رمان زیتون پارت 4

4.5
(11)

 

آرایشم که تکمیل شد…پالتوم تو دستم بود که صدای بلند بلند حرف زدن دو قلوها پشت در و بعد دستشون که روی زنگ بود من رو خندوند…

دو تا عروسک تو لباسای آبی و سفید..خندان و سر حال پشت در بودن…

با دیدنم سوت زدن : خدای من…چه تیکه ای شدی…

خندیدم : از هر مردی هیز ترید شما دوتا…

_اون مردای بی عرضه اطراف تو ان که هیزی هم بلد نیستن…

بلند که خندیدم نگاهم خورد به امین که با اوون تیپ و ادکلن نفس گیرش داشت نگاهمون می کرد..پس این مکالمه خارج از ادب رو شنیده بود..

تینا به پشتش نگاه کرد و با لحن مصنوعی: ای وای..تو ای جا بودی..ما منظورمون تو نبودی…و بعد بلند خندید…

امین چشم غره ای بهش رفت و بعد به سمت من چرخید : بهتری؟؟

_مرسی بهترم.یه کم استراحت کردم سر حال تر شدم…

با زرنگی و نقشه دو قلوها من جلو نشستم..دو تایی پشت نشستن..بردیا و بابک با هم میومدن..قبلش قرار داشتن برن دنباله نگین..

راهی لواسون شدیم…تو راه کمی از کار حرف زدیم که داد دو قلو ها در اومد : بابا.کار رو بی خیال شید دیگه…

آتنا : راستی باده کی بر می گردی…

_قرار داد من 4 ماهه..اما یه ماه و نیم دیگه باید برای یه کاری مرخصی بگیرم یه هفته برم..

امین : چه کاری؟؟

_ قول دادم به دوستی که تو کارش همراهیش کنم..یه هفته می رم و بر می گردم…

دلخور شد..یا به نظر من این طور اومد..هر چی که بود..نگاهش رو مستقیم دوخته بود به جلو…

تینا : میگم باده..یه لطفی در حق ما دو تا می کنی…

خدا می دونست این دو تا شیطون چی می خواستن : البته…

_میشه این فلش رو بزاری…یکم آهنگ قری گوش کنیم…

آهنگ که تو ماشین پیچید..دو تایی شروع کردن اوون پشت قر دادن و گیر دادن به من و امین که برقصیم…

با سر و صدای فراوون اون دوتا زلزله به لواسون رسیدیم…امین پیاده شد تا آدرس رو دقیق تر بپرسه..گویا این رستوران رو به توصیه کسی می رفتیم …باید منتظر بردیا و اوون کوه یخ هم می شدیم…

امین وارد مغازه شد…یه ماشین شاسی بلند کنار ماشین..دم پنجره من نگه داشت ..پسر راننده که فکر نمی کنم بیشتر از 23 -24 سالش بود از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا شیشه رو پایین بکشم..منظورش رو نمی فهمیدم..

شیشه رو که پایین کشیدم..اوون دو تا زلزله شروع کردن به نخودی خندیدن که باعث می شد من هم خنده ام بگیره و پسر جوون هم نیشش باز بشه…

_سلام من عرشیام…

تینا : به به آقا عرشیا از این طرفا….

من : امرتون رو بفرمایید…

_من cd این آهنگی که دارید گوش می کنید رو ازتون قرض می خواستم…

آتنا : جون داداش راه نداره…ما جونمون به این آهنگ بنده..

ومن داشتم فکر می کردم این آهنگ جلف و جفنگ چرا باید انقدر طرفدار داشته باشه…

_حالا یه فداکاری بکنید دیگه…

کیفم از رو پام سر خورد..خم شدم برش دارم که صدای هین دوقلو ها و بعد .. ای وای…امین عصبانی که رو به روی پسرک ایستاده بود و دو برابرش بود رو دیدم…

_چه فداکاری اوون وقت؟؟ بگو..من در خدمتتم…

دوستای پسر از ماشین پیاده شدن…

_من..خوب..از شون cdخواستم..منظوری نداشتم…

امین قرمز شده بود و آماده انفجار بود..از ماشین پیاده شدم..باید این قائله و ختم می کردم…

_راست می گه امین..از مون cd رو خواست…منظوری نداشت..

_که منظوری نداشت..

_بله آقا منظوری نداشتم…

امین به دو قلو های ترسیده اشاره کرد : منظوری نداشتی ..داشتی خواهر های من رو قورت می دادی…

باید یه جوری جمعش می کردم : نه..اشتباه متوجه شدی..با اونا حرف نمی زد..از اولش مخاطبش من بودم…

_چیییییییییییی؟؟؟

امین یه نگاه به من کرد..رگهای پیشونیش بیرون زده بود…یه نگاه به پسر :بله…آقا..من از اولش با ایشون حرف زدم…

امین پرید یقه اش رو گرفت : تو غلط کردی…

بدتر شد که… رفتم جلو…دستم رو روی دستش گذاشتم..مردم داشتم جمع می شدن…

_امین ولش کن..خواهش می کنم..منظوری نداشت…بچه است …

_تو برو تو ماشین…

_امین..

فریاد زد : گفتم تو ماشین….

من که عمرا نمی رفتم تو ماشین …

هنوز یقه پسر تو دستش بود : یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه جرات داری بگو منظورت کی بوده..تا تموم دندونات رو بریزم تو دهنت…

داشت دعوا بالا می گرفت… پاهام می لرزید..خواستم دوباره برم وساطت که این بار مرد ریش سفیدی اومد سمت امین : ولش کن آقا..یه اشتباهی کرده..بچه است..ببین رنگ به رخسار خانومت نیست..برو..یه صلوات بفرست..

بعد سعی کرد یقه پسر رو از دست امین در بیاره..امین نگاهی به من انداخت که به در ماشین تکیه داده بودم…

نگاهم کرد…پسر رو رها کرد که باعث شد بخوره زمین…

سوار ماشین شد …در و انقدر محکم بست که فکر کردم شکست..دو قلو ها اوون پشت مچاله شده بودن..من از این امین با صورت قرمز..در این حد عصبانی به شدت می ترسیدم…سوار شدم…

_وقتی بهت می گم برو تو ماشین چرا هنوز اوون جایی؟؟

سکوت کردم..کل کل کردن با این بمب در حال انفجار حماقت بود…

برگشت به پشت : چرا باهاش هم کلام شدید من که می دونم زیر سر شماست.

فریاد هاش ترسناک بود….

آتنا : ای بابا..امین چرا داد می زنی؟؟ تقصیر ما نیست که…اومد cd خواست..باده هم بهش نداد..تو چرا انقدر آتیشی شدی؟

_تینا..

