-دلم برات تنگ شده بود.
-…
-نمیخوای چیزی بگی؟
-چرا همون اول که فهمیدی حاملهای بهم خبر ندادی؟
نفس خونسرد شانه بالا انداخت. انگار نه انگار که زندگیاش را زیرورو کرده بود!
دقیقاً مانند یک مادر خوشحال که از به دنیا آمدن فرزندش در پوست خود نمیگنجد، خود را آراسته کرده بود.
صبح برایش پیام فرستاد که باید هر چه زودتر با هم صحبت کنند. در عرض یک ساعت نفس به شرکت آمده و خیلی قوی مقابلش ظاهر شده بود.
این زن خوب میدانست که تیرهایش کاملاً به هدف خورده!
-خودمم دقیق نمیدونم چرا… شاید بهخاطر غرورم!
عصبانی دستش را روی میز کوبید.
-تو بیخود کردی حق نداشتی تنهایی راجب همچین موضوعی تصمیم بگیری.
-چرا داد میزنی؟ چه انتظاری داشتی؟ انتظار داشتی بیام التماس مردی که بیتوجه به گریه ها و حالِ بدم، ولم کرد و رفت و بکنم؟!
-اون بچه ربطی به موضوعات بینه من و تو نداره. ولی اگر نظرت اینه پس الآن چرا برگشتی؟!
-چون… چون دیگه اندازه اون موقع ها عصبانی نیستم و اینکه دلیلی نداره وقتی بچم پدر داره، بدون پدرش بزرگشه. نخواستم حق داشتنتو ازش بگیرم!
-باید آزمایش بدی.
چشمان نفس باریک شد و حرصی لب گزید.
-آزمایش؟!
-برای اینکه مطمئن شم!
-برات متاسفم؟ چطور بدون اینکه حتی یه ذره خجالت زده بشی همچین چیزیو میگی؟!
محکم گفت:
-فقط در این صورت مسئولیتشو قبول میکنم. به توام شَک ندارم اما میخوام خیالم راحت باشه.
نفس بلند و ناگهانی زیر خنده زد و کم کم صدای گریهاش در اتاق بلند شد.
همانطور که با پیامک حال افرا را از آهو میپرسید، اخم کرد.
-مگه حامله نیستی؟ برای چی اینجوری میکنی؟
-وقتی برگشتم. وقتی بعد چند ماه دیدمت، اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که چقدر دلم برات تنگ شده. فکر میکردم خوب کاری کردم که برگشتم. اما با چی رو به رو شدم؟ با مردی که یه دختربچه رو عقد کرده و خوش و خرم کنارش زندگی میکنه! حتی نمیدونم چی باید بهت بگم. وقتی من داشتم یه حاملگی سخت و میگذروندم، تو اینجا با اون دختره میپَریدی!
کلافه، عاصی شده و خسته عینک مطالعهاش را از روی چشم برداشت.
-میدونستی خیلی خوشگلی؟
گریهی نفس درجا بَند آمد.
-چـی؟!
-جدی میگم، واقعاً زن زیبایی هستی. خوشپوشی، مرتبی و اِنقدر بوی خوبی میدی که وقتی یه مرد برای اولین بار میبینتت درجا شیفتت میشه.
چشمان نفس کم کم درخشید و گونه هایش صورتی شده بود.
-اروند…
-خیلی خوشگلی اما جذابیتت فقط برای بار اول چشم گیره. هر چی زمان میگذره اِنقدر به طرف مقابلت حس بد میدی، اِنقدر قضاوتش میکنی، رواعصاب میری که فقط دوست داره ازت دوری کنه. نه در حد شان و شخصیت خودت رفتار میکنی و نه حالیته احترام چیه. به هیچی پایبند نیستی و همیناست که آدمو دلزده میکنه!
چشمان نفس از شوک و حرص و ناراحتی گرد شد و با دهانی نیمه باز یخ زده بود.
با پیامک منشی روی صفحه موبایلش بلند شد.
کیف نفس را از روی میز برداشت و دستش داد.
-ص..دام کردی که این حرفارو ب..بزنی؟!
-گفتم بیای اینجا با هم حرف بزنیم که یه وقت دوباره پانشی بری جلو در خونه آهو و اعصابشو خورد کنی.
-هه… جالبه!
-نگران چیزی نباش. من اگر بچهای داشته باشم، رو چشام جا داره. نمیدونم کِی برگشتی و تا الآن کجا میموندی اما میری هتل همونجا میمونی تا یه جای مناسب برات پیدا کنم.
نفس با سستی ایستاد.
حرف هایش زیادی برای او سنگین تمام شده بود؟ چرا مگر حقیقت غیر این بود؟!
-اروند تو از کِی اِنقدر بیرحم شدی؟ چطور اِنقدر تغییر کردی؟!
