رمان زیتون پارت 15

4.5
(20)

 

از تو آینه به لبخند پت و پهنش نگاهی کردم و چشم غره ای بهش رفتم و آخرین روتوش رو با ریمل به مژه هام دادم…

_بی خود چشم غره نرو نامرد..تو چه طوری بازم با این شکم حامله می تونی انقد رجذاب باشی دختر…

..اغراق می کرد مطمئنا..صاف ایستادم پیراهن قرمز آستین حلقه ای تنم بود که از زیر سینه گشاد می شد و چند لایه حریر داشت..دامنش یه وجب بالای زانو بود..کفش تخت مشکی و چند تا پا بند سکه ای رو هم که بیشتر از هر چیزی رو اعصاب امین رفته بود چون راه که می رفتم جرینگ جیرینگ می کرد…

مدل پیراهن باعث می شد بارداریم خیلی مشخص نباشه..موهام رو خیلی محکم بالای سر دم اسبی کرده بودم که چشمام رو کشیده تر و قدم رو بلند تر نشون میداد…دلیلش هم این بود که نمی تونستم موهام رو رنگ بذارم و این نوع بستین اون رنگ مشکی پر کلاغی موهای طبیعیم رو که حتی یادم رفته بود چه رنگیند خیلی تضادی با رنگ فندقی روی سرم نداشته باشه…چون نمی تونستم رژ بزنم حسابی از خجالت یه آرایش مفصل چشمام در اومده بودم ….

_چشمات خیلی گستاخ تر شده…

_باید پوف امین رو میشنیدی وقتی من رو دید مهسا…دستش رو برده بود لای موهاش می کشیدشون..جراتم نداشت چیزی بگه…یعنی چی می خواد بگه…

_والا با این گستاخی نگاه تو منم می ترسم حرف بزنم….

به مهسا با اون دامن خیلی کوتاه سفید و بلوز خوشگل مشکین گاهی انداختم : بردیا هم خل نشه امشب خوبه…

_من می تونم خلش کنم چون به اون ربطی نداره..اما تو با روان اون شوهرت بازی نکن امشب که کلا ازت محروم که هست بیشتر قاطی میکنه…

برگشتم به سمتش و تکیه کوچیکی زدم به میز توالت : من بچه نیستم…عقده توجه هم ندارم ..شکمم رو نمی بینی؟…من مجرد بودم کسی رو تحویل نمیگرفتم…من همیشه به خودم می رسم..تو خونه هم همیشه مرتبم…

دستش روروی دستم گذاشت : می دونم..باده من اگه تو رو نشناسم که باید بمیرم..می خوام بخندیم…ولی واقعا خوشگل شدی…

ورودم به سالن همراه مهسا هم زمان شد با نگاه پر از تحسین خیلی از اطرافیان ..سرم چرخید به سمت امین و تو دلم قربون صدقه اش رفتم که کنار بردیا ایستاده بود..کلافگی ازش می بارید…دست راستش که تو جیب شلوارش بود رو مشت کرده بود…

یکم اذیتش کنم مگه چی می شه؟..من که هیچ وقت این کار رو نکردم…سرم رو مثل همیشه بالا گرفتم و عین استیج راه رفتم…از پوفی که کرد و چرخش ناگهانی اش به پشت سرش معلوم بود داره قاطی میکنه..اما یه دقیقه بعد مسلط به خودش دوباره چرخید رو به جمع..

رفتم به سمتش و کنارش ایستادم که بازهم 15 سانت ازم بلندتر بود…صاحب مهمونی پسری بود به نام سپهر پر حرف..شلوغ..تپل و خوش خنده…همراه نامزد خوش خنده تر از خودش باران به سمت من و امین اومد و دست داد : خوش اومدید..منور کردید…ما که نتونستیم عروسیتون باشیم..خوش حالم که می بینمتون….

باران : امین عروسکت خیلی خوشگله..رفتی خونه اسفند براش دود کن…

امین : به خانومم نگو عروسک باران..

سپهر : ها چیه حسود خان…خودت فقط این اصطلاح رو اجازه داری براش به کار ببری؟؟

..خندیدم البته از خنده سپهر که باعث می شد گوشتاش تکون بخوره…

امین : خوبه می دونی من رو داشته هام حسودم…

_آره خوب کسی به کار و بارتم حق نداره چیزی بگه…

پوزخندی زدم که از دید تیز امین دور نموند …

دستش رو دور شونه ام حلقه کرد..احساس دستش دور شونم یه آرامشی رو درونم به وجود آورد ..

_من همین یه داشته رو دارم…باقی چیزا همش کشکه…

با مهسا که زیر نگاه تیز بردیا بود ایستاده بودیم و به رقص با مزه سپهر و باران نگاه می کردیم..بردیا و امین ویه مرد دیگه داشتن صحبت میکردن…نگاه گاه گاه امین روی خودم رو احساس میکردم و سعی می کردم به روی خودم نیارم ..

مهسا : آخ آخ باده امین مثل میر غضب داره میاد…

…نمی دونم کی نامرد جیم زد ….

ایستاد رو به روم : باده…با من لج داری باشه قبول…می خوای تنبیهم کنی…گردنم از مو باریک تر…رعایت خودت رو بکن خانومم…از وقتی اومدیم سر پایی…برات خوب نیست…

دستم رو عقب کشیدم..دستش که داشت آروم به سمت مچ دستم میومد تو هوا خشک شد..

من : خیالت راحت باشه..بچت رو صحیح و سالم بهت تحویل می دم…

چشماش از خشم برق زد…روی هم گذاشت و ثانیه ای فشار داد و زیر لب با لحنی که واقعا ترسناک بود : بس کن باده..بس کن…دیگه داری زیاده روی میکنی…گاهی دلم میخواد…

وقت نشد بپرسم چی؟..چون یکی از دوستان امین همراه با خانومش کنارمون اومدن و نیم ساعتی راجع به شرکت و اینکه آیا من وقت میکنم برای زمینشون تو کلاردشت یه ویلای زیبا طراحی کنم؟..کاری که با کمال میل زیر نگاه عصبی و نا راضی امین قبول کردم و دست فشردیم بابتش..

کمرم داشت نصف می شد اما چیزی به روی خودم نمی آوردم…مهسا کنار پسری به نام سامان ایستاده بود و می خندید…امین گیر بحثهای بی انتهای سپهر افتاده بود…بردیا بمب در حال انفجار بود…

با گام های بلند به سمت مهسا اومد و مودبانه از سامان خواهش کرد تنهاشون بذاره…لحن عصبیش خنده دار بود.ما این دو تا دوست رو داشتیم دق می دادیم…

بردیا : اون دامن لعنتیت رو یکم بکش پایین تر…

مهسا : آهان چون خودت داشتی دخترا رو دید می زدی فکر کردی همه همین طورن…

بردیا بازوی مهسا رو گرفت : تیکه های بی خودی که بهم می ندازی برام مهم نیست مهسا..اما به خودت قسم اگه این کارات رو امشب ادامه بدی..برای رفتار درست داشتن قولی بهت نمی دم…

مهسا با حرص بازوش رو از دست بردیا در آورد : تو چی کا….

_ادامه نده که تو جمع یه کاری می کنم همه بفهمن چی کارتم….

با خونسردی این رو گفت و از کنار ما رفت…

_احمق…روانی..اصلا به این چه ربطی داره…

با لبخند بهش گفتم : می بینم که هر کاری دوست داری نمی تونی انجام بدی…

..جوابش یه فحش زیر لب بود و خنده من…بگذریم که تا اخر مهمونی بردیا خونسرد و جنتلمن و عادی از کنار مهسا جم نخورد ….

سپهر : بچه ها بیاید بریم تو حیاط که بساط سنتی زدم..بریم قلیون بکشیم…کنار امین ایستاده بودم…جمع بیست نفره تصمیم به رفتن گرفتن …من ایستاده بودم…

سپهر : عروس خانوم شما و امین هم…

امین : سپهر ما نیایم بهتره…

_برو عمو انقدرا هم ادای مثبتی نیا جلوی خانومت…

امین یه دستش رو دور کمرم انداخت و یه دستش رو روی شکمم کشید و با لحن پر مهری که من رو هم به حسادت انداخت : خانومم بارداره سپهر اون دودا براش خوب نیست…

صدای دست و سوت و تبریک بچه ها بلند شد…

باران : پس بگو چرا همش یا دستت دور کمرشه یا با چشمات می پاییش و با هر حرکتش از جات بلند می شی…دکتر پاکدل جذاب ما داره پدر می شه…

امین دستش رو از رو شکمم برداشت و رشته موی کنار گوشم رو عقب زد این بار لحنش بیشتر کلافه بود : باردار هم که نبود همین بود باران…زندگیمه…

صدای زن ذلیل گفتن بچه ها و خنده هاشون رو نمی شنیدم…واقعا هم مگه این طور نبود؟..پس چرا واقعا چرا اون حرفها رو بهم زده بود…

تو پش پر بود فکر کنم…از همه وجناتش مشخص بود از اون حرصی که داشت باهاش تو سالن راه می رفت و هم زمان گره کرواتش رو شل میکرد…

من از ناحیه کمرم و زیر دلم داشتم قطع می شدم…از بس که با تخسی که اعصاب خودم رو هم خراب کرده بود سر پا ایستاده بودم..

دستم رو به لبه میز آشپز خونه گرفتم و یه کله لیوان آب رو سر کشیدم…بدنم این جا بود اما روحم…روحم در پرواز بود برای بودن تو آغوش مردی که کلافه داشت تو سالن این ور و اون ور میر فت..

خوب درست بود هر جایی که الان ایستاده بودم هر جایی غلط یا درست…انتخاب خودم بود…

نفسم رفت…لیوان رو با صدا کوبیدم به روی میز و دست گذلشتم روی کمر..لبهام رو بهم فشردم تا چیزی ازش خارج نشه..هیچ صوتی..اما آخ غلیظم فکر کنم به گوشای تیزش رسید که صدای گام های سریعش و حضورش که هاله ای از استرس داشت رو احساس کردم…

دستاش که روی کمرم قرار گرفت و صدای بم نگرانش : چی شدییییی؟؟ باده با تو ام….

دستم رو که زیر دستش قرار گرفته بود سر دادم این طرف قصدی تو کارم نیود..برای این بود که حضور گرم اون دستای پهن گرم درمانتر بود تا دستای سرد و ظریف من…

بد برداشت کرد که با حرص گفت : باده برای آخرین بار دارم هشدار می دم بهت بس کن….

