رمان زیتون پارت 12

4.5
(13)

 

و سرش رو آورد جلو تا ببوستم..سرم رو کشیدم عقب و با شیطنت نگاهش کردم…..

یه ابروش رو داد بالا و بدون اینکه بفهمم چه طور عین یه بچه زدتم زیر بغلش و انداختتم رو تخت و خم شد روم : خوب خانوم لوس خودم..دیگه راه فرار نداری…

با لبخند نگاهش کردم : نمی خواستم هم فرار کنم ….

_پس می خواستی….

حرفش نصفه موند چون این بار من بودم که دستم رو دور گردنش انداختم و با عشق و لذتی فراوون بوسیدمش…

لبم رو رها کرد و با چشمای پر از نیازش نگاهم کرد : بخشیده شدم دیگه؟؟

با دستم که دور گردنش بود سرش رو دوباره آوردم پایین…

من این مرد رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست داشتم…

به مهسا نگاه کردم که قیافه متفکری به خودش گرفته بود..از بستنی جلوش یه قاشق تو دهنش گذاشت..برای خرید کفش برای مهسا اومده بودیم بیرون و حالا تو کافی شاپ نشسته بودیم تا کمی استراحت کنیم…

مهسا برام از بردیا می گفت از اون مدتی که تو ماشین با هم بودن… : پسر خیلی خاصیه..با ادب و جذاب اما خیلی بر خورداش با من عجیبه..از همه وجناتش و البته بر خورد اطرافیان باهاش معلومه که پسر بی تجربه ای نیست..اما منظورش چیه باده از نوع بر خوردش با من..؟؟؟

_چه طور؟؟

_خیلی دست به عصا و حتی خیلی مسخره است اگه بگم به نظرم خجالتی بر خورد می کنه..

_خجالتی؟؟؟!!!!!!!!!!!!…بردیا؟؟؟ !!!!!!!!

یکم از نسکافه ام رو قورت دادم..شاید کم خوابی دیشب باعث شده که اشتباه بشنونم….

_تو مطمئنی مهسا؟؟

_نمی دونم…یعنی به نظرت منظور خاصی داره؟؟

_ازش خوشت اومده نه؟؟

خیلی رک و بی رو دربایستی گفت : آره….

جا خوردم؟؟..نخوردم؟؟…نمی دونم اما..بردیا آدم قابل اعتمادی نبود…اصلا…داشتم دنباله جمله مناسبی می گشتم تا بتونم احساسم رو از این آره مهسا عنوان کنم…

_ببین مهسا..بردیا ..خوب چه طور بگم…خوش قیافه است..تحصیل کرده و پولداره…برای امین دوست خیلی خوبیه…در تمام این مدتی که می شناسمش..بر خورداش خیلی با من مناسب بوده و خیلی جاها هم هوام رو داشته..اما خوب…

_دختر بازه و غیر قابل اعتماد….

_من این رو نگفتم…

_می دونم از این که بخوای زندگی کسی رو برای کس دیگه ای تعریف کنی خوشت نمی یاد..نیازی به گفتن تو هم نیست..

با قاشقش کمی بستنیش رو هم زد : من ..تو..سمیرا..ما ها دنیا دیده تر از این هستیم که کسی بخواد نکته ای رو بهمون یاد آوری کنه…..

_البته که این طوریه اما….

_نمی دونم…شاید هم توهم زدم…شاید چون یکم تحت تاثیرش قرار گرفتم..فکر می کنم منظوری داره…

…جوابی بهش ندام…نا خود آگاه بهروز رو با بردیا مقایسه کردم…..از شنیدن احساس مهسا خوشحال شده بودم؟؟..نگاهی به صورت متفکرش انداختم…نمی دونم…بیشتر نگران شده بودم…

مهسا رو دم خونش پیاده کردم و به سمت خونه حرکت کردم..امروز شرکت نرفته بودم از صبح مشغوله خونه خودم بودم..خونه خودم و امین…چه قدر انعکاس این جمله توی ذهنم رو دوست داشتم…

با دین اسمش روی صفحه گوشیم لبخندی روی لبم اومد..

_جانم عزیزه دلم…

چند لحظه کوتاه سکوت کرد : من قربونه اون جان گفتنت…کجایی عزیزترین؟؟

_دارم می رم سمت خونه….

_خوب خوبه..خرید مهسا تموم شد؟؟

…یاد مهسا که افتادم دوباره همه ذهنم گرفتار اون تردیدها شد … : آره خرید…

_چیزی شده؟؟

_نه..چیزی نیست..دیگه داریم می ریم تو خونه…

_باشه خانومم…من تا یه ساعت دیگه می بینمت..

رو مبل سالن نشسته بودیم..دوقلوها امشب هوس کرده بودن تا برامون پیانو بزنن..آاهنگ بی نظیری بود . واقعا هم هم آتنا و هم تینا هر دو خیلی خیلی کارشون خوب بود…امین دستش رو دور شونه ام حلقه کرده بود ..رو به رو پدر جون و شیرین بودن که با لبخند زیبایی گاهی به ما نگاه می کردن…

چه قدر شاکر بودم به خاطر این لبخندها..به خاطر این حضور گرم و دوست داشتنی…به خاطر شبی مثل امشب که من برای اولین بار تو زندگیم چیزی به مفهوم خانواده رو داشتم..

آهنگ که تموم شد برای دوقلوها دست زدیم …

آتنا : امین…چه قدر می دی تو عروسیتون مستفیضتون کنیم…

_جانم؟؟..جوجه ..تو باید یه چیزی دستی بدی تا بذارم عروسیم رو خراب کنی….

شیرین جون : قربونت برم مادر.که میگی عروسیم از خوشحالی می خوام بال دربیارم…

تینا : د..بیا…بازم یاد شازده اش افتاد…ای بابا…

من : من قربون هر جفتتون..اصلا هرچی می خواید به خودم بگید….

آتنا اومد جلو و گونه ام رو محکم بوسید : به این می گن عروس خوب…

پدر جون : باده دختر سوم منه…عروس نیست….

بلند شدم و رفتم و گونه پدر جون رو بوسیدم و رو دسته مبلی که روش بود نشستم..هر بار که به من دخترم میگفت همه یخهای وجودم آب می شد…

پدر جون : راستی …من فردا باغ آقای خسروی تو دماوند دعوتم…شیرین که نمی تونه من رو همراهی کنه…کار داره…

دو قلو ها با هم : ما رو هم معاف کن…

تینا : آره والا حوصله اون جمع کسالت آور رو نداریم….

پدر جون : باده دخترم تو همراه من میای دیگه؟؟

مگه می شد به این مرد دوست داشتنی نه گفت : البته ..اما باید اجازه بدید از سر کارم مرخصی بگیرم…

با این حرفم شیرین جون و پدر جون خندیدن…

پدر جون رو به امین که رو مبل رو به رو نشسته بود و خیلی هم راضی به نظر نمی یومد : مرخصی دخترم رو که می دی آقای رئیس؟؟

دستم رو تو دستاش گرفت و من سرم رو به سرش تکیه داد…

امین نگاهی به ما انداخت : آخه…

_جانم نشنیدم پسرم؟؟

_باده که کارمند نیست بابا..اما….

پدر جون : پس دخترم فردا ساعت 11 راه میوفتیم..ناهار اون جاییم..اگه خوشمون اومد شب هم می مونیم…

امین : شب دیگه برای چی؟؟…

_دلم می خواد با عروسم یه شب برم سفر حرفیه….؟؟

امین از جاش بلند شد : بابا..خواهشا شب نمونید…باده نمی یای نقشه هار وبدی بهم؟؟

…پدر جون و شیرین جون بلند خندیدن و من هر دو شون رو بوسیدم و با امین به سمت اتاق کارش رفتیم…

وارد اتاق که شدیم…. : امین تو از چیزی دلخوری…؟؟

_ نه چه طور؟؟

_آخه اخمات تو همه..

رفتم و روی پاش نشستم…دستش رو دور کمرم انداخت و من هم با دکمه یقه اش بازی می کردم….

ساکت بود…سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم …

_باده…

_جون دلم….

_هیچی ولش کن…

_امین از جمله نصفه خوشم نمی یاد….

_فردا مراقب خودت هستی دیگه…

_مگه بچه ات رو می فرستی اردو..خوبه پدرت هم باهامه…

_می دونم اما….

نگاهی بهش اندختم پر از سئوال…نفسش رو پر صدا داد بیرون : اصلا نمی دونم چرا با زن خودش نمی ره..چی کار به زن من داره آخه؟؟..هی هم ماچش می کنه…

با فک باز نگاهش میکردم…اصلا باورم نمی شد…

_اون طوری نگام نکن…آره می خوای بگی دیونه ام…که به پدرم هم حسودی می کنم…دست خودم نیست…من به هر چیزی به غیر از من که توجهت رو جلب می کنه حسودم….

این بار پنجم بود که از وقتی اومده بودیم دماوند امین زنگ می زد..خنده ام هم گرفته بود…

_جانم عزیزم…

_سلام خانومم…

..لحنش عین پسر بچه های بهانه گیر شده بود….

_سلام….رفتی خونه؟؟

_باده..جدی جدی امشب برنمیگیردی؟؟

…ساعت رو نگاه کردم ..8 بود…

_درست نمی دونم..پدر جون که دارن با آقای خسروی تخته بازی میکنن…

_ای بابا..خوب می خوای بیام دنبالت؟؟

_نه..زشته عزیزه دلم..من همراه پدرتم…هر وقت ایشون بر گردن من هم بر میگردم….

..همون موقع یکی از دوستان پدر جون که مردی حدود 78 ساله بود و از همه جمع هم بزرگتر بود چیزی گفت که هم من هم بقیه خندیدیم….

_چه خبره اونجا؟

تلفن به دست رفتم تو تراس..

_می خوای چه خبر باشه عزیزم…یک عالمه خانوم و آقای بالای 60 سال این جاست…بگو بخند ساده..

_اسم خودم رو شنیدم باده…

_هیچی بابا..دکتر اکبری گفت به امین بگو..اگه قبل از تو من با باده آشنا شده بودم..عمرا نمی ذاشتم زنت بشه..خودم میگرفتمش…

_بی خود کرده…

_ااا..امین حواست هست چه قدر از ما بزرگتره؟؟

_باشه..چه معنی میده راجع به زن من از این حرفا بزنه…

_داری شوخی میکنی مطمئنا عزیزم..جدی نیستی…

_هستم…الانم زنگ می زنم به پدرم…شما امشب تو تخت خودت..تو بغل شوهرت می خوابی…همین که گفتم….

گوشی تو دستم خشک شد..این پسره وضع مخش تاب دار شده بود..عجیب قاطی کرده بود…

به ساعت نگاه کردم…حدود ساعت 10 بود و ما تو راه برگشت بودیم…چشمام رو بستم..با پدر جون پشت نشسته بودیم و راننده هم با آهنگی که گذاشته بود مشغول بود…

پدر جون : امروز با ما پیر پاتالها گشتی خسته شدی….

_این چه حرفیه پدر جون…خیلی هم خوش گذشت..

_لطف داری..می دونم ترجیهت هم سن و سالاتن…

_من عمریه با همسن و سالهام زندگی میکنم…

_امان از دست امین..اصلا فکرش رو هم نمی کردم انقدر حسود باشه…من اصلا آدم حسودی نبودم..خانومم رو هم خیلی دوست دارم…امین کاری به کار خواهرهاش هم نداشت..نمی دونم انگار همه حساش قلنبه شده رو تو….

