سرگردانتر، دیوانهتر و عاصیتر از همیشه نگاهش را در اتاق چرخاند.
-میگه هفت ماهمه!
خیره به صورت رنگ و پریده افرا سفر چند وقت پیشش به فرانسه را یادآور شد
همانی که برای انتقال چند معامله مهم بود و در همان بدو ورود با نفس پشیمان روبهرو شد.
روزی که نفس از خود بی خود شده به آپارتمانش آمد. اول با جیغ و داد متهمش کرد و وقتی دید که هوچی گری فایدهای برایش ندارد، با اشک و آه تقاضای یک خداحافظی همیشگی را کرد.
برخلافه صورت غرق اشکش اغواگرانه خودش را به او چسباند و خواست که برای آخرین بار با هم باشند. آن موقع هنوز افرا هم دلش را قلقلک نداده بود و با خود فکر کرد که شاید بد نباشد برای یک بار هم که شده، یک رابطهی درست با زنی که زمانی عاشقش بود داشته باشد و بعد او و خاطراتش را برای همیشه چال کند!
تنها رابطهی درست و خوبشان مربوط به همان روز میشد.
زمانی که برگشت، برعکس تصورش آن رابطه نفس را از خاطرش نبرد و بلکه روزهای خوبش با او را برایش یادآور شد.
این که اگر شرایط جور دیگری پیش میرفت، حال در کدام نقطه به سر میبردند!
هر چه که پیش رفت، هر روزی که گذشت، با زیر نظر گرفتن تاشچیان ها و افرا خاطرات نفس کم کم رنگ باخت.
خوشحال از فراموشی زنی که علارغم دوست داشتنش در گذشته فرد مناسبی برای زندگیاش نبود، بیشتر توجهش را خرج افرا کرد.
دختر کوچولویش خیلی زود تمامه ذهنش را از آن خود کرد و کاری کرد که خیلی کمتر از گذشته به نفس و روزهای با او بودن فکر کند!
و امروز و در این نقطه، حقش نبود که برای یک خدافظی زندگیاش تا این حد دگرگون شود!
-داداش؟!
-باید یه زنگ بزنم آهو حواست به افرا باشه تا بیام.
تلفنش را به فرمان ماشین تکیه داد و بی اعصاب به صدای زنگ گوش داد.
تماس که وصل شد، نفس راحتی کشیدـ
خدا را شکر که در یکی از آن جلسه های همیشگی اسیر نبود.
-اروند؟
-بابا
-چی شده پسر؟ این چه حالیه؟
-نپرس!
پدرش با نگرانی دستش را داخل موهای جوگندمیاش سراند و گفت:
-چی شده باباجان؟
مردد لب زد:
-نفس اومده ایران!
اخم های ارجمند درهمتر و وقتی ادامه داد:
-حاملهس!
اوه کشیدهای به زبان آورد.
-از تو؟
-بــابــا!
-خب آخه مطمئنی یا نه؟!
-مطمئنم. یعنی نفس هر اخلاقی هم که داشته باشه زنی نیست که هر روز یکیشو وارد زندگیش کنه.
نگاه پدرش عمیق و موشکافانه شد.
-چه حسی داری؟
-هیچ حسی… احتمالاً بدترین پدر دنیا میشم!
-خل نشو بچه… از زنی که برای خودت تمومش کرده بودی بچه دار شدی، حق داری که گیج بشی.
-…
-چند ماهشه؟
-هفت…
-خب؟
با دست صورتش را پوشاند.
-من زن دارم!
-زن؟ فکر میکردم یه حساب دیگه رو اون دختر باز کردی. مگه قرار نبود فقط کمکش کنی؟!
-الآنم زیر حرفم نزدم. اما از نظر قانونی افرا زن من و هیچ شکی هم توش نیست!
عبارت زن من نیشخندی رو لب های مرد گرم و سرد کشیده مقابلش نشاند.
-بابا؟ چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟!
-خیلیخب…. جوش نیار سریع. کاری با اون دختر ندارم. الآن مسئله مهمتری داریم. میدونم اینارو خودت میدونی و لازم نیست که من دوباره بهت بگم، ولی گفتنش وظیفمه. نفس هفت ماهشه… به گفته خودت مطمئنی که بچه تو رو باردار و تو این شرایط هیچ کاری نمیشه کرد، جز قبول کردن مسئولیت!
-افرا…
-اولاً ازدواج شما عادی نیست. بعدشم منم نمیگم که نفس و قبول کن. دارم میگم اگر بچه داری، اگر تو بابای واقعی اون بچه هستی، باید مسئولیتشو قبول کنی. چاره دیگهای نداری!
با حرص انگشت اشارهاش را از بغل گزید.
-اصلاً آمادگیشو نداشتم.
-آمادگیشو داشتی یا نه تقصیرکار اصلی خودت هستی. میخواستی بیاحتیاطی نکنی!
پدرش همیشه همین بود. رفتارها و کلماتش تماماً بر اساس منطق و هیچگاه بهخاطر هیچ چیز منطقش را زیر پا نمیگذاشت.