کمرم رو کمی صاف کردم : خوبم…

نگاه کردم تو چشماش که حالا علاوه بر کلافه بودن حرصی بودن و خسته….: خوب نگام کن باده..من همونیم که ادعا میکردی دوستش داری…حالا کار به جایی کشیده که دستت رو از زیر دستم سر می دی….

عصبانی تر تن صداش رفت بالا : از حرص من ببین چه کردی…رنگ به روت نیست..بریم این لباس رو عوض کن..استراحت کن…

بدون حرف اومد زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد به سمت اتاق بریم… : برو بیرون امین می خوام لباسم رو عوض کنم…

کلافه دستی به مو هاش کشید : هشدارم رو یادت رفته فکر کنم…بسه باده…نذار..نذار…

خونسرد: نذارم چی؟؟..نذارم که بذاری بری…انگار نکردی این کار رو…

جوابم رو نداد با عناد صاف ایستاد جلوم و خیره شد دست به سینه بهم : عوض کن اون لعنتی رو که توش انقدر من رو دق دادی…

_گفتم که برو بیرون…

فریاد زد : من شوهرتم…همین جا می ایستم فهمیدی….

..خوب یکی از چیزهایی که این چند وقت یعنی یه ماه اخیر بیشتر هم شده بود این بود که من نمی خواستم امین شکمم رو ببینه…خیلی مسخره بود اما مدتها بود که جلوش لباس عوض نمی کردم یا با حوله نمیگشتم…هیکلم خوب کمی دفرمه شده بود و اعتماد به نفسم رفته بود به صفر….

_بسه هر چی ادا در آوردی…چند وقته نمی ذاری بدون لباس ببینمت..فکر میکنی بهم بر نمی خوره لعنتی..فکر می کنی مثلا چی..نمی تونم خودم رو کنترل کنم می یام سراغت…چی تو اون مغزت میگذره که این کارا رو می کنی….

_بد برداشت میکنی…

_از حرفات ؟؟..از این نگاههای سردت که دیوونم می کنه؟؟..از کنایه هات؟؟…یا رفتارت که شدی همون باده تلخی که حداکثر جمله هاش سه تا کلمه داشت اونم روزی ده تا جمله…چی؟؟..کدومش؟؟؟

_از همش و هیچ کدومش…

_فلسفیش نکن..رنگ به روت نیست..عوض کن اون لعنتی رو اومد سمت و خم شد رو زمین و با حرص خلخال پام رو باز کرد و گرفت تو دستش آورد تو صورتم : با اینا تمام شب جلو چشمام قر دادی با هر جیرینگش دلم رو لرزوندی…

هم عصبانی بود هم نبود …دستاش رو از کنار بدنم هول داد عقب و رفت سمت زیپ لباسم و کمی کشیدش پایین..

کمی تکون خوردم..پشتم دیوار بود جلوم امین…می دونستم زورم به دیوار بیشتر می رسه تا امین: نکن امین…

زیپ رو با حرص کشید پایین و لباس از رو بدنم سر خورد..نا خود آگاه سرم رفت پایین و دستم روی شکمم….

دادش در اومد : نمی فهممت….باده..نمی فهممت…و خلخال هار و پرت کرد گوشه اتاق و از اتاق بیرون رفت…

موهام رو باز کردم یه لعنت فرستادم به زمین و زمان…صورتم رو شستم یه لعنت دیگه…خسته شده بودم..خستش کرده بودم…

تو آینه روشویی نگاهی به خودم کردم : داری با خودت..با امین چی کار میکنی…داره با تو با خودش چی کار می کنه باده؟؟

رو کناپه نیم دراز کش بود…نیم تنش روی مبل یودو پاهاش رو زمین بود دستش رو روی صورتش گذاشته بود…کاش این جوری نمی شد که حالا هم من…هم اون…

_حرف بزنیم؟؟

دستش رو از رو صورتش برداشت و از جاش تقریبا پرید و نشست..پیراهن نخی سفیدم رو که دید..رد نگاش رفت سمت موهای بافته شدم انگار با مزه هاش با تمام محبتی که داشت..تنم رو نوازش میکرد…تنم داغ اون نگاه پر مهرش بود : حرف بزنیم…

بلند شد و همراهم اومد رو تراس…اشارپم رو دورم پیچیدم و و نشستم…

رو به روم نشست..دکم های پیراهنش رو باز کرد و فقط دو تای پایین بسته بود..نگام لیز خورد به سینه اش که چند وقت بود خودم رو از اینکه سرم رو روش بذارم محروم کرده بودم…

خیره داشت نگاهم میکرد منتظر بود…دستام رو قفل کردم تو هم : برای تو همسر حامله یعنی چی…

سئوالم تعجب زدش کرده بود : برای من همسر یعنی تو..حامله یا غیر حامله…

_من هورمونام بهم ریخته است…حساس ترم…بهت بیشتر از هر زمان دیگه ای احتیاج دارم…می فهمی…

_آره می فهمم…من به تو همیشه همین قدر احتیاج دارم تو این رو می فهمی؟؟

_بهم گفتی داشتی بچم رو میکشتی..امین گفتی بچم..نگفتی بچمون..نگفتی خودت…

کمی تن صداش رفت بالا : باید بازم میگفتم خودت…تو که می بینی همه چیز خودتی…من خودتم….این زندگی خودته…اون بچه اگه هست به خاطر تو..به خاطر تو که عشق بچه ای…به خاطر تو که بی تابم میکنی…

_گفتی مراقب نبودی…

_بودی و گفتم نبودی؟..بی انصاف زل زدی تو صورتم داستان بافتی…

_چی میگفتم…که بری سراغش..که بیفتی به جونش..که چیزیت بشه…

داد زد : آره..باید می رفتم سراغش..مگه نرفتم…؟؟…

رنگ از روم پرید : چی داری میگی؟؟

_پیداش نکردم…در رفته کدوم قبرستون نمی دونم..اما پیداش می کنم…تاکسیدرمیش میکنم…

_ببین به خاطر همین جمله هاست..از تو بعیده تو..

_چیم..منم مردم از همین خاک…مثل همه مردا..مثل هر مردی که ببینه چیزی داره زندگیش رو به خطر می ندازه قاطی میکنه..من این جوری بزرگ شدم..بهت گفتم برای من همه چی یعنی خانواده..هر چیزی که بخواد به خطر بیندازتش حتی اگه تو باشی من قاطی میکنم…

_قاطی نکن..به خاطر گذشته آشغال من قاطی نکن…

_من برات قاطی میکنم..گذشته و حال و آیندت ماله منه…برای چیزی که ماله منه قاطی میکنم…

..کم آوردم…تکیه دادم به پشتی صندلیم و سعی کردم جملاتم رو جفت و جور کنم : حبسم نکن…بذار نفس بکشم…

_بی انصافی چی کارت میکنم؟..میگم نگرد؟..نخر…؟؟…قفلت کردم تو اتاق؟؟…من فقط مراقبتم… تو که نتایجش رو هم دیدی ..درد اصلی اینه که من همش دارم تلاش میکنم باشم…

_بر میگردم سر کار….

_برگرد نفس من…مگه دریغ کردم ازت؟

_مداوم عین قبل از ازدواج…

_باده..صبر کن ببینم…مگه من از پشت کوه اومدم..مگه گفتم کار نکن…به خاطر وضعیت بارداریت کارت کم شد…

_نمی خوام همش وابسته باشم…

..قاطی کار یه دقیقه بود فشارش رفت بالا که گوشاش قرمز شد ….چرت گفته بودم….

_لعنت ….فریاد زد : لعنت…..می دونی حرفات یعنی چی؟…

بلند شدم…رو به روش ایستادم : بهم نشون دادی میشه که نباشی…می شه که بری و من بمونم..می فهمی…؟؟؟ من کشیده بودم کنار…سپرده بودم دستت با خیال اینکه هستی…حالا باز بر میگردم به میدون.چون می شه که نباشی…

بغض دار شد لحنش : بگم غلط کردم..بس میکنی این جمله رو…بگم باده رفتم اما همه فکرم این جا بود…مهسا بود..بردیا بود..یه کارت پر پول بود..این خونه بود…من خیلی زودتر هم بر میگشتم..حتی سه ساعت بعدش اگه فقط یه زنگ می زدی..مگه بر نگشتم…مگه بال بال خودت نبودم…خودت ..بوت…اقتدارت…بودنت…بگم بس کن بس میکنی؟؟

_مهسا قبل از تو هم بوده..بردیا نبوده..سمیرا بوده..دنیز بوده..هاکان بوده..بهروز بوده…می بینی بیشتر هم بودن…

تو اومدی..فقط تو بودی…الان من بازم می ترسم که نباشی…پس نباید صحنه رو ترک کنم…

با زو هام رو گرفت تو دستش : نگو باده..نشکن منو…می فهمی برای یه مرد این حرفا یعنی چی؟؟..اونم برای مردی مثل من….

_حالا گرفتی آدم تو عصبانیت می تونه چیا بگه..چه طوری بسوزونه…من بیشتر بلدم امین…خیلی بیشتر از تو بلدم چی بگم نتونی شب بخوابی..

_فکر میکنی این چند وقت تونستم بخوابم؟؟؟….فکر میکنی تونستم؟؟؟..نمی ذاری ببینمت…

سرم رو انداختم پایین…

_چرا نمی ذاری ببینمت..می ترسی…

_به خاطر اون نیست…

_به خاطر چیه..دیگه چی می خوای بگی که همه چیزم بره زیر سئوال…

_زشت شدم..نمی خوام ازم بدت بیاد…

مظلومانه گفتم..خودم دلم سوخت….

کشیده شدم تو بغلش..محکم…: خدای من چی داری میگی زندگی من…چی داری میگی…مگه میشه از تو بدم بیاد..تویی که امشب غوغا کردی..نفس بریدی..نگات کردن..من حرص خوردم..قاطی کردم..مگه میشه بدم بیاد..من همیشه …

سرم رو بیشتر تو سینه برهنه اش فرو کردم : من فقط می خواستم توجه تو رو جلب کنم…

_می دونم..بیشتر از جفت چشمام بهت اعتماد دارم…اما بد جور جزم دادی..با اون جیرینگ جیرینگت…

کمی بیشتر تو آغوشی بودم که انقدر دل تنگش بودم…موهام رو نوازش کرد..نفس عمیقی کشید….