_من اعتراضی ندارم..البته بعضی موارد خوب دادم هم در میاد..مثل اینکه دلم برای رانندگی تنگ شده…

_اون رو که مجبوریم دخترم…خوب موفقیت این دردسر ها رو هم داره…

..نگاه پر مهری به من انداخت : می خوام راستش رو بگی…تو از بودن با امین راضی هستی….؟؟؟

…نگاهش خیلی با نفوذ بود درست مثل امین..انگار که می تونست مثل اون ذهن من رو بخونه…

_من امین رو خیلی دوستش دارم و از هر لحظه بودن در کنارش لذت می برم…

لبخندی زد و دستم رو گرفت : پسر من با تو خوشبخت می شه..از همون روز اول که اون برق رو تو چشماش دیدم..همون نگاه پر از تحسینی که به تو داشت…به این نتیجه رسیدم..و خوشحالم که نگاهش بهت الان پر از لذت و عشق…

لبخندی زدم : من تمام سعیم رو می کنم که خوشحال باشه…

چشمام رو بسته بودم…عجیب خسته شده بودم…به عروسی هر چه قدر بیشتر نزدیک می شدیم نگرانی های من هم بیشتر می شد..جواب مردم رو چی باید می دادیم..پدر مادر من کجا بودن..خوب فرضا که فوت کرده بودن..یعنی من عمه عمویی..خاله دایی چیزی نداشتم..تک و تنها با 8 تا از دوستام..همین؟؟؟…واقعا همین؟؟!!…چه قدر سعی کرده بودم از این عروسی در برم..خوب نامزدی اقوام نزدیک فقط بودن…اما الان یک عالمه آدم بود…

تو عالم خودم بودم که یهو با ترمز شدید راننده و انحراف ماشین و فریاد یا خدای پدر جون چشمام رو باز کردم..تنها چیزی که دیدم یه نور بود و بعد یه ترمز و یه صدای وحشتناک..صدایی که باعث برخورد ماشین به جسمی شد و ایستاد…

شوک بدی بهم وارد شد..سرم کمی درد می کرد..پیشونیم رو صندلی جلو بود و من انگار که نمی تونستم هیچ کدوم از اعضای بدنم رو تکون بدم…صدای مردم که اطراف ماشین رو گرفته بودن به گوشم می رسید اما انگار که تو عالم دیگه ای بودم…در سمت من باز شد و یه دست اومد تو و شونه هام : باده دخترم…باده جان….

پدر جون بود.؟؟؟…کمکم کرد تا به پشت تکیه بدم..نگاهش کردم به چشمای نگرانش و به دستای لرزونش.. : خوبی؟؟..چیزیت که نشده دخترم؟؟…نگام کن ببینم…

الان کم کم داشتم بدنم رو حس می کردم…چیزی خاصی به من نشده بود…صدای هم همه مردم اما تو مغزم بود و یه شوک بد که باعث می شد همه بدنم بلرزه…

یه دستی یه چیزی مثل پتو رو دورم پیچید و به کمک یه نفری که صورتش رو تشخیص نمی دادم از ماشین پیاده شدم…

تمام انرژیم رو جمع کردم : امیدی(راننده)…

پدر جون انگار که حرفم رو نشنید..فقط من رو محکم بغلم کرد…

صدای آمبوالانس اومد و بعد آژیر پلیس…

دکتر معاینه ام کرد : چیزی نیست آقای محترم…یکم هول کردن…خدا رو شکر سرعتتون زیاد نبوده..رانندتون هم فقط سرش شکسته…شما چرا انقدر هول کردید..؟؟

_این دختر عروسمه..امانت پسرمه..اگه یه چیزیش می شد چی…؟؟؟

دستم رو به زور جلو بردم تا دستای گرم و پر نوازشش رو بگیرم تو دستم..متوجه حرکتم شد و برگشت به سمتم …

_چیزی می خوای دخترم…؟؟

_پدر جون نگران نباشید من خوبم فقط خیلی شوکه ام…

همون موقع تلفن پدر جون زنگ زد…امین بود…تا خواستم بگم بهش نگه..پدر جون تلفن رو برداشت و ازم دور شد….

سرم داشت می ترکید….عجب خطری از بیخ گوشمون گذشته بود…اون طور که دکتر اورژانس گفته بود..تا تهران راهی نمونده بود و ماشین از رو به رو بد اومده بود و راننده برای اینکه با اون برخورد نکنه از راه خارج شده بود و ما خورده بودیم به تیر چراغ برق…همه بدنم میلرزید…چشمام رو بستم..شاید کمی از لرزش بدنم کم بشه…

نمیدونم چه قدر گذشت که با صدای امین پریدم..صدای فریادش و بعد باز شدن در آمبولانس…اومد بالا…داغون بود..چشماش قرمز بود و با لباس خونه بود ..چه قدر اون لحظه بهش احتیاج داشتم…چشماش خیس بود..اومد جلو و بغلم کرد…و غرق بوسه ام کرد..صورتم..موهام..و من با هر بوسه اش انگار دوباره جون میگرفتم..با هر نفسش که بهم می خورد…انقدر محکم بغلم کرده بود که داشتم له می شدم…استرسش از هر حرکت بی نهایت هولش معلوم بود..از دستاش که به سردی یخ بود…

کمی ازم فاصله گرفت و با لحنی پر از اضطراب: خوبی؟؟…چیزیت که نشده..الان می ریم تهران با بیمارستان هماهنگ کردم دکتر منتظرته…خدای من اگه چیزیت می شد ..وای….

_امین…

احساس کردم داره به زور خودش رو نگه می داره گریه نکنه : وقتی بابام گفت تصادف کردید..دنیام رو سرم خراب شد…چه می کردم اگه چیزیت می شد….می کشمش اون راننده احمق رو …بعد از ماشین پرید پایین و من فریادش رو شنیدم : کدوم بی همه چیزی بوده اونی که زده بهتون؟؟؟

پدر جون : امین جان آروم باش پسرم…

_چی چیرو آروم باش..اونی که با اون رنگ و رو خوابیده تو اون آمبولانس همه زندگیه منه…اگه یه چیزیش می شد چی؟؟

فریادش رو می شنیدم…خواستم بلند شم که سرم بد جور گیج رفت…

_این بود امانت داریتون بابا..من به شما سپرده بودمش….

روی تخت که دراز کشیدم..یه نفس راهت کشیدم…رفته بودیم بیمارستانی که بابک توش کار می کرد..استادش رو گفته بود که بیاد یه معاینه کلی شدم..دادم رو دیگه امین داشت در می اورد که به توصیه آقای دکتر برگشتیم خونه…

یه دوش گرفتم ..آب داغ تا استرس و خستگی از جونم بیرون بره…

دو قلوها گونه ام رو بوسیدن و شب به خیر گفتن…شیرین جون با یه لیوان بزرگ شیر داغ اومد تو اتاق..

از روی تخت نیم خیز شدم..با دست اشاره کرد که بلند نشم..لبه تخت نشست و لیوان رو به سمتم دراز کرد : کلی نذر و نیاز کردم وقتی امین اون طور وحشت زده از اتاقش پرید بیرون و گفت تصلدف کردید..باید ادا شون کنم…

_خدا رو شکر برای هیچ کس اتفاق مهمی نیوفتاد…پدر جون هم خوبن؟؟

_اون که از اولم خوب بود..تو یکم شوکه بودی…و همین مارو می ترسوند که نکنه چیزیته و فعلا مشخص نیست…

یه جرعه از شیرم رو نوشیدم : همتون خیلی اذیت شدید شیرین جون…شما هم بخوابید..

..دستی به سرم کشید و موهام رو نوازش کرد : شبت به خیر دخترم….

..لیوان رو روی پا تختی گذاشتم..نمی دونم امین کجا بود…کاملا دراز کشیدم یاد اون روزی افتادم که با اون موتور سوار تصادف کرده بودم..اون شب چه قدر احساس بی پناهی و تنهایی کرده بودم..اما امشب..با وجود پدر جون و شیرین جون ..دوقلوها حس زیبای داشتن خانواده رو تجربه کردم..وقتی انقدر نگرانی و استرس رو تو نگاهشون دیدم…

و با امین..تمام بدنم پر از داغی بی وصفی می شد وقتی به چشمای نگرانش فکر می کردم و یا تمام رفتارهای پر از استرسش رو به خاطر می آوردم…

لای در باز شد و امین یواش اومد داخل..احتمالا فکر می کرد من خوابم…چشمام رو باز نکردم..آروم روی تخت دراز کشید سایه اش روی صورتم افتاد…آروم حرکت دستش رو روی صورتم احساس کردم زیر لب گفت : شبت به خیر نفس من…بوسه ای آروم هم زیر چونم زد و خودش هم دراز کشید…بی حرف ..سرم رو روی سینه اش گذاشتم : شبت یه خیر عزیزه دلم…

با حرکت دستش بین مو هام خوابم برد….

به خودم توی آینه نگاه کردم…به لباس سفیدی که توی تنم بود…باورم نمی شد..بار اولی نبود که خودم رو توی لباس عروس می دیدم ..اما این بار واقعی تر از هر واقعیتی بود…

تو آینه قدی اتاق مهمان که محل آرایش بود..دختری بود با چشمای درشت مشکی و یه شینیون خیلی ظریف..یه تاج کامل از جنس مروارید…تور خیلی بلندی که به اندازه دنباله لباس بود و روی زمین کشیده می شد …لباس عروس همونی بود که سفارش داده بودم…دامنش بلند بود و خیلی تنگ ..دکلته..دنبالش که از پشت عین یه دامن دوم به این دامن متصل بود..پف دار بود دنباله سه متری داشت…آخر های شب این دامن دوم رو جدا می کردم تا برای مهمانی راحت تر باشم…سرویس مروارید و برلیانی که سر عقد پدر جون و شیرین جون بهم هدیه کرده بودند رو انداخته بودم…از شدت هیجان لبم می لرزید..از امشب من و امین رسما زندگی مشترک و دو نفرمون آغاز می شد…لای در باز شد…سمیرا تو پیراهن بی نهایت زیبای آبیش..بوسه تو اون پیراهن بنفشش با موهایی که برای اولین بار رنگ قهوه ای داشت و مسا تو پیراهن آستین حلقه ای قرمز رنگش که تناسب زیبایی با پوست بلوریش داشت با اون دام بی نهایت کوتاهش..به ترتیب با چشمایی خیس..پر از تحسین وارد اتاق شدن و اتاق پر شد از صدای تبریک و تحسین و من همشون رو بغل کردم….اون ها همه کس من بودن…این سه نفر سرنوشت من رو ساخته بودن…سمیرا اشکاش رو پاک کرد و مهسا فقط قربون صدقه می رفت و من با تمام شادیم….یه غم نهفته و عمیق داشتم…

سمیرا : بهش فکر نکن..می دونم که گفتنش برای ما آسونه..ولی..باده تو خودتی و خودت..این راه رو انتخاب کردی..راهی که درست هم بود..بی شبهه…لذت ببر از زیباترین شب زندگیت..از شبی که مثل یه قو شدی…

مهسا : از شبی که امین رو بی چاره اش می کنی..خیلی خوردنی شدی…

سمیرا با آرنج به پهلوی مهسا زد…

بوسه : امشب ازت عکسای بی نظیری میگیرم…تاپ مدل عزیز..البته همش طبیعی بدون ژست..مطمئنم عالی میشه…می خوام عکسای عروسیت با همه فرق کنه..

