رمان زنجیرو زر پارت ۷۲

4.4
(28)

 

 

 

 

نگران روی تخت نشاندتش و سعی کرد به پتویی که افرا بسیار نامرتب دور تنش پیچیده بود، اهمیت ندهد!

 

به پوست خوشرنگ دخترک و پتویی که گوشه‌ی سینه‌اش جمع شده و یک ویوی بی‌نظیر را نشان می‌داد، توجهی نکند!

 

-کجات درد می‌کنه شیرین عسل؟

 

-هیچ ج..جام.

 

-یعنی چی هیچ‌جام؟

 

-خوب می‌شم.

 

نگاه‌ نگرانش را در قد و بالای ریزه و دلبرش چرخاند.

 

با دیدن دست مشت کرده افرا روی شکمش و رنگ و روی پریده‌اش، پِی به اصل ماجرا برد.

 

تشخیص علت حال بدش برای یک دکتر اصلاً کار سختی نبود.

 

ایستاد و در کمد را باز کرد.

 

یک دست پیراهن و شلوار گرم برای دختر لرزان برداشت و کنارش روی تخت گذاشت

 

این اتفاق یک موضوع نرمال بود. اما از آنجایی که افرا به شدت دختر حساسی بود، چیزی به روی خود نیاورد.

 

-اینارو بپوش سردت نشه، منم می‌رم یه چیز گرم برات بیارم بخوری.

 

دودل میانه پرسیدن و نپرسیدن گفت:

 

-چیزی که لازم نداری؟ اگر چیزی می‌خوای بگو داروخونه همین بغله.

 

 

 

 

 

وقتی صورت افرا سرخ شد، بی‌طاقت خم شد و محکم گونه‌اش را بوسید.

 

لب هایش کاملاً به گونه دختر زیبا چسبید و پوست نرمش احساسات مردانه‌اش را شعله ور کرد.

 

در آن فاصله‌ی نزدیک بوی شامپو بیشتر در مشامش پیچیده و استخوان ترقوه و تراش خورده افرا، مانند بنزین عمل کرد.

 

نفهمید چه شد. اما زمانی که افرا سر چرخاند و آن تیله های خوشرنگ قفل چشمانش شدند، سرش خود به خود جلو رفت و فاصله‌ی بینشان را کم و کمتر کرد…!

 

 

افرا بلند نفس می‌کشید و چشمانش گرد شده بود.

 

لب هایشان میلیمتری با هم فاصله داشتند و تا وصال چیزی نمانده بود.

تنها به یک حرکت کوچک احتیاج داشت همین و بس…!

 

در آن لحظه تنها خواسته‌اش از دنیا بوسیدن آن لب های خوش فرم و خوش حالت بود.

 

بی‌طاقت جلو رفت…

 

 

_♡_

 

 

افرا:

 

تپش قلبم بالای بالا و از حرکات عجیب و غریب اروند چیزی در دلم فرو می‌ریخت.

 

بازدم گرمش به صورتم می‌خورد و شوق و هیجان را به تنم هدیه می‌داد.

 

فاصله‌ی کمی بینه لب هایم افتاد و تا خواستم شیرینیه اتفاق در حال وقوع را درک کنم، انگار یک مار سمی شکمم را نیش زد و گوشت تنم را لِه کرد!

 

خم شدم و درد زیاد اشک هایم را روان کرد.

 

-آخ…اروند

 

-عزیزم؟ چی‌شدی؟

 

جنین‌وار روی تخت افتادم و اروند با یک لعنت بلند ایستاد و نگران نگاهم کرد.

 

-هیچی نیست… هیچی نیست آروم باش. الآن میام.

 

-آخ… آی.

 

پاهایم خیسی خون را گرفته و و درد مدام نیشگونم می‌گرفت.

 

 

 

اروند:

 

 

برای خود متاسف بود. چطور انقدر خام و احمقانه رفتار کرد و با وجود حال بد افرا حواسش پی خواسته ها و لذت های خودش رفته بود؟!

 

به سرعت پله ها را پایین رفت و با مُسَکِن و یک لیوان آب برگشت.

 

افرا گریه می‌کرد و پاهایش را در شکم جمع کرده بود.

 

دست زیر گردنش گذاشت و کمک کرد تا بلند شود.

 

-بلندشو بشین یه لحظه.

 

افرا نمی دانست بخاطر خجالتش گریه کند و یا درد مزخرف و زیادش!

 

-این چند وقت استرست زیاد بوده، احتمالاً برای همین دردت زیاده. نگران نباش عزیزدلم هیچیت نیست.

 

قرص را به افرا خوراند و از اتاق بیرون رفت تا دختر خجالتی تنش را تمیز کند و لباس بپوشد.

 

این دردهای را لحظه‌ای را می‌شناخت، اما از خود ناامید شده بود.

 

-اروند؟

 

در نیمه باز را کامل باز کرد.

 

-جانم؟ بهتری؟

 

-یه کم.

 

-دنبالم بیا پس…

 

-کجا؟!

 

-اتاق من… امشب پیش خودم می‌خوابی.

 

 

 

 

-چ..چرا؟!

 

-چون زیاد روبه راه نیستی، امشب پیش خودم باشی خیالم راحت‌تر.

 

افرا با تردید کنارش قرار گرفت. در حالی که مشخص بود معذب و گیج شده است.

 

به شوخی گفت:

 

-هیچ زنی برای خوابیدن کنار شوهرش اینجوری استرس نمی‌گیره ها افرا خانم!