سرم رو آوردم بالا و به صورت غرق فکرش نگاه کردم…سنگینی نگاهم رو احساس کرد خم شد رو صورتم : اون حرفت فقط برای سوزوندن من بود باده مگه نه؟؟

_می خواستم ببینی چیا میاد به مغزم…ولی بقیه اش حرف دلم بود…امین..وقتی من رو انتخاب کردی..می دونستی چه جوریم..من زن کنار بکش نیستم…بذار تو مرکز باشم..پا به پات بیام..مثل اون اوایل از کارت باهام حرف بزن…حرف بزنیم..من قول می دم و بابتش هم عذر می خوام که دیگه چیزی رو ازت پنهان نکنم…نبودنت بد تنبیهی امین…

چشمام رو بوسید : من از خدامه…

_محافظ نمی خوام..راننده نمی خوام…

اخماش رفت تو هم : بابت اینا بهم فرصت بده..لا اقل تکلیف سبحان روشن شه..خواهش میکنم ازت..

چشمام رو به نشانه تایید بستم..صدای سکوت بود همه جا یه شب گرم و ساکن تابستونی با عطر گلای محبوبه شب که تو باغچه تراس بودن..بوی ملس عاشقی به علاوه عطر تلخ و شیرینی یه نگاه عسلی…چه قدر محتاج بودم به تمام اینا…حرف مفت زده بودم..نمی خوام وابسته باشم…مگه می شد زن این مرد باشی و وابسته نباشی…

_به کجا خیره شدی شرابی که این چند وقته بد تلخی..بد….

سرش رو سر داد بین موهام..نفسش به گوشم می خورد و خوش خوشانم می شد…چند تا نفس عمیق کشید..چندتا بوسه ریز..زیر گوشم زد..دستش رو رو کمرم می کشید : دوستت دارم نفس من…

شل تر ازاین حرفا بودم که جوابش رو بدم…سرش رو آورد بالا چونم رو گرفت و خیره شد بهم…نرمی لباش و اون تری رو که حس کردم..روحم از یه عذاب چند روزه رها شد…هر حرکتش روی لبم…هر تماس دستش با کمرم پروازم میداد…

سرش رو عقب کشید و با اون چشمای مست کننده و صدایی که از هر زمانی دل نشین تر بود : تو که جدی نبودی تو اون حرفت…؟؟

می دونستم چی داشت اذیتش می کرد..به خودم لعنت فرستادم که انقدر مرض دارم گاهی دستی روی گونش کشیدم : مگه می شه زن تو باشم..مادر بچه تو باشم…و وابسته نباشم..وقتی حتی انقدر وابسته بوی ادکلنتم…

سرم روی بالشت بود و رو به پنجره پشت بهش….خواب بود به نظرم….ته دلم یه حس لطیف بود به لطافت تک تک بوسه هاش و رفتارش..امین کلا مرد خشنی نبود..تو هیچ رفتارش با من ذره ای خشونت نبود..عصبیتش همراه با فریاد بود یا بد اخمی..اما هیچ وقت رنگ خشونت نمی گرفت…

استادی داشتم که میگفت اصلا مهم نیست که مردی که دارید باهاش زندگی میکنید عاشقتون باشه..مهم اینه که احترامتون رو تو هر شرایطی حفظ کنه..خوب البته این از طرف کسی عنوان می شد که تو کشوری به دنیا اومده و بزرگ شده بود که رتبه سه دنیا تو خشونت بر علیه زنان بود….یاد چه چیزایی افتاده بودم و خوابم هم نمی برد..

خواستم توی تخت جا به جا بشم و بلند شم که غلتی زد و نفس داغش رو روی فرشته های پشتم احساس کردم : کجا خانوم خانوما….

نچرخیدم به پشت سر….نفسش به نفس فرشته هام که می خورد..عشق و آرامش بیشتری برام میاورد : بد خواب شدم…

_چرا؟؟ تو هم مثل من تو فکری؟؟

_تو به چی فکر میکنی…

_ولش کن نفس من….

_نه بگو..خواهش می کنم…

_داشتم فکر می کردم …چی بیشتر داغونم کرده..لحظه ای که تو فکر کردی که می خوام روت دست بلند کنم..که حالم از بودنم به هم خورد…یا لحظه ای که گفتی نمی خوای بهم وابسته باشی و منکر بودنم شدی؟؟

..حق داشت..می دو نستم که چرت گفتم…

_عزیزه دلم..من اون لحظه عصبی بودم و مدام خاطراتی تو ذهنم وول می خوردن که باعث شدن اون لحظه نتونم فکر کنم…من دست تو رو نمی دیدم…یعنی چه طور بگم…تو نبودی انگار..یه مرد بود که من چیزی خلاف میلش گفته بودم و اون دستش بلند شده بود..امین نبود….

_ما داریم با هم می ریم پیش مشاور…منظورم اینه که تو چسبیدی به گذشتت باده..می گی فراموش کردم..میگی برات مهم نیست..اما هست..هر چیزی به یادت میاره اونا رو..هر حرفی…هر نگاهی…من نمی دونم چه باید بکنم…

چرخیدم به طرفش : امین….

_جون دل امین…

_می شه طاق باز بخوابی؟؟

چرخید و طاق باز خوابید..هر چند هنوز منظورم رو دریافت نکرده بود…کمی تو خودم جمع شدم و رفتم پایین تر و سرم رو آروم گذاشتم روی سینه اش…کمی هم جابه جاش کردم…

_چی کار میکنی باده؟؟

_دارم جام رو مرتب می کنم…

خنده سرخوشی کرد و دستش رو سر داد لای موهام…بر خورد دستش با پوست سرم همه حس هام رو می برد تو حالت خلسه…: این جا همیشه جای منه…فقط من امین …جتی پسرمون هم حق نداره این جا باشه…

لاله گوشم رو گرفت بین دو تا انگشتش : من همه حس هام..همه چیزم شش دنگ به نامته عروسک…حالا نی نی هم که به دنیا بیاد..یه دنگش می شه برای اون….

_با این که می دونم می خوای دل من رو خوش کنی و حداقل سه دنگش ماله اونه…اشکال نداره دروغشم لذت بخشه…

_دیشب خوابیدی اصلا؟؟

پاک کن روی میز رو به سمتش پرتاب کردم که تو هوا گرفت : آخه دختره عذب به تو چه؟؟

_برو بابا همه صحنه های اشک و آهش رو من بد بخت باید بشنوم چرا جاهای شیرینش رو برام سانسور می کنی؟؟

بلند خندیدم و کمی صدام رو آوردم پایین : بی مغز…اتاق بردیا همین بغله می شنوه زشته…

به حالت نمایشی یه دونه زد به صورتش و خندید…

با چشم و ابرو به سمت اتاق بردیا اشاره کردم : چه خبر؟؟

_تو لک…من نمی فهممش..باده این اگه دختری که لباس پوشیده بپوشه چه می دونم…چموش نباشه..می خواد چرا اومده نباله من؟؟

_فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی؟؟ تا یه حدی خوب طبیعیه…تو دامنت خیلی کوتاه بود…براق نشو من رو بزنی…از دید خودم نمیگم …اما از یه طرفیم می خواد تو ببینیش…بودنش رو حس کنی..

یکم متفکر نگام کرد : می دونی من تجربه داشتن پسری مثل بردیا رو تو زندگیم ندارم..یا فرانسوی بودن یا اگر هم ایرانی بچه های اهل گیر دادنی نبودن..پدرم هم نبوده که بخواد از این دخالتا بکنه..بردیا برام شدید عجیبه…چند وقته زیر نظر دارمش…دختر فکر کنم تو بساطش نیست…

_ببین بردیا شیطنتاش عیانه…دختر بود تو چنتش همه می فهمیدن..نه فقط تو..این پسر هیچ وقت خودش رو سانسور نمی کنه….

_یه چیز با مزه هم بهت بگم…چند وقت پش میگفت فکر میکنه بابک عاشق تیناست…

_ای وای پس بردیا هم فهمید…پس دو صباح مونده تا امین بفهمه…منتظر یه گرد و خاک حسابی باشیم..

_چرا ؟؟ بابک که مثل بردیا نیست…

_فاصله سنیشون نسبتا زیاده…تینا 24 و بابک 33…نمی دونم امین عکس العملش چی می شه ولی خدا به من رحم کنه….

_برو بابا..با این شوهر خوش خلقت….

امین رفته بود دنبال کاری..من هم داشتم چایی می خوردم رو تراس شرکت..مهسا داشت با تلفن گوشه حیاط صحبت میکرد..حیاط پشتی بودیم و از اتفاقات داخل نسبتا بی خبر که صدای صحبت پر از نازه یه دختر رو شنیدم…حوب تو این شرکت به غیر از من و مهسا دختر جوان دیگه ای نبود..در ضمن که روز اومدن سها هم نبود….حسابی سنسورام فعال شد که کی می تونه باشه…

هر چی که بود زیر سر بردیا بود..چون این صدا ها همیشه مربوط به اون بود..مهسا تلفنش تموم شده بود داشت به این سمت میومد..سریع از جام بلند شدم… : امم…چیز مهسا..میگم …

_چرا لکنت گرفتی؟؟

_می گم نریم تو شرکت…یه کم بریم قدیم بزنیم…

_خل شدی..؟؟..بریم بیرون که چی کلی کار ریخته سرمون….

قیافه ام رو مظلوم کردم…

_خیلی خوب بابا..عین گربه شرک..پس برم کیفمون رو بیارم…

_نه..من میارم…

_چرا این طوری میکنی…خوب باشه برو…چه بهتر…

…ترجیح می دادم اول خودم ته توش رو دربیارم..بردیا یا خیلی خنگ بود..یا دیگه مهسا براش مهم نبود..که اگه گزینه دوم می بود..مو تو سرش نمی ذاشتم که دوست من بازیچه اش نیست…

—————————————————————————————

رفتم سمت اتاقش…می دونستم می دونه که ما تو اتاق نیستیم…لحن بردیا بر عکس این جور مواقع که خونسرد و بود و پر از خنده و لذت..این بار پر از استرس بود…

_بیا برو از شرکت بیرون بعدا با هم حرف می زنیم….

_بعدا نداره..می دونی چند وقته درست و حسابی جواب تلفن هامم نمی دی..

_من بهت گفتم می خوام به زندگیم سر و سامون بدم…

دختر با صدای زنگ داری خندید : نکنه عاشق شدی…

لحن جدی بردیا من رو هم متعجب کرد : بله…چرا اون جوری نگاه میکنی..کجاش عجیبه…

_مسخره نکن بردیا اهل این حرفا نبودی..