_آتنا…

_حالا هر چی..تو یعنی نمی دونی قصدش لاس زدنه…

آتنا خواست جواب بده..که من جواب دادم : من که آخرشم نفهمیدم جریان چی بود… هرچی که بود بیخیال…

نمی دونم لحنم خیلی احمقانه بود..یا اینکه دو قلو ها دنبال بهانه بودن که یهو با صدای بلند شروع کردن به خندیدن..خودم هم خندیدم..

اما امین همچنان اخماش تو هم بود…..

_باز کنید اوون اخما رو دیگه..مثلا اومدیم حال من خوب شه..شب کادوی من رو خراب نکنید دیگه…باشه؟؟

جواب نداد..اما احساس کردم اوون اخمای در هم کمی باز شد : باشه؟؟

تینا : امین..بخند دیگه…

امین خواست جواب بده که بردیا با صورت خندان زد به شیشه…

بابک هم بود..متین..سنگین و محو یکی از دو قلوها…

نگین..مغرور…با موهای بلند شرابی..چشمای غمگین تر از همیشه…

بردیا : تو چرا این مدلی هستی امین؟؟

_هیچی نیست بابا..بریم…

به رستوران که رسیدیم…دو قلو ها سریع ریختن سر بابک…نگین هم محکم بازوی بردیا روچسبیده بود و دم در منتظرمون بود…امین داشت در ماشین رو قفل می کرد…

داشتم می رفتم که صدام کرد.. : باده وایسا..با هم می ریم…

ایستادم..اومد کنارم..اولین بار نبود که باهم وارد جایی می شدیم..اما این بار من حس خاصی داشتم..به اختلاف قدی مون نگاه کردم..به صورتی که تا نیم ساعت پیش قرمز بود و عصبی ولی الان کمی آروم بود…

نمی دونم احساس کرد که بهش خیره شدم یا نه..ولی برگشت و نگاهم کرد..لبخندی زد : ناراحت شدی ؟؟

_دوست نداشتم شما این طوری عصبانی بشی..موضوع خیلی مهم نبود..

_از نظر تو شاید..اما از نظر من خیلی مهم بود…

_فقط خواهش می کنم ازتون سر من داد نزنید..

_اوون لحظه من عصبانی بودم..باید می رفتی تو ماشین..

_متوجه بودم..اما …

_قبل از اینکه اما رو بگی…چرا من دوباره شدم..شما..تو اوون هیری ویری که امین بودم…

ای زبل…مچم رو گرفت..خنده ام گرفت…

_خوب..اون موقع..وضعیت ویژه بود…

خندید …

به بچه ها رسیدیم بردیا زد پشت امین : به چی می خندید..جان برادر.؟؟

امین که کاملا معلوم بود می خواد موضوع رو بپیچونه : به به نگین خانوم..خوشگل شدیا…

نگین لبخند پر عشوه ای زد و من صدای ایش دو قلو ها رو پشت سرم شنیدم…

وارد رستوران شدیم که فضای سنتی بامزه بود گرد..با یه مرد میان سالی رو صحنه که داشت آهنگ می خوند…کسی که اول شب با آهنگای استاد شجریان شروع کرد و آخرش کارش به پیراهن صورتی..دل منو بردی ختم شد….

رو یکی از تخت ها که نسبتا بزرگ بود نشستیم…امین کنار من نشست..بردیا و بعد نگین..آتنا و تینا بعد بابک رو به رو..

سفارش من از قبل معلوم بود..همه به جز نگین همون رو سفارش دادن..

نگین : از دیزی متنفرم..البته ما هیچ وقت تو خونمون پخته نمی شد..آشپزمون اصلا بلد نبود..

منظورش به من بود…خنده ام گرفته بود..خانوم کوچولوی مریض احول..

_ما می پختیم….مادر بزرگم خیلی خوشمزه می پخت..همگی دور سفره جمع می شدیم..با ترشی های کار خودش می خوردیم…از ایران که رفتم همیشه هوس می کردم اما کسی نبود که بپزه اوون ترشی ها هم نبود…

_من حتی زمانی که می رم پاریس هم دلم برای غذا های ایرانی تنگ نمی شه..چون بهشون عادت ندارم…

دیگه رسما به نظرم این دخترک کمدی بود…دوست داشتم بزارمش سر کار بخندما..اما حسش نبود..یکم سر حال تر بودم..کارش رو می ساختم…

آتنا :والا نگین جان اون دفعه که ما اومدیم خونتون غذاتون قیمه بود..البته به سبک فرانسوی..چون هیچ کدوم نتونستیم بخوریم…

برام عجیب بود که قبل از همه بابک زد زیر خنده….

نگین اخماش رفت تو هم و جواب نداد..اما من نخندیدم..کوچولو تر از این حرفا بود که بخوام به این باختش بخندم…

غذا رو که آوردن از دیدن اوون ظرف سفالی و ترشی های رنگ و وارنگ ذوق کردم…دیدم امین بغل دستم داره نگاهم میکنه…تو چشماش یه ذوقی بود : اگه اجازه بدی من برات بریزم..داغه می سوزی…

شام تو شوخی های دو قلو ها…پزهای نگین و سکوت من و امین ختم شد…من این سکوت رو دوست داشتم..حرف نزدنم به هم اجازه می داد تا از این حضور گرم استفاده کنم…

نگین داشت داستان های خرید هاش رو در پاریس تعریف می کرد و من داشتم آرزو می کردم..برگردیم به همون روزهایی که بی حرف می نشست…

_وای باده مطمئنم بری پاریس عاشقش می شی…

_حتما همین طوره…

..خوب من..پاریس رفته بودم..بارسلون..برلین…رم…ما درید…و خیلی دیگه از شهرهای مهم اروپا تو هفته های مد شرکت کرده بودم…اما چرا باید براش توضیح می دادم…؟؟

بردیا : من دیروز دوباره پروژه گرجستانتون رو دیدم…خیلی خوب بود..

_تفلیس شهر بی نظیریه..تو اوون مدت خیلی بهم خوش گذشت…

_برای اوون پروژه جایزه گرفتید…

_خوب بله..اما اوون حاصل تلاش یه اکیپ بود…

امین : تواضع نشون می دید…کار خیلی خوب بوده…

خندیدم..به نگین نگاه کردم..چرا بردیا حال دوست دخترش رو این جوری گرفت نمی دونم…اما تو دلم گفتم..یک-هیچ به نفع من….

در آسانسور باز شد و ما وسط راهرو ایستادیم ..