 

-آره… اما ما… ما که زن و شوهر نیستیم. خودت گفتی هیچ‌وقت هم ن..نمی‌شیم!

 

عرق سرد روی تنش نشست و حیرت زده به سر تا پای دختر خیره شد.

 

باورش نمی‌شد که افرا این‌چنین بی‌رحمانه حرفش را به خود پس دهد!

 

-…

 

-غیر اینه؟

 

-نه نیست. اما امشب پیش خودم باش. شبای دیگه اگه خواستی برو اتاق خودت.

 

افرا به ناچار قبول کرد.

این نزدیکی ها را دوست نداشت. به اندازه کافی دلش رفته بود. به اندازه کافی پایش گیر شده بود.

 

اما اروند هم قادر به پذیرش دوری نبود.

نگران بود و حتی دوست نداشت که افرا مجبور به تحمل دردهای زنانه‌اش باشد!

 

مردی که همه روی زندگی منطقی و اصولی‌اش قسم می‌خوردند، بدجوری دل باخته بود.

 

دچار شده بود. دچار عشقی که حتی با وجود ممنوعیتش گمان نمی‌کرد بتواند از آن بگذرد!

 

 

 

_♡____

 

 

افرا:

 

 

خوابیدن روی تخت اروند حس و حال عجیبی داشت.

 

سرم را به بالشت خوش بویش چسبانده و همانطور که پتو را محکم روی شکمم فشار می‌دادم، به حرکاتش خیره شدم.

 

وقتی مسواک زد و وقتی پیراهنش را از سر درآورد، همه را با عشق دنبال کردم.

شبیه زن هایی که در رختخواب منتظر آمدن شوهرشان می‌مانند.

 

با وجود خجالتم از دیدن بالاتنه‌ی برهنه‌اش پر از حسی شیرین بودم.

 

پتو را از آن طرف برداشت و کنارم دراز کشید.

 

 

 

بیشتر سرم را به بالشت فشار داده و فوراً چشم بستم.

 

-افرا

-…

 

-افـرا؟!

 

-خوابیدم من خوابم.

 

-عجب… خیلی‌خب بیا نزدیک‌تر سرتو بزار رو بازوم بعد به ادامه‌ی خوابت برس.

 

چه گفت…؟!

نصفه شبی عقلش را از دست داده بود؟!

 

-مگه با شما نیستم من؟ بیا نزدیک می‌خوام شکمتو ماساژ بدم.

 

بی‌چاره و با قلبی که برای خود بزن و بکوب راه انداخته بود، کمی جلو رفتم.

 

کاملاً ناگهانی دستش را دور کمرم انداخت و جلوتر کشیدم.

 

صورتم به بازوی گرم و برهنه‌اش چسبید و ناخواسته هین بلندی گفتم.

 

-آروم باش.

 

با وجود دست گرمش که روی شکمم نشسته و دورانی شروع به ماساژ دادن کرد و آن یکی دستش که بسیار صمیمانه دور کمرم پیچیده بود، چگونه… دقیقاً چگونه می‌توانستم آرام باشم؟!

 

لب گزیدم.

 

هر لحظه منتظر این بودم که دست و پاهایش روی تنم پیشروی کند و مرد باتجربه بدون این‌که من چیزی بگویم هم متوجه حالاتم بود.

 

-اِنقدر منقبض نکن خودتو کوچولو نمی‌خوام بخورمت که… چشماتو ببند بخواب.

 

-یعنی… یعنی الآن قرار نیست هیچ کاری بکنیم؟ همینجوری عادی فقط می..می‌خوابیم؟!

 

•••

 

 

 

با خنده و تعجب سر پایین گرفت.

 

-تو دوست داری کاری کنیم؟!

 

-نه آخه نمی‌دونم… اما این جوری خوابیدن یه جوریه. من… من عادت ندارم.

 

ابرو بالا انداخت و دستش از روی کمرم بالا رفت.

وقتی شانه‌ام را لمس کرد، محکم تنم را به خود فشرد.

 

-بخواب دورت بگردم بلبل نشو نصفه شبی. قرارم نیست هیچ کاری کنیم راحت بخواب!

 

نمی‌دانم سوالم را چگونه برداشت کرده بود که مدام لبخند می‌زد!

 

وقتی تمام شب موهایم را نوازش کرد و گه گاهی پیشانی‌ام را بوسید، تنم میان بازوانش آرام گرفت و امنیت حضورش خوابم را دلنشین‌تر از همیشه کرد.

 

 

_♡____

 

 

اروند:

 

تا افرا را به مدرسه رساند به سرعت شماره‌ی نفس را گرفت.

 

-جانم؟

 

اخم کرد.

 

-حاضری؟

 

-آره تقریباً

 

نیم نگاهی به ساعت انداخت.

 

-تا نیم ساعت دیگه می‌رسم اونجا آماده باش.

 

-باشه.

 

 

ماشین را مقابل هتل پارک کرد و پیاده شد.

 

یک قرار مهم در شرکت را به هم زده بود تا هرچه سریع‌تر تکلیفش روشن شود. اصل داستان هرجا که هست، فقط روشن شود!

 

نفس تقریباً راحت آزمایش دادن را قبول کرده بود.

 

برخلاف تصورش خیلی اعتراض نکرد و همین اعتماد به نفس و خونسردی‌اش، باعث شده بود که حباب شَک های کوچکش یک به یک نابود شوند.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
منم
منم
1 سال قبل

چرا صفحه بعدی باز نمیشه😭😭😭😭

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x