-تو هم اهل اینکه به خودت اجازه بدی بیای شرکت نبودی..الان با زبون خوش برو بیرون…دلیلی نمی بینم این بحث ادامه پیدا کنه نازنین…

…لحن جدی بردیا من رو مصمم کرد که مهسا رو از این جا دور کنم….هم زمان با تصمیم من برای رفتن به سمت اتاق خودمون در باز شد و دختر ملوس و نسبتا کوتاه قدی از اتاق اومد بیرون نگاهی اجمالی به من انداخت : سلام…

بردیا مضطرب پشتش ایستاده بود و گردن میکشید..احتمالا از ترس دیدن مهسا..

_باید زن امین باشی…من نازنینم دوست ترمه…البته نمی دونم می دونی کیه؟؟

بردیا فریاد زد : نازنین برو بیرون…بس کن…

همزمان با فریادش رنگ از روش پرید نگاهش متوقف شد پشت سرم رو نگاه کردم…مهسا دست به سینه با یه لنگه ابروی بالا داشت این صحنه رو نگاه میکرد..سری تکون داد و به سمت اتاق خودمون که در پهلویی بود به راه افتاد…

بردیا تقریبا از جاش پرید : مهسا…

نازنین نگاهی بهم کرد : اگه نمی دونی که ترمه…

تمام تلاشم رو کردم تا صدام کنترل شده و خونسرد باشه..سرم رو بالا گرفتم : من می دونم ترمه کی بوده.می دونم خودم کیم…زیاد نیازی نداره این حرفا ادامه پیدا کنه..می گم آقای منصوری درب خروج رو بهتون نشون بدن….

با غیظ نگاهی بهم انداخت : لازم نکرده خودم بلدم…

لبخندی به رفتنش زدم… و برگشتم به سمت اتاق برم که مهسا کیف به دوش به سمتم اومد و گونهام رو بوسید : رفیق قدم زدنمون رو بذار برای بعد من یکم سرم درد میکنه و رفت…حتی نذاشت حرفم رو بهش بزنم…

فقط بردیا رو دیدم که سوئیچ رو از روی میزش قاپ زد و دوید…

خشک شده بودم..هم از پرو بودن نازنین..هم وحشت بردیا و هم خونسردی مهسا…الحق که رفیق خودمی..و خواهر سمیرا…

افسانه خانوم شام رو آماده کرده بود و رفته بود…بعد از مدتها یه کله کار کرده بودم و بهم حس خوبی دست داده بود…واقعا من معتاد به کار بودم..تو ایمیلام چیزی رو خونده بودم که برام بسیار جالب بود…گذاشتم تا سر فرصت برای امین که قرار بود یک ساعت دیگه خونه باشه بخونم…نشستم تا کمی مطالعه کنم….

به پیشنهاد امین شام رو روی تراس گذاشتم…با کمک هم میز رو چیدیم…

_خوب می من ..بگو ببینم شرکت چه خبر؟؟

من که کلا از این سه ساعتی که مهسا جواب تلفن نمی داد استرس داشتم امین رو نگاه کردم …

امین : چیزی شده؟؟

_نازنین اومده بود شرکت…

_نازنین؟؟

_دوست ترمه…

قاشق رو تو ظرف رها کرد….

_می خواست مطمئن بشه من ترمه رو میشناسم و اینکه بردیا عاشق شده یا نه….

_باده من متاسفم..قول می دم که…

دستم رو روی دستش گذاشتم : بی خیال امین من جوابش رو دادم..فقط فکر نمیکنم حال بردیا الان خیلی خوب باشه…

_مهسا خروشان بود؟؟

_نه عجیب این بود که ساکت و ساکن بود….

ما جرا رو ریز بارش تعریف کردم….

_بی چاره بردیا…چه منتی باید بکشه…

_نتیجه اعمال خودشه…به این زودی ها با یه تصمیم زیبا گذشته آدم پاک نمی شه امین…

تماسهای متمادی من و امین به گوشی هر دوشون بی نتیجه بود..دیگه داشتم عصبی می شدم..به خصوص که مادرش سراغ مهسا رو از من گرفته بود…

_خانومم بیا بشین….دوباره کمر درد میگیریا…

_دارم از استرس می میرم..ساعت 4 کجا..9 کجا امین…آخه کجان این دوتا…

_دوست گرامت داره نطق دوست بدبخت من رو می کشه چیزی نیست…

رفتم سمتش رو روی پاش نشستم …و دستم رو انداختم دور گردنش و سرم رو گذاشتم سر شونش…

_خوشگله من..من اگه می دونستم ماجرا ختم به این همه لطف شما می شه هر روز یه بساط راه می نداختم…

_بی خود ..فکر کردی من همیشه همین قدر خونسردم…

_خوب حالا که انقدر خونسردی منم می تونم با خانوم و پسرم خلوت کنم…حضور کف دست داغش روی شکمم..برای پسرم یعنی آرامش و برای من یعنی تکیه گاه..بوی عطرش رو نفس کشیدم و آروم با زمزمه هایی که امین با پسرمون داشت خوابم برد….

چشمام رو که باز کردم..روی کاناپه بودم و اتاق نسبتا تاریک بود…به ساعت روی دیوار نگاه کردم 12..یهو یادم افتاد که از مهسا خبر نداشتم..امین کجا بود؟؟…از جام بلند شدم که صدای دو قلو ها اومد…

آتنا : به به خانوم خانوما..دختر تو خوابت انقدر عمیق نبود..ما اومدیم..امین رفت..کلی خان اومد..خان رفت..دختر تو بلند نشدی…

_شماها این جا چه میکنید…

تینا : د بیا..عروسم عروسای قدیم…خونه داداشمه هر وقت بخوام میام…

_امین کو؟

آتنا آروم اومد کنارم : چیزی نیست..یردیا کارش داشت رفت پیشش..بابا هم مارو آورد این جا…

_خودشون کجان؟؟

تینا : ما گفتیم شب این جا می مونیم ..به همین خاطر رفت…

..انگار خواب اصحاب کهف رفته بودم که تو این دو سه ساعت همه چیز انقدر تغییر کرده بود….

_بردیا چیزیش شده؟؟..مهسا باهاش بود…

 

آتنا نگاهی به تینا انداخت : نه چیزیشون نیست….

هم زمان تینا گوشیش زنگ خورد : بابکه…

..این بابک بودن پشت خط اصلا عجیب نبود..اما لحن و نگاه دو قولوها عجیب بود…

به سمت تلفنم رفتم..با اولین بوق امین برداشت : جانم باده…

_امین..زود و بی پنهون کاری میگی چی شده و گرنه جیغ می زنم..با بچه طرفید…

_خوب خوب خانومم..چیزی نیست..به خدا چیزی نیست..یکم مهسا حال ندار بود..بردیا آورده بود پیش بابک…

..کلمه ها تو سرم کوبیده می شد..نشستم رو مبل صدام تحلیل رفت : چی داری میگی؟؟؟

_هیچی نیست..ای بابا نمی بینی من سر حالم…

_گوشی و بده به مهسا…

_خوابه عروسکم…

_پس من میام اونجا…

_بی خود…با اون وضعیتت..دخترا پیشتن..منم تا یه ساعت دیگه میام…تلفن به دست به سمت اتاق رفتم و مانوتم رو تنم کردم…: من دارم میام امین….

_باده رو اعصاب من راه نرو..این وقت شب..بهت میگم خوبه…

دکمه های مانتوم رو بستم : منم بهت میگم..خواهرم معلوم نیست چشه..ازم دارید پنهون میکنید…دارم میام…

_چرا انقدر عصبانی هستی باده؟؟

نگاهی به صورت امین انداختم شالم رو که داشت میوفتاد مرتب کردم : نباشم؟؟؟.اونی که با سر شکسته روی تخت بیمارستان تنها داشته من از چیزی به نام خانواده و گذشته است…

اومد به سمتم..دستام رو توی دستش گرفت و مو هام رو آروم از صورتم زد کنار : نمی بینی خودش چه قدر داغونه…

_باشه…اصلا همش تقصیره اون دختره مسخره نازنین که آخرم نفهمیدم نسبتش با بردیا چیه هر چند حدسش هم سخت نیست…

_نفس من به ما ربطی نداره…در ضمن تو که فرا فکن نبودی خانومم؟؟

..بچه شده بودم می دونم..شب گرم و خفقان آور تابستونی…ساعت 2 صبح تو حیاط بیمارستان ایستاده بودم..عصبی بودم..از دست بردیا از دست نازنین مهسا خودم..ترمه…همه…

_این جوری به دوستت کمکی نمی کنی…مهسا اصلا دوست نداره تو به خودت فشار بیاری….

از کنار در شیشه ای سرک کشیدم روی نیمکت سفید بیمارستان مادر مهسا نشسته بود… : اون زنی که می بینی ..به تنهایی ..به تنهایی دو تا دسته گل بزرگ نکرده که…

نذاشت حرفم رو ادامه بدم..بغلم کرد تنگ و محکم : داری تند می ری..خوب دعواشون شده..خودت که شنیدی..مهسا بی مهابا در رو باز کرده و ماشین ندیدتش..شانس آورد که سرعت پایین ماشین حاصلش شد یه زخم تو سرش داره و یه ضرب دیدگی تو ناحیه کتف…

سرم رو توی سینه اش جا به جا کردم : از وقتی گیر شما دو تا رفیق افتادیم کارمون همش تو بیمارستانه…

با لحن مهربونش که دلم براش ضعف می رفت : آی آی من نمی دونم چرا پای من بی چاره همش وسطه…

_چرا چشماش رو باز نمی کنه؟؟

بردیا کنار بابک ایستاده بود…به معنی واقعی کلمه داغون و خسته بود..جرات نداشت به من نگاه کنه بس که از وقتی که اومده بودیم داشتم چپ چپ نگاهش می کردم…

بابک : مسئله خاصی نیست خوابه…همه چیزش نرمال و عادیه..محض اطمینان تا صبح نگهش می داریم..یکی دو روز هم خونه استراحت کنه..همه چیزش حله…