ومن با ورود مستخدم که بهم گفت که امین منتظرمه دسته گلم رو که از رزهای سفید بود رو تو دستم گرفتم و آروم از اتاق خارج شدم…

نگاهش که کردم گوشه سالن با اون فراک بی نظیر مشکیش که حتی از شب نامزدیمون هم بی نظیر تر و جذاب تر شده بود..ایستاده بود و بلند می خندید..مطمئنا به حرف یا شوخی روزگار …از هر حرکتش شادی می بارید..اعتراف کردم که هیچ وقت نگاهش رو وقتی داشتم از پله های خونشون پایین میومدم فراموش نمی کنم..نگاهی پر از عشق و لذت که هم داغم کرد و هم دلم رو بیشتر از هر زمان دیگه ای لرزوند…وقتی دستم رو توی دستش گرفت و بعد بوسه کوتاهی به لبم زد یا وقتی آروم کنار گوشم بهم گفت خودش رو خوش بخت ترین مرد دنیا دونسته وقتی من رو دیده که به سبکی و نرمی یه پر از پله ها پایین اومدم….

انگار این حضور پر رنگ تمام نبود ها رو از بین می برد..حتی اگه گوشه کنار سالن می شنیدم که حرف از اینه که چرا جز دوستانم کسی رو تو این مراسم ندارم…

دریا تو بغل مادر بزرگش نشسته بود و نشسته می رقصید و می خندید….داشتم نگاهش می کردم که مهسا کنارم ایستاد : عروس خانوم شما چرا نمی رقصید؟؟

به گونه هاش که حالا رنگ پیراهن اناری رنگش شده بود نگاه کردم : تو جای من فعالیت می کنی دیگه….

خندید ..و به سمیرا اشاره کرد که با بهروز داشتن می رقصیدن ..

مهسا : دلمون خوشه دامادمون دکتره…این از کی انقدر رقاص شد….؟؟

_بهروز عروسیشونم خوب می رقصید….

_منظورم ایرانیه..این بچه که باباش ایرانی نیست و اکنون هم اولین بارشه که ایرانه..این کی یاد گرفت این طوری بابا کرم برقصه؟؟

..می دونستم می خواد حواسم رو پرت کنه…همه تلاشش همین بود..این کاری بود که سمیرا تو نامزدی می کرد و الان هم مهسا….

همون موقع دستی آروم دور کمرم حلقه شد : عزیزترینم….

برگشتم به پشت و امین رو دیدم…

مهسا : شما دو تا چرا وسط نیستید؟؟

_خیلی ساده است..نه من رقص بلدم نه امین….

نمی دونم یهو بردیا از کجا ظاهر شد پشت مهسا : کی گفته بلد نیست ؟

..بلد بود؟؟؟!!…من برگشتم به پشت سرم…قیافه ام رو که ددی خندید و بوسه ای رو گونه ام گذاشت…

امین : شر ننداز بردیا..امشب شب خوبی نیست برای قهر و ناز کردن خانوما داداش….

مهسای نامرد بلند خندید…

من : مهسا ..بذار عروسیت بشه من تو رو جز ندم خوبه….

مهسا : زیاد هم فکر کنم دور نیست این عروسی من…

با چشمای گرد نگاهش کردم…بردیا اما صورتش جمع شد و قیافه اش بی نهایت جدی : چه طور؟؟

مهسا که شیطنت از نگاهش می بارید : اون خانوم با کلاسه هست…

همگی سرمون چرخید سمت زن دایی امین مادر سام…

_اون خانوم ازم خواست با مادرم آشناش کنم…

مطمئن بودم این مهسای بدجنس بعد از گفتن این حرف زیر چشمی بردیا رو که دیگه حتی سعی هم نمی کرد خونسرد باشه نگاه کرد….

من : خوب پس مبارکه…

بردیا هیچی نگفت…نگاهی به مهسا انداخت و رفت…

امین : خانومم..با اجازت من الان بر می گردم….

بعد از رفتنش زدم به بازوی مهسا : مهسا جریان چیه؟؟

_دروغ نبود…اما سر فرصت برات تعریف می کنم….

بعد لبخند پیروزی زد و همون طور که در جا قر می داد رفت بین بهروز و سمیرا شروع کرد به رقصیدن…

دیوونه بود این دختر….

همه چیز عالی بود..باغ خانوادگی خانواده امین تو لواسون به زیبا ترین صورت ممکن تزئین شده بود…همه چیز به رنگ سفید و یاسی بود . همه جا پر از شمع بود و گلهای به رنگ یاسی…و جمعیت زیادی شامل دوست ها..آشنا ها و فامیل…

روزگار و دنیز به سمتم اومدن…دیروز همگی رسیده بودن و با وجود اصرارهای امین ترجیه داده بودن تا هتل بمونن..هتلی که باعث تعجبشون هم شده بود که چرا اجازه ندارن با دوست دختر هاشون یه جا باشن…یه اتاق موگه و بوسه..یه اتاق دنیز و روزگار…سمیرا و بهروز و دریا هم خونه مادری سمیرا….

دنیز : دختر تو هر رزو زیباتر از دیروزی ها…

_نه به خوشگلی دوست دختر تو…

…هر دو نگاهی به موگه انداختیم که با بوسه مشغول خندیدن بودن…

_هاکان نیومد نه ؟؟

دنیز : نمی دونم چرا نمی یومد..باور کن می خواستم با کتک بیارمش اما طبق معمول سر بزنگاه در رفت…

_دیگه دوستم نداره دنیز….

همون موقع عطر تلخش رو احساس کردم و خوش حال شدم که داشتم به ترکی با دنیز صحبت می کردم…

امین : دنیز عزیز با اجازت من خانوم خوشگلم رو ببرم…

دنیز لبخندی زد و سری به نشانه تائید تکون داد…امین دستم رو محکم بین دستاش گرفت و با هم از بین جمعیت رفتیم قسمتی از باغ که تاریک تر و خلوت بود…رو به روم ایستاد..به اندازه یه نفس ازش فاصله داشتم….

دوباره نگاهش شده بود مثل تو خونه شون…از داغی نگاهش داشتم ذوب می شدم…دستی پشت گردنش کشید : لعنتی..نمی تونم بهت نزدیک هم بشم…شدی عین الهه زیبایی و من طاقتم داره طاق می شه….از سر شب یه دقیقه هم نتونستم باهات تنها باشم….

یه قدم رفتم جلوتر و دستم رو گذاشتم روی بازوش و سرم رو کمی خم کردم و چشم دوختم به چشماش : دوست دارم ….

نفسش رو یه لحظه حبس کرد و بعد دستم گرفت و آورد بالا و کف دستم رو گذاشت روی لبش اما به جای بوسیدن نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست ..بعد از چند لحظه که برای من ساعتها طول کشید پر از التهاب چشماش رو باز کرد : داری بی طاقت ترم می کنی…و من حتی نمی تونم بغلت کنم….

…احساس می کردم همه چیز متوقفه و فقط من هستم و امین..هیچ صدایی به غیر از صدای نفسهای نا منظمش رو نمی شنیدم و هیچ چیز جز اون نگاه پر از عشق نمی دیدم…

با سرفه مصلحتی کسی تمام اون رویای زیبای من به هم ریخت..سرمون رو چرخوندیم به سمت قیافه بخندان مسئول برگزاری مراسم که عین کسایی که مچ گرفته بودند شده بود…

امین با نگاه جدی و لحن خاص خودش : بفرمایید….

حالا کمی نیشش بسته شده بود : می خوایم کیک رو ببریم همه منتظر شما هستن…این رو گفت و رفت…

راه افتادم که برم از پشت سرم..سرش رو آورد نزدیک گوشم : نشد که جواب ابراز علاقه ات رو بدم نفس من..اما بعدا حسابی از خجالتت در میام….

روی تخت اتاقمون نشسته بودم..و نگاهی به اتاقمون انداختم….با اون تخت گرد وسطش و اتاقی که با سلیقه خود من و امین با وسایل مدرن به رنگ کرم چیده شده…امین رفته بود تا یه لیوان آب بیاره…کفشام رو در آوردم …دنباله لباسمو تور و تاجم رو تو مهمونی در آورده بودم تا سبک بشم…

امین اومد تو دستمالی که به گردنش بود رو باز کرده بود و کت نداشت و دکمه اول پیراهنش هم باز بود..با لبخند لیوان آب رو داد دستم وبعد رو زمین کنارم زانو زد….

_خسته ای عروس خانوم…؟؟

دستم رو آروم روی گونه اش کشیدم و بی جواب نگاهش کردم…حالم بد بود…به خصوص زمان خداحافظی دم در که شیرین جون و دوستام با گریه ما رو به هم سپردن…دلم گرفت وقتی مادری نبود تا توصیه ای بهم بکنه..با نگرانی به من نگاه کنه…از پدری که از اول نبود توقعی نداشتم اما مادر..اون که بود..جسمش که بود….چشمام داشت خیس می شد که سریع سعی کردم بغضم رو بخورم…به مردی که جلوم زانو زده بود..پر از عشق…نگاه که کردم..به خودم گفتم که این انصاف نیست که من باز با غصه هام این شب زیبا رو که برای هر دومون خیلی مهمه رو خراب کنم….

از جاش بلند شد و ایستاد و دست من رو هم کشید تا بایستم…نفسش به صورتم می خورد و هر دو مون با نفس های نا منظم همدیگه رو نگاه می کردیم…و من بی طاقت تر از هر زمان دیگه ای لبم رو روی لبهاش گذاشتم….

وقتی با اون همه التهاب و خواستن من رو بوسید اعتراف کردم ناراحت نیستم که پیش قدم شدم…من امین رو می خواستم…همسرش بودن رو می خواستم… خیلی وقت هم بود که به جز نوازش های نرم و پر احساسش هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید…..

لبهاش که از لبهام جدا شد….دستش آروم به سمت بندهای پشت لباسم رفت و با باز کردن گره هاش…پیراهن خیلی آروم از روی بدنم سر خورد….

نگاه داغش رو طاقت نیاوردم و سرم رو پایین انداختم….

_خجالت می کشی عروسک؟؟…

بدون این که منتظر جوابم بشه بلندم کردو روی تخت گذاشتتم و روم خم شد..دستاش دو طرف سرم بود . نفس های داغش آتیشم می زد : تو خیلی وقته که وارد زندگیم شدی می ناب من….از همون لحظه ای که اومدی تو شرکت…از همنو لحظه ای که نگاه پر از غرور سیاه رنگت..دلم رو لرزوند…از همون لحظه عشقم شدی….از همون لحظه پر از اضطرابی که بهم بله دادی محرمم شدی…و از اون شبی که برای اولین بار..بی ترس و التهاب…گذاشتی تا ببوسمت و نوازشت کنم..از همون شبی که برای اولین بار خودت خواستی تا بغلت کنم..همسرم شدی…

بعد روی چشمام رو بوسید : از امشب هم خانومم می شی..همه کسم….سرت رو پایین ننداز و من رو نگاه کن….

