رمان زنجیرو زر پارت ۷۶

4
(25)

 

 

 

-پس می‌گی مطمئن باش!

 

با جمله بعدیش مستقیماً محل دردم را هدف گرفت.

 

-تو جای کسی نیومدی. وقتی اومدی، کسی تو زندگیم نبود و متاسفم که اوضاعمون این شکلی شد. اگر قبلاً خبردار می‌شدم حتماً بهت می‌گفتم تا با آگاهی تصمیم بگیری. اما دیدی که اون زن بعد از هفت ماه حاملگی یادش افتاده که بچش بابا هم داره!

 

-…

 

-نسبت به اون بچه هم حس عذاب وجدان نداشته باش. من… من خودمم هنوز نمی‌دونم که حسم به اون فسقلی چیه…اومدنش خیلی یهویی بود. اما اگر بچه‌ی من باشه همه‌ی مسئلویتشو قبول می‌کنم. هر کاری که لازم باشه می‌کنم اما در هر صورت نفس جایی تو زندگی ما نداره!

 

-اگر بچه تو باشه؟ یعنی… یعنی مطمئنی نیستی؟!

 

-یه سری چیزا این وسط هست که فکرمو مشغول کرده.

 

کنجکاو سر جلو بردم.

 

-چی مثلاً؟!

 

با خنده ضربه‌ی آرامی روی بینی‌ام زد.

 

-فضولی بسه خانوم کوچولو…چیزایی که مربوط به شما می‌شد رو گفتم حالا اگر سوال نداری پاشو که…

 

با صدای آیفونش بین جمله‌اش فاصله افتاد.

 

-اومدن.

 

-کیا؟

 

-آراد و آهو یادم رفت بگم شام اینجان.

 

-باشه… باشه خوش اومدن.

 

وقتی اروند به حیاط رفت، روی زمین خم شدم و از ته دل گریه کردم.

 

-خدایا ش..شکرت خداجونم. خ..خیلی ازت ممنونم…خیلی ممنونم.

 

اروند همه چیز را نگفته بود اما بالاخره توانستم نفس راحتی بکشم.

 

 

نفهمیدم چگونه با آهو و آراد سلام و احوال پرسی کردم…فقط منتظر یک فرصت بودم تا از هستی تشکر کنم.

 

زمانی که درگیر انتخاب رستوران برای شام بودند بدو بدو خود را به اتاق رساندم.

 

-عاشقتم… مرسی هستی جونم خیلی خوبی.

 

-باشه حالا جیغ جیغ نکن یه وقت یکی می‌شنوه.

 

اشک هایم از شدت ذوق زیاد می‌چکید.

 

کسی نمی‌توانست درک کند که در چه جهنمی اسیر بودم.

از یک طرف فکر بازگشت به عمارت تاشچیان‌ها و روبه‌رو شدن با غول جدیدی به نام مهدی دیوانه‌ام کرده بود و از طرف دیگر فکر از دست دادن اروند…!

 

تا جنون فاصله‌ای نداشتم.

 

-پس که اینطور… راستشو بخوای منم حدس می‌زدم که همچین چیزایی رو بگه. به نظرم اروند آدم خوبیه قدرشو بدون!

 

-می‌دونم بخدا

 

-افرا می‌دونم شرایط بزرگ شدن خودت یه کم سخت بوده و وقتی می‌بینی یه بچه داره اذیت می‌شه دیوونه می‌شی. اما لطفاً… توروخدا حواستو جمع کن. از این به بعد قدماتو با تکیه به این جمله‌ی اروند که چه تو باشی چه نباشی، سمت نفس نمی‌ره بردار! مواظب باش که یه وقت با عذاب وجدان مسخرت همه چیزو خراب نکنی!

 

با تردید پلک زدم و لبه‌ی تخت نشستم.

 

من هیچوقت مثل تاشچیان ها نمی‌‌شدم!

 

-سعیمو می‌کنم.

 

-خوبه… دیگه باید قطع کنم. راستی شنبه امتحان داریم حواست باشه.

 

درس چندش هیچ‌وقت پایانی نداشت.