یه دونه به پشت بردیا زد : داداش همه چیز خوبه دیگه یکم اخماتو باز کن…

بردیا لبخند کج و تلخی زد : بلد نبودم ازش مراقبت کنم…

امین : ببین می فهممت..باده و پدر تو جاده لواسون که تصادف کردن یادته من همش خودم رو مقصر می دو نستم…دست خودمون نیست می دونم که فکر میکنی باید کاری میکردی و نکردی..اما خوب

امین حرفش رو نصفه گذاشت …

من : بردیا چیزی کم نذاشته تو بعضی از مسائل یکم زیادی انرژی گذاشته…

…تلخ حرف زده بودم..این رو از چشم غره امین و سر پایین بردیا فهمیدم..بابک اما هیچ عکس العملی نداشت…

امین دستش رو انداخت دور کمرم و از اتاق بیرونم آورد : چرا این جوری میگی؟؟

_مگه دروغ میگم…

_هر حرف راستی رو هم باید زد؟؟..باده به خاطر علاقت به مهسا منطقی تصمیم نمی گیری و حرف نمی زنی..دعواشون شده…مثل هر کس دیگه ای…این بی واسطه نازنین هم می تونست اتفاق بیوفته…

اصرار من برای موندن پیش مهسا بی نتیجه بود..بردیا سفت و محکم بهم گفت که خودش می مونه..مادر مهسا هم کلی بغلم کرد..کلی بوسم کرد . گفت برم خونه با این شکم بمونم بیمارستان که چی؟؟

هر چند بردیا اصرار داشت سیمین جون هم نباشه ..اما سیمین جون قبول نکرد…

پیشونی مهسا رو که خواب خواب بود بوسیدم و با امین همراه شدم…تو اتاقی که سیمین جون توش نشسته بود و بردیا سرش رو بین دستاش گرفته بود پشت درش نشسته بود بار دیگه نگاهی نداختم که بردیا از جاش بلند شد و به سمتم اومد : هر چی بهم بگی حقه باده…اما حتی لحظه ای نمی تونی احساس من رو از دیدن مهسا اون جا درک کنی..دوستشی ..دوستش داری درست..امابرای من خیلی بیشتر از این حرفاست….

امین پتو رو تا زیر چونم بالا آورد که سرم روی بازوش بود…دو قلوها تو اتاق مهمان خواب بودن…من با راننده رفته بودم…چون بابک خان که گیر بی خود داده بود نذاشت تینا با من همراه بشه…

امین بوسه ای به پیشونیم زد : سعی کن بخوابی…

_امشب خیلی ترسیدم..ترسیدم از دستش بدم..یا داده باشم..من هیچی از گذشته ام به همراه ندارم جز درد و کتک و تنهایی..تنها زیبایی لطیف گذشته من مهساست..تنها بخشی از ایران 9 سال پیش که بوی محبت می ده…

_باده…

_جان دلم…

_مامان فردا از دانشگاه میاد این جا ببینتت….

_قدمش سر چشم…چه طور؟؟

_مسئله خاصی نیست…بعد از ماجرای اون مهمونی کذایی درسته که تلفنی صحبت کردید اما مامان دوست داشت رو در رو باهات صحبت کنه ..یکم هم گفت چی بهش میگن..؟؟…آهان ویارونه برات بیاره..دلمه و آش و یه سری میوه ها…

سکوت کردم…

حلقه دستش رو دورم تنگ تر کرد : عزیزم اگه فکر میکنی هنوز نمی خوای صحبت کنی می تونم کنسلش کنم…

_نه..مشکل اون نیست…

_پس چیه؟؟

_هیچی فکر کنم خیلی خسته ام..فردا راجع بهش حرف بزنیم…

بوسه آرومی روی موهام زد و محکم تر بغلم کرد…خوب می دونستم این حرکتش یعنی هر چی که هست..هر چیزی که شده ن هستم…

واقعا هم بود..شیرین جون..پدر جون دو قلو ها هم بودن…من یه خانواده داشتم پر از نشاط پر از عشق..اما مادرم نبود..این روزها نبودش رو بیشتر از همه روزهای گذشته احساس می کردم..خیلی خوب می دونستم در کمال محبت خیلی از وظایف اون رو شیرین جون به عهده گرفته…

فکر میکردم ..چیزی که یادم میومد..زنی با قدی متوسط..چشمایی سیاه..و موهایی مواج بود…با بویی آشنا و جیرنگ جیرنگ النگوهای طلا…پر از تنهایی خستگی…پر از یک نبودن بی وقفه…

_قیافشو…

کمکش کردم تا دستش رو از آستین مانتوش رد کنه…

_والا در مقایسه با قیافه تو که شبیه مهاراجه های هندی شده من مشکلی ندارم…

چشماش رو کمی روی هم فشار داد نشان این بود که درد داره…

_لج میکنی میگم بذار یکی از پانچو هام رو برات بیارم..یا برم از خونه ماله خودت رو بیارم…

_ول کن بابا این مانتوم که فدا شد….برم خونه میندازمش دور..

تقه ای به در خورد لای در باز شد…چشمای خسته و صورت درهم بردیا بود از وقتی شناخته بودمش اولین بار همچین صورتی ازش می دیدم…

بردیا : پوشیدی مهسا…؟؟؟

با دین مهسا آروم به داخل اومد و دستش رو زیر بازوش انداخت : سنگینیت رو بنداز رو من و آروم بریم..مادرت هم تو ماشینه…مرسی باده جان..

..لجم گرفته بود برای کمک به دوست خودم ازم تشکر میکرد..مهسا چشمای شاکیم رو دید..خنده ای کرد که باعث شد باز چشماش رو از روی درد ببنده : حسود خانومی باده…

..خوشحال شدم که انقدر آروم گفت که بردیایی که همه حواسش پی صحبت با بابک تو چارچوب در بود نشنوه…

با وجود و حضور ممتد و بی وقفه بردیا نتونستم با مهسا درست و حسابی گپ بزنم تا بتونم ته توی قضیه رو در بیارم…فقط اس ام اسی برام زد وقتی داشتم از خونشون به سمت خونه می رفتم که فردا پیشش برم …درد منه فضول رو می دونست…نگاهی به راننده تو آینه کردم که زیر لب چیزی می خوند…و به سمت خونه رفتم…امروز هم سر کار نرفتیم مامانی…تنبل شدیم هر جفتمون…لبخندی زدم به جوابی که فکر کنم پسرم بهم داد….

به چیزهایی که با کمک افسانه خانوم روی میز چیده شد و یا روی گاز گذاشته شد نگاهی انداختم… : شیرین جون خیلی زحمت کشیدید….

لبخندی زد با اون بلوز شلوار مشکی خوش دوخت از همیشه جذاب تر شده بود…. : نگو دخترم قابلت رو نداره…همش چیزایی که ممکنه هوس کنی…هر چند فکر کنم تنها هوست تاحالا توت فرنگی بوده…

ماجرای توت فرنگی مون لبخندی روی لبم آورد : بله طفلکی امین…

سبد میوه رو که پر از میوه های خوشگل بود رو جلوم گذاشت دستم ستقیم رفت به سمت آلو زرد رو به روم و با هیجان برش داشتم و گاز زدم…

با دیدن چشمای خندانش سرم رو پایین انداختم : ببخشید…نتونستم جلوی خودم رو بگیرم…

_نوش جانت دخترم..تو کم امین رو اذیت کردی..نصفه شبی بیدارش کن بفرستش دنباله نخود سیاه بذار تو این بارداری همراهت باشه…

_اذیتش که میکنم…بالا پایین شدن هرمونام اذیتش میکنه..نازک نانجی شدم…سر هیچ و پوچ اخم میکنم….

به سمت گاز رفت و زیر قابلمه بزرگی که از بوش مشخص بود پر دلمه است رو کم کرد…

_باده مادر؟؟؟

…نگاهی بهش پای گاز انداختم.پشتش به من…اون خطاب مادر گونش..تمام حس هام رو دوباره تحریک کرد…

همون طور که پشتش به من بود ادامه داد : مثل اینکه ویارت به چیزای ترشه خوشگلم..پس ما هم لمه ها رو ترش میکنیم..به ما چه که شاید امین دوست نداشته باشه….

..مادرم چه شکلی شده بود…ساره می گفت پیر شده…راست میگفت؟؟..اگه بود..الان پشت اون گاز داشت برام آشپزی میکرد؟؟…دست پختش عالی بود..هیچ وقا هیچ غذایی تو هیچ جای دنیا به خوشمزگی حلیم بادمجونای مامانم نبود….مطمئنم برای ساره از این ویارونه ها پخته بود…سرم رو تکون دادم..تا برگردم به زمان حال….

صدای موبایل شیرین جون بلند شد رو کرد به سمت من : کم میوه می خوری…آمارت رو دارم…بشقابت باید خالی بشه…و الویی گفت…دختر واقعیش بود…چیزی میگفت که شیرین جون کمی بهش اعتراض داشت و بعد از قطع کردن رو کرد به من : باده مادر شرمنده آتنا بود..گویا قرار بوده یکی از شالهات رو ازت قرض بگیره..هر چی بهش میگم خودت داری میای بگو به باده میگه شما ازش بگیر بذار تو کیفت من بعدا یادم میره….

_ناقابل شیرین جون بذارید برم بر دارم…

_نه نه..تو بشین الان افسانه خانوم رو صدا میکنم…

_اونو فرستادم ویتامینم تموم شده بود بخره..قبل از اومدن امین باید بخورم می شماره…

_پس اگه ناراحت نمی شی من خودم برم بردارم…نمی خوام با این کمر دردت از جات بلند شی….

لبخندی بهش زدم و آدرس دادم کدوم شاله و بعد با آرامش شروع کردم به جواب دادن به اس ام اس امین که از سر جلسه می زد و پر از غرغر بود از پر حرفی طرف مقابل….لبخندی زدم و دلداریش دادم…حواسم رفت بود پی امین..احساس کردم کمی کار شیرین جون طول کشید با وجود درد کمر از صندلی گرفتم و بلند شدم تا برم ببینم شایدپیدا نکرده که دیدم از راهرو داره تو میاد و کمی قیافه اش متفکره…

_پیداش کردید شیرین جون؟؟

با صدام کمی از فضایی که توش بود خارج شد و با گیجی شال رو بهم نشون داد : بله اینا هاش…باده جان…

همون موقع افسانه خانوم کلید انداخت و تو اومد و حرف شیرین جون نصفه موند..با همون صورت غرق در فکر رفت سمت گاز و همی به آش رشته زد و من موندم که چه چیزی این طور به همش ریخته….