دکمهی کتش را باز کرد و دستش را داخل جیب شلوار مردانهاش برد.
-تغییر نکردم فقط متوجه شدم که تو زیادی داری تو گذشته سِیر میکنی! هنوزم فکر میکنی بازی خوردی؟ به عنوان یه دوست دارم اینو بهت میگم، همه چی تموم بودن مهم نیست. مهم اینه که بتونی برای مَردت آرامش فراهم کنی. برای دور و اطرافیانت یه حضور شیرین باشی. از ما که گذشت، ولی مواظب باش بقیه آدمای زندگیتو نپرونی!
_♡___
افرا:
-بهتری عزیزم؟
-آره… ممنون.
-بیا بشین برات شیر گرم کردم.
نشستم و به آراد لبخند زدم.
-ببخشید از دیروز اتاقتونو اِشغال کردم، نتونستید بخوابید.
مهربان چشمک زد.
-این چه حرفیه؟ راحت باش.
از صبح دلم نمیآمد از اتاق بیرون بِرم.
چشمانم قرمز بود و میترسیدم که آهو و آراد بخواهند در مورد اتفاقات دیروز صحبت کنند.
خدا شاهد بود که اگر یک کلمه میگفتند، هیچکس نمیتوانست جلوی بغضی که برای بار صدام میشکست را بگیرد.
با سیگار و فندکی که مقابلم گرفته شد، شوکه سر بلند کردم.
آراد با شیطنت سیگار را مقابلم تکان میداد.
-آراد این چه کاریه؟ خجالت بکش!
-نمیخوام. چیه هی شیر به بچه تعارف میکنی؟ بیا افراجون بیا از این…
کلید در قفل چرخید و تا اروند با صدای بلندی سلام کرد، سیگار از دست آراد هول شده افتاد.
-به به ببین کی اینجاست. خوش اومدی داداشم.
با دلتنگی خیره به هیکل مردانهاش بودم و از دیوارهایی که حس میکردم بینمان کشیده شده، پر از بغض بودم.
انگار از دیشب تا حالا به اندازهی زمین و آسمان دور شده بودیم.
آراد مدام به سیگار اشاره میکرد و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که با پا محکم سیگار را به زیر مبل هدایت کنم.
اروند کنارم نشست و در کمال تعجب دستش را آرام دور کمرم انداخت.
-چه خبرا خوشگل؟
همین کارو همین جمله کوتاهش برای اینکه تمام ناراحتی که نسبت به او داشتم را از بین بِبَرد، کافی بود.
خوبم… ممنون.
-والا اگر منم جات بودم خوب بودم. مدرسهتو نرفته تعطیل کردی. خیلی خوش میگذره مگه نه؟!
-اگه… اگه تو بخوای از فردا میرم.
اروند شوکه و صدای آراد بلند شد.
-وای وای بخدا که تو خود اروپا هم دختر به نازی تو ندیدم من. افراخانوم این چه زبونیه آخه بلاچه؟ اروند بذار یه کم سنش بِره بالاتر قشنگ دهنت آسفالته.
اخم ظریفی بِین ابروهای اروند افتاد و با نگاهی که پر از افسوس بود، سرش را چرخاند و مشغول صحبت با آهو شد.
افسوس نگاهش بخاطر آن زن بود مگر نه؟ رویای داشتن اروند برای همیشه از بین رفته بود!
رویای شیرینم شروع نشده، تمام شده بود!
_♡__
-شام میخوری عزیزم؟
-نه… گرسنم نیست.
-چرا؟ اونجا هم که چیزی نخوردی.
اشتها نداشتم.
-اشتها نداشتم یعنی چی؟ برو لباستو عوض کن منم برم ببینم چی داریم.
-آخه خوابم…
-اول شام افرا!
-چشم
همین که وارد اتاق شدم دلتنگی در وجودم نشست.
انگار سال ها از این مکان دور بودم.
با دلتنگی دستی به وسایلم کشیدم و پیراهن و شلوار رنگین کمانی را از داخل کمد بیرون کشیدم.
با صحرا حرف زده و زمانی که قسم خورد حال بهتری دارد، حجم زیادی از غم قلبم را ترک کرده بود.
موهایم را باز و دوباره بستم.
با وجود تمامه ناراحتی ها این که مثل قبل هر دو با هم به خانه آمده بودیم دلم را خوش میکرد.
از اتاق بیرون رفته و هنوز پله ها را پایین نرفته بودم که صدای حرف زدنش توجهم را جلب کرد…
-مگه ما صبح با هم حرف نزدیم؟
-…
-خب که چی؟
-…
-من آدمی نیستم که وظایفمو ندونم. سپردم برات یه خونه نزدیک اینجا پیدا کنن.
-…
-اونشو دیگه نمیدونم ولی نهایت پرستار میگیریم.