_مرسی..شب بسیار خوبی بود..خیلی خوش گذشت…

_ممنون از تو باده..به ما هم خیلی خوش گذشت…و من یک بار دیگه بهت ایمان آوردم..

_چرا؟؟

_جواب نگین رو ندادی…

_نگین جوابش رو تو سه خط مکالمه گرفت..نیازی نبود من چیزی بهش بگم..

لبخند زد ..

_شب به خیر….

_شب شما هم به خیر…فردا ساعت 9 می بینمتون…

کرم صورتم رو که زدم..پیش خودم اعتراف کردم که مدتها بود که انقدر حالم خوب نبود…با وجود اتفاق صبح و دری وری های نگین من حتی تصورش رو هم نمی کردم که انقدر آرامش بگیرم…سرم رو روی بالش گذاشتم..

تمام مدت داشتم با خودم فکر می کردم که باید چه عکس العملی نشون بدم اگر..هومن یا سبحان رو دیدم..چی بگم..

خوابم نمی برد..مجله دم دستم رو ورق زدم..رسیدم به یکی از عکسای خودم..برای تبلیغ شکلات…روی تاب سفید…

عکسا مثل بمب ترکیده ..تقریبا هر روز یا وقت عکس دارم یا روی صحنه ام برای رسوندن کارهای دانشگاه تقریبا دارم از بی خوابی می میرم…با هاکان رابطه مون صمیمی شده..دعوتم می کنه که برای اولین بار همراه با بوسه و سمیرا بریم خونه اش تا جشن کوچولویی بگیریم برای این موفقیت…

راننده اش رو می فرسته دنبالمون..بوسه به این چیزا عادت داره..هر چند که از این امکاناتش استفاده نمی کنه..سمیرا هیچ عکس العملی نداره..تو مسیر سر گرم گوشیشه..من اما مح این جلال و شکوهم..به خونه هاکان که می رسیم دیگه حتی سمیرا هم کلمه چه خوشگله رو به کار می بره..یه خونه چوبی سفید دو طبقه لبه دریا..که قایق هاکان انگار که ماشینشه تو حیاط پارک..و یه تاب زیبای سفید…این تاب..این حیاط برای من تمام خاطره است..تلخ و شیرین…نقشش به پر رنگی تمام روزها و شبای تنهایی منه…

دنیز هم اونجاست برام از شرکتش حرف می زنه براش از درسم و افکارم حرف می زنم..از ایده هام می گم..میگه کارام رو بهش نشون بدم تا اشتباهاتم رو رفع کنه…

5 روز بود که بی سر و صدا می گذشت.. من که توقع دیدن سبحان یا حاجی یا حتی خود هومن رو جلوم داشتم برام جالب بود که خبری نبود…فقط گاهی احساس می کردم که کسی داره من رو نگاه می کنه که این هم به نظر خودم توهم بود..چون می ترسیدم…

با بهروز تماس گرفتم گفتم ماجرای جدیدم رو به دکترم بگه..بهروز خندید و گفت..حاج خانوم دیگه از دست این دکی بی چاره هم کاری بر نمی یاد..اوضاعت خرابه بیا بستری شو…

به نارین زنگ زدم پرسیدم برای پروژه ای که به خاطرش دارم میام رنگ موهام باید چه طوری باشه..گفت فرقی نمی کنه..من مهمان افتخاریم هر چی که باشه مهم نیست…خوب برای این که کمی حالم بهتر شه..از دو قلوها آدرسه یه آرایش گاه خوب رو گرفتم و رفتم تا صفایی به خودم بدم…

برای من که یه عمری پشت صحنه شو ها می نشستم ساعتها زیر دست آرایش گرها..الان چند وقت بود محیط آرایشگاههای زنونه خفقان آور شده بود..جز فال قهوه و دری وری پشت سر مادر شوهر این جماعت هیچ حرفی برای زدن نداشتن..دست خانوم آرایش گر هم به قدری کند بود که یه رنگ موی ساده سه ساعت طول کشید..هر چند هم که از رنگ بلوطی سرم راضی باشم وقتی ساعت 7 رو دیدم واقعا عصبانی شدم…

از آرایشگاه تا خونه پیاده یه ربع بود پس با پای پیاده شروع کردم به رفتن…هوا سرد بود و مه داشت..خیابون خیلی خلوت بود..برای خودم داشتم راه می رفتم که دوباره احساس کردم دچار توهم شدم که کسی داره پشت سرم میاد…

قدم هام رو که تند کردم..با شنیدن صدای پای پشت سرم ترسیدم…دستم رو دور دسته کیفم قفل کردم تا با اولین حرکت شخص پشت سر حسابی از خجالتش در بیام…به پشت سرم نچرخیدم…سالها زندگی تو یکی از جرم خیز ترین شهرهای دنیا بهم یاد داه بود که این جور موارد اگر برگردی به پشت خطر ناک تر..سعی کردم فاصله ام رو بیشتر کنم که احساس کردم..دیگه پشت سرم نمی یاد…نفس عمیقی کشیدم و تقریبا به دو رفتم سمت خونه ساعت حدود 8 بود که رسیدم…

وارد راهرو که شدم..کلیدم رو در آوردم..می دونستم که امروز جلسه دارن و خونه نیست…رفتم تو رو مبل ولو شدم…یا توهمم خیلی بالا زده رسما باید بستر شم..یا جدی جدی یه خبرایی هست…

بلند شدم و شروع کردم دور خودم چرخیدن…رفتم تو آشپز خونه..تنها چیزی که تو این موارد کمی حالم رو بهتر می کرد آشپزی بود…

قارچ خرد می کردم..یعنی کی بود..پیاز رو سرخ می کردم..بگم یعنی…ماکارونی رو می ریختم تو قابلمه…و در تمام این رفت وآمدهای ذهنی..فقط یه بوی تلخ بود..یه رنگ عسلی تو ذهنم بود…

نه نمی گم..مگه مردم بی کارن…این بی چاره ها یه مهندس استخدام کردن که همین الانشم کلی دردسره..

غذا کم کم داشت حاضر می شد..ساعت حدود 9/30 بود که زنگ خونه رو زدن…

امین بود..خسته و کمی خواب آلود… لبخندی به هم زد :سلام..

_سلام خسته نباشید…

_مرسی…بعد دستش رو دراز کرد و جعبه عینکی رو به سمتم گرفت : عینک آفتابیت رو تو شرکت جا گذاشتی..

_اصلا حواسم نبود دستتون درد نکنه…بیا ید تو..

_نه خیلی خسته ام مزاحمت نمی شم…

_شام خوردید؟…

_نه..وقت نشد..