ساعت حدود 4 بود.. افسانه خانوم خداحافظی کرد و رفت..شیرین جون دوتا فنجون چای ریخت : باده دخترم حوصله داری بریم رو تراس کمی صحبت کنیم…

هوا امروز کمی نیمه ابری و خنک بود…با هم رو تراس رفتیم…کمی از گلدان ها و سلیقه ام تعریف کرد..حرفش این نبود..داشت زمینه چینی میکرد..چشماش مضطرب بود و من می خواستم به اصل مطلبی برسه که دو ساعت بود داشت می جویدش….

_شیرین جون شما چیزی میخواید بگید؟؟

_باده..نمی دونم از کجا شوع کنم…از اون مهمونی مسخره که تو به خودت گرفتی….

_اون ماجرا تموم شد..نمی گم ..خوب….

..حرفم رو نمی دونستم چه طور بزنم …

_می خوای پسرم رو حسرت به دل بذاری؟؟

…منظورش رو دریافت نکردم…فنجان توی دستم رو روی نعلبکی گذاشتم و خم شدم روی میز : منظورتون رو متوجه نمی شم…

سرش رو پایین انداخت : منظورم به اون ساک پر لباس تو کمدت که زیپش بازه و پاسپورتت هم روشه….

..دلم ریخت..لعنت به من…فراموشش کرده بودم کامل…. : اما شیرین جون…

پرید وسط کلامم صداش کمی لرزش داشت : وا رفتم باده اون ساک رو دیدم…به خاطر حرفای اون روزه….؟؟؟

_نه ..واقعا من قصدم این چیزا نیست….

_می دونم میونتون شکر آب بوده…سه روز بود امین سر بالا جواب می داد..میگفت تهرانم نیازی خبر داد شماله…خسته بود و پر بغض…به مسعود گفتم زنگ بزنم باده ببینم چی شده..گفت دخالت نکن..اونا مستقلن و خودشون حل میکنن…اما اون ساک…الان مگه آشتی نکردید..می خوای پسرم رو بدبخت کنی…بدون تو و پسرش طاقت نمی یاده…اگه معذرت….

نذاشتم حرفش رو تکمیل کنه دستم رو روی دستش گذاشتم : میونمون به خاطر حرفای اون مهمونی شکر آب نبود..به خاطر یه اشتباه من شکر آب شد…من واقعا قصدم گذاشتن و رفتن نبود…جمعش کردم که اگه نتو نستیم ادامه بدیم…

_باده نتونستید ادامه بدید نباید برات مفهومی داشته باشه…

نگاهی بهش انداختم و دستم رو کشیدم و شروع به کشیدن دستم رو لبه فنجون کردم : گاهی رفتن بهتر از موندن و خرج کردن همدیگه است….

_تو یک بار تو زندگیت گذاشتی و رفتی…حالا موندن بهتر از رفتنه…

احساس کردم چیزی رو سرم آوار شد…انقدر سریع سرم رو بلند کردم که گردنم درد گرفت…نگاهش مهربون بود و جدی..شدید شبیه امین : تعجب نکن دخترکم..من همه چیز رو می دونم..چرا رفتی..چرا اورهون بودی…

…امین…امین به من قول داده بود…

_اون طور نگاه نکن..امین چیزی به ما نگفته…خوب من مادر همون امینم..می تونی چیزی رو ازش پنهان کنی؟؟

..لمس تر از این بودم که جوابش رو بدم ….چیزی برای گفتن نداشتم…هوای نیمه ابری و خنک بد جور به نظرم خفه قان آور شده بود…دستی به یقه باز لباسم کشیدم…

_ناراحت نشو باده جان…تو هم داری مادر می شی…پسرم عاشق شده بود…منم چشمم گرفته بود…امین تو هوا بود..دختری که زیبا بود..مغرور بود..متکی به نفس بود و مرموز…باید می دونستم چه خبره..داشتیم برای خواستگاری میومدیم خونت..می دونستم چرا دارم از سمیرا خواستگاریت می کنم….عروسمی باده…عزیزه پسرمی..مادر نومی…اون جوری نگاهم نکن…می دونم که حرفای اون روزمون اذیتت کرد…هر چه قدر بگیم که منظور تو نبودی…

_شما هم خواستید صواب کنید ؟

..تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود….

_اگر هم صوابی بوده باشه..به خاطر اینه که دو نفری که هم دیگه رو دوست داشتن رو به هم رسوندیم…من در مورد اون خانوم هم منظورم همین صواب بود…باده من افتخار می کنم عروسمی…کی از تو بهتر..کی از تو زیباتر و لایق تر…پسر من بچه نیست…من پشت انتخابشم…پشت انتخابی که خودم هم به اون سمت سوقش دادم…

_من امین رو دوستش دارم..برای تک تک کارام تو جیح دارم…

_حتما داری…مگه می شه نداشته باشی…من لحظه ای شک نکردم ..الان ترسیدم…اگه نمی ترسیدم..اگه نگران اون ساک و پاسپورت روش نبودم..هیچ وقت شاید به روت نمی آوردم که چیزی می دونم…می خوام بهت بگم..امین کودکی شادی داشته..شاید هیچ حسرتی تو زندگیش نداشته..من خودخواهانه می خوام بازم هیچ حسرتی نداشته باشه..تمام داشته هاش به یه طرف…خوب می دونم با ارزش ترین داشتش تویی و اونی که تو شکمته…نمی خوام یه روزی پسرم حسرت زده باشه باده..من همه زندگیم رو صرف همین کردم…اگه چیزی ش بینتون..هر چیزی…من مادرتم…بهت یک بار دیگه هم این رو گفته بودم…ساکت رو دوباره جمع کن…بی پاسپورت خونه ما ویزا نمی خواد..بیا تا هر وقت که می خوای..اصلا دوتایی پدرش رو در میاریم…اما فرودگاه نرو….

بغض کردم…می خواست نقش مادری رو بازی کنه که نبود..

به اشکی که روی گونش ریخت دستی کشید…اشکم در اومد….

بلند شد و به سمتم اومدم از جام بلند شدم محکم بغلم کرد : برای من تو بوی دوقلوهام رو می دی…مسعود که گاهی فکر میکنم..تو رو از دختر هاش هم بیشتر دوست داره…یه وقتی نشه چیزی رو از ما به دل بگیری….

خودم رو کمی جمع کردم..بوی مادرم رو نمی داد..اما عجیب بوی آشنایی داشت….اون لحظه بود که احساس کردم…همه مادر ها همه جای دنیا همگی بویی دارن شبیه بوی کاج..نادر…گرم و اغوا کننده…همیشه سبز…

مرور که میکردم..خنده و شوخی دو قلوها ..نگاه مهربون پدر جون و نگاه مقتدر شیرین جون رو میدیدم مدتها بود که به اندازه دیشب و با فراغ بال بهم خوش نگذشته بود…بازهم بدخوابی و بی خوابی…کلا شاید دو ساعت چشمام گرم شده بود و بعد وضوح یه تصویر..مادرم حین خوندن دعای جوشن کبیر و اشک ریختن با یه پیراهن مشکی زیبا…احساس کردم مظلومیتش تو فضا موج می زنه…انقدر همه چیز واضح بود که فکر میکردم دستم رو دراز کنم نرمی حریر مشکی روی سرش به دست میاد…وقتی از خواب پریدم و امین رو غرق در خواب کنارم دیدم طول کشید تا از نگاه یه کودک 5 ساله خارج بشم و برگردم به زنی 28 ساله که فکر میکرد…فراموش کرده..کنار گذاشته…تنها و مستقله…

به سمت آشپز خونه رفتم و لیوانی شیر برای خودم گرم کردم..کولر رو کمی زیاد کردم..گر میگرفتم مدام و گرمم بود…نشستم رو کاناپه و زل زدم به تراس…

داغی لیوان که دستم دورش بود رو حس کردم و گذاشتمش روی میز….و نفس عمیقی کشیدم…

_باده ؟؟

برگشتم به سمت صداش..با چشمایی که هنوز می شد گفت خوابن قیافه یه پسر بچه عبوس و بد خواب رو پیدا کرده بود

لبخندی بهش زدم….:چرا بیدار شدی عزیزه دلم.؟؟؟

_تو خواب غلطیدم..دستم رفت به سمتت می خواستم بغلت کنم که دیدم جات خالی ….

اومد کنارم روی کاناپه نشست و لبخندی به لیوانم زد : می بینم که از نیکوتین و کافئین محروم شدی رو آوردی به غذای سالم…آفرین..

دستی بین موهای نا مرتبش کشیدم و سرم رو گذاشتم روی شونش : امین تو چرا خوابت عمیق نیست؟

_نمی دونم از وقتی تو باردار شدی..بابا بهم گفت پسرم دیگه باید شش دنگ حواست تو خونت باشه..من فکر کنم یکم زیاده روی کردم…

_برو بخواب عزیزم..منم شیرم رو بخورم میام…یکم بد خوابم امشب…

دستش رو آروم گذاشت روی شکمم : پسر مون اذیت می کنه؟؟

_نه مادر بزرگش….

تو جاش جا به جا شد…سرم رو از روی شونش برداشتم نگاهی بهم انداخت پر نفوذ : منظورت چیه ؟ عصر هم که اومدم خونه به نظرم اومد گریه کردی..با مادرم؟؟

_نه نه…منظورم شیرین جون نبود..

_خوب؟؟؟

شروع کردم به بازی با لبه دامن کوتاه لباس خواب آبی رنگم.. : چند وقته دلم …یعنی همش تو ذهنم…مادرمه….خوابش رو می بینم…دو روز پیش تو خیابون خانوم چادری از کنارم رد شد…امین فکر کردم مادرمه..پام میخ شد به زمین..دیروز با ساره حرف زدم..برای اولین بار بدون اینکه بپرم تو کلامش گذاشتم از پیر شدن مادرم بگه…از نبودن سبحان…از ترشی های عمه ملوک عمه خودش…

سرم رو آوردم بالا : می دونم نباید با ساره حرف بزنم…دست خودم نبود..یه حسی دارم….

بغضم رو سعی کردم بخورم…امین مهربون نگاهم کرد : چه حسی نفس من؟؟

_می دونی…من خیلی مراحل از سرم گذروندم…مهندس شدم…معروف شدم…خسته شدم…عاشق شدم…زن شدم..تو همش خوب باید می بود..اما من نمی دونم چرا از پس ذهنم این رو کنار می زدم…اما از وقتی باردار شدم اون باید بودنه داره پر رنگ تر می شه هر چه بیشتر میگذره به زایمان نزدیک تر که می شیم….

