-پیش شما هم خیلی زشت شد که تا حالا نیومدیم بهتون سر بزیم. ما خانوادهای نیستیم که رسم و رسوماتو ندونیم. یا اینکه مادر و پدر بیفکری باشیم.
-من همچین فکری نکردم. زندگی شما به من ربطی نداره. من فقط میخوام که همسرم خوشحال باشه.
-من و سجادم جز خوشحالی چیزی برای دخترمون نمیخوایم. بعد از اینکه نامزدی افرا با متین بهم خورد، از شدت فکر و خیال داشتم عقلمو از دست میدادم. میترسیدم برای آیندهش… برای تنگنایی که میدونستم بهخاطر رسم و رسومات خاندانمون بیشتر از قبل اذیتش میکنه و وقتی شما پا پیش میگذاشتی، مثل یه راه نجات بودی. حواست به دختر ما هست آقا اروند مگه نه؟ خیالم راحت باشه؟
شاید این زن آنقدرها هم که از دور به نظر میرسید، بد نبود…!
شاید اگر میتوانست به جای زورگویی رفتار محبت آمیزانهتری با افرا داشته باشد، حال روابط مادر دختریشان خیلی بهتر بود.
اما نمیتوانست به او خرده بگیرد.
این اشتباه خیلی از آدم ها بودـ برای اینکه نکند طرف مقابل سوارشان شد، با رفتار و صحبت های چکشی میخشان را میکوبیدند و تا زمانی که آن فرد را از دست نمیدادند، ذرهای از محبتشان را عیان نمیکردند!
دریغ کردن احساسات گاهی تاوان های سنگینی دارد…
-افرا خیلی بیشتر از این حرفا برای من ارزشمنده… از بابته من هیچ نگرانی نداشته باشید.
نرگس هول شده به یک شاخهی دیگر پرید.
گویی کلی سوال و نگرانی داشت و میخواست هر چه زودتر به جواب هایشان دسترسی پیدا کند.
صدای جیغ و داد شیدا هم خیلی وقت بود که قطع شده و تنها صدای گریه و غرولندهای انوشیروان خان بود که میآمد.
-بین شما و انوشیروان خان چیزی هست؟ قول و قراری با هم گذاشتین؟ شرمنده که اینو میپرسم اما میخوام بدونم. حقمه که بدونم. پدرشوهرم همیشه افرارو زیر نظر نداشت. اما الآن یه جوری رفتار میکنه که انگار اصلاً وجود نداره. مطمئنم به سجادم گفته که طرف شما نیاد وگرنه با اومدنم پیش شما مخالفت نمیکرد. من شوهرمو میشناسم. هر چقدرم که خودش دلگرفته باشه برای رفع نگرانیشم که شده، حداقل اجازه میداد که من بیام. ولی وقتی کلاً میگه نه، یعنی جریان یه چیز دیگهس!
آن روز که با تاشچیان ها در شرکت جلسه گذاشت، فقط انوشیروان و صالح آمده بودند و هیچ خبری از سجاد نبود.
روزی که از روحیهی بهم ریخته افرا به انوشیروان خان گفت و غیرمستقیم خواست که ارتباطشان را با دخترکش به حداقل برسانند.
اول مخالفت کرده و دم از پیوندهای خانوادگی زدند. اما بعد زمانی که پروژهی بزرگی که عمری در پیش بودند را مانند آب خوردن مقابلشان گذاشت، مثل پزشک های با تجربه سر تکان داده و خواستهاش را قبول کردند!
البته نگفته بود که این خواسته خودش است. گفته بود یک روانشناس افرا را معاینه کرده و اعلام کرده که برای بهتر شدن روحیه دخترک، باید تا جایی که امکان دارد، از زندگی قبلیاش فاصله بگیرد.
نمیدانست صالح و انوشیروان تا کجا و چقدر از اصل ماجرا را به سجاد گفتهاند و اهمیتی هم نداشت.
همین که پایشان از زندگی افرا بریده شده بود، کافی بود. آنقدر خرابی به بار آورده بودند که حالاحالاها جبران نمیشد!
و حال این که سجاد نگران بود، تقصیر او نبود. اگر دست از غرور افسانهایش برداشته و به آن جلسه میآمد، میفهمید که به دنبال کَندن افرا از مادر و پدرش نبوده است!
چرا که پدر و مادر هر طور که باشند، جداشدنی نیستند و اگر خودت را مجبور به جدایی از آن ها کنی، تا آخر عمر یک تکه از احساساتت ناقص میماند.
تنها چیزی که میخواست، جدا کردن سیاهی لشگرها از زندگی افرایش بود!
-چیز خاصی نیست که مربوط به شما یا افرا باشه. یه سری موضوعات کاری بیاهمیت… اما در کل من تمامه تلاشم خوشحالی افرا و قصد ندارم که ارتباطشو با شما قطع کنم. اصلاً دنبال این بچه بازیا نیستم. در خونهی ما همیشه به روی شما و سجادخان و صحرا خانوم بازِ… هر موقع خواستین میتونید تشریف بیارید. اگر دیگه حرفی نمونده، با اجازتون من برم دنبال افرا
همین که ایستاد، نرگس خانوم هم به سرعت بلند شد و هول شده گفت:
-راستش پسرم یه خواستهی دیگه هم داشتم.
منتظر نگاهش کرد…
کاش هر چه زودتر حرف هایش را تمام میکرد.
کاملاً بیخود و بیجهت نگران افرا شده و میخواست به دنبالش برود.
-پسرم اگر برات ممکنه روزایی که سرکاری اجازه بده افرا بیاد اینجا. هم اینکه صبح تا شب اَلکی تو خونه نمیمونه و خدای نکرده از بیکاری زیاد به رفیق بازی و خیابون گردی نمیفته و هم اینکه من خودم اینجا آشپزی و خونه داریو قشنگ یادش میدم!