_بیا ید تو…شام درست کردم..بخورید بعد برید استراحت کنید…

لبخندش پهن تر شد : نمی تونم همچین پیشنهادی رو رد کنم…من لباسم رو عوض کنم میام…

میز رو چیدم …بعد از نیم ساعت..یکم سر حالتر..تو شلوار ورزشی و تی شرتش سر میز بود…

برای هر دو مون غذا کشیدم ….

_دست پختت خیلی خوبه…

_حاصل زندگی دانشجوییه….راستی روز تون چه طور بود.؟؟.

برام از قرار داد جدید شرکت حرف زد..

_کار پر منفعتی می شه..پس امروز روز خوبی براتون بوده..

نگاه طولانی بهم کرد : برای تو معلومه روز بهتری بوده…

اشاره ظریفی به عوض شدن رنگ مو هام کرد ..دستی به موهام کشیدم : بله..تنوعی بود..

لبخند زد..

تو اتاقم مشغول کار هام بودم که امین اومد جلوی در…

_وقت داری یه چیزی بهت بگم…

به سمتش چر خیدم : البته..در خدمتم…

_مامان برای فردا شب شام دعوتت کرده خونمون…

_چرا به خودشون زحمت می دن آخه…

_این چه حرفیه..می دونی که خوشحال می شیم…

_لطف دارید…

_پس برای فردا شب برنامه ای نذار…

خندیدم : راست می گید..یادم باشه منشیم برنامه فردا شب شام سفارت رو کنسل کنی..چی کار دارم آخه من برای فردا شب…؟؟

بلند خندید… : از دست تو….

این مهمونی یه حس خوب بهم داد..مادر و پدر امین تو اوون یه باری که دیده بودمشون خیلی به دلم نشسته بودن..دو قلو ها هم جای خود داشتن…

روز مهمونی امین و بردیا رو تقریبا اصلا ندیدم به خاطر قرار داد جدید سخت مشغول بودن…منم شدید سرم شلوغ بود…

ساعت 5 امین من رو رسوند خونه و گفت ساعت 8 میاد دنبالم…

برای مادر امین دیروز یه مجسمه خیلی خوشگل خریدم و صبح هم سفارش یه سبد گل دادم ….

از بین لباسام یه پیراهن ساده مشکی که دامنش تا وسط رونم بود انتخاب کردم که آستین ها و پشتش کامل گیپور بود…کفشای پاشنه دار مشکی..مو هام رو هم صاف ریختم دورم…..پالتوم رو پوشیدم و منتظر امین بودم…سبد گل رو دم در گذاشتم تا جا نمونه…

مثل همیشه راس ساعت و خیلی شیک جلو در بود….شلوار مردون..یه کمربند خیلی خوشگل..پیراهن مردونه که آستین هاش رو تا زده بود و یه جلیقه خیلی خوشگل..

با دیدن وسایل تو دستم : چرا زحمت کشیدی…؟؟

_چه زحمتی دوست داشتم یه یاد گاری ازم داشته باشید…

احساس کردم اخماش رفت تو هم….

_لطف داری…بریم؟؟

رفتم تو تا شالم رو بردارم که تلفن زنگ زد..

_بر نمی داری؟؟

_نه دیر می شه..

رفت رو پیغام گیر… مهسا بود : چه طوری خانوم مهندس…تو دهنم نمی چرخه جون داداش بهت بگم مهندس برای من تو همون باده دراز سال یک دانشگاهی…

باده ایران خوبی دیگه؟؟..هیچ مشکلی نیست؟؟..تا نا راحت شدی عین همون سالا طی یه عملیات کوماندویی بپر تو طیاره…بیا این جا..این دفعه به سمیرا نمی سپارمت..بپر بیا این جا..یه پسراییی داره..البته تو خاک بر سر تر از این حرفایی…با اون همه دب دبه و کبکبه..هیچی نشدی…از بس با این آبجی راهبه من پلکیدی….راستی دارم جفت و جور می کنم تاریخی که استانبولی منم اون جا باشم…دوست دارم رفیق…

سوتی شد…خدا بگم من رو چی کار کنه…برگشتم به امین نگاه کردم..از نگاهش هیچ چی معلوم نبود..جز یه اخم…

من چه می دونستم مهسا سخنرانی می کنه آخه…

_بریم..دیر شد…

با این جمله اش من از کمسی در اومدم…

تو ماشین هنوز تو فکر بود ..من هم تو سکوت….

_می گم باده…تو ؛تو ایران مشکلی داشتی که رفتی؟؟

..حالا خر بیارو باقالی بار کن…

_من به اجبار از ایران رفتم…

_سمیرا؟؟

_سمیرا…خواهر دوستمه..همون که زنگ زد..خودش پاریس درس می خونه..من تمام این سالها پیش خواهر این دوستم زندگی کردم…

_چرا همه انقدر استرس ناراحت بودن تو ؛ تو ایران رو دارن…

_خوب..نمی دونم…

_نمی دونی یا نمی خوای بگی؟

_یه جورایی هر دوش…مسئله مهمی نیست…خیلی سال از روش گذشته…راستی مامانتون گل رز دوست دارن دیگه..من سر خود سفارش دادم..یادم رفت بپرسم…

به وضوح جا خورد…فکرش رو هم نمی کرد من انقدر واضح موضوع رو عوض کنم…

_البته که دوست داره به خصوص که انقدر با سلیقه انتخاب شده باشه…

هر دو زدیم کوچه علی چپ…دم دست ترین کوچه…

..خوب باده خانوم..به نظرت جستی؟؟…فکر نمی کنم…این آدم خیلی تیز تر از این حرفهاست…خوب 3-4 ماه دیگه کش بدی..بر می گردی سر خونه اولت…

خونه اول…بازهم..من و یه آپارتمان لوکس نقلی رو به دریا..تنهایی و لطف سمیرا و بوسه..و من دوباره خالی و خالی تر…

مستخدم خونه پالتو و شالم رو گرفت..دامنم رو کمی پایین کشیدم…

مامان امین شیک و خندان با پدرش به استقبالم اومدن..

_سلام…

_سلام دختر قشنگم…

چه قدر این جمله دور و زیبا به نظر می رسید با پدرش دست دادم…

مادرش رو رو بوسید : ما شالا..هزار ماشالا..می بینی چه قدر..خوشگل و ملوسه..چرا زحمت کشیدی..چه قدر گل های زیبایی…

خجالت کشیدم : نظر لطفتونه…بعد جعبه مجسمه رو به سمتش گرفتم..قابل شما رو نداره…

_خدای من..خیلی ممنون..بسیار زحمت کشیدی..بیا گلم…بیا بریم سالن بالا..دخترا هم الان میان…اونجا هدیه زیبات رو باز می کنم…

_مامان خانوم سلام…

مادرش با عشق برگشت سمتش : امین ..مامان..خوش اومدی..