یه قطره اشک از چشمام چکید..امین هم چنان منتظر وبا نگاهی پر از مهر خیره بود بهم…. : از زایمان می ترسم…کاش..کاش تو ویارام بود امین…کاش تو زایمانم…

اشکها پشت سر هم بدون اینکه بتونم جلوشون رو بگیرم سرازیر شدن…کلافه شد..از جاش با شتاب خم شد و سرم رو گرفت تو بغلش : نفس من؟؟؟

سرم رو تو سینه اش بیشتر فرو بردم و این بار با صدا گریه کردم : امین من نپرسیدم…هیچ وقت…نپرسیدم چرا؟؟..حتی اون وقتی که با سمیرا علنا با گرسنگی زندگی میکردیم…اون موقع که مثل اسب کار میکردم…اون وقتی که برام مشکل ایجاد می شد…هیچ وقت نپرسیدم چرا این جوری شد؟؟؟..هی گفتم باید این طوری می شد…هر بار که یه قدم رو به بالا پیشرفت کردم گفتم خوب شد که این جوری شد…خراب کردم گفتم درستش می کنم…اما الان چند وقته میگم چرا..امین واقعا چرا؟؟؟

محکم تر بغلم کرد و سکوت کرد…چه قدر ازش ممنون بودم که سکوت کرده تا ساعت 3 صبح تو تاریکی سالن که نور کمی از آباژور میگرفت با خیال راحت تمام اشکهام ترسهام..نفرتم همه چیزم رو روی سینه اش خالی کنم…مگه نه اینکه من و پسرم…در حقیقت جایی به غیر از اون آغوش نداشتیم….

اشکهام جاری شد..جاری شد..خشک شد…تبدیل شد به نفس های عمیق…سرم رو از روی تی شرتش که حالا خیس شده بود بلند کرد.. و دو طرف صورتم رو با دستاش گرفت از چشمای قرمز ش معلوم بود اشکی جمع شده و خشک شده…

پر مهر نگاهم کرد : من جوابی برای چراهات ندارم….حیف که ندارم..نمی دونی چه زجری میکشم که ندارم…من فقط جوابی دارم برای اینکه تموم بشه..تو جاش جا به جا شد و دستمالی از پشت سرش بر داشت و به دستم داد صورتم رو پا ک کردم….

دستمال رو توی دستم فشردم..کمی این پا و اون پا کرد : باده…می خوای ببینیش؟؟

قلبم یه لحظه فشرده شد…نگاهش کردم که عصبی نگاهم می کرد …

_مجبور نیستی…من فقط این پیشنهاد رو بهت دادم…

..جوابی نداشتم…بین خواستن و نخواستن بودم…بین یه واقعیت تلخ و یه حس لطیف..

_به خودت فشار نیار…هر چیزی که فکر میکنی بهت کمک میکنه رو بهم بگو…

_دلم مامان می خواد…

و دوباره اشک از چشمام ریخت…چه قدر مظلوم شده بودم بغضش رو قورت داد..این رو از سیب گلوش که بالا پایین شد و قرمزی چشماش فهمیدم: عزیزترین امین..می دونی هر چی بخوای…هر چی…همون لحظه برات آمادست…

_اما الان نه امین..یکم دیگه فرصت می خوام….

_تو جون بخواه…اما خوب می دونی که باید خیلی قبل تر از این حرفها این کار رو میکردی…کینه..قهر از داخل آدم رو می خوره..اونم با کسی به نام مادر….

_حتی مادر من؟؟؟!!!

_حتی مادر تو…همه اشتباه دارن…

_آخه چرا همچین اشتباهی؟؟؟

_جهل و وابستگی عروسکم..جواب دیگه ای داری برای سئوالت؟؟؟….مگه برای این که تو همین دو تا غرق نشی به اصرار درس نخوندی…مگه برای فرار از همین ها نیست که تو همین موقعیتت هم می خوای شغلت رو حفظ کنی؟؟؟…آدم ها رو باید با داشته هاشون..آموخته هاشون بسنجی…از هر آدمی باید به اندازه پتانسیلش و ظرفیت وجودیش توقع داشته باشی…

_فکر می کنی اون موقع ها می تو نستم به اینا فکر کنم؟؟

_خوبه که فکر نکردی..خوبه که ریسک کردی..ریسکی که البته زمینه سازی صحیحی داشت…الان که می تونی بهش فکر کنی خانوم من؟؟؟

_پس تو هم راجع به سبحان در حد ظرفیتش فکر کن….

رگ شقیقه اش بر جسته شد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم… به سمتم اومد و دستش رو حلقه کرد دور شونه ام : تو کارای مردونه دخالت نکن…

_دیدی تو هم…

_این با اون فرق داره…من با تو از دنیای مادر و دختری حرف زدم…از حق پسرم حقی که بهش این اجازه رو می ده دو تا مادر بزرگ داشته باشه…من از حق شوهر و پدری حرف نزدم..از حقی که دارم..تا گردن اونایی که زنم رو آزار می دن..یا زندگی بچمون رو به خطر می ندازن بشکنم…

زنگی توی سرم به صدا در اومد…سرم رو بلند کردم و زل زدم بهش : منظورت از اونا چیه امین…

_هیچی..هیچی نیست می من….برم شیرت رو یه بار دیگه داغ کنم…

خواست بلند شه که دستم رو روی دستش گذاشتم : اون شیر رو می خواستم یکم آرامش بگیرم…منبع آرامش اصلی تویی نمی خوام بری…بوسه طولانی به پیشونیم زد ….

_امین؟؟

بینیش رو به بینیم چسبوند : جون دلم…

_قول بده همیشه هستی….

_قول می دم …عروسکم..قول می دم…حالا بریم بخوابیم…

_بد خوابت کردم ببخشید…

_اگه بگم خوشحالم بهت بر که نمی خوره؟؟…خوشحالم که یاد گرفتی همه حسات رو باهام در میو ن بذاری…

بوسه ای به لبش زدم…..

_خوابت نمی بره امین؟؟

دستش بین موهام حرکت می کرد ..سرم روی سینه اش بود …

_دارم فکر میکنم…تو گفتی از زایمان می ترسی…منم ترسوندی…

_من خوب حق دارم بترسم…تو چرا می ترسی…؟؟

_چه طو ر اون مدت پشت اتاق عمل طاقت بیارم من آخه….؟؟

لبخندی زدم : من و پسرم بهت قول می دیم..صحیح و سالم باهات بر گردیم تو این خونه…

بوسه ای به موهام زد.. : باده می دونم که دلت گرفته..می خوای تا جمعه بریم باغ لواسون بمونیم…نمی تونیم دور تر بریم عروسکم…بریم یکم استراحت کنیم…ها ؟؟؟

_از کار میوفتیم…

_نترس نمی یوفتیم..الحق که معتاد به کاری تو دختر…

صدای آهنگ کمی بلند بود خوب می دونستم اما آزار دهنده نبود ترکیبی بود از نوای نی و پیانو …آهنگی بدون کلام به معنای یه شاخه غنچه سرخ ..نگاهی به فر انداختم و لبخندی زدم….دستام رو خشک کردم…

اولین بار ..وقتی بعنوان گارسون تو رستوران شروع به کار کردم این موسیقی عثمانی که ترکیبی نوین بود از موسیقی بالکان و عربی که گاهی ریتم هایی پر از داربوکای کولی ها رو داشت من رو به عمق تنهایی هام برده بود…اما بعدها..خیلی بعدها تو تک تک نتهاش رفاقت پیدا کرده بودم…حالا تکرارش تو سرزمین خودم کنار مردی که داشت با حوصله پای تلفن به حرفای وکیلش گوش میکرد پر از حس امنیت بود…نگاهی گذرابه رنگ سبز پر رنگ توی باغ

انداختم…گرمای تا بستون اگرچه به اینجا خیلی راه پیدا نکرده بود اما رنگ درختا از سبزی خام بهار فاصله گرفته بودن…

از اینکه تصمیم گرفته بودیم این چند روز رو تو باغ بگذرونیم خوشحال بودم…به این استراحت حقیقتا احتیاج داشتم…

صندلی رو به سمت پنجره بلند فرانسوی ویلا بردم و چشم دو ختم به آبنماهای زیبای استخر…

دستش رو روی شونه ام احساس کردم …برگشتم به پشت سرم لبخند زدم…

_بوی مست کننده کیکت برام یاد آور یه زن سخت کوش و مقاوم و دوست داشتنیه….

_امین اون موقع هم به نظرت خوشگل بودم؟؟

چشماش خندید : آره گلم..همون لحظه که تو دفتر بردیا دیمت هم به نظرم زن زیبایی بودی…اما بعدها خیلی چیزها مهم تر از زیابییت رو کشف کردم…

_من هم از لحظه اول بهت اعتماد داشتم…

لبخندی زدو بوسه طولانی به موهام زد..دستش رو حلقه کرد دور گردنم…پشت بهش سرم رو بهش تکیه دادم : امین فکر میکنی..من …چه طوری؟؟

_می خوای راجع به مادرت صحبت کنی؟؟

_خیلی معلومه؟؟؟

_دیشب تا صبح خوابش رو می دیدی و اسمش رو تکرار میکردی…

_مادرم اسمش صبا ست….

_اسمش زیباست..تو شبیه کدومشونی…

_قدم مثل پدرمه..درسته که تو مردها ..خیلی قد بلند حساب نمی شده اما خوب دستش درد نکنه نون خوبی تو دامنم گذاشت…

صندلی رو از کنارم کشید و نشست بغل دستم و دستام رو تو دستاش گرفت : یه خاله داری که ازت فقط 11 سال بزرگتره و یه دایی که 13 سال ازت بزرگتره…اسم خالت سماء و اسم داییت سیاوشه…

چشمام اندازه پرتقال باز بود..: امین؟؟

_جون دلم..تازه خیلی چیزهای دیگه هم می دونم..اما همش بستگی به این داره که تو دوست داشته باشی چه کسی رو ببینی واینکه…

_کم کم دارم ازت می ترسم عین جاسوسایی…

لبخندی به تشبیهم زد…

دستم رو کمی توی دستش جا به جا کرد و بوسه ای طولانی روش زد…

_امین می خوام یه چیزی بگم قول بده عصبانی نشی …

اخماش رفت توی هم : چیزی شده؟؟

_قبل از اینکه اون قضیه تو پاساز اتفاق بیفته…

_خوب؟؟

_ای بابا تو که از همین الان اعصابت متشنجه..اصلا ول کن…

..خواستم بلند شم که با اخم ترسناکی دستام رو محکم تر گرفت و مانع بلندشدنم شد…

_باده حرفت رو تموم کن..داری روانم رو بهم می ریزی..