اخم عمیقی که بینه ابروهایش افتاد، باعث شد که نرگس خانوم یک قدم عقبتر برود و با تعجب نگاهش کند.
-چی شد پسرم؟ از حرفم ناراحت شدی؟ آآآ نکنه شمام مثل سجادی؟ آخه سجادم همینطوری بود. اوایل ازدواجمون وقتی میخواستم آشپزی رو از تاجگل یاد بگیرم، هی غر میزد که مزاحم مامانم نشو. پاش درد میکنه. دستش درد میکنه و از این حرفا… نگران این چیزا نباش. من برای افرا همیشه وقت دارم.
زن روبهرویش حتی نمیدانست کجای راه را اشتباه رفته…!
این همه خودبزرگ بینی نرمال بود؟!
طوری حرف میزد که انگار افرا یک سگ ولگرد است که خوب راه و رسم خونگی بودن را یاد نگرفته!
مشئمز کننده بود…
-ممنون احتیاجی نیست.
-آخه افرا بچهس… من حتی اون اوایل به اینکه تو این سن ازدواج کنه هم راضی نبودم. خیلی خامِ..! الآنم اگر میبینید آرومم، بهخاطرِ شماست. به خاطرِ اینکه ماشاالله پخته و عاقلید. وگرنه خوب میدونم بچهم چقدر تو شخیص خوب بد و نادونه!
-نرگس خانوم شما لطف دارین. مرسی که نگران افراید و خوشحالم که تو نظر شما تا این حد کامل به نظرم میرسم. اما افرا یه انسانه و اونقدارا هم که شما فکر میکنید تو تشخیص خوب و بدش ناتوان نیست. تو این مدت هم خوب فهمیدم که شاید خیلی وقتا در حق خودش بیانصافی کنه و برای خودش کم بزاره، اما نسبت به کسایی که دوست داره اصلاً!
پسرم اشتباه متوجه شدی من…
دَر خونهی من به روی شما بازه. اما در مورد اومدن هر روزهی افرا به این خونه شرمنده…
جو عمارت تاشچیان در حدی آروم نیست که زن من بتونه اینجا آشپزی یاد بگیره!
آشپزی را با تمسخر گفت و کم کم گوشی دست نرگس خانوم اومد.
با احساس بدی عقب رفت و عبارت هر طور خودتون صلاح میدونید را زمزمه کرد.
واقعاً چه با خودش کرده بود…؟
مگر زنیت فقط در خانه داری و آشپزی کردن است؟!
افرایش هنوز پر از رویاها و آمال های سرکوب شده بود. به جای اینکه اول از همه خوشحال بودنش را دل نظر بگیرند، مدام ذهنشان پی خطاهای او بود.
با اجازهای گفت و قبل از اینکه از خانه بیرون بزند، گفت:
-نرگس خانوم
-بله؟
-نمیشه با کوبیدن شخصیت کسی رو ساخت.
گفت و نماند تا عکسالعمل زن را ببیند.
حیاط خالی و صدای حرف زدن از داخله خانهای که حدس میزد برای صالح تاشچیان باشد، بیرون میآمد.
نمیفهمید که چرا شیدا بیخیاله متین نمیشد!چرا با وجود این همه بیاحترامی عقب نمیکشید؟!
از کنار پیچک ها گذشت و هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که با دیدن تصویر مقابلش، خون در تنش یخ زد.
عقب کشید و پشت دیوار گچی پنهان شد.
گوش ها و چشم هایش یک پیام تلخ به مغزش میرساندند…!
پیامی که میدانست باید روزی منتظرش باشد. اما فکر نمیکرد اِنقدر زود اتفاق بیفتد!
فکر نمیکرد تا این حد برایش گران تمام شود!
نمیدانست برای آن نیمچه احساسی که کم کم داشت پا میگرفت متاسف باشد و یا برای آن قلبی که دوباره در انتخابش اشتباه کرده بود…!
_♡__
افرا:
-پس مطمئنی که خوبی آبجی؟
-آره… فکرت نمونه پیش من زودتر شوهرتو بردار و برو.
-صدای جیغ و دادشونو شنیدی؟ خیلی خجالت کشیدم. به نظرت اروند الآن چه فکری با خودش میکنه؟!
چشمان خسته و گود افتادهاش غرق اشک بود، زمانی که گفت:
-نمیدونم ولی به نظرم آدم درست حسابیه… هر چیم بگه مطمئناً مثل امید رفتار نمیکنه!
اولین بار بود که در مقابله من از زندگیاش و امید ایراد میگرفت.
-چطور؟
-آخه اون عادتشه. هر موقع یه چیزی از ما میبینه تا مدت ها سرکوفت میزنه که چه میدونم همتون املین… عقب موندهاید… مشکل اعصاب دارید و از این چرت و پرتا!
-دیگه برنمیگردی پیشش مگه نه؟
و بالاخره اشکی که به سختی حفظش کرده بود، چکید.
-برنمیگردم!
با بغض دستش را فشردم و ایستادم.
-برو عزیزم مواظب خودت باش. فکرتم پیش من نمونه… حالم خوبه.
-صحرا؟
-جان؟
-هر موقع یعنی اگر خواستی بیا پیش من… بیا بمون. اروند اونجوری نیست که معذب بشی… خیلی مهربونه!
لبخند شیرینی روی لب هایش نشست.
-پس بالاخره خواهر کوچولوی منم برای خودش صاحب خونه زندگی شده؟ مهمون دعوت میکنه؟ آره؟
پارت نداریم!