شل شده دست به نرده گرفتم و روی زانو نشستم.
میلیون ها مرد دقیقاً میلیون ها مرد روی کرهی خاکی وجود داشت. چرا باید پدر بچهی آن زن اروند باشد؟!
چطور اِنقدر قدرت داشت که هنوز نیامده میخش را تا این حد محکم کوبیده بود!
نفسم را تکه تکه بیرون داده و با درد کف دستانم را به زمین سرد چسباندم.
-خیلیخب هر دقه به من زنگ نزن. هر چی شد خودم خبرت میکنم.
یک صدای شیطانی در گوشم وزوز میکرد.
صدایی که از دیروز گاه بلند و گاه آرام تاشچیان بودن را بر سرم میکوبید!
مدام میگفت مهربانیت نقابی بیش نیست. چرا که اگر واقعاً انسان درستی بودی، با وجود ازدواج سوریت از بهم رسیدن یک پدر و فرزند ناراحت نمیشدی…!
-افرا؟ یا پایین دیگه
به سختی ایستادم. مثل تمام وقت هایی که در عمارت انوشیروان خان حال بدی داشتم و مجبور به حفظ ظاهر بودم.
پله های کوچک و کم را یک به یک پایین رفته و برای آن ندای شیطانی فریاد زدم که من تنها پر از ترس هستم!
ترس از کنار گذاشته شدن و دوست نداشته شدن… ترس از مردن بخاطر رویاهای پوچ شده و ترس از ترک زندگی اروند کامکار!
آن بچه نه ترس ها نفسم را بَند آورده بود!
-چرا نمیخوری دوست نداری؟
-دارم میخورم.
-میخوای زنگ بزنم غذا بیارن؟
-نه مرسی همینخوبه.
عمیق خواهم کرد و چنگال اش را داخل ظرف سالاد فرو کرد.
-نخودچی؟
-بله؟
-این چند روز یکم شرایطمون به هم ریخت. ولی این دلیل نمیشه که حواسمون به خودمون نباشه.
-من خوبم.
-امیدوارم… از فردا دوباره میری مدرسه وسایلِ تو حاضر کن.
بینی ام را بالا کشیده و آرام سر تکان دادم.
اعتراض نکردنم تعجب چشم هایش را بیشتر کرد اما چیزی نگفت.
حتی خودش هم حال چند بار خوبی نداشت…!
_♡____
خانه سازی های رنگارنگ هیچ اثری در کم شدن دَردِ زیاد شکم و کمرم نداشت.
خم شدم و مشتم را محکم روی محل درد فشار دادم.
نه… آرام نمیشد که نمیشد!
دولا دولا به سمت حمام رفتم…
شاید آب داغ تاثیری در بهتر شدن حالم داشته باشد.
_♡_
اروند:
هنگام رد شدن از مقابل اتاق افرا صدای آب توجهش را جلب کرد.
با نگاهی به ساعت ابرویش بالا پرید.
آفتاب از کدوم طرف درآمده بود که دخترک چرکولک و تنبلش نصفه شبی هوس حمام کردن به سرش زده بود؟!
قدم اولش به دوم نرسیده بود که صدای آخ تقریباً بلند افرا نگرانش کرد.
به سرعت برگشت و به در کوبید.
-افرا؟ چی شدی؟ حالت خوبه؟
-خ..خوبم.
-چرا جیغ زدی؟
-یه… یه لحظه پام لیز خورد.
صدای لرزان افرا نگرانترش کرد.
-دروباز کن ببینمت.
-نه نمیخواد… آییی.
نالهی پر دردی که افرا سعی کرده بود آرام باشد را شنید و بیطاقت در اتاق را باز کرد.
از دیدن تصویر مقابلش نفسش گرفت.
افرا با یک جیغ بلند به سرعت پتوی تخت را چنگ زد و تنش را با آن پوشاند.
-ب..برو بیرون لطفاً!
با تاخیر پلک زد تا صحنهی فوقالعاده را فراموش کند.
-چیشدی؟ ببینمت.
-هیچیم نیست.
-دروغ؟ به من؟
افرا پر از فشارهای روانی و جسمی شده و دیگر قادر به تحمل نبود.
وقتی زانوهای برهنهاش به زمین چسبید و بغضش با صدای بلندی شکست، قلبش ریخت و دلش ریش شد.
جلو رفت و دستانش را دور کمر باریک دختر حلقه کرد.
-آروم باش. چی شده؟ چت شد آخه یکدفعه؟
-…
-جاییت درد میکنه؟ آره؟ به من بگو قربونت برم.
-اروند؟
-جان؟
مظلومانه گفت:
-خ..خیلی دَرد دارم… خیلی زیاد!
سلام
گفتین دو پارت میذارین
بذااااااااااااااارین