رمان زنجیرو زر پارت ۷۳

4.6
(29)

 

 

 

 

البته با آنکه نفس دروغ گفته و در ماه ششم بارداری بود، معلوم نبود که هنوز هم فرصتی برای آزمایش گرفتن باقی مانده است یا نه…!

 

با بیرون آمدن نفس از داخل آسانسور همه‌ سرهایی که به طرفش چرخید را دید و پوزخندش پررنگ‌تر شد.

 

این زن عادتش بود. همیشه در خیره کردن نگاه دیگران الخصوص مردها تبحر زیادی داشت.

 

حال حتی با وجود شکم بزرگش، تیپ فوق‌العاده‌اش نگاه ها را مانند آهنربا به طرف خود می‌کشید.

 

-سلام… خیلی که منتظر نموندی؟

 

-سلام… نه

 

نفس دستانش را با استرس در هم پیچاند.

 

-می‌شه قبل رفتن یه چیزی ازت بخوام؟!

 

-آزمایش می‌گیریم.

 

-باشه… باشه ولی نادیا هم باهامون بیاد… لطفاً!

 

-قرار نیست سلاخیت کنن که برای خودت آدم جمع می‌کنی!

 

-چه ربطی داره؟ فقط چون استرس دارم می‌خوام یکی پیشم باشه.

 

-خیلی‌خب… می‌ریم دنبالش.

 

-ممنون عزیزم

 

چشمانش را چرخاند.

 

زنی که با تشویش در ماشین نشست، یک زمانی فقط پر از عصیانگری بود و مثل گردباد هر چه را که سر راهش می‌آمد را از بین می‌برد.

 

یک جورهایی یاد گرفته بود که با آن نفس چگونه رفتار کند. اما این زنی که یک دقیقه مهربان و دقیقه بعد یاغی می‌شد را اصلاً نمی‌شناخت.

 

 

 

 

-عجب هواییه… فکر کنم بارون بگیره. یاد اون شهری که برای عکس گرفتن رفتیم افتادم. یادت میاد هواش همیشه همین شکلی دلگیر و بارونی بود. ولی واقعاً چه عکسای قشنگی انداختیم. تازه…

 

به سرعت صدای موزیک را بالا برد.

 

سوری یا غیر سوری دیگر صاحب زن و زندگی بود و درست نبود که با وجود افرا در مورد خاطرات گذشته‌شان با نفس هم صحبت شود!

 

با سرعت بالایی راند و خیلی زود نادیای عصبانی را هم سوار کردند.

 

تمام راه نادیا خودش را کُشت تا از هر طریق که می‌تواند مواخذه‌اش کند و هر کنایه‌ای که بلد است را به خوردش دهد.

 

نفس هم با آن که معلوم بود دلش خُنک می‌شود، مثلاً می‌خواست خواهرش را ساکت کند.

 

هر دویشان بی‌خبر از حالش بودند!

 

نمی‌دانستند حرف‌هایشان پشیزی برایش ارزش ندارد و فکر و خیال اروند همه به طرف آینده آن کودک رفته است.

 

اگر بچه نفس بچه خودش باشد که به احتمال زیاد بود، تمام سعی‌اش را برای خوب زندگی کردنش می‌کرد و در عین حال باید به افرا توجه کافی نشان می‌داد.

 

دختر زیبایش تازه تازه داشت ریشه پیدا می‌کرد.

 

از سختی راهی که در پیش داشت اووف کلافه‌ای کشید و ماشین را پارک کرد.

 

-باورم نمی‌شه. اروند یعنی تو جدی جدی می‌خوای از خواهر من آزمایش بگیری؟ تو…

 

-نادیا جان عزیزم با تمام احترامی که برای قائلم، باید بگم که این موضوع به شما ربطی نداره!

 

-چطور نداره؟ یه طرف این قضیه خواهر منه. هم خونمه. حق دارم که نگرانش باشم. به نظرت…ببین خودت قضاوت کن، این کار درسته که چون دیگه با نفس نیستی به صداقتش شَک کنی؟!

 

-چون با نفس نیستم به صداقتش شَک نکردم. چون یه چیزی ازش دیدم شَک کردم. چیزایی که خودش خوب ازشون باخبره و الآن به خاطرش سکوت کرده!

 

نفس سریع نگاه دزدید و نادیا با تعجب خیره خواهرش شد.

 

 

 

 

از دوخواهری که همیشه تصور مورد ظلم قرار گرفتن داشتند، چشم گرفت و سعی کرد مغزش بخاطر یادآوری بعضی از خاطرات سوت نکشد!

 

 

_♡____

 

 

-خیلی خوش اومدی آقای کامکار

 

-ممنونم… دکتر هستن؟

 

-بله منتظر شمان.

 

رو به نفس و نادیا گفت:

 

-اینجا بمونید تا ییام.

 

-برای چی تنها؟ چی می‌خوای به دکتره بگی؟!

 

-نادیا اگر فقط یک بار دیگه با این لحن با من صحبت کنی، کاری…

 

نفس به سرعت مداخله کرد.

 

-نادیا بیا ما… ما اینجا ب..بشینیم. توام برو تو اروند…برو هر حرفی داری بزن.