_والا هیچ کس به من سلام هم نکرد..

پدرش : تا وقتی همچین فرشته ای هست آخه به تو چرا باید سلام کنم من…

خنده ام گرفت…

_دست شما درد نکنه دیگه بابا…

خواستیم از پله ها بالا بریم…

امین : کمکت بکنم؟؟

_ممنون میشم..

بازوش رو جلو آورد و من دستم رو دور بازوش گذاشتم و با هم از پله ها بالا اومدیم…و من تو یه حس غریب گیر کردم…یه حس غریب پر از این قدم های محکم..پر از این صدای بم..پر از حس نیفتادن…

مادرش به پدرش لبخندی زد و جلوتر از ما رفتن به سمت سالن…

روی اولین مبل نشستم و پام رو روی پام انداختم…امین رو به رو م نشست…این سالن کوچکتر و صمیمیتر بود…

شیرین : خوب باده جون خیلی خوش اومدی…مثل این که کارهای شرکت این چند وقته زیاد بوده…

_من از کار کردن لذت می برم…

_آفرین عالیه…هر چند بعد از اینکه ازدواج کردی و بچه های قد و نیم قد دورت رو گرفتن باید از کارت کم کنی…

_من زیاد بهش فکر نمی کنم…

تعجب کرد : مگه می شه..دختر به این خانومی و خوشگلی نمی شه که همیشه خونه باباش باشه..

..بی منظور بود مطمئنم..از کجا باید می دونست که خونه پدر وجود نداره….

_من بچه رو عرض کردم…

_آهان..خوب اگه گیر یه پسر خوشگل و خوب بیفتی …کلی هم خوشت میاد تا ازش بچه داشته باشی…

..بچه…خیلی دور به نظر میومد..مخصوص همسایه بود..مخصوص سمیرا…ازدواج اما برای من مقوله اش به مراتب پیچیده تر بود…خیلی مفهوم ها داشت…خیلی خاطره ها…خیلی فداکاری ها…

دو قلوها مثل گوله آتیش وارد سالن شدن…خدای من … هیچ وقت اطرافم کسی رو نداشتم که به شلوغی و پر نشاطی این دو تا باشه…

آتنا : چه قدر خوب کردی اومدی باده…هر چند نمی یومدی هم ما تصمیم داشتیم بیایم…

_خوب بایید من عصرا خونه ام..خیلی هم خوشحال می شم ببینمتون…

تینا : اصلا می ریم بیرون..یه جاهای خوب خوب می بریمت…

با چشمکش هر سه زدیم زیر خنده…

امین : دست از سر مهندس ما بردارید..با اون دوستای عجغ وجغتون می بریدش بیرون کلافه می شه..

تینا : دوستای ما چشونه خیلی هم با مزه اند..می ریم ساز می زنیم…

_ممنونم…خوشحال می شم…

دو قلوها رفتن رو مبل کنار پدرشون نشستن…

من هرگز همچین منظره ای نداشتم…نه خودم..نه ساره..من که پدرم رو به یادم نمی ومد و حاجی هم که مسخره است اگه فکر کنیم حتی به دختر خودش هم محبت می کرد..

به خونه و مهمانی نگاه می کنم..به خودم تو این لباس با این همه تجمل…

ترم سه دانشگاهم..مامانم سفره امام حسن داره..همه چیز یه دست سبزه..دو روزه مثل بلا نسبت داریم کار می کنیم…به دستور مامان یه پیراهن سبز پوشیدم..هرچی طلا دارم به خودم نصب کردم..تا کسی نگه حاجی برای دختر ناتنیش کم گذاشته…واقعا هم کم نذاشته…من به اندازه یه کیسه طلا دارم..اما به اندازه یه مشت هم تو این خونه احترام و محبت ندارم…

جلوی در ایستادم به خاله خان باجی هایی که میان سلام میکنم..ساره با چایی پذیرایی می کنه..این همه بریز بپاش..این همه خرج..برای کی آخه…

سبحان تو حیاط داره مثلا کمک می کنه..اما نگاهش تو ایوون به منه..اشاره می کنه شالم رو می کشم جلوتر..صدای یاا.. میاد..شاگرد مغازه حاجی..محسن…مادر پیرش رو که پای رفتن نداره رو با صندلی میاره…جوون نجیب و خجالتی 21 ساله است ودانشجوی حسابداری از 13 سالگی ور دست حاجیه…می رم کمکش…صندلی مامانش رو بیاریم بالا..نگاهم می کنه..سرش رو می ندازه پایین لبخند می زنه..عرق پیشونیش رو پاک می کنه…تشکر می کنه که کمکش کردم…مامانش می گه ایشالا عروس بشی و محسن سرش رو بیشتر پایین میندازه..سبحان سرفه می کنه.. : محسن واینسا اون جا بیا کمک…محسن میره پایین..سبحان با انگشتش تهدیدم می کنه..

آخ..محسن محجوب خجالتی..در چه حالی..؟؟تو تنها کسی هستی که از اوون زمان ها بعد از ساره براش آرزوی خوشبختی دارم..

وقتی به اوون نگاه پاک و اوون دستای زحمتکش فکر می کنم..بغضم می گیره…

_حوصله ات سر رفته؟؟

با صدای امین که از نزدیک گوشم میاد…به خودم میام : البته که نه..

_آخه بد جور تو خودت بودی…

_نه..یاد چیزی افتاده بودم…

_چی دارید پچ پچ می کنید…

معلوم بود شیطنت دو قلو ها به پدرشون رفته…

امین : راجع به کاره…

_همین دیگه..از بس که بی عرضه ای…

همه خندیدن…

_ا..بابا…!!

_دختر بی چاره رو آوردی مهمونی بازم داری راجع به کار حرف می زنی…

امین مونده بود چی بگه…

من : من از حرف کار زدن با ایشون هم لذت می برم….

امین با یه لبخند پیروزی به پدرش نگاه کرد که باعث خنده بقیه شد…سرش رو خم کرد و زیر گوشم گفت : مرسی…

_قابل نداشت…

صدای زنگ در بلند شد…

امین : منتظر کسی هستیم..؟؟

پدرش در حالی که داشت پیپش رو روشن می کرد : نه..نیازی قرار بود بیاد..پوشه حساب کتابای زمین رو بده بهم…

امین نگاهی به من انداخت..احساس کردم اخم کرد…

نیازی ..هم سن و سالای امین بود…عینکی..یه کم تپل و زیادی خوش مشرب..

