اروند گفته بود، رستوران تازه تاسیس بود و بادکنک های طلایی و سیاه در تمامه قسمت ها چشمک میزدند.
شلوغ نبود اما افرادی که از کنارمان میگذشتند، با تعجب یک نگاه به من و یک نگاه به مردِ زیادی جذاب کنار دستم میانداختند!
یک دختر بور و چشم سبز با نیشخند از کنارمان رد شد و زمزمهی زیر لبیه،
-خدا شانس بدهی آرام دختر…
مرا از خوابِ زمستانیام بیدار کرد!
نگاهم را میان لباس هایم چرخاندم.
من چه بودم جز یک احمق دیوانه؟ روی چه حسابی، با کدام عقلی همچین چیزهایی را مناسب بیرون رفتن با اروند دیده بودم؟!
برای چه مانند یک ندیدبدید واقعی هر چه که داشتم و نداشتم را به خود آویختم؟ اصلاً برای چه خواستم او را امتحان کنم…؟!
اروند ایستاد و دستم را گرفت.
جای خالی بینِ انگشتانم را به زیبایی پر کرد و به آرامی گفت:
-هیچوقت جلوی کسایی که میدونی محبتی نسبت بهت ندارن، به خطات، به تصمیمای غلطت اعتراف نکن. پشیمونیتو نشونشون نده!
-ا..اروند…
-یاد بگیر که پای تصمیماتت بمونی افرا… تا اینو نفهمی بزرگ نمیشی!
-داداش… خوش اومدین.
با آمدن صدای آراد، اروند سر برگرداند و من تازه توانستم متوجهی عده ی تقریباً زیادی که روی یک تخت بزرگ نشسته و با صورت های شبیه به علامت تعجب به ما نگاه میکردند، بشوم.
خدایا دقیقاً همین یک شب که هوس دیوانگی به سرم زده بود باید با این افراد که به طور حتم جزو خانواده یا دوستان اروند بودند، رو بهرو شوم…؟!
-ســتــون… کـجا بـودی ایـن هـمـه مـدت؟ نمیگی رفیقام از دلتنگی دارن پَرپَر میزنن برام؟
-بیمعرفت هیچ معلومه کجایی؟!
-سایت سنگین شده!
اروند با همه دست داد. با لبخند روی شانهی آراد زد و پیشانی خواهرش را عمیق بوسید.
مانند یک جوجهی بی پناه کناری ایستادم تا ببینم پس کِی دخترانی که با صدا و خندهی بلند در حال احوال پرسی با او هستند، سکوت خواهند کرد!
حواسِ اروند به آهوی زیبا و رفتارش با دیگران نرمال بود. اما با این حال چشم های آن دخترهای زبان دراز و پراعتماد به نفس هنگام صحبت کردن با او برق میزد و مدام برایش نیش کِش میدادند.
-بیا اینجا عزیزم… حالت خوبه؟
لبخندی به آراد زدم و با خجالت کنارش رفتم.
-ممنونم… شما خوبید؟
-فداتشم… با من راحت باش تو دیگه همسرکوچولویِ عزیزترینمی، دوست ندارم پیشم معذب باشی.
همسر کوچولوی شیرینی که آراد گفت باعث شد که با وجودِ بغضم، یک لبخند واقعی روی لب هایم بنشیند.
من در تمامِ این مدت حتی یک بار هم باورم نشده بود که اروند شوهرم است!
این کلمه زیادی برایم غریبه بود…!
نمیخواستم هم باور کنم، چون آن وقت باید علاوه بر ترس و خجالتم به این که چرا ما هیچ رابطهی خاصی نداریم فکر کنم و به هیچ عنوان فکر کردن به چیزهایی که ممکن بود دنیای رنگی شدهام را تیره و تار کند، علاقهای نداشتم.
-کفشاتو دربیار بیا بالا.
دستانم یخ زده و بارانی که به تازگی در حال نَم نَم چکیدن بود، لَرز تنم را بیشتر میکرد.
بینیام را بالا کشیدم و همین که برای باز کردن بَند کفش ها خم شدم، دسته گرمی دور کمرم حلقه شد و به آرامی روی لبهی تخت نشاندم.
اروند برای باز کردن بَند کفش هایم خم شد و بیتوجه به صدای سوت و اووو گفتن دوستانش با خونسردی بَندها را کشید.
خجالت زده لب گزیدم.
کفش هایم را درآورد و جفت شده کناری گذاشت.
دست هایش را روی پهلویم گذشت و کمکم میکرد بالا بروم.