 

همان نصف جمله‌ی پر از جدیت خودش برای آنکه نادیا وارفته روی صندلی بشیند، کافی بود.

 

دو تقه به در اتاق زد و وارد شد.

 

-سلام خسته نباشی.

 

-سلام اروندجان…حالت چطوره؟

 

-مرسی…تو چطوری؟

 

-قربونت…آهو چیکار می‌کنه؟

 

-اونم خوبه سلام رسوند بهت.

 

روبه‌روی هم نشستند.

 

-اول که شمارتونو دیدم خوشحال شدم ولی بعد…پس بالأخره اون دختره‌ی گرگ تونست پایبندت کنه!

 

-دیگه چیزی بین ما نیست اما می‌خوام بفهمم که واقعاً بچه برای من یا نه…می‌خوام مطمئن‌شم.

 

-نظر خودت چیه؟

 

-…

 

-فقط بگم که بی‌خطر نیست. پیشنهاد نمی‌کنم که آزمایش تو دوران بارداری انجام شه. به‌خصوص این‌که چیزی تا هفت ماهگیش نمونده.

 

 

 

 

 

-می‌دونم که تو از پسش برمیای!

 

الناز لبخند زیبایی زد.

 

-پس مصممی…باشه. همه چی حاضره از قبل با همکارامم هماهنگ کردم، فقط گرگ کوچولو باید لباساشو عوض کنه.

 

اگر نفس می‌فهمید الناز چه صفت‌هایی را به او نسبت می‌دهد، از سقف همین اتاق آویزانش می‌کرد.

 

خیلی زود همه چیز روی غلطک افتاد و بقیه کارها به سرعت انجام شد.

 

اما هم این‌که نفس پراسترس و باعذاب، طوری که انگار دارد به مسلخگاه می‌رود وارد اتاق شد، انگار زمان ایستاد و ثانیه ها دیگر حرکت نکردند!

 

کلافه شروع کرد در سالن قدم رو رفتن.

 

از این‌که مراجعه کننده‌ی دیگری وجود نداشت خوشحال و از طرف دیگر وجدان درد گرفته بود. کاش در گذشته آن همه نقشه‌ی رنگ‌وارنگ از این دختر نمی‌دید و مجبور نمی‌شد که با وجود شکم بزرگش، به دنبال آزمایش گرفتن باشد!

 

کاش آن شَک کوچک در ذهنش وجود نداشت.

 

خیلی نگذشته بود که صدای گریه و جیغ های نفس بلند شد.

 

همزمان با نادیا‌ی نگران به طرف در بسته دوید.

 

-ن..نمی‌خوام ب..برو عقب اروند ت..توروخدا!

 

وارد اتاق شد و با دیدن حال اسفناک دختر قلبش ریخت و متاسف شد.

 

نفس بلند بلند گریه می‌کرد و دستان لرزانش را مقابل صورتش گرفته بود.

 

-ن..نمی‌خوام. ب..برو عقب. اروند ت..توروخدا خ..خیلی می‌ترسم!

 

الناز گفت:

-آروم باش عزیزم فقط یه…

 

-گفتم نـــه!

 

 

 

از ته دل التماس می‌کرد.

 

-اروند ت..توروخدا فقط…فقط دو سه ماه مونده!

 

-نفس…

 

-بخدا به جون خودم خ..خیلی می‌ترسم. توروخدا الآن ن..نخواه!

 

با سکسکه و هق‌هق جملاتش را گفت و بلندتر گریه کرد.

 

صورتش سرخ و حالش افتضاح بود.

 

انگار تمام مدتی که در ماشین بودند تنها حفظ ظاهر کرده است.

 

سری به نشانه‌ی اتمام برای الناز تکان داد و رو به نادیا گفت:

 

-کمکش کن لباساشو بپوشه لطفاً…می‌ریم.

 

از ساختمان خارج شد و سیگاری آتش زد.

 

چه شد؟ دقیقاً چه اتفاقی افتاد که هردویشان به این درجه از خاری و خفت رسیدند؟!

 

 

_♡____

 

 

افرا:

 

 

-هین باورم نمی‌شه. یعنی این همه اتفاق تو این دو سه روز افتاده؟!

 

-اوهوم

 

ناراحت کنارم نشست و دستم را گرفت.

 

-حالا می‌خوای چیکار کنی؟!

 

اشکم را سریع پاک کردم.

 

-نمی‌دونم ولی احتمالاً باید ج..جداشم. اگر بچه داشته باشه اونوقت من می‌شم یه نفر اضافه تو زندگی‌شون!

 

-تو… تو نمی‌دونی که اروند برای چی خواست با تو ازدواج کنه؟ دلیل اصلیش چی بود؟!

 

بینی‌ام را بالا کشیده و لب زدم:

 

-نه توضیح خاصی نداد…منم چون خیلی خوشحال بودم د..دنبالشو نگرفتم.

 

-چقدر عجیب!

 

-ببخشید ناراحتت کردم.

 

-چرت نگو، نمی‌گفتی ناراحت می‌شدم.

 

به آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن بیاورم.

 

اروند آراد را فرستاده بود که از مدرسه برمگرداند و ظهر همین که به خانه رسیدم، حس کردم اگر فوراً با یک نفر حرف نزنم منفجر خواهد شد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x