به هم که معرفی می شدیم..حس بدی از نگاهش داشتم..دامنم رو کمی پایین تر کشیدم…هیز بود..به معنی واقعی کلمه..خوشم نمیومد از نگاهش…

امین کنار من ایستاده بود..به تعارف شیرین جون..نیازی نشست مبل رو به روی من…پام رو از رو پام برداشتم..جفت کردم و کمی متمایل به راست..این جوری جمع و جور تر بود..

_خوب..آقای دکتر پروژه جدید مثل اینکه خیلی عالیه…

نگاهش به من بود..امین همچنان کنارم ایستاده بود : بله ..اما پروژه این جا نیست..لواسونه…

پدر و مادر امین ..بدون حرف و بالذت به صحبت های این دو تا گوش می کردن و دو قلوها دست به سینه مبل پهلویی بودن…

امین : خوب آقای نیازی پوشه همراهتونه…

علنا داشت بیرونش می کرد…همون موقع مستخدم بهش چای تعارف کرد..نیازی چای رو برداشت و به پشت تکیه داد…

_خوب خانوم…خوش می گذره؟؟جایی هم رفتید این چند وقت؟؟ همراهیتون کنم تهران جاهی دیدنی زیاد داره…

…مردک سبک…

_بنده توریست نیستم…این جا شهره منه.فقط یه مدت ازش دور بودم…

این نکنه انتظار داشت جواب بهتری بگیره؟؟

چایش رو ذره ذره می خورد…

کلافه تو جام جا به جا شدم…

امین جلیقه اش رو در آورد و گذاشت روی پام…جا خوردم..سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم : گرممه…

جلیقه رو روی پام مرتب کرم…

شیرین : امین مادر..خوب بده آویزون کنن..باده جون اذیت می شه..

پدرش در حالی که لبخندی داشت که من نمی فهمیدم چیه : نه خانوم بذار باشه…یه چند دقیقه دیگه..گرما می ره..لازمش می شه…

من که اصلا نفهمیدم این ها چی میگن…

روی هم رفته..شب خیلی خوبی بود..مادر خانواده امین خیلی صمیمی و زیبا برخورد کردن..بهم واقعا خوش گذشت…

من هیچ وقت چیزی به نام خانواده نداشتم..شاید تو 6-7 سالگی…تو اوون خونه قدیمی مادر بزرگ ..اما 9 سال اخیر که اصلا…

تو را هرو ایستادیم :خیلی ممنون..هم از خودتون..هم خانواده محترمتون…شب خیلی خوبی بود..

لبخند مهربونی زد : برای ما هم شب بسیار خوبی بود…

کلید رو انداختم تا در رو باز کنم…

_راستی باده..

برگشتم..سرش پایین بود و داشت سوییچ رو تو دستش می چرخوند….

_می خواستم یه چیزی بهت بگم…

_بفرمایید…

_میشه..اگه مشکلی پیش اومد..قبل از اینکه کوماندویی بپری تو طیاره..بگی..شاید بتونیم حلش کنیم…نیازی به رفتن نباشه…؟؟

دلم لرزید..نمی دونم به خاطر اوون لحن مطمئن بود..به خاطر این بود که انقدر حواسش به همه چیز بود؟؟؟…هر چی که بود..این حس برای من..نو بود..جدید بود…

_من خیلی وقته که می ایستم…رو به رو می شم…خیلی وقته حرکتای من کماندویی نیست…اون موقع ها 19 سالم بود..پر از جسارت جاهلی..پر از بی چارگی…

نگاهش بیشتر از قبل پر از سئوال شد…: اگه..فقط..

_شبتون به خیر آقای دکتر…

سرش رو پایین انداخت : شب تو هم به خیر…

در رو بستم و پشتش ایستادم….نفس عمیقی کشیدم…چم بود..چرا یه لحن..یه نگاه..باید انقدر رو من نفوذ داشته باشه…

از باشگاه تازه برگشته بودم بعد از مدتها دوباره رفته بودم ورزش..دست و پام درد می کرد…یک کیلو وزن زیاد شده بود از بس این چند وقته شام خورده بودم..باید قبل از رفتنم برای کار نارین فرمم رو بر می گردوندم…شام از امشب دو باره تعطیل..داشتم برای خودم کاهو می خوردم و کانال ها رو بالا پایین می کردم که موبایلم زنگ خورد…

دوباره همون پیشنهاد و همون مرد…و جواب تکراری من…

اصلا این آدم منظورش چی بود رو هم من متوجه نمی شدم..باید حتما دوباره به امین و بردیا متذکر می شدم موضوع رو…

صبح به جای امین بردیا پشت در بود..تعجب کردم..

_سلام بر خانوم مهندس خودمون..

_سلام…شما خوبی؟؟

_خوبم..تعجب کردی من رو دیدی نه؟؟ امین یکم کار داشت..دیشب هم خونه نیومده بود..صبح به من گفت بیام دنبالتون…

کمی جا خوردم..تو طول این مدت ندیده بودم شب خونه نیاد..بردیا حرکت کرد..چه انتظاری داری باده..به هر حال مرده جوونه…با موقعیتی که این داره نه به اندازه بردیا ولی مطمئنا برای خودش یه سری برنامه ها داره..

مثلا اومدم خودم رو قانع کنم..بدتر عصبانی شدم…ای بابا..اصلا به من چه…

بردیا : کار ا خوب پیش می ره؟؟..کم و کسری که ندارید؟؟…

لبخند زورکی زدم :نه…

_به نظر سر حال نمی یاد…

_نه …چیزی نیست..کاش شما زحمت نمی کشیدید..راهی که نیست…خودم میومدم…

_ای بابا..بده هر روز با یه بادیگارد خوشگل میرید و میاید…

..از خود متشکر…البته نا حق هم نمی گفت..وقتی نگین پیشش نبود تا آلودگی صوتی ایجاد کنه..بردیا مرد جذاب و کار درستی بود…

_نه..فقط نمی خوام این بادی گاردهای عزیز به زحمت بیفتن…

امین تا ظهر شرکت نیومد..من هم مشغول کارم بودم و بردیا هم همش در حال رفت و آمد..منشی جدید شرکت..زهره جون..یه خانوم بامزه.تپلی بود که یه دختر خوشگل 25 ساله داشت دانشجو…همسرش فوت کرده بود و زندگی جمع و جوری داشتن..خیلی هوام رو داشت…رفتم پیشش تا با هم چایی بخوریم..که امین از در اومد تو…

بی حواس از کنار هر دو مون رد شد و جواب سلام سر سری داد…قیافه اش در هم بود و خسته…با زهره جون به هم نگاه کردیم..امین مرد مبادی آدابی بود..این برخورد ازش بعید بود…

ته دلم یه جوری شد..نمی دونم چش بود..