این بار بی خجالت پر از حس زیبای بودنش..پر از نرمی کلامش نگاهش کردم…

در جواب نگاهم ….در جواب همون دوستت دارم بی پس و پیش توی باغ…در جواب تمام تلاش های زندگیم…زیبا ترین…پر التهاب ترین و عاشقانه ترین نوازش ها و بوسه ها رو دریافت کرد…پر از لذتی که نا شناخته ترین لذت دنیاست و در کنار مردی پر از آرامش..پر از عشق و پر از مردانگی……

حوله ام رو محکم دورم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم…و با احساسی پر از آرامش به اطراف نگاهی کردم…یه لیوان چای به دستم گرفتم و از پنجره به منظره بی نظیر صبح نیمه زمستونی تهران خیره شدم…

هوا آفتاب بود و آسمان با وجود رنگ خاکستریش زیبا به نظر می میومد..از این بالا همه چیز ریز و کوچیک به نظر میومد…

دستم رو بین موهای خیسم برد و تکون دادم…روی تراس بزرگ خونه که البته یه نیمچه حیاط حساب می شد..یه میز فلزی سفید و چهار تا صندلی گذاشته بودیم..وسطش یه حوض سفید مرمری داشت و لبه تراس پر بود از گلدانهای بنفشه آفریقایی و حسن یوسف…

خونه پنت هاوس یه برج بلند بود..رو به کوه..محله ای خلوت و آروم…همه خونه رو با وسایل مدرن چیده بودیم..ولی همه رنگ های شاد و روشن درش بود…زرد …بنفش کم رنگ…کرم و حتی سبز..همه چیز توی هارمونی بی نهایت شاد و روشن بود…

یک هفته از شروع زندگی مشترکمون میگذشت..یه هفته ای پر از عشق..پر از لذت و پر از شادی….دستی به گردن بندم انداختم..گردن بندی که اولین صبح زندگی مشترکمون امین گردنم بست…هنوز هم یاد اون شب تنم رو داغ می کنه..امین کششی عجیب در من ایجاد میکرد..کششی که هیچ وقت فکر نمی کردم تو تن خسته و آسیب دیده پر زخم من پیدا بشه…با به یاد آوردن امین بوسه ای به حلقه ام زدم و لبخند زدم…

بوسه و روزگار و دنیز و موگه دو سه شب پیش با گریه های فراوون من و موگه و بوسه و توصیه های دنیز برگشته بودن..اما سمیرا و بهروز قرار بود فردا شب برن و امشب قرار بود خونه ما باشن…می دونستم این رفتن سخت تر از هر رفتن دیگه ای که من تا به حال تجربه کردم..نمی دونم مهسا کی می خواست بره ….و این درد ناک تر هم بود چون من کاملا تنها می شدم…

ساره..ساره تنها و دوست داشتنی من که عروسی هم با وجود قولی که داده بود نیومده بود و جواب تلفن ها رو هم نمی داد..نگرانش بودم و امین هم می گفت نباید نگران باشم شاید ترجیه داده به هر دلیلی تو عروسی شرکت نکنه….

صدای زنگ در که بلند شد فنجانم روی میز گذاشتم به ساعت نگاه کردم یک ربع به دو..راس ساعت اومده بود این بشر همه عمرش خوش قول بود..با همون حوله رفتم جلوی در…صورت خندانش دلم رو پر نشاط می کرد و در عین حال پر از نگرانی برای روزهای نچندان دور ی که قرار بود نباشه…

مهسا : چیه؟؟..چرا زل زدی به من…نکنه دارم میمیرم و خبر ندارم…آخرین نگاهته…

_خدا نکنه..این چه شوخی بی مزه ایه..بیا تو ….

_خوب شد یادت افتاد…

من رو زد کنار و مانتوش رو در آورد… : یه فنجون از اون چایی خوشمزه هات برام بیار…من نمی دونم شوهر به این پولداری تو چرا مستخدم نداری؟؟

همون طور که به سمت آشپز خونه می رفتم : من عادت ندارم آدمی به غیر از کسایی که می شناسم یا باهاشون نسبت دارم تو خونه ام باشن…یکی از مستخدمای شیرین جون روز در میون میاد خونه رو تمیز میکنه..ناهارها که خونه نیستیم…شب هم یه چیزی درست می کنم می خوریم..دیگه یکی خونه باشه که چی؟؟

روی مبل ولو شد : اینم حرفیه….

چای رو گذاشتم جلوش…

نگاه پر از شوخی به من انداخت : الحق که خوردنی هستی..حتی با این حوله و موهای نا منظم..حق داره امین که یه هفته است از خونه در نمی یاد…

کوسن رو مبل رو پر ت کردم طرفش : ببند بی حیا….

خنده ای کرد : خوب امشب کلی مهمون داری عروس خانوم..بگو از کجا شروع کنیم…

_حالابشین یکم نفس بکش..زیاد نیستیم..خانواده امین هستن..سمیرا و بهروز و دریا و مادرت و البته…بردیا و بابک…

با شنیدن اسم بردیا لبخندی زد و جرعه خیلی کوچیکی از چاییش رو نوشید…

_مهسا تو جدی هستی؟؟

_تو چی؟؟

_خودت رو نزن به اون راه…من دارم اشتیاق بردیا رو تو حرکاتش می بینم..حتی چیزی که به هیچ عنوان باور نمی کنم یعنی حسادتی که تو عروسی ازش دیدم…اما مهسا تو چند وقت دیگه داری بر میگردی پاریس…

_کی گفته؟؟

.چشمام گرد شد..منظورش چی بود؟..حسش به بردیا.حس بردیا به اون یا شایدم…حتی حدس کوچکش هم تمام سلولهام رو پر از یه شادی پر و پیمون میکرد…

نگاهی بهم کرد و بلند خندید: قیافشو..چرا مثل خلا نگام می کنی؟؟؟

_اذیت نکن مهسا..منظورت چی بود؟

.. و اون چند ثانیه که من منتظر جوابش بودم..دلم پرپر می زد تا حدسم درست باشه…

_قبل از اومدن به ایران..ایمیلی داشتم از استاد دستجردی..یادته که؟؟

خوب یادم بود پیرمرد خوش پوشی بود….

_آره..

_خوب اون بهم پیشنهاد کار تو دانشگاه رو داد…الانم دارم از اون جا میام…

با لکنت و بدون اطمینان پرسیدم : ق..قبول کردی؟؟

_آره..مامانم می خواد برگرده ایران از در به دری خسته شده..منم دیگه فرانسه کاری ندارم..می خوام برگردم همین جا کار کنم…خانواده ام هست..تو هستی…

..نمی دونم چه طوری از جام بلند شدم و محکم تو بغلم گرفتمش..نمی دونم کی اون طور از سر شوق شروع کردم به اشک ریختن.خیلی کم به یاد داشتم چیزی تا این حد من رو خوشحال کرده باشه..

از بغلش جدا شدم..اون هم اشک می ریخت….

مهسا : ما هر کدوممون به نوعی در به دری کشیدیم..اما حالا وقتشه که بگردیم خونه..وقتشه که دوباره زندگی هامون تو جایی شروع بشه که توش ریشه داشتیم…

با مهسا می خندیدم و تو آشپز خونه غذا درست میکردیم…مهسا تقریبا ادای همه رو در می آورد و من از خنده ریسه می رفتم…

دسر ها رو با خامه تزئین می کردم..کارمون تقریبا تموم شده بود و همه چیز آماده بود..ساعت نزدیک 5 بود…

مهسا خسته خودش رو روی صندلی آشپز خونه انداخت : یادت باشه از من عین خر کار کشیدیا…

_جبران میکنم…

_امیدوارم بعدا یادت نره….

دسرها رو تو یخچال گذاشتم و میوه گذاشتم رو میز : یکم میوه بخور خستگیت در بره…

دستاش رو قلاب شده روی میز گذاشت….

من : مهسا..بردیا چیزی هم بهت گفته؟؟

_نه..احساس می کنم..خودش هم باخودش صادق نیست..یعنی گیج شده…همش داره جلو خودش رو میگیره..

سیب توی دستم رو نگاه کردم..یاد حرف پدر جون افتادم که میگفت سیب رو پرت کنی بالا هزارتا چرخ می خوره تا بیاد پایین حق داشت..اون روزها کی فکرش رو میکرد که من یه روزی تو آشپز خونه خونه مشترکم با امین بشینم با مهسا بین یه عالمه بوی غذاهای مختلف…از احساسات بردیا بگم…؟؟

_نمی دونم چی بگم مهسا..تو دختر قوی هستی می دونم که عاقلی و می دونی که داری چی کار می کنی..می دونی چی برام عجیبه؟؟..این که عیان که بردیا توجهش به تو جلب شده..اما چرا بردیا…کسی که ببخشیدا..شهره عام و خاصه..هیچ تلاشی برای زدن مخ تو نمی کنه….

_نمی دونم..اصلا راهی که دارم می رم درسته یا نه..اولش واقعا یه شوخی بود یه شیطنت..برای جلب توجه یه پسر خوش تیپی که ازش خوشم هم اومده بود..اما الان..دارم همش فکر میکنم که..هیچی اصلا ولش کن…

دستم رو گذاشتم رو دستای قلاب شده اش روی میز : می دونی که مهسا..من همیشه این جام…هر وقت که بخوای…

توی آینه به خودم نگاه کردم به پیراهن خواب ساتن سفید بلند و دو بنده ای که به تنم بود…موهام رو که برای امشب اتو کشیده بودم بغل گوشم یه دونه بافتم و آروم توی تخت دراز کشیدم و کتابم رو گرفتم دستم..سالها بود که عادت داشتم قبل از خواب توی تخت نیم ساعت مطالعه کنم..کتابهایی داشتم که بهش می گفتم مخصوص تخت خواب..اصطلاحی که همیشه سمیرا رو می خندوند…امین با لبخند وارد اتاق شد روی تخت کنارم نشست…

خم شد روی صورتم بین چشم هام و کتاب : خانوم خوشگلم خسته نباشی…

_….

کتاب رو از تو دستم در آورد و گذاشت روی پا تختی : من منتظر محاکمه ام هستم….

دست به سینه با یه ابروی بالا نگاهش کردم…

_آخ آخ نکن همچین شراب تلخ من…

به زور لبخندم رو کنترل کردم : زبون نریز..یادم نمی ره امشب که این همه مهمون داشتیم و اولین مهمونی خونمون هم بود تو کی اومدی خونه…

_عزیزترینم تو که وضعیت شرکت رو می دونی..چندتا پروژه ریخته سرم…کلی کار هست..در گیر بودم..وگرنه منم دوست داشتم از عصری همراهیت کنم…

_تو بعد از همه مهمونا اومدی…

_معذرت می خوام..قول می دم که آخرین بار باشه…حالا می شه این گاردی که گرفتی رو باز کنی ؟؟…

بعد دستش رو آورد جلو دستام رو که روی سینه ام قلاب کرده بودم از هم باز کرد… و دستم رو بین دستاش گرفت و به سمت لبش برد و بوسه ای بهش زد : قربونه این دستا برم که در اوج ظرافت کارهای بزرگی بلدن…

کمی توی تخت جا به جا شدم…بغلم دراز کشید..سرم رو روی سینه اش گذاشتم : مثلا چی؟؟

موهام رو نوازش می کرد کاری که خیلی خوب می دونست تا چه حد آرومم می کنه :مثلا نقشه های بی نظیری می کشه….غذاهای فوق العاده ای می پزه و میزهای بی نظیری می چینه….

سرم رو از روی سینه اش بلند کردم و بهش نگاه کردم : منم از این چشمای عسلی راضیم که با این همه جدیت و گاهی خشونت..انقدر با عشق من رو نگاه می کنن و البته از این دستها که انقدر خوب ازم حمایت می کنن ..

_باده…

لحن صداش پر از عشق بود…

_من از این صدای بم هم ممنونم..به خاطر اینکه در تموم زندگیم هیچ صدایی به این زیبایی من رو صدا نکرده…

کمی من رو بالا کشید و با انگشت اشاره اش روی لبم رو نوازش کرد… و بعد بوسه ای طولانی ازم گرفت : من بیش از همه از این لبها ممنونم به خاطر هر بار چشیدنشون که طعم زندگی و آرامش می دن….

امین : باده عجله نکن…هنوز وقت داریم…

..قرار بود برای سر زدن به پروژه با هم بریم لواسون..بعد از نزدیک 12 روز می خواستم به طور رسمی جدی برگردم سر کار..رفتن و خداحافظی از سمیرا بدجور روحیه ام رو بهم ریخته بود و چند روزی برای عوض شدن حال و هوام با امین رفته بودیم باغ کرج..و دیشب برگشته بودیم…

شالم رو روی سرم انداختم : خوب من حاضرم…

نگاهی به سرتا پام انداخت : خوشگل خانومم چیز گرم تری می پوشیدیی هنوز هوا سوز داره…

از لیوان شیر روی میز کمی نوشیدم : کتم رو هم بر می دارم….