 

-باشه بازم مرسی.

 

-افرا کجایی؟ پس چرا نمیای پایین عزیزم؟

 

-اومدم… اومدم.

 

تماس را قطع کرده و تند از پله ها پایین رفتم.

 

 

 

-اروند چرا هیچی نیست بخوریم؟ همینه که این بچه داره می‌شکنه…از بس گشنگی می‌دی بهش.

 

خجالت زده به آراد نگاه کردم.

 

-ببخشید الآن سریع یه چیزی حاضر می‌کنم.

 

هنگام رد شدن از کنار اروند دستم را گرفت و کنار خودش نشاند.

 

همزمان با بوسیدن پیشانی‌ام گفت:

 

-زنگ زدم شام بیارن، دله بازی درنیار از بچمم کار نکش.

 

آراد و آهو خندیدند و اخم های من به هم پیچید.

اروند واقعاً مرا جدی نمی‌گرفت!

 

زنگ خانه که برای بار دوم به صدا درآمد، آراد بی‌طاقت به سمت حیاط دوید و گفت:

 

-من دیگه طاقت ندارم. زود میزو بچینید تا غذاهارو بیارم.

 

بلند شدم و چند لحظه بعد صداهای آشنایی در گوشم پیچید و قدم هایم را خشک کرد.

 

-بفرمایید خیلی خوش اومدین.

 

-شرمنده بی‌خبر اومدیم.

 

-این چه حرفیه؟ بفرمایید…

 

اروند بلند شد و من تازه توانستم قامت عمو صالح و عمه گلاره و مامان را در چارچوب ببینم.

 

با دیدنم مردمک هایشان گرد شد و عمو صالح زیرلب طلب صبر کرد.

 

-خوش اومدین… بفرمایید داخل.

 

اروند با جذبه و محترمانه خوش آمد می‌گفت و من با ترس پاهایم را چفت هم کرده بودم.

 

لباس تنم یک پیراهن و شلوار زمستانی بود اما جوری نگاهم می‌کردند که انگار لخت مقابلشان ایستاده‌ام!

 

-مرسی… ممنون پسرم.

 

-س..سلام

 

سر تکان داده و نشستند.

 

 

عمه گلاره گفت:

 

-زودتر از اینا می‌خواستیم بیایم. اما چون گفتین سیستم گرمایشی خونه خودتون خراب شده، منتظر بودیم یه دفعه بیایم اونجا.

 

از چه صحبت می‌کرد؟!

 

اروند خیلی خونسرد سر تکان داد.

 

-فعلاً یه مدت کوتاه اینجاییم اما شما هر موقع خواستین تشریف بیارین.

 

-مرسی پسرم

 

مامان بی‌صبرانه وسط صحبتشان پرید.

 

-راستش پسرم غرض از مزاحمت اینه که امروز صحرا یه کم بی‌تابی می‌کرد، ما گفتیم هم بیایم یه سر به شما بزنیم و هم این‌که اگر هم مشکلی نداشته باشین، افرا یه چند روز بیاد عمارت پیش خواهرش بمونه!

 

سکوت شد و قلبم داخل دهانم آمد.

 

صحرا و عمارت، یعنی انوشیروان خان و مهدی و متین با همراهی شیدا… یک ترکیب سمی و کُشنده!

 

-راستش امتحانای افرا شروع شده و باید زمان بیشتری برای درساش بذاره. ولی اگر شما دوست داشته باشین و صحرا خانوم هم بخواد می‌تونه بیاد اینجا بمونه. افرا هم صبح تا عصر تنهاست… قشنگ می‌تونه استراحت کنن.

 

عموصالح خنده مصلحتی کرد.

 

-مرسی مزاحم نمی‌شیم.

 

-من بی‌تعارف گفتم.

 

-پسرم صحرا یه زن جوونه… درست نیست که شبارو جایی جز خونه‌ی شوهرش یا پدرش بگذرونه! از قرار معلوم شما گاهی اوقات مهمون هم دارید و خب این بچه پس فردا می‌خواد آشتی کنه برگرده خونش…نباید جایی بمونه که مرد توش رفت و آمد می‌کنه! البته خب شما فرنگ رفته‌ای زیاد با عرف جامعه آشنایی نداری، حق داری که بی‌اطلاع باشی.

