رمان زنجیرو زر پارت ۷۰

4.4
(26)

 

 

 

 

-افرا؟ چیه عزیزم؟ آروم باش.

 

-اون زن… اون زنه…

 

دست و پاهایم با حرص تکان می‌خوردند. انگار کنترلشان دست یک نفر دیگر بود!

 

احساسه کسی را داشتم که هر چه داشته و نداشته را باخته. اروند برای من یک شخص نبود. برای من یک مرد عادی نبود!

 

او کسی بود که به تمامه رویاهایم تصویر حقیقت پوشانده بود. کسی بود که بی‌علت دوسم داشت و برای خوشحالی‌ام تلاش می‌کرد.

 

از دست دادن حامی به قدرتمندی و مهربانی او، از دست دادن همه چیز بود.

 

-افرا؟!

 

-توروخدا… ت..تورو خ..خدا بهم بگو خ..خواب دیدم. بگو اون دختره ب..بغلت نکرد. بهت نگفت عشقم!

 

-افراجان یه لحظه گوش کن به من.

 

-جوابمو بده. جوابه منو بـــده!

 

مشت هایم که بی‌جان و وارفته روی سینه‌اش کوبیده می‌شد را گرفت و روی نبض تپنده هر دو دستم را بوسید.

 

حرکت پر محبت‌اش تمام عضلاتم را شل کرد. زانوهایم به تخت چسبید و نگاهم به ملحفه‌ی سفیدرنگ خیره ماند.

 

یک ندای دیوانه کننده در ذهنم فریاد می‌کشید که بسیار زود باید برای کوچ از جای گرم و نَرمت حاضر شوی!

 

خیلی از سقوطم نگذشته بود که دست های اروند محکم و قوی تنم را احاطه کرد.

 

محکم بغلم کرد و با تمامه وجود تنم را به خودش می‌فشرد.

 

-آخ

 

-هیش… ساکت باش. به اندازه کافی دیوونم کردی بچه ساکت باش فقط!

 

خیال می‌کرد من دلم حرف زدن می‌خواهد؟!

 

حقیقت مقابلمان آنقدر نفرت انگیز بود که تنها فراموشی گرفتن درمانش بود.

 

 

 

 

 

اروند مدت طولانی در آغوشش نگهم داشت. چیزی نمی‌گفت و فقط در سکوت به اشک هایی که پیراهنش را خیس می‌کرد، خیره بود.

 

-بهتری؟

 

خجالت زده از دیوانه بازی هایی که راه انداخته بودم، سر تکان دادم.

 

-ب..بله ببخشید داد زدم!

 

پیشانی‌ام‌ را آرام بوسید.

 

-فدای سرت… اگر بهتری می‌خوام راجبه امروز با هم حرف بزنیم!

 

و چقدر بعضی لحظات خوره‌ی جان هستند.

 

بالشت را پشت کمرم گذاشت و کمکم کرد که به تاج تخت تکیه بدم.

 

-بیا اول یه کم از این بخور، آهو برات درست کرده.

 

شکمم از گرسنگی مالش می‌رفت اما یک سنگ بزرگ داخل گلویم بود.

 

-نمی‌خورم… مرسی.

 

-افــرا

 

-می‌شه حرفتو ب..بزنی؟ چیزایی که می‌خوایو بگو… بع..بعدش می‌خورم.

 

-قول؟

 

-اوهوم

 

گوشه‌ی بالشت را محکم به چنگ گرفتم تا که اگر گفت برو، مثل یک بیچاره‌ی سر راه مانده از گردنش آویزان نشوم و التماس نکنم که مرا دور نیاندازد!

 

جلوتر آمد و دستانش را درهم غلاب کرد.

 

-اگر شاهد اتفاقات امروز نبودی، هیچ‌وقت قبل این‌که با اون دختر حرف بزنم سراغت نمیومدم. دوست داشتم اول سنگامو با نفس وا بِکَنم و بعد آخر قضیه رو بهت بگم. اینجوری توام اذیت نمی‌شدی. اما نشد من حتی نمی‌دونستم که برگشته!

-…

 

-مطمئن نیستم اما احتمالاً باید برای ادامه‌ی روزامون یه تصمیم سخت بگیرم. تصمیمی که اگر تو نخوای قبولش کنی، کاملاً بهت حق می‌دم. اگر بخوای کنار بِکشی، بازم حق داری!

 

 

 

 

 

دلم می‌خواست از استرس زیاد جیغ بزنم.

 

-اول این‌که بهت بگم قرار نیست چیزی بین ما عوض بشه. ما دوستای خیلی خوبی برای هم شدیم.بهت قول دادم تا وقتی که ماهیگیری یاد نگرفتی، ولت نکنم. هر اتفاقی هم که بیفته پای قولم می‌مونم!

 

این یعنی که قرار نبود به این زودی ها رهایم کند، مگر نه…؟!

 

-اون زنی که صبح دیدی کسیه که گذشتمو باهام شریکه. کسی که یه روزی فکر می‌کردم برای من بهترینه، اما نبود!

 

 

-چ..چرا برگشته؟ می‌خواد دوباره… دوباره اون گذشته رو بسازه؟!