مچ دستم رو گرفت و هدایتم کرد سمت صندلی : درست غذا بخور این ده بار..دختر تو معتاد کار کردنی….

به زور امین که لقمه ها رو خودش درست می کرد و تو دهنم می ذاشت صبحانه خوردم چیزی که خیلی هم بهش عادت نداشتم…

_باده..راستی حالا که مهسا می خواد ایران بمونه و تو دانشگاه درس بده..به نظرت وقت می کنه تو بعضی از پروژه ها با ما همکاری کنه؟؟

_چه طور؟؟

از لحن شیطونم لبخندی زد و نوک دماغم رو کشید : خانوم خوشگله خوب منظورم رو گرفتی….

_نمی دونم باید بهش بگم…راستی هنوز به بردیا نگفتی مهسا برای همیشه بر نگشته پاریس…

_نه..می خوام یکم بدو..می خوام یکم التماس کنه…

_قیافه اش که خیلی ملتمسه..

_باورت بشه..اولین باره تو این نزدیک 25 سال رفاقتی که باهاش دارم این طور قیافه کلافه ای ازش می بینم…

_این جوریاست دیگه ما کلا این جور دخترایی هستیم..قیافه خودت وقتی اومدی استانبول رو یادت نیست که…

_من اون دردی که چند روز ندیدنت ..اون همه اضطرابی که جواب خواستگاریم رو چی می دی رو تا آخر عمرم یادم نمی ره..شما خیالت راحت خانومم….

احساس کردم گوش هام داغ کرد و همش حس می کردم دارم اشتباه می شنوم….

امین خیلی خونسرد داشت توی کشو میزش دنبال چیزی می گشت…و من رو به روی میزش پشت به دیواری که تماما از عکس من پوشیده شده بود..عکس اهدایی هاکان ….دست به سینه داشتم نگاهش می کردم….

_امین…

_جانم..

جانمش سرد بود و محکم…انگار خبری از امین پر از نوازش تمام این چند وقت نبود…خشک بود و جدی….صدام رو کمی پایین آوردم..دوقلوها برای سر زدن بهمون خونمون بودن .. تو تراس ..قرار بود بردیا هم بیاد و مهسا هم دیشب رسیده بود…و قرار بود بعد از شام برای چای به این جمع بپیونده….

سرش رو از توی کشوش بیرون آورد : چرا حرفت رو ادامه نمی دی؟؟

_یعنی چی حق نداری بری..؟؟؟!!!

_کجای این جمله واضح نیست…در ضمن نگفتم حق نداری بری گفتم نرو….

_چه فرقی داره؟؟…اصل اساسی اینه که تو به من میگی خونه ساره نرم….

_چون حق داری بری…یعنی تو خانومی نیستی که حق چیزی رو نداشته باشی…اما این بار یک کلام بهت می گم نرو…

عصبانی تر شدم..به میز نزدیک شدم و دستم رو روی میز گذاشتم و اندکی به جلو خم شدم : عروسیم نیومده..تلفن هام رو جواب نمی ده..شاید خدای نکرده براش اتفاقی افتاده..می رم یه سر پیشش ببینم چشه؟؟

 

..خیره شد به چشمام…تو نگاهش حتی اندکی هم انعطاف نبود..نیازی نبود کلامی جوابم رو بده…اون جدیت نگاهش پاسخ این همه تلاشم تو یه نیم روز بود….دستام رو از روی میز برداشتم…موهای روی شونه ام رو پرت کردم پشت…اتاق رو ترک کردم…بیشتر از خودم دلگیر بودم…من از امین اجازه نگرفته بودم..بهش گفته بودم یا ماشین رو برام بذاره یا راننده رو در اختیارم بذاره…فردا پنجشنبه بود و من تا12 شرکت بودم..اما امین یه سلسله جلسات پشت سر هم داشت و تا 8 شب خونه نبود…همین فردا یه ماشین می خرم…خاک بر سرت باده..تو که بی دست و پا نیستی…اصلا با اتوبوس هم بری..تو که پرنسس کاخ پری ها نیستی ….به سمت آشپز خونه رفتم و زیر خورشت رو کم کردم…

به دوقلوها نگاه کردم که هردو خم شده بودن رو موبایل تینا و می خندیدن…می دونستم باز در حال شیطنتن و به احتمال خیلی قوی هم هدف بابک بی چاره بود..نا خود آگاه لبخندی روی لبم اومد….

از توی یخچال آبمیوه رو بیرون آوردم تا براشون ببرم که دستاش محکم از پشت دورم حلقه شد…پسش نزدم…اما مثل همیشه هم بر خورد نکردم..صاف سر جام ایستادم..سرش رو از بین موهام رد کرد و لاله گوشم رو بوسید… : باده دلخور نباش…به تو نه گفتن..اون هم سر جایییی رفتن آخرین کاریه که من دوست دارم انجام بدم…اما….

باقی جمله اش رو خورد..صدای در بلند شد….نفسش رو شاکی داد بیرون و رفت تا در رو باز کنه ….من هم لیوان ها رو سه تا کردم…لبخندی رو لبم کاشتم و رفتم تو سالن….

بردیا با فکی باز به مبل رو به روش خیره شده بود…چشمایی که تموم این چند وقت سر در گم بود حالا دلخوری بی نظیر داشت…

مهسا تو شلوارک جین و بلوز خوشگل سفیدش….با موهایی که خیلی شیک مرتب شده بود به رتگ قهوه ای سوخته نشسته بود و به شیطنت های بی پایان دو قلوها لبخند می زد….

بردیا محو تماشای مهسا بود..نگاهش من رو یاد امین می انداخت..اما اعتراف می کنم که نگاه امین رک تر بود..یعنی ذره ای هم از کلافگی و بی تصمیمی نگاه بردیا درش نبود….

مهسا : باده امشب سر حال نیستی؟؟

به خودم اومدم و نگاهی به امین که سرش رو پایین انداخته بود کردم : نه خوبم…..

_جون خودت…تو ناراحتی قراره برات تو شرکت رقیب پیدا بشه…

_آره..اونم رقیبی که تا حالا یه کار اجرایی هم نداشته…

امین : عزیزترین من کار درست تر از اینه که بخواد به کسی حسودی کنه….

تینا : وای مهسا جون …دفترت رو نزدیک مهندس آذری انتخاب کن به چشم برادری همچین هلوییه…

امین : تینا…این چه طرز حرف زدنه….

_گفتم برادرانه..خوب تو هم هلویی….

من و آتنا بلند خندیدم..اما بردیا قیافه اش رفت تو هم… : مهسا…شما که تشریف آوردید..اتاق باده رو براتون آماده می کنیم…اون جا راحت ترید…

_به به بردیا خان گل…افتخار دادید صداتون رو شنیدیم…..

بردیا : شما وقتی افتخار نمی دید که بگید برنامتون برگشتنه…

همگی جا خوردیم..بردیا علنا اعتراضش رو به زبون آورده بود…

مهسا : شما هم افتخار نداده بودی بپرسی ….جناب آقای دکتر….

بردیا دستش رو مشت کرده بود : شما هم افتخار حرف زدن رو به من ندادید خانوم دکتر…

خانوم دکترش با غلظت بالایی بود..خنده ام گرفته بود از این رجز خونیه دو طرفشون….

امین : خوب مهم نیست…

بردیا : برادر من..من حتی خبر نداشتم شما می خوای مهندس جدید بگیری…..

مهسا : من هنوز جواب قطعی ندادم آقای مهندس سروش…اگر هم ناراحتید می تونم نیام….

بردیا نگاهی به مهسا انداخت که ترسناک بود..نگاهی که مهسا هم باهاش دست و پاش رو جمع کرد..اگر به ترسناکی امین نبود اما بد هم نبود..اون هم برای بردیای بی خیال سر خوش که نگاهش فقط نگاه خنده بود و شوخی….

آتنا : باده راستی برای عید برنامتون چیه؟؟؟

با مانور بی نظیر آتنا بحث عوض شد…

موقع رفتن..دو قلوها با رانندشون رفتن و مهسا هم می خواست تا آژانس براش بگیرم…بردیا سویچش رو تو دستش چرخوند : می رسونمشون باده …

مهسا : مزاحمتون نمی شم….

بردیا بی حرف فقط با دست به مهسا تعارف کرد که رد بشه…

امین که کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود..به زور خنده اش رو نگه داشته بود..با مهسا رو بوسی کردم زیر گوشم گفت : برام دعا کن…فکر کنم می خواد بزنتم….

از پشت محکم بغلم کرد و بوسه ای روی هر دو کتفم زد..روی فرشته های عشق و آرامشم که با حضور امین هر دو به شدت پر رنگ تر شده بودند..حتی اگر گاهی دلخورم میکرد…

_کاش می تونستم بهت بگم چه قدر همه چیزم به نفس هات و حضورت بنده..به شادی و آرامشی که تازه تازه تو نگاهت اومده…نمی تونم ازت توقع داشته باشم درکم کنی..چون مرد نیستی…

..بله من مرد نبودم..اما باده بودم…من بی منطق..بی توضیح حرفی رو نمی پذیرفتم….حرف زور که اصلا…هر چه قدر عاشقم باشه..هر چه قدر عاشقش باشم…نرو…بی هیچ پسوند و پیشوندی….!!!!!!!!!!

دستی آروم به پانچوی توی تنم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم..استرس بدی داشتم..به آزانس اشاره کردم که بره…امین متوجه نمی شد..اصلا نباید هم متوجه می شد…صبح به مهسا گفتم…تنها حرفی که زد این بود که کاش این کار رو نکنم..اما من نا جور..خیلی ناجور حس و کششی برای حضور در این آپارتمان داشتم..ساعت 1 بود…

دستم آروم به سمت زنگ رفت…بعد از یه مدت نسبتا طولانی که من رو ترغیب می کرد به رفتن…صدای ساره پیچید..می دونستم تو تصویر آیفون م رو می بینه اما تعجب کرده بود : باده عزیزم تویی؟؟؟

_بله..باز نمی کنی ساره…

…تعلل کرد..فکر کرد…نفس عمیق کشید؟؟…نمی دونم اما در با صدای تقی باز شد…

در آپارتمانشون که به روم باز شد..زنی که تو چارچوب در دیدم..زنی خسته بود با موهای نا مرتب…و چشمایی که به زور باز نگه داشته بود…شکمش کوچکتر شده بود و دستش رو زیر شکمش گرفته بود و پیراهن سفید دم دستی و سبکی به تنش داشت که رخسار بیرنگش رو بیشتر به رخ می کشید….

بهش نزدیک که شدم…با بغضی آشکار در آغوشم گرفت : خوش اومدی خواهری….

خوش رو به زور به سمت مبل کشوند و من پشت سرش نشستم روی مبل رو به روش….

_ساره..چی شده؟؟..چرا این شکلی شدی؟؟

..بغضش شکست : زایمان کردم…

_چی؟؟؟..به این زودی؟؟؟؟؟؟؟!!!