با زهره جون داشتیم راجع به شرکت قبلی که توش کار می کرد صحبت می کردیم که یاد تلفن دیشب افتادم..بهانه خوبی برای صحبت بود..

در زدم..وارد شدم..امین سرش بین دستاش پشت میز بود و بردیا رو مبل داشت زمین رو نگاه می کرد.. : می تونم بیام تو..

امین سرش رو بالا گرفت و سعی کرد لبخند بزنه که موفق نبود : شمایید؟؟..بفرمایید..

_شما حالتون خوبه؟؟

_بله..بله..

..باور نکردم..چشماش خیلی خسته بود و صورتش کلافه..

_مطمئنید خوبید؟

-بله یه کم خسته ام..من در خدمتتونم…

_راستش رو بخواید..باز از اوون شرکت بهم زنگ زدن نمی دونم چه گیری دادن به من…

امین به سمت بردیا چرخید : بردیا..قرار بود ته توشو در بیاری که..

بردیا که انگار از یه دنیای دیگه اومد این ور : ببخشید یادم رفت… بعد تکه کاغذی به سمتم گرفت تا اسم و شماره تلفن شرکت رو بنویسم…

هر دو شون تو فکر بودن اما امین داغون تر بود..

_بردیا همین الان برو سراغش…نمی خوام بیشتر از این مزاحم خانوم مهندس بشن…

بردیا بی حوصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت…من اما همچنان اوونجا ایستاده بودم..

_مسئله دیگه ای هم هست؟؟

_بله هست..

دستش رو به صورتش کشید..انگار که می خواست این جوری تمرکز کنه : بفرما…در خدمتتم….

_چرا انقدر داغونید؟؟!!

_یکم سر حال نیستم..خودت رو ناراحت نکن…

همون لحظه تلفنش زنگ زد : باید برم جایی…ببخشید باده..می شه بعدا صحبت کنیم؟؟

ناراحت شدم..به خاطر خودش البته : البته…من هم کار داشتم..فعلا خداحافظ..

عجیب ذهنم مشغول امین بود…بردیا هم عصبانی بود..به خاطر این که شماره ای که من داشتم رو کسی جواب نمی داد…و هم ناراحت بود.هی می رفت توی فکر…

ساعت کاری که تموم شد..گفت که من رو می رسونه…

_زحمت نکشید..دو قدم راه خودم می رم…

_خواهش می کنم تعارف نکنید..امین تو اوون گرفتاریش باز 10 دقیقه پیش به من متذکر شد که تا در آپارتمانتون برسونمتون..

_گرفتاری؟؟..چیزیش شده؟؟

_آره..شیرین جون حالش خوب نیست…

یک لحظه چشمای خندون و صورت مهربون شیرین جون اومد جلوی چشمم… : من هفته پیش منزلشون بودم..حالشون خوب بود..

_گویا دو روز پیش برای معاینه روتین رفته بودن دکتر..یه چیزی شبیه به غده تو سینشون تشخیص دادن..امروز رفته بودن تیکه برداری..امین از دیشب پیشش بود..الانم رفته پیش دکترش…

واقعا حالم بد شد…خدای من طفلکی امین… : دو قلوها…؟؟

_خبر ندارن…

_هیچی نیست من مطمئنم…

_منم به امین می گم….اما خوب..خیلی ترسیدن..البته شیرین جون خودش سر حالتره..پدرش و امین خیلی حالشون بده…

بردیا تا دم آپارتمان با هام اومد…رو مبل نشستم..حوصله در آوردن مانتوم رو هم نداشتم…بدجور ذهنم درگیر بود…

دعا می کردم که چیزی نباشه..برای خانواده شاد و دوست داشتنی اوونها این ضربه بدی بود…

فکر نمی کنم هیچ کدومشون تا به حال نبودن یا از دست دادن رو چشیده باشن…

مادر…چه کلمه غریبی..عجیبه که من مادرم رو بسیار کم یاد می کردم..یعنی الان حالش چه طور بود؟؟…سرم رو تکون دادم..تا اوون چهره ها از ذهنم پاک بشن…الان وقتش نبود…

تا حدود ساعت 10 شب تو خونه قدم زدم..چند باری به موبایل امین زنگ زدم که خاموش بود..هر چند اگر بردیا دهن لقی نمی کرد..امین به من نمی گفت چی شده…

صدای در آپارتمانش که اومد..پریدم برم ببینم حالش چه طوره..اما دستم رو دستگیره خشک شد…نکنه دوست نداشته باشه من خبردار بشم..

دنده عقب رفتم تو سالن..شاید دوست نداره من تو مسائل خانوادگیش دخالت کنم..

یک ساعتی با خودم درگیر بودم…ولی حتی یک آن قیافه خسته صبحش از جلو چشمم کنار نمی رفت…

دلم رو به دریا زدم و رفتم دم خونش…

دستم چند بار به سمت زنگ..رفت و اومد تا زنگ زدم…کمی طول کشید تا در رو باز کنه…

در که باز شد ..من یه جفت چشم دیدم که دیگه عسلی نبود..قهوه ای بود…صورتش در هم بود و اوون صدای بم خش دار شده بود با تعجب نگاهم کرد : سلام..چیزی شده؟؟

_سلام..می شه بیام تو…

_ای وای ببخشید..حواسم نیست..بیا تو…

رفتم تو..در رو بست…بدون تعارف به سمت سالن رفتم…پشت سرم اومد…رو میز یک عالمه ورق بود و لباس هاش هر کدوم یه طرف بود…

_شیرین جون خوبه؟؟

آهی کشید و رو مبل نشست : تو از کجا فهمیدی؟؟

_یعنی نمی خواستید بهم بگید…

_بنشین…نمی خواستم ناراحت بشی..

_بردیا به هم گفت..حالا حالشون چه طوره…

با انگشتاش شقیقه اش رو فشار داد…صداش بغض نداشت..اما خشش از هر بغضی سوزاننده تر بود : خوبه..روحیه اش خوبه..باید منتظره جواب آزمایشش باشیم…

_چیزیش نیست من مطمئنم…

_نمی دونم..خیلی هول کردم..بابام که حالش خیلی خرابه..می ترسم دوباره سکته کنه…من موندم این وسط…خیلی نگرانم..مامانم همه چیز ماست….