 

نگاهش را در اتاق گرداند. به نظر می‌رسید صحبت کردن زیادی برایش دشوار است.

 

-برگشته چون… چون که بچه‌ی منو بارداره!

 

بچه‌‌ی او را باردار است؟ یک پسر یا دختر که مادرش آن زن و پدرش تنها کسی که من را بی‌علت دوست دارد، است؟!

 

پس تمامه آن لحظات را خواب ندیده و هیچ کدام زایده‌ی ذهن خودم نبودند!

 

-هنوز باهاش حرف نزدم. مطمئن نیستم اما دلیلش اینه.

 

هیچ نظریه‌ای نداشتم. هیچ حرفی، هیچ اعتراضی، نداشتم.

 

تهی شدم… خالیه خالی.

 

می‌گفت چیزی تغییر نخواهد کرد؟ همچین چیزی امکان داشت؟!

 

-نفس قرار نیست جایگاه قبلیشو از من پس بگیره. اما اگر اون بچه واقعاً بچه‌ی من باشه، ازت می‌خوام که قبولش کنی… نه تو زندگی خودت تو زندگی من!

 

در سکوت و با چشمانِ اشکی به حرف هایش گوش می‌دادم.

 

-این خواسته‌ی منه اگر…

 

-اگر قبول نکنم می‌ذاری ب..برم؟ ف..فراموشم می‌کنی؟!

 

 

 

 

 

حسی که داخلِ نگاهش آمد توصیف کردنی نبود.

 

-من هیچوقت نمی‌ذارم بری افرا… تا وقتی خیالم از این‌که می‌تونی تنهایی از پس خودت بربیای راحت نشده، خبری از رفتن نیست!

 

-حتی… حتی اگه من بخوام برم؟!

 

 

_♡____

 

 

اروند:

 

 

شنیدن این جمله از زبان افرا شبیه خوردن زهر بود.

 

چقدر حرف از رفتن زدن برای دخترک راحت بود!

 

از خود بدش آمد. با وجود مرد بودنش، با وجود آنکه قبلا عشق را تجربه کرده بود، دلش برای ناز صدا و رفتار یک دختر کوچک لغزیده بود!

 

اما افرا با آنکه سن کمی داشت و با آنکه در خانواده بسته و سختگیری مثل تاشچیان ها بزرگ شده بود، خیلی منطقی‌تر از خودش بود. عاقل‌تر و خودخواه‌تر.!

 

اخم عمیقی بینه ابروهایش افتاد و دستش را از حرص زیاد مشت کرد.

 

احتمالاً آرامش افرا به‌خاطر آن مهدی هوسباز که چشم به ماله دیگران داشت، بود!

 

حتماً همین بود. وگرنه چه دلیلی می‌توانست پشت این حرف ها باشد؟ جز این‌که افرا زیادی به عشق و عاشقی با آن پسر دلبسته بود!

 

حتماً از قبل عاشق هم بودند…

شاید هم قضیه بزرگ‌تر از این حرف‌ ها بود!

 

سَر و سِری با آن مردک داشت؟ سَر و سِری داشت که وقتی پرسید، حتی یک کلمه هم در مورد برخورد افتضاحش با مهدی چیزی نگفت!

 

گیج شده دستی به گوشه‌ی ابرویش کشید.

 

کدام را باید باور می‌کرد؟ ارتباط افرا با مهدی را و یا حاله بدی که دخترک از دیدن نفس پیدا کرده بود…؟!

 

 

 

-اگر… اگر اونو ترجیح بدی می‌فهمم!

 

نه مثل این‌که گزینه‌ی اول صحیح بود. حس می‌کرد غرورش جریحه دار شده!

 

گلو صاف کرد. نمی‌خواست خش صدا حالِ خرابش را آشکار کند.

 

-سعی می‌کنم همه چیو جوری بچینم که آزارت نده.

 

-من…

 

بی‌طاقت و پر از حس بازیچه شدن ایستاد.

 

-البته اگر آزار ببینی! در هر صورت من که شوهرت نیستم. هیچ‌وقتم نمی‌شم!

 

اروند با غروری شکسته شده از اتاق بیرون رفت و ندید جملات آخرش چه بر سر افرای بیچاره آورده است.

 

شاید هم حق داشت. او که نمی‌دانست دخترک مانند خودش دلباخته و تمامه حرف هایش برای این است که به او بفهماند، با هر شرایطی کنارش خواهد ماند و منظور دیگری نداشته است!

 

افرا تا خود صبح در اتاق زجه زد. مدام دستش را گاز می‌گرفت تا صدایش بیرون نرود.

 

در عجب بود که چگونه همه چیز را باخته!

 

دخترک بی‌تجربه و خام بی‌آنکه حتی ذره‌ای به عکس‌العمل های خود شَک کند، برای سرنوشتش گریه کرد.

 

و اروندی که با غروری لِه شده و احساساتی طوفان زده، همه‌ی شب را با سرعت بالایی در خیابان ها راند و تلاش کرد به روی خود نیاورد که چقدر ترک کردن آن احساسات شیرین، سخت بوده است!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x