رمان زنجیروزر پارت 206

4.5
(30)

 

 

 

هیجان‌زده خیره‌اش شدم و او با خنده سر جلو آورد و گلویم را بوسه باران کرد.

 

 

-واقعاً تحت تاثیر قرار گرفتم، عروسک خوشگلم چقدر بزرگ شده!

 

-هه… هه هیچم خنده دار نیست.

 

 

دم عمیقی از گلویم گرفت و تا خواستم در آرامش بوسه ها غرق شوم، با گاز تقریباً محکمی که از گردنم گرفت صدای جیغم را بلند کرد.

 

 

با خنده در بغلش چلاندتم و جای گازش را بوسید.

 

 

-هیــش آروم همه‌رو خبردار کردی!

 

 

از گاز محکمش اشک در چشمان حلقه زده بود.

 

 

سر بلند کردم و خیره در چشمانش نالیدم؛

 

-اروند واقعاً که… چرا همش گازم می‌گیری؟ دردم میاد بخدا!

 

 

کمی خیره نگاهم کرد و سپس هر دو دستش پشت کمرم بهم قفل شدند.

 

 

تنم را به خودش چسباند و لب هایش روی گوشم نشست.

 

 

-جان؟ قربونت برم؟ نبینم اشکت بچکه خوشگل خانوم. چیکار کنم در مقابله تو دلم افسار نداره. اِنقدر خوشمزه‌ای که چاره‌ای جز خوردنت برای آدم نمی‌مونه!

 

 

به شدت در حال بوسیدنم بود و چنان به خودش فشارم می‌داد که صدای تمام استخوان هایم درآمده بود اما چیزی نگفتم.

 

متقابلاً بغلش کردم تا زودتر آرام شود.

 

 

از زمانی که کاملاً آشتی کرده بودیم به این قربان صدقه ها و محبت های افراطی‌اش عادتم داده بود.

 

در اصل همیشه مهربان بود اما این روزها طعم محبت هایش بسیار با گذشته فرق می‌کرد.

 

گرچه گاهی از حجوم شدید احساساتش می‌ترسیدم اما می‌دانستم جدایی طولانی مدتمان این بلا را بر سر قلب عاشقش آورده است.

 

 

سکوت کردم.

خوب فهمیده بودم که هم از آن مردهای پرحرارت است و هم زیادی عاشق پیشه.

اما سال هایی که مجبور به دور بودن از من و احساساتش بوده، غلظت

 

خواستنش را خیلی بیشتر از قبل کرده و علاوه بر دلهره آور بودن، این موضوع برایم هیجان انگیز بود.

 

 

 

اصلاً زنی در این دنیا پیدا می‌شد که دوست داشتن مردی مثل او را نخواهد…؟!

به ولله که نمی‌شد…!

 

 

-افرا؟ خوبی عزیزم؟

 

 

سرم را به شانه‌اش چسباندم و با آرامش پلک زدم.

 

 

-خوبم من تو بغل تو همیشه خوبم.

 

 

لب هایش را محکم روی هم فشرد و در حالی که مشخص بود باز هم دلش گاز گرفتنم را می‌خواهد، خیلی آشکار موضوع را عوض کرد تا کنترل خودش را به دست آورد.

 

 

-یزدان برای من خیلی عزیزه. نازلی هم همینطور دوست داشتم کاری کنم راحت‌تر باشن و اون خونه هم خالی مونده بود.

 

 

حواسم دوباره جمع شد.

 

 

کمی صاف‌تر نشستم و سعی کردم بی‌آنکه توجهش را جلب کنم، در مورد آن خانه بپرسم.

 

 

اصلاً و ابداً دلم نمی‌خواست حرف زدن در مورد طلا را شروع کند.

 

قطعاً دیر یا زود مجبور به دونستن در آن مورد زن می‌شدم اما حال فقط دلم می‌خواست از آن خانه بدانم.

 

 

خانه‌ای که حتی اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم دوستش نداشته باشم!

 

 

آنقدر خاطره‌ی خوب با اروند در آنجا داشتیم که ناخواسته برایم عزیز شده بود.

 

 

-اوهوم خوبه راستی می‌تونستی خو…خونه قبلیمون رو هم بهشون بدیا. اونجا تازه ویلایی هم بود برای روحیه یزدان خوب می‌شد.

 

 

سر بالا گرفت و نگاهش مستقیم چشمانم را هدف گرفت.

 

 

-می‌تونستم… می‌شد اما نخواستم!

 

 

منتظر نگاهش کردم.

 

 

همین؟!

 

می‌توانست…

 

می‌شد…

 

اما نخواسته بود!

 

هیچ توضیح دیگری نداشت؟

 

 

 

 

 

 

-بریم شام بخوریم؟

 

 

لعنت…

 

-ب..بریم.

 

 

از آغوشش بیرون آمدم و حرصی دستی به موهایم کشیدم.

 

 

-خوبی؟

 

-آره بریم.

 

 

تا خواستم از کنارش رد شوم دستم را گرفت و مقابل خودش نگهم داشت.

 

 

سر پایین آورد و پرسید.

 

-می‌دونی چرا نخواستم اونجا رو بهش بدم؟

 

 

سرم را به چپ و راست تکان دادم.

 

 

چانه‌ام را گرفت و خیره در چشمانم با جدیت بیشتری گفت:

 

-چون اونجا ماله توئه… از مادرت بهت ارث رسیده.

 

 

دلم تکان خورد اما حالت صورتم را بی‌تفاوت نگه داشتم.

 

 

-تصمیم گیری اونجا فقط به تو مربوطه. نمی‌تونستم بی‌خبر از تو حتی شده به صورت موقت بدمش به کسی!

 

-اون خونه اهمیتی برای من نداره. من… من خودمو مالکش نمی‌دونم.

 

 

محکم اما زمزمه وار لب زد؛

 

-اما هستی… مالکشی و باید چیزی که ماله تو برات اهمیت داشته باشه!

 

 

نگاه دزدیم و او ادامه داد.

 

-مادرت خیلی خوشحال بود که یه یادگاری از خودش برات می‌ذاره. برای همین من اونجارو همیشه مثل وقتی که اون زنده بود، حفظ کردم. پارسالم گفتم بچه ها جهیزیه‌ای که پدرت برات خریده بود رو توش بچینن و کلیدشو بین دسته کلیدات گذاشتم تا هر وقت خواستی، بری به چیزهایی که متعلق به خودت و حقته سَر بزنی.

 

 

کلید خانه‌ی طلا بین کلیدهای من جا خوش کرده بود؟!

 

خنده دار بود… حتی متوجهش نشده بودم!

 

 

-من کاری با اونجا ندارم اروند باور کن فقط یه کنجکاوی ساده بود.

 

 

لبخند مهربانی زد و جلو آمد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x