_…به همین خاطر نتونستم بیام عروسیت…

دلم یه جوری شد.واقعا اعصابم به هم ریخت : دخترت؟؟

_حالش نسبتا خوب…البته الان خوبه بیمارستانه..با نوعی نارسایی تنفسی به دنیا اومد..زایمانمم هم زود بود…

اشکش بیشتر شد..متاثر شدم..من هم بغضم گرفت..خواهر دوست داشتنی من…از جام بلند شدم و در آغوشش گرفتم : خبر ندادی بهم چرا؟؟..تلفنت رو هم جواب ندادی؟؟

چشای خیسش رو پاک کرد : شارژ گوشیم تموم شده و دیگه نزدمش به شارژ حوصله ندارم..برای شیر دادن بهش هی می رم بیمارستان و بر میگردم…نمی تونم اونجا بمونم….

_قربونت برم آخه تو که خوب بودی؟؟؟!!

_پیش اومد دیگه….

دستی به بازوم کشید : عروسیت خوب بود؟؟…خوشحالی باده جان؟؟

..چرا صداش پر از حسرت بود..چرا انقدر چشماش تا این حد نگران بود….؟؟؟

با اشک نگاهش کردم….

_بی معرفتیم باده نه؟؟…هممون…تو هیچ وقت نفرینمون کردی؟؟

_نه ..

..جوابم رک بود..من نفرین نکردم..نه هومن رو..نه سبحان رو نه حاجی رو..نفرین به خود آدم بر میگرده…

دستی به گونه های خیسش کشیدم : چیه مثل خاله پیرزنا دنباله دعا سیاه و این حرفایی؟؟

لبخند تلخی زد و دوباره به ساعت نگاه کرد..احساس کردم معذبه… : کاش بهم میگفتی میای….

_چه طوری خواهر من؟؟..تو تلفن هات رو مگه جواب می دادی؟؟….

..شاید قرار بود کسی بیاد…به هر حال نمی شد که ساره رو تنها بذارن…تازه فهمیدم این معذبی می توست از چی باشه…

بلند شدم..باید می رفتم…اضطراب بدی داشتم..شاید هومن میومد یا مادرم…. : من برم ساره جان….

جمله ام هنوز کامل نشده بود که صدای چرخیدن کلید توی در اومد و چهره وحشت زده ساره که رو به روم بود..پشت به در بودم و از اون چهره وحشت زده می خوندم که پشت سرم یه ترس..یه اضطراب و حتما یه درد بی امان منتظرمه….

صدای سلامش تمام دلهره های زندگیم رو به هم برگردوند ومن بی هوا به سمت پشت سرم چرخیدم…کیسه های توی دستش افتاد و من برای چشم گرفتن از ان تاریکی نگاهی که تمام کودکیم رو به فنا داده بود به سیبی که چرخ خورده بود و حالا کنار پام ایستاده بود نگاه کردم….جز صدای ضربان قلبم که خودش رو به سینه می کوبید دردنا ک پر دلهره هیچ چیزی نمی شنیدم …هوایی برای نفس کشیدن نبود…فقط یک چیز تو سرم فریاد می زد برو..فرار کن…برای نفس کشیدن….کیفم رو که رو مبل بود چنگ زدم و به سمت در رفتم…قامتش قاب در رو گرفته بود….

_باده….

صدای پر از بغض و پر التماسش همه سلولهای بدنم رو یخ می زد…نفرت تا مغز استخوانم از این صدا از این قامت بلند توی در به قدری زیاد بود که احساس می کردم همین الان می تونم بکشمش…

خواستم از کنار در بیرون برم که اومد تو در رو بست…بازهم زندانی این خودخواه شده بودم….تمام ترسهای زندکیم برگشت…

_ب..بذار برم….

اومد جلو : خودتی نه؟؟…

گریه می کرد…تمام صورتش خیس بود..من اما پر از یه ترس نهفته بودم..پر از پشیمونی که ای کاش الان تو خونه خودم بودم…اون جا اکسیژن داشت….

_بدبختم کردی باده…بد بختم کردی….

من هیچ چیزی نمی شنیدم..قدرت تحلیل نداشتم..فقط می خواستم برم…خواستم از کنارش رد شم و به سمت در برم که بازوم رو گرفت..انگار کسی به صورتم آب دهان انداخته باشه..در این حد از این تماس بیزار شدم….بازوم رو با ضرب از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم : دست به من نزن کثافت…

_باشه باشه….تو رو خدا نرو بذار ببینمت..بذار حرف بزنم باهات….

ساره : بذار بره سبحان..بسه آزار دادی…بس کن ..بس کن….

این حرف رو زد و بی حال روی مبل افتاد….گریه می کرد…

سبحان : همه زندگیم رو فدات می کنم بذار فقط یه دقیقه نگات کنم…اون روز..همون روز که از خونه ساره بیرون اومدی دیدمت…هر کاری کردم شمارت رو بهم نداد..بعد هم که….

…حالا داشت پازل ها جور می شد..این احمق روانی به خواهر حامله اش هم رحم نکرده بود..

_برو کنار…

_برم کنار که دوباره بری؟؟..که بری من دوباره تو سیاهی زندگیم غرق شم…دیگه نه باده دیگه نه…

…این چی داشت می گفت…

کیفم رو پرت کردم رو زمین..چه طور این همه قدرت پیدا کرده بودم..نفرت تو وجودم در چه حد بود که من رو به این درجه رسوند…دستم رو بردم عقب و با ضربه دستی که از خودم سراغ نداشتم کوبیدم توی گوشش…پژواک صدای این سیلی به اندازه تمام سالهای در به دریم بود…

دستش رو روی گونه اش نذاشت…تغییر حالت هم نداد…بازهم نگاهم کرد..با اشک با بغض… : بزن باده..تا می تونی بزن..به اندازه همه سالهایی که عاشقت بودم بزن…ولی ببین…چروکهای روی صورتمم ببین که هر کدومش خراش روزگار بی تو بودنه….موهای سفیدمم ببین…تنهاییم رو هم ببین….رحم کن…تو رو خدا باده..رحم کن بهم..بسمه…به خدا بسمه….دارم با خاطراتت زندگی میکنم..با رویای بودنت تو خونم دارم نفس میکشم….

فریاد زدم : چی میگی؟؟….از چه تنهایی و در به دری حرف می زنی…تو…تو اون رفیق آشغال تر از خودت..با اون پدر نا مردت ..همه زندگیم رو زیر و رو کردید…

با انگشت اشاره محکم می زدم به شقیقه خودم : از چه خاطره ای حرف می زنی…؟؟…بیا ببین این تو چیه..از این تو بیا بیرون سبحان..از توی سرم بیا بیرون..راه نفسم رو باز کن….دستای کثیفت رو از روی بدنم بردار….

یه قدم به سمتم اومد…یه قدم رفتم عقب…دیگه اثری از اون نگاه هرزه پر از اعتماد به نفس نبود..التماس بود…خستگی بود..سیاهی مطلق بود…: باده…

_اسم منو نیار…اسم منو نیار…برو کنار..برو کنار….

_کجا بری..تو جات تو خونه ماست…جات پیش مامانته..پیش منه….

..دیوونه بود این …البته که بود….

_هر جا که هستی برگرد..برگرد بیا این جا نمی ذارم حاجی کاری بهت داشته باشه…من هستم..برگرد باده..برگرد….

..خبر نداشت؟؟…برگشتم به سمت ساره که با نگرانی و اشک برادرش رو نگاه میکرد..نگاهش به نگاهم که افتاد خوندم که به سبحان ازدواجم رو نگفته….

_کجا برگردم..؟؟

_خونه…نباید می رفتی…من برمیگشتم..مگه می ذاشتم دست اون محسن دست و پا چلفتی به تو برسه….

_همون محسن سگش شرف داشت به تو پسر حاج کاظم..معتمد محل و بازار…تف به ذاتت بیاد سبحان که همه نو جوونی خرج هرزگیت شد….

_توهین کن..اصلا نگام هم نکن..فقط باش..انقدر نوکریت رو می کنم…انقدر التماست می کنم تا …اصلا می ریم..همون شهری که مهسا گفت رفتی..همونی که من بیشتر از ده بار اومدم و اثری ازت پیدا نکردم…

اومد سمتم…دستم رو بردم تا کیفم رو از روی زمین بردارم…می خواستم برم..فرار کنم..شده بودم همون باده 19 ساله ترسان و لرزان…امین…کاش این جا بودی…

نگاهش خشک شد..به دست چپم که به سمت کیفم رفته بود…خواستم فرار کنم که چنگ زد به دستم…به رینگ ساده ای که سر کار جای حلقه اصلیم ازش استفاده می کردم و به اسم حک شده امین به انگشتم….دستم رو می خواستم از دستش بیرون بکشم که محکم تر گرفت ..عق زدم از بر خورد دستش به دستم….اما اون محو بود..آنچنان محو که ندید

فریاد زد..فریادی که همه بدنم رو لرزوند : دروغه..نه؟؟..دروغه؟؟..بگو که راست نیست….

من هم فریاد زدم به اندازه همه اون وحشتهای توی زیرزمین که از ترس تنبیه سکوت کردم و اشک ریختم : دروغ نیست..راسته..عشقم بهش همون قدر راسته که نفرتم از تو…شوهرم حضورش به پر رنگی نبودن تو توی زندگیمه….

روی دو زانو افتاد روی زمین..رنگش زرد شد : بی چاره ام کردی باده….بی چاره ام کردی….

بدون نگاه کردن به ساره ای که در تمام این مدت نیمه بی هوش روی مبل بود و گریه می کرد…حالا که حواسش نبود و زیر لب با خودش حرف می زد…به سمت در دویدم و از روی میوه ها رد شدم…و پله ها رو با وحشت پایین دویدم…حتی لحظه ای برنگشتم تاببینم تعقیبم می کنه یا نه…تا سر خیابون بی وقفه دویدم..حسم..مثل همون حس اون شب بود..حس تاسوعا..اولین ماشینی که جلوم ایستاد..پرایدی که راننده اش یه پیر مرد بود پریدم بالا… : ولنجک..

این آخرین جونی بود که تو بدنم داشتم…آخرین چیزی که اون بغض نهفته که حالا سر باز کرده بود اجازه داد تا بگم…هنوز هم احساس می کردم هست…خیسی روی لبم رو احساس می کردم و اون حرکتهایی که خیلی وقت بود با نوازش های امین جایگزین شده بود اما حالا برگشته بود….

انگار تو عالم دیگه ای بودم وقتی با هزار ضرب و زور در رو باز کردم…عطر خونه رو که نفس کشیدم بغم ترکید و اشک عین سیل از چشمام روون بود و من وسط تمام هق هق هایی که ناشی از درد عمیق دلم بود خودم رو تقریبا توی خونه پرتاب کردم…ساعت چند بود؟؟..لباس تنم رو کی در آوردم ؟؟..اصلا یادم نمی یومد..فقط خودم رو به اتاقمون رسوندم..چهره خندان امین تو عکس روی دیوار .. عکس عروسیمون حالم رو خراب تر کرد و شدت گریه ام رو بیشتر..حالا بیش از هر چیزی از خودم عصبانی بودم…به خاطر رفتنم..اگر امین می فهمید…فکر کردن بهش هم هق هقم رو بیشتر کرد….

دستم روی قلبم گذاشتم..قلبی که چند ساعتی بود به طرز عجیبی توی سینه ام بی قراری میکرد ….

سرم داشت می ترکید .کش سرم رو باز کردم و موهام پریشون شد دورم…

سبحان…خدای من باورم نمی شد دیدمش..بعد از این همه سال..حرفهایی که بینمون زده شد…همه تنم رو درد میاورد…من رو می برد به اون دوران…

کنار تخت روی زمین نشستم و زانو هام رو بغل کردم…

12 ساله ام حدودا دارم با پیراهنی که مادرم تازه دوخته تو حیاط بازی می کنم که عمه جان خواهر حاج کاظم با تشر مجبورم می کنه برم تو اتاق و لباس عوض کنم و رو سری بپوشم..پیرزن بد خلق و بد دهنه …کسی که سال بعدش هم از این رفت….