در گوشم پچ زد؛
-خانوم خوشگلی مثل شما وقتی اِنقدر لباسش کوتاهه نباید پشت به بقیه خم بشه!
قبل از جواب دادنم، با خوشآمد گفتن آهو که با لبخند و صدای بلندی بود، توجه ها بیشتر از قبل جَلب من شد.
-عـزیـزم… چقدر خوشحالم که دوباره میبینمت.
-س..سلام ممنونم همچنین.
-بیا بشین پیشم که کلی حرف باهات دارم. هِی تو این چند روز میخواستم بیام پیشتون اما نمیدونم چرا قسمت نمیشد.
مابین اروند و آهو نشستم و آهو گویی که سال ها با من در ارتباط بوده، خیلی گرم و صمیمی شروع به صحبت کردن کرد.
-خـب… اروند خان معرفی نمیکنی؟
دختر مو قهوهای با چتری های دلبر و چشمانی طوسی که زیباییاش از همان اول توجهم را جلب کرده بود، این سوال را پرسید.
با حظ و خجالت نگاه کوتاهی به دختر انداختم.
اروند گفت:
-خیلی وقت بود که خبری ازت نبود نادیاجان
چشمان دختر درخشید.
-دیگه گفتم حالا که نفس نیست منم نباشم بهتره… یه وقت باعث معذبی جمع نباشم. اما همین که شنیدم ازدواج کردی زیادی مشتاق شدم!
-معذبی؟! مسائل انقدری که فکر میکنی بزرگ نیستن!
اخمی که به صورت دلنشین دختر افتاد را درک نکردم. نگاه عجیب سایرین را هم همینطور…
اروند دستم را جلوتر کشید و با مهر نگاهم کرد. نگاهش نگاه یک عاشق به معشوقش نبود اما مِهر زیادی که در چشمانش بود، دهان دوستانش را باز کرد.
تحقیر از میمیک صورتشان رفته و با تعجب نگاهم میکردند…!
-خانومم افرا
قلبم در سینه لرزید.
سرش را به سمت من چرخاند.
-بزار به ترتیب بگم که یادت بمونه، علی… نادیا… مریم… رضا… پانتهآ و همسرش آرشام تو شرکت و دانشگاه با هم آشنا شدیم و از اون موقع تا حالا سعی کردیم که دوستیمونو حفظ کنیم.
آراد یک دستمال کاغذی برداشت و آن را روی صورت باران زدهی من کشید.
خجالت زده تنم را عقب کشیدم و او بیاهمیت دستمال را به پایین چشمانم کشید و گفت:
-داداش چه سعییِ؟ من غلط بکنم برای نگه داشتن این میمونا سعی کنم، اینا خودشون آویزونن.
مردی که علی نام داشت دستش را پشتِ آراد کوبید و گردنش را فشار داد.
-آخ… آخ ولم کن. چیکار میکنی دیوونه؟
-حالا دیگه ما شدیم میمون؟
پسرها روی سر آراد ریختند و صدایشان بالا گرفت.
صدای خنده و شوخیهایشان در فضا میپیچید و من قبلاً هرگز همچین چیزهایی را تجربه نکرده بودم.
از نظر تاشچیان صدای خندهات را حتی نباید دیوارهای خانه بشنوند. چه رسد به مردم غریبه!
یک پیشخدمت با یونیفورم مخصوص آمد و من توانستم نفسِ تیزم را بیرون دهم.
سرم را چرخاندم و با دقتِ بیشتری تختی که روی آن نشسته بودیم را وارسی کردم.
تخت بزرگ پر از بالشتک های کوچک و محکم بود و باعث میشد که بتوانی صاف بشینی و تنت روی فرش های سنتی و خوش رنگ و لعاب وا نرود.
بالای تخت ها هم با شاخ و برگ درختان و گل های بزرگ فانتزی پوشش داده شده بود.
دستم گرم و حواسم پرتِ اروند شد.
منو را به دستم داد و سرش را به طرفم خَم کرده بود.
-چی میخوری فندقم؟
محبتش لب هایم را ورچیده کرد اما حال زمانه لوس شدن نبود.
-نمیدونم.
-خب بهم بگو دلت چی میخواد همونو سفارش بدیم. من بهت پیشنهاد میکنم که…
با صدای خندهی پسرها اروند سر بلند کرد.
-این لحظه رو باید تو تاریخ ثبت کنیم ناموساً…!
-کی بود میگفت من هیچوقت مثلِ این شوهرای حال بهم زن رفتار نمیکنم؟ زنمو اَلکی لوس نمیکنم…؟!