_مزاحم تلفنی داشتم…

اخماش ترسناک تر شد و نفسش رو با حرص داد بیرون..داشت خودش رو کنترل می کرد که داد نزنه : دیگه نمی گم چرا من تازه دارم این رو می شنوم که جوابش و بحث بعدش یعنی جنگ اعصاب هر جفتمون…

_خوب من دیگه همه چیز رو بهت میگم..دیگه اخم نکن…

_خوب..!!!

_هیچی امروز صبح هم از شماره تلفن عمومی بازم تماس داشتم که بر نداشتم…

این جمله رو گفتم و سکوت کردم …

_باید شمارت رو عوض کنم..

_ای بابا..ببین این کارارو میکنی که بهت نمیگما…

دستش به سمت گوشیش رفت و درش آورد و از جاش بلند شد…و رفت…

عصبانی شدنش حق بود اما….

بلند شدم و رفتم به سمت فر تا نگاهی به کیک هویج دوست اشتنیم و عزیزم بندازم…

_خوب شد اون باند مزخرف رو از سرت باز کردی….

تکه بزرگی از کیک هویجش رو گذاشت دهنش : خوب شد که بخیه هاش رو دکتر پلاستیک زد وگرنه جاش می موند…باز که این شویت خشم زده است…

نگاهی بهش انداختم که داشت با جدیت چیزی رو برای بردیا تعریف میکرد : جریان مزاحم تلفنی رو فهمیده می خواد خطم رو عوض کنه…

_کار مناسبی میکنه…

_چی چیرو…خر جان…من آبروم می ره الان میگن معلوم نیست چه ککی به تنوبنشه مرتبا خط عوض میکنه…

_ککی به بزرگی سبحان تو تنبانته…این زخم کنار ابروم نشانه همون کک ست…پس تخس بازی در نیار…

کمی خم شدم رو میز : آقا ما آخرش هم اصل ماجرا رو نفهمیدیم چیه؟؟

_دعوتم کردی لواسون از زیر زبونم حرف بکشی؟؟

_تو این جوری فکر کن…خوب آمار بدی شام هم بهت می دم گرسنه از این دنیا نری…

خندید : گفتم ک بهت..دعوامون شد…گویا با نازنین سر رو سری نداشتن…یعنی یه آشنایی بوده و چند بار مهمونی رفتن..عصبی بود و من خونسرد..این بیشتر آتیشش می زد…خلاصه بحث رسید به این که چرا بهش فرصت نمی دم و این حرفها تا اینکه من در رو باز کردم به حالت قهر رو اون اتفاق افتاد…می دونی باده..من پسر تو زندگیم بوده اما هیچ کدومشون مثل بردیا نگاهم نکردن..چه تو بیمارستان چه لحظه ای که تصادف کردم…نمی تونم میزان نگرانیش رو برات تو ضیح بدیم..چه قدر عصبی بود..من رو یاد امین می نداخت…تو بیمارستان هم تا صبح بدون پلک زدن بالای سرم بود..رفتارش مادرم رو هم تحت تاثیر قرار داده….

دستم رو آروم روی دست مهسا گذاشتم : می بینم که پیشرفتهایی حاصل شده…

_ببین باده..من الان می دونم که بهم علاقه ای داره…یه جورایی از حس مالکیتش..نگاه نگرانش و رفتارهایی که دست خودش نیست و خودش هم اعتراف میکنه که کنترلی روش نداره معلومه…اما.خوی نازنین فقط مشتی بود در مقابل خروار دخترای رنگ و وارنگی که اطرافش بودن…نمی دونم آیا می شه کاریش کرد یا نه…

نگاهی به پشت سرم انداختم..به این دو یار قدیمی که ایستاده بودن و بحث میکردن..

_این طرز رفتن درسته آخه باده؟؟

….چی می تونم به صدای دلخور و خسته دنیز بگم..

_دارید زورش میکنید…

_فکر میکنی برای خانوادش راحته؟؟…برای من که یه نسل جلوترم خوب پذیرشش یه جورایی راحت تره…پدر و مادرش همین یه بچه رو دارن..این امپراطوری رو داره به باد می ده…

_تو هستی…

_تا کی آخه…تا کی؟؟..من از طرف خانواده خودم هم تک فرزندم باده..من رو چه به ثروت و کنت شوهر خالم آخه؟؟.

…هم حق می دم هم حق نمی دم..

_یکم راحتش بگذارید از تصمیمش بر میگرده…

_تو که نیستی..قاطی میکنه…هیچ کس رو به میزان تو برای رفاقت قبول نداره باده…

_دنیز..من و هاکان به هم محتاج بودیم…راستش رو بخوای من هنوز هم به بودنش احتیاج دارم..به برادر بودنش..

دنیز نطق طولایی کرد از هاکان از خستگی هاش از گرمای خفقان آوری که سمیرا هم صبح ازش صحبت میکرد…

امین خیره بود به تلویزیون و من با زبان ترکی صحبت میکردم…زبانی که امین چیزی ازش نمی دونست…

دنیز برام آرزوی سلامتی کرد برای بچه هدایایی فرستاده بود که امروز فردا به دستم می رسید..می دو نستم ست نوزاده به شکل و طرح تیم فوتبال مورد علاقه اش….

ظرف هندوانه رو گذاشتم جلوی امین ..نگاهی پر مهر بهم کرد …

_هاکان می خواد بره آمستردام زندگی کنه…

صدای تلویزیون رو قطع کرد : خوب این کجاش مشکل داره…

_خوب این یعنی مهر تایید به همه شایعاتی که من یه مدت روش سر پوش گذاشته بودم…

_خوبه خودت هم میگی سر پوش …

_منم به دنیز میگم..رهاش کنید..بگذارید اون طوری زندگی کنه که تشخیص می ده..ما که نمی تونیم ترجیحات آدم ها رو به زور تغییر بدیم…مگه من عوض شدم؟؟..مگه من تو نستم با قوانینشون کنار بیام…

تکه ای از هندوانه رو به دهنش گذاشت : حالا از تو می خوان پادر میونی کنی…؟

…سرم رو خم کردم تا نگاهی به چشماش بندازم..ناراحت که نبود ؟؟؟…بود؟؟

سرش رو بلند کرد : دنباله چی هستی وروجک من…؟؟؟

یه لنگه ابرو بالا نگاهش کردم.. : نه..بهشون گفتم من دخالت نمی کنم..هم به دنیز..هم به سمیرا هم به بوسه…

_خوبه….

_امین ؟؟!..تو که نمی خوای بگی ناراحتی…

_از چی؟؟؟..نگاش کن تو رو خدا چه طوری نگاهم میکنه…نه عروسکم…حسود هستم اما خل نیستم…فکرم جای دیگه مشغوله…

_کجا؟؟

_پیش خانومم…

_زن دوم گرفتی؟؟

_این چه طرز حرف زدنه؟؟!!!

_ای بابا چرا عصبانی میشی…آخه خانومت که اینجاست اگه منظور منم..

لبخندی زد : نمی شه باشی و باز من فکرم پیشت باشه نفس؟؟

لبخندی بهش زدم و کنارش نشستم و دستم رو آروم بین موهاش سر دادم : خوب مرد قهرمان من بگه چی ذهنش رو مشغول کرده…

_پات اذیت میشه سرم رو بذارم روش؟؟

_نه بیا پیش پسرت دراز بکش…

سرش رو گذاشت روی پام و من شروع کردم به نوازش موهاش… : خوب؟؟؟!!!!

_خطت رو عوض نکردم…وکیلمون میگه به پلیس گزارش کرده ما از سبحان شکایت کردیم مدارکم به حد خودش داریم…باید زنگ بزنه تا بفهمیم کجاست…

دستم روی موهاش متوقف شد ….داشتم دنباله جمله ای میگشتم تا احساسات اون لحظه ام رو بیان کنه…

_حرف از بخشیدن می زدی…

_اون بار هم گفتم..تو باید مادرت رو ببخشی…

_برای من بایدی وجود نداره…

_لج نکن عین بچه ها..برای سلامت روح و روانت باید باهاش در ارتباط باشی..خودت هم بهتر از هر کسی این رو می دونی…

_چرا افتادی دنباله اون؟؟

_برای بار دهم چیزی رو توضیح نمی دم عروسک…

به پشتی مبل تکیه دادم و شروع کردم به پیچیدن موهام دور انگشتام…بلند شد و نشست : ببین این آدم ضربه هاش به زندگی تو یکی دوتا نیست..مریضه باید در مان بشه…

_پای اون پدرش هم باز می شه به ماجرا می فهمی این رو؟

_بشه..مگه ما خرده برده ای داریم؟؟..مگه بدهی بهش داریم؟؟..تو مگه باده قدیم هستی؟؟…ها؟؟…دختر تو یه زن قدرتمند و مستقلی از یه طرفی هم زن منی…من هستم…بذار بیاد تا نشونش بدیم یه من ماست چه قدر کره داره…

_فردا وقت دکتر دارم…

..جمله ام فقط برای تغییر جوی بود که حکم شده بود..آخرین چیزی که می خواستم درگیر شدن با امین سر اون ها بود…

_باشه خانومم با هم شرکتیم دیگه بعدش می ریم…

_می خوام با شیرین جون برم…

لبخندی زد : یعنی من دعوت نیستم…

_نه دوست داشتی تو رو هم می بریم..اما شاید دو قلو ها هم بیان …

_آخ آخ می خوای لشگر کشی کنی؟؟…

_عمه ها شن…به قول خودشون می خوان مطمئن شن که شبیه تو شده…

_خوب به من بره خوبه…

_عجب رویی داری…

_خانومم دختر نیست که شبیه تو بشه…ایشالا دومی…

_یا شایدم سومی…

_نه نه دیگه فکرشم نکن…

_خوبه من حامله ام تو چرا قاطی میکنی؟؟؟

_والا به من سخت تر میگذره..ازت دور که هستم..همش باید حواسم بهت باشه استرسش خلم میکنه…بعدم هورمون هاتون بهم می ریزه بد خلاق می شید..من باده خودم رو می خوام..اونی که حامله نیست..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x