تو اتاق دارم لباس می پوشم که گفت گوشون با حاجی به گوشم می رسه …حاجی وقتی رفتی این زن رو بگیری بهت گفتم اینا از ما نیستن..دختر داره و زیادی جوونه قبول نکردی…حالا بشین بکش پسرت از راه به در می شه…

حاجی که معلومه عصبیه..می گیرمش زیر چک و لگد ادب می شه…پدر معتادش که برای ادب کردنش نبوده..سبحانم غلط کرده حالا چهار تا موس موس می کنه..من برای پسرم نقشه های بزرگ دارم..

نمی دونم چه قدر تو اون حالت بودم که صدای در اومد…باده…باده کجایی؟؟…خونه نیستی؟؟

صدای قدم هاش رو که محکم و سنگین بود عین حضورش.. می شنیدم…اما نمی تونستم جوابش رو بدم…احساس می کردم لباسم خیسه اما نمی فهمیدم چرا..همه چیز رو می دیدم و حس می کرم اما تحلیلی روش نداشتم یا عکس العملی..فقط صدای سبحان بود و جای کمر بند حاجی..انگار که هنوز کبود بود..بین گذشته و حال در رفت و آمد بودم و در حقیقت به هیچ جا تعلق نداشتم….

صدای قدم هاش نزدیک و نزدیک تر شد ..وارد اتاق که شد… نگران بود این از صداش معلوم بود..مانتوم و کیفم تو دستش بود ….سری تو اتاق چر خوند و من رو دید…نمی دونم چی دید که مانتو و کیف رو رها کرد و به سمتم تقریبا دوید :باده….!!!!!!!!!!!!

روی زمین جلوم زانو زد… . بازو هام رو تو دستش گرفت و تکونم داد…احتمالا فکر می کرد بی هوشم : باده..تو رو خدا یه چیزی بگو..ای خدا….تو کجا بودی…؟؟…چی شده؟؟..کسی این جا بوده..با توام…

فریادش رو هم با جون و دل می خریدم..فقط حضورش رو می خواستم گرم و بی استرس…

_امین….

همین کلمه که با ضرب و زور برای جمع کردن نیرو به شدت هم لرزش داشت بیشتر نگرانش کرد : لعنتی..کجا بودی تو..چته؟؟

_همه جام کثیفه ..اما درد هم می کنه…

لباسم رو زدم بالا.: .کبود شدم؟؟؟…..

با وحشتی که حاصلش شده بود حرکات بی اراده اش پیراهنم رو بالا زد . نگاهم کرد چیزی ندید که فریاد زد : کسی کاری کرده؟؟؟…

هق هقم رفت بالا و هم زمان از جام بلند شدم : سبحان….

_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!! تو اون بی ناموس رو کجا دیدی؟؟

_خونه ساره….

و ضجه زدم….هیچی نگفت..سکوت کرد و من واقعا در بی خردی محض بودم..می خواستم نفهمه اما مگه می شد با اون وضعیت من نفهمه..از اتاق رفت بیرون با ضرب و عجله و من بلند شدم…: ترکم کرد…امین ترکم کرد..از من خوشش نمی یاد..چه قدر بکشه از دستم…چه قدر….

هق هقم بلند تر شد…بلند شدم و رفتم سمت حموم…و با همون لباسها نشستم زیر دوش…آب از روی سرم می ریخت بین موهام….صدای دوش اون صداها رو کمرنگ و کم رنگ تر می کرد….

در نیمه باز بود..نمی دونم چه قدر کشید که سراسیمه خودش رو پرت کرد تو حموم و اومد سمتم..با همون لباس رو زانوهاش رو به رو م نشست..آب از روی موهاش لیز می خورد و روی صورت پر از اضطرابش می ریخت : داری چی کار میکنی؟؟

دستم رو بردم جلو و بی جون دستم رو رو صورتش کشیدم : خیلی دوست دارم….

هق هقم حالا بی اشک بود..دیگه اشکی نمونده بود برای ریختن…

_پاشو..پاشو بریم بیرون مریض می شی…

_نمی خوام..می خوام همه چی پاک بشه..می خوام شسته بشه….

احساس کردم چشماش خیس شد..نه از آب که از اشک…

_تمیز شدی پاشو بریم بیرون…

داشتم کم کم همون نیمچه هوشیاریم رو هم از دست می دادم که فریاد باده نگام ن رو شنیدم و دستش که رفت زیر زانوم رو حس کردم و یه سیاهی مطلق و خاموشی…..

با صدایی بلند تقریبا به این دنیا بر گشتم…چشمام می سوخت و باز نمی شد..طول کشید تا بفهمم کجام..یا چه طورم…

صدای چی بود اصلا…؟؟…دستم رو بردم سمت پا تختی و گوشیم رو که داشت خودکشی میکرد رو برداشتم …صدای ساره پیچید تو گوشی : باده خوبی…؟؟..چرا جواب نمی دی؟؟.

گریه کرد و من جونم رو به زور جمع کردم تا بتونم جوابش رو بدم :حالم زیاد خوش نیست…

_بمیرم برات..ساره بمیره راحت شه…تو مگه تو چه وضعیتی هستی که شوهرت این طور قاطی کرده؟؟

شوهرم؟؟؟..امین؟؟…چی شده بود…؟؟ هوشیار تر شدم اما سرگیجه و حال بدم مانع از این می شد تا بتونم درست حرف بزنم : ساره؟؟!!

ساره با هق هق : رفته دم خونه سبحان..زدتش..

به باقی حرفاش گوش ندام…گوشی رو قطع کردم..ظرفیتم پر بود. به ضرب و زور از جام بلند شدم و دستم رو به دیورار گرفتم و به سمت سالن رفتم : امین…امین…

دلم ریخت..چیزیش نشده باشه…لعنت به من..لعنت به من…سر خوردم و روی زمین نشستم…

با صدای باز شدن در و پیدا شدن قامتش تو چار چوب در از جام بلند شدم…حس امنیت بی نظیری با حس حضورش بهم دست داد….

من رو دید کیسه های توی دستش رو رها کرد و به سمتم اومد : چرا از جات بلند شدی…

_کجا بودی امین؟؟

..نگاهی کردم بهش..در ظاهرش که تغییری نبود..جز سردی و دلخوری آزار دهنده نگاهش…

زیر بغلم رو گرفت و روی صندلی آشپز خونه نشوند و از توی کیسه یه ظرف در آورد و درش رو باز کرد جگر بود..بوش هم حالم رو بد کرد و صورتم رفت تو هم…

بدون هیچ نوازشی بدون هیچ بحثی یه لقمه بزرگ ازش درست کرد و جلوی دهنم گرفت…

سرم رو که عقب کشیدم عصبانی شد : بخور باده به جون خودت که از همه چیز برام با ارزش تری به زور میکنم تو حلقت…از دیروز عصری خون ریزی داری…

…کی خونریزی داشت من؟؟؟..پس چرا نفهمیدم..اصلا کی بود الان زمان از دستم در رفته بود…

دستش رو جلوم تکون داد..لحن و نگاه سردش هم مزید بر علت شد و بغض دوباره برگشت به گلوم…با دست لرزون لقمه رو از دستش گرفتم..رفت سراغ یه کیسه دیگه و قرصهایی رو از توش در آورد…

یه گاز زدم و به زور جویدم…

_امین…

_….

_چرا این طوری شدی؟؟

دستاش رو محکم کوبید رو میز :چه طوری شدم..ها چه طوری شدم؟؟..می بینی خودت رو ؟؟؟..داری نابود می شی..دیشب فکر کردم از دستت دادم..دکتر بیشتر از سه تا آمپول بهت زد…چی کارت کنم…؟؟..به خودت فکر نمیکنی به من فکر کن..به من که اومدم می بینم همه زندگیم..نفسم..داره بال بال می زنه..مگه نگفتم نرو..؟؟؟

_….

از میز فاصله گرفت و دستاش رو برد بین موهاش : با توام….مگه نگفتم نرو..د آخه من می دونستم چه خبره…

با لرز پرسیدم : رفتی سراغش؟؟

_نه پس نرم…مثل بی غیرتا بشینم تماشا کنم…

_خونش رو؟؟

_گوش کن..من همه چیز اون خاندان رو می دونم..از همون وقتی که با هومن رو به رو شدی و به اون روز افتادی زیر نظر دارمشون..فکر کردی..نشستم تا بیان زن منو..همه هستیم رو داغون کنن..؟؟؟؟.اما زن من برای حرف من تره هم خورد نمیکنه….

بغضم رو قورت دادم ..

_بخورش باده یخ کرد باید تمو م بشه اون لقمه…

_اتفاقی…

_غذات رو بخور…

لحنش بدون هیچ انعطافی بود…و من می ترسیدم از نگاه سردش…

_تو رو که اون طوری می بینه..قاطی میکنه..به خصوص وقتی تو توی اون هذیون بهش میگی بدنم درد میکنه..تا مرزه سکته رفته که نکنه…

..هم اون از گفتنش هم من از شنیدنش عذاب می کشیدیم….

_به خونه ساره زنگ می زنه و ساره براش تو ضیح می ده که مسئله چی بوده…بعد به من زنگ زد..اومدم تو بی هوش بودی و دکتر هم بالای سرت…سپردتت به من و رفت..برگشت پیراهنش پاره بودو چشماش رنگ خون..ساعت حدود 11 بود که اومد خونه…هر چی گفتم من می مونم قبول نکرد..

_از خودم بدم میاد…

قاشق دیگه ا ی از غذا رو کرد تو دهنم : بی خود….

رو تخت نیمه نشسته بود و مهسا از ظهر پیشم بود و داشت به زور غذا تو دهنم میکرد….

غذا رو جویده نجویده قورت دادم : اشک هم برام نمونده…

_بهت گفتم نرو …نگفتم؟؟

_…..

_ببین من نمی گم امین کار خوبی کرده باید برات توضیح می داد..البته به من گفت نگفتم چون نمی خواستم حتی حرف اونا ناراحتش کنه و یا بترسه که خبریه که من این خانواده رو زیر نظر گرفتم….ولی بازم تو آدمی نیستی که چیزی رو الکی بپذیری…

_دیشب همه حرفام از هذیون بود ….مهسا….چرا؟؟

_می دونم چرات برای چیه…فکر میکنی من چرا ندارم…پدر مثل دسته گلم شهید شد….وصیت کرد که من برای سرزمینم رفتم..نباشه که از این مسئله استفاده کنید..یه عمری..با سختی زندگی کردیم..با تنهایی سه تا زن….نمی گم به اندازه تو سختی کشیدم..اما کشیدم…نگاه می کنم به بردیا گاهی لجم هم میگیره…از شدت دل خوشی فقط دنباله دختر موس موس کرده …

با قاشق غذا رو زیر و رو می کرد

_ذهنم درست کار نمی کنه مهسا….امین..یه جوری شده…همه حواسش پیشمه…بهم محبت هم میکنه اما سرد..خیلی سرده و این من رو می ترسونه…

_باده..چه توقعی ازش داری؟؟..همین طوری راحت بگذره..دلخوره ازت..خیلی ناراحته…کینه اش خالی نشده…

_چی کار کنم؟؟

_بذار یکم بگذره آروم می شه…به زور داره خودش رو کنترل می کنه..رفتم تو آشپز خونه برات غذا بکشم…با بردیا نشسته بودن باید می دیدی با چه حرصی کاغذای روی میز رو مچاله میکرد…

…سرم رو روی بالشت گذاشتم حالم خراب بود و داروها حسابی منگم میکرد..