 

آه عموصالح… مثلاً می‌خواست تلخی حرفش را کم کند!

 

نمی‌دانستم بخاطر آشتی کردنی که گفته بود ناراحت باشم یا بخاطر چهره‌ی متعجبِ آرادِ خجالت زده…

 

انگار باورش نمی‌شد که عموصالح این حرف را جلوی خودش گفته است.

 

-ا..اگر مشکل منم که ما زیاد اینجا نمیایم خیالتون راحت!

 

 

 

عموصالح یک نگاه با استرس به اروند انداخت.

 

-جوونای امروزی خیلی دل نازک شدنا…نه پسرم کلی گفتم!

 

مامان سر چرخاند.

 

-افرا تو نمی‌تونی تو عمارت درساتو بخونی؟ اگر می تونی و خودت هم دوست داری که تو شرایط سخت کنار خواهرت باشی، به شوهرت بگو بذار خیالش راحت بشه مامان!

 

چشمانم گرد شد و اخم های اروند به هم پیچید.

 

چرا اینگونه رفتار می‌کردند؟!

با خونسردی تمام به اروند می‌گفتند در حدی به امنیت خانه‌ات اعتماد نداریم که دخترمان را به اینجا بفرستیم اما در عوض می‌خواستند با تحت فشار گذاشتن من حرف خود را پیش بِبَرند!

 

-البته فکر نکنی دعوت ما فقط مخصوص افراِها…از خدامونه‌ شما هم تشریف بیارید. حتی دوست داشتیم یه عمارت کوچیک دیگه تو حیاط داشتیم و شما اونجا…

 

حرف عموصالح چنان هولم کرد که لیوان چایی که آهو به دستم داده بود، چپه شد.

 

با حس سوزش زیاد لیوان را کنار انداختم که افتاد و شکست.

 

-آخ

 

-ای وای چی شدی؟

 

-حواست کجاست دختر؟

 

اروند کنارم آمد و مچم را گرفت.

 

-پاشو عزیزم…بیا دستتو بگیریم زیرآب

 

سریع دنبالش رفتم.

 

اشک در چشمانم حلقه زده و احساس بی‌پناهی داشتم.

 

اروند که دستم را زیر شیر گرفت، نتوانستم تحمل کنم و هق زدم.

 

 

 

-افرا؟! یعنی اِنقدر می‌سوزه؟ گریه نکن فداتشم الآن خوب می‌شه.

 

-ا..اروند؟

 

نگران شده طرفم برگشت.

 

-چی شده؟!

 

-من… من نمی‌خوام برم. تورو خدا نذار منو با خ..خودشون بِبَرن!

 

ابروهایش بالا پرید و متعجب گفت:

 

-چیزی شده که من ازش بی‌خبرم؟!

 

بی‌طاقت و نالان پا بر زمین کوبیدم.

 

-نریم… فقط همین و می‌خوام نریم!

 

بی قراری ام را که دید آرام در آغوشم گرفت و شقیقه‌ام را بوسید.

 

-هیچ‌جا نمی‌ریم. تو خونه خودمون پیش هم می‌مونیم…باشه؟

 

بینی بالا کشیده و لب زدم:

 

-یعنی نمی‌تونن مجبورمون کنن؟ چی بگیم که که بیخیال بشن؟ من خیلی نگران صحرام اما نمی‌تونم مدت طولانی او..اونجا بمونم.

 

-چه اجباری افرا؟ اونا یه پیشنهاد دادن که ما چون دوستش نداریم رَدش می‌کنیم…به همین سادگی.

 

-قول؟

 

-قول!

 

خدا را شکر که بیشتر پاپیچ رفتارهای عجیب و غریبم شد.

 

نمی‌توانستم از استرسم بابت مهدی بگویم. نمی‌توانستم از خلقیات افتضاح تاشچیان‌ها چیزی بگویم.

 

به اندازه کافی پر نقص بودیم…!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x