-میدونم تقصیر کارم. میدونم باید مسئولیت کارمو قبول کنم. اما یه لحظه وقتی نفس و دیدم شوکه شدم. این چیزی نبود که براش برنامه کرده باشم.
-در اصل اشتباه اصلیت وقتی بود که به ارتباطت با اون زن ادامه دادی. مشکله تو وقتی کوچیک بود حل نکردی.
بیجواب سر پایین انداخت.
-ناراحت نباش. کسی از فردای خودش خبر نداره، شاید شرایط طوری پیش رفت که امروز و برات خیلی شیرین کرد!
-فکر نکنم!
-بچه داشتن قشنگتر از اون چیزیه که فکرشو میکنی باباجان… یه لبخندش برای اینکه تموم خستگی هاتو ازت بگیره کافیه.
-خوشحال شدی ارجمندخان؟!
-میشه نشم؟ کدوم پدری از کوه شدن بچهش ناراحت میشه؟ خوشحال شدم اما خوشحالتر میشم اگر تو راه درستو بری. خیلی حواستو جمع کن اروند… خطایی نکنی که بعداً بهخاطرش تمامه عمرتو وجدان درد بگیری!
ارجمندخان بزرگ در کمال آرامش و خونسردی منطق زیبایش را بیان میکرد.
حق داشت البته… او که نمیدانست اگر هوس گسترش احساساتت با یک کوچولوی دلبر را داشته باشی و یک دفعه تمام ذوق های کوچکت نابود شود، چه حسی دارد!
-چشم
-آفرین… به اون دوتا بزمچه هم بگو بیشتر به هانی زنگ بزنن. چند وقته خیلی بیتابی میکنه.
-اونم رو چشم.
-مواظب خودت باش… هر چی هم که شد خبرش رو به من بده.
-حتماً!
تماس را که قطع کرد، برای یک لحظه چشم بست تا خودش را برای رویارویی با افرا حاضر کند.
هیچ تصوری در مورد عکسالعملی که او میتوانست از خود نشان دهد، نداشت!
_♡_
-ای بـابـا…. چرا ما از این زن خلاصی نداریم؟!
-آرااد
-مگه دروغ میگم؟ الآن از اون سر دنیا پاشده اومده که چی؟ هدفش چیه؟
-صداتو بیار پایین افرا تو اتاقه… بعدم یعنی چی که هدفش چیه؟ میگه دارم بچه دار میشم. میگه بچهای که تو شکممه باباش ارونده… دیگه هدف از این بزرگتر؟!
-چرا الآن اومده؟ چرا همون موقع که فهمید حاملهس به اروند نگفته؟! گذاشته گذاشته شکمش شده قدِ هیکل من بعد تازه یادش افتاده که به بابای بچه خبر بده؟!
-شاید فکر کرده اروند ممکنه بچه رو نخواد!
-پس یعنی خیلی احمقه که بعد این همه سال نتونسته اروندو بشناسه. داداش من بچهی خودشو نخواد؟ میشه همچین چیزی؟!
-چی بگم والا.
-میگم آهو؟
-جان؟
-از کجا معلوم بچهی اروند باشه؟!
در را کمی محکم بست و داخل خانه شد.
معلوم نبود تصورشان از نفس چیست که همه مدام این سوال را میپرسیدند!
-عه داداش اومدی؟
-آره… افرا هنوز خوابه؟
-تا همین چند دقیقه پیش که بهش سر زدم خواب بود.
-من میرم پیشش… شمام یه کم یواشتر غیبت کنید.
آراد هیجان زده جلو آمد.
-اروند باور کن این دختره یه ریگی به کفششه، من مطمئنم.
گوشهی چشمش را با کلافگی فشرد.
-فعلاً وقتش نیست آراد میخوام برم پیش افرا حالش خوب نیست.
-باشه اما باید حتماً راجبش حرف بزنیم.
آهو؛
-اروند بیا سوپ درست کردم مقویه خوبه براش بده همه رو بخوره.
سینی را از آهو گرفت.
-ممنون
-کاری نکردم. برای خودمونم غذا گذاشتم یه نیم ساعت دیگه حاضر میشه.
-تا وقتی خودم نیومدم منو صدا نکنید باید با افرا حرف بزنم.
نگاه هردویشان نگران شد.
آهو و آرادی که در بطن ماجرا بودند، مضطرب شده بودند. پدرش چگونه انتظار داشت که خودش خیلی راحت و نرمال همه چیز را به افرا توضیح دهد…؟!
_♡____
افرا:
یک دست بزرگ آرام روی گونهام قرار گرفت و به نَرمی قطرات اشکم را پاک کرد.
با بغض چشم باز کردم و به مرد مهربانی که میخواستم فقط برای خودم باشد، خیره شدم.
-بهتری عزیزم؟
بغضم با صدای بلندی ترکید و قطرههای اشکم تمامه صورتم را خیس کرد.
به سرعت نیم خیز شدم و دستانم را محکم دور گردن اروند حلقه کردم.
-فقط من… فقط من… فقط من!