تقه ای به در خورد و امین اومد تو نگاهی بهم انداخت و بعد رو به مهسا کرد : چیزی احتیاج ندارید؟؟

واقعا می خواستم فریاد بزنم..با صدای بلند گریه کنم از این سردیش..

مهسا : باده …..

من : نه.. خوبم…

امین : داروهات رو سر وقت بخور من و بردیا جایی کار داریم بر میگردیم….

_امین نمی ری که سراغش؟؟

نگاهی بهم انداخت : داروهات یادت نره….

و از در رفت بیرون خواستم بلندشم برم پشت سرش که سرم گیج رفت و مهسا هم دستش رو روشونه ام گذاشت : بگیر بخواب….

_مهسا..اگه دوباره دعواشون بشه..پای حاجی هم به ماجرا باز میشه…

_اون خودش می دونه چی کار کنه..بذار خودش رو خالی کنه..مثل بمب ساعتی متحرکه …امین خیلی خوب می دونه چه طور از خانوادش دفاع کنه…

_می دونم..به خدا می دونم…

_پس تو فقط به خوب شدنت فکر کن گلم..به سر حال شدنت..تا بتونی سر فرصت منت آقاتون رو هم بکشی…

_این صد بار از کلمه آقاتون حالم بد می شه….

مهسا کمک کرد تا دوش بگیرم و کمی هم آرایش کنم تا از حالت زرد و زار در بیام و یه لباس مرتب تنم کنم…امین و بردیا هنوز برنگشته بودن و من حسابی استرس داشتم اما می ترسیدم به ساره زنگ بزنم….

_استرس داری باده؟؟

_می ترسم حاجی پاش به ماجرا باز بشه..

_خوب بشه..تو مگه شوهرت رو نمی شناسی ..امین تو وضعیت اجتماعیه که از حاجی بترسه؟؟

_خوب نه..اما بسش نیست..از وقتی با من آشنا شده درگیره گذشته منه..نگاه کن..مگه چند وقته که ما ازدواج کردیم که دو روزش رو بهش زهره مار کردم….

_وظیفشه بفهم..مگه نمیگه عاشقته..مگه تو رو همین طوری نپذیرفته ؟؟…پس کار ویژه ای برات انجام نمی ده..تو انقدر حسن داری که این مسائل در کنارش هیچه….

..چه قدر دوستش داشتم …اگه مهسا نبود : مهسا مرسی که هستی..سمیرا و تو رو خدا به من هدیه داده…

بوسه شیطونی به گونه ام زد : تو هم هدیه ما بودی جسارت تو و سمیرا من رو وادار کرد به رفتن از ایران و با بی پولی درس خوندن رو ..تو به من یاد دادی درس خوندن و گرفتن حق زندگی مهم ترین کار یه زن تو زندگیه…

حالا هم پاشو بریم برای اون دو تا یه شامی چیزی جور کنیم از جنگای گلادیاتوری الان بر میگردن گرسنه ان…

از تصورشون تو زره از خنده نتونستم سر پا بایستم..

مهسا : آفرین..همینه بخند..بعد هم آخر شب حسابی خودت رو برای امین لوس کن و آشتی کنید..نذار سبحان یه روز دیگه ات رو هم خراب کنه..هر روزی که تو زانوی غم بغل بگیری یا با شوهرت اختلاف پیدا کنی انگار که اون این بازی رو برده…

به آشپز خونه رسیدیم : میگم مهسا بیا بی خیال غذا پختن شیم بشینیم بستنی بخوریم…

چشماش برق شیطنت زد از توی فریزر یه بسته باز نشده بستنی توت فرنگی در آوردم با دو تا قاشق….تو دستگاه یه آهنگ از آهنگای عباس قادری گذاشتیم و شروع کردیم به خوردن بستنی و با صدای بلند با آهنگ همراهی کردن…

مهسا با دهن پر قاشق رو مثل میکروفون گرفته بود جلوش و ایستاده بود رو صندلی و من از شدت خنده نمی تونستم بشینم…

آهنگ که تموم شد صدای تشویق از پشت کانتر آشپز خونه اومد..مهسا و من از ترس یه متر پریدیم بالا و من به اون سمت چرخیدم..امین با لبخندی محو و نگاهی پر از عشق داشت نگاهم میکرد و بردیا با چشمایی پر از تحسین و شیطنت…مهسا که لپاش از خجالت گل انداخته بود خواست سریع از رو صندلی بیاد پایین که سکندری خورد و خورد به کابینت و آخش در اومد…تا اومدم از جام بلند شم نمی دونم بردیا چه طور خودش رو به مهسا رسوند : چی شد؟؟..خوبی؟؟..آخه این چه کاریه؟؟

مهسا یهو با صدای بلند زد زیر خنده..خنده ای که باعث تعجب بردیا شد..اما بازوی مهسا هنوز تو دستای بردیا بود …

_آبروم رفت….

این جمله اش که با مظلومیت بود و در عین حال با خنده من و امین رو به خنده انداخت اما بردیا یه لبخند زد و مهسا رو به سمت خودش چرخوند : مطمئنی خوبی؟؟…چرا مراقب خودت نیستی؟؟

خنده مهسا قطع شد..خیره شده بود به بردیا..من که ته دلم یه حس عجیبی داشتم از دیدن این صحنه نمی تونستم بردیا رو این طور نگران و در عین حال گرفتار تصور کنم…مهسا زودتر به خوش اومد و بازوش رو از تو دست بردیا بیرون آورد و روبه امین که حالا پیش من ایستاده بود :. شما از کی این جایید؟؟

_از همون وقتی که شما رفتی رو صندلی انقدر غرق خودتون بودید که مار و ندیدی ما هم از تماشا کردن شادیتون لذت بردیم…

جرات نداشتم نگاهش کنم..می ترسیدم اون نگاه زیبای چند دقیقه پیشش جایگزین همون نگاه سرد شده باشه..نگاهی که از هر تنبیهی بدتر و درد ناک تره….

اما نفس عمیقی کشیدم بوی تلخش برام آرامش بود و امنیت ..بهم نزدیک تر شد …

بردیا: ..می گم چه طور شام بریم بیرون مهمون امین…

امین با خنده و شوخی آشکاری :..ااا..چرا من؟؟

_پس لابد من؟؟؟

_حالا یه بارم تو داداش..همیشه شعبون یه بارم رمضون…

_زشت نیست جلو بزرگتر دست تو جیبم کنم…

مهسا : اصلا مهمونه من…

بردیا با اخمی جدی: این حرفتون رو نشنیده می گیرم…

…برم این جذبه رو…

امین از من سئوال هم نپرسیده بود..به سمت اتاقمون رفتم تا لباس بپوشم که در باز شدو امین وارد شد..نگاهش نکردم امروز شمشیر رو از رو بسته بود و آشکار بهم کم محلی میکرد…رو صندلی میز توالت نشسته بودم و داشتم موهام رو جمع می کردم…پشت سرم تو آینه دیدمش..چه قدر دلم برای آغوشش تنگ بود..چه قدر دلم می خواست الان می تونستم روی سینه اش سرم رو بذارم…چه قدر دلم تو همین دو روز برای خانومم گفتنش تنگ بود و چه قدر دوست داشتم بدونم کجا بودن و چه اتفاقی افتاده؟؟؟

نگاه مستاصلم رو تو آینه دید..به سمتم اومد و دستاش رو روی شونه ام گذاشت..سرم رو به سمت چپ خم کردم و به ساعدش تکیه دادم…

_حالت انقدر خوب هست که بتونیم بریم بیرون مگه نه؟؟

..تازه الان داشت می پر سید..

_خوبم…

_برای روحیه ات هم بهتره…داروهات رو خوردی؟؟

دلم گرفت از این فاصله ای که بینمون افتاده بود….

شونه ام رو فشار داد… : با تو ام باده اگه دارو هات رو نخوردی…

_بس کن امین..تو رو خدا بس کن…تو متوجه نمی شی..داروی من..منبع آرامش من تویی…وقتی ازم فاصله میگیری..وقتی نفست بهم نمی خوره دارو می خوام چی کار….؟؟؟

بلند شدم و رو به روش ایستادم : وقتی این عسلی های نگات سردن..وقتی باده گفتنت به تلخی بوی عطرته..اصلا بمیرم بهتره….

عصبانی شد و بازو هام رو تو دستش گرفت : اون جمله آخر رو یه بار دیگه بگو تا ببینی چی کارت می کنم…

ازت دلخورم باده…..

_می دونم من مقصرم اما..اما نمی بینی چه قدر دلتنگتم..نمی بینی هر بار که از کنارم رد می شی و مثل همیشه نیستی من چی می کشم؟؟

_فکر میکنی برای من آسونه..دارم بال بال می زنم برای تنت..برای چشمایی که تازه چند وقت بود شاد بود و دوباره غمگین شد…دارم خل می شم هر بار که یادم میوفته مردک بی همه چیز تو صورتم زل زده میگه باده رو طلاق بده اون سهم من از زندگیه….

این جمله رو که گفت فشار دستش روی بازوهام رو زیاد کرد…معلوم بود چه قدر عصبیه…..: به من…به من…میگه زنت رو طلاق بده..د اگه نگرفته بودنم که کشته بودمش…

..سبحان یه دیوانه به معنای واقعی بود..

_به خاطر حرف اون داری من رو تنبیه می کنی….

چه دل نازکی شده بودم که دوباره بغض کردم… : اصلا..منم ازت دلخورم امین…

این جمله ام همش برای ناز بود..این آخرین حربه هام بود….

دستاش کمی شل شد و نگاهش کمی نرم تر… : نبینم اشک بریزیا…

خودم رو تو آغوشش جا کردم…دستام رو مشت کردم دو طرف سرم روی سینه اش و مثل گربه تو آغوشش خم شدم…

دستاش محکم در آغوشم گرفت و من غرق خوشی شدم…غرق عشق..غرق آرامش….

کمی حالم بهتر شده بود و برگشته بودم به شرکت…بردیا جدی جدی میز مهسا رو تو اتاق من گذاشته بود …من خیلی خوشحال بودم..من سرم به نقشه های خودم بود و اون هم پروژه مشترک با سها رو داشت بررسی می کرد….

_خوب پس خدا رو شکر جور شد….

_آره جور شد…بنگاهیه برامون تونست این رو جور کنه..خونه قشنگ و دلبازیه…

_مامانت حالش بهتر شد؟؟

_ای همچیم ..هضمش براش خیلی سخته باده..بلاخره این خونه پر از خاطرات پدرمه براش باورش نمی شه که عموم از چنگمون درش بیاره….

..خونه پدری مهسا و سمیرا به نام پدر بزرگش بود …البته متعلق به پدر بزرگ پدریش بود…بعد از فوت پدر بزرگش عموش پاش رو گذاشت رو خر خره شون..سهم الارثشون رو داد و مجبورشون کرد خونه رو تخلیه کنن…مهسا که این مدت دانشجو بود و با ضرب و زور تونسته بود خرج دانشگاهش رو جور کنه و تازه کار پیدا کرده بود….به سمیرا هم نمی خواستن بگن چون نمی خواستن از بهروز پولی بگیرن…سمیرا وقتی فهمید می خوان جای دیگه ای رو بخرن از پول خودش براشون فرستاد..خبر نداشت که می خوان فعلا جایی رو اجاره کنن تا وام جور بشه و بتونن خونه بخرن…

_مهسا می دونی که من هرچی دارم…

_تا همین الانشم خیلی کمک کردی..مرسی…

_این چه حرفیه این یه دهمه تمام زحمتهایی که شما برای من کشیدید نیست….

لبخندی زد : ما خوشحالیم که تو رو پیشمون داریم…

_سمیرا بفهمه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x