دلم خیلی سوخت…خیلی… : هنوز که چیزی معلوم نیست..چرا از حالا انقدر هول کردید…

جوابش سکوت بود..سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد…

 

_از صبح چیزی خوردید؟؟

_نمی دونم یادم نمییاد…

_این جوری می خواید..مسائل رو حل و فصل کنید؟؟؟ می رم چیزی براتون بیارم بخورید…

_نه..اصلا میل ندارم..گلوم هم می سوزه..امروز هی گرم و سرد شدم…

_دیگه بد تر…الان میرم یه چیزی براتون میارم…

مقاومتی نکرد…

رفتم توی خونه..چی درست می کردم براش؟؟

یه فکر بکر داشتم..قدیما هر وقت حالم بد می شد..سمیرا برای سر حال آوردنم این کار رو می کرد…

تند و تند هر چی داشتم و نداشتم رو خرد کردم و تو تابه ریختم..کمی که پخت گذاشتمش لای نون تست و ساندوچش کردم..جز سوپ آماده چاره ای نداشتم…

آماده که شد گذاشتم تو سینی..اما اصل کار این بود که با سس..چشم و ابرو روی ساندویچ ها کشیدم با یه لب خندون..الان انگار..6 تا صورت خندون از تو بشقاب داشتن نگاه می کردن…امیدوار بودم که بتونه یکم از اوون حال و هوا درش بیاره…

سینی رو روی میز جلوش گذاشتم..

_خیلی زحمت کشیدی…

_نه بابا کاری نکردم..امیدورام خوشتون بیاد…

چشمش که به سینی افتاد خندید : اینا چه بانمکن….

لبخند زدم از اینکه تونسته بودم یکم حال و هواش رو عوض کنم خوشحال شدم …

_چه قدر هم که خوشمزه است…

_نوش جان…فقط سوپ فراموش نشه…

_چشم..مگه می شه نخورمش… خودت پس چی؟؟

_من شام خوردم…

اما من تکی چیزی نمی تونم بخورم…

بشقاب سالادش رو برداشتم و تو پیش دستی کمی برای خودم کشیدم و مشغول شدم : بفرمایید این هم از شام من…

اشاره ای به صورتکهای خندان کرد :جدی چه جوری این به ذهنت رسید..؟؟

_هم خونه ایم..سمیرا..هر وقت که حالم بد بود..یا حال و حوصله نداشتم از اینا درست می کرد..البته زندگی دانشجویی بود هر چی گیرمون میومد میذاشتیم تو ساندویچ…

_زندگی دانشجویی ما این چوری نبود..دوره لیسانس که با خاله بردیا و شوهرش زندگی می کردیم تو لندن…دوره فوق لیسانس خونمون رو جدا کردیم..اما مستخدم داشتیم..که خونه رو تمیز می کرد و غذا می پخت…دوره دکتری هم من رفتم نیویورک با عمه ام و خانواده اش زندگی کردم…یعنی به سبک شما زندگی دانشجویی نداشتم..

_از اوون دانشجو برژوا ها بودیدا…

بلند خندید : اصطلاح بی نظیری بود…

خندیدم : خوب آره دیگه…اما ما از اوون خونه دانشجوییا داشتیم که وسایلش چند منظوره است.از اونا که کتری هم کتریه هم اتو….از اونایی که هرچی گیرت اومد بخور….از اونا که هر کی زود تر بلند شد..جوراب تمیزا رو می پوشه…

_باید جالب باشه…

_جالب بود….

..جالب بود اما دردناک هم بود..سختی هم داشت…تنهایی و بی کسی و بی پولی هم داشت …شب زنده داری هم داشت…

_از صبح دارم فکر می کنم چیزی حدود 10 سال من با خانواده ام زندگی نکردم..ارزشش رو داشت؟؟…کاش بیشتر مادرم رو دیده بودم….

چه قدر این آدم وابسته بود..این خوب بود یا بد؟؟..من که خیلی وقت بود هیچ طنابی به جایی وصلم نمی کرد…

_یه جوری حرف می زنید انگار چیزی شده..مطمئن باشید که حالشون خوب میشه…این جوری اگر بشینید فکر کنید کم میارید..و اگر کم بیارید نمی تونید مبارزه کنید…

قاشق سوپش رو تو بشقاب گذاشت.. : حق با تو… اما نمی تونم به این چیزها فکر نکنم…

_جواب آزمایش کی میاد ؟؟؟

_پس فردا…

_خوب..ببینید فردا روز پر از انتظار سختی برای شما ست..به نظرم نیاید شرکت..ما کارها رو راه می ندازیم.. برای خوب شدن روحیه تون..خانوادگی برید جایی…هر چند مطمئنم پس فردا به ماجراهای این دو روز می خندیم..اما بازهم این طوری کمی انرژی جمع می کنید..پس فردا هم که با هم می ریم جواب آزمایش رو می گیریم…

نگاهم کرد..پر از تشکر…پر از تحسین..پر از لبخند… : تو همیشه یه راه حل داری نه؟؟

_من همیشه خودم..گاهی به کمک دوستام راه حل انتخاب کردم..

_می دونی چه قدر حضورت اطمینان بخشه؟؟

سرم رو پایین انداختم..تا گوش هام داغ شده بود…

_ای بابا..من که کاری نکردم..

_مسئله همینه باده..تو خیلی خوب بلدی با کارای به نظر خودت کوچیک..حسای خوب ایجاد کنی…

نگاهم رو ازش گرفتم…ضربان نبضم بالا رفته بود..چی باعث می شد که ین آدم هر تعریفی که از من می کرد این طور دلم رو بلرزونه…ولی یک استرس پنهان هم بهم بده که یا اگر بعضی چیزها رو بفهمه دیگه با این عسلی های براقش نگاهم نکنه..سرم رو تکون دادم..این روش من برای عوض کردن کانال ذهنم بود…

_دیر وقته..من دیگه برم..شما هم بگیرید بخوابید…

_مرسی از بابت شام…و مرسی از بابت همراهیت….

_این چه حرفیه…دستم رو دراز کردم تا باهاش دست بدم.. : سعی کنید حتما بخوابید..خانوادتون به شما و قدرتتون خیلی احتیاج دارن…

دستم رو بین دستاش گرفت : من هم به هم صحبتی تو احتیاج داشتم مرسی که اومدی..

دستم رو بالا آورد و بوسه طولانی روش زد…

خدای من..چه حس غریبی بود داغی اوون لبها بر روی دستم…نفسش که پوست دستم خورد..ترسیدم که صدای ضربان قلبم شنیده بشه…اما جسارت یا شاید توان این که دستم رو بکشم رو هم نداشتم…

خودش در کمال ادب دستم رو رها کرد..چشماش از اوون حالت قهوه ای و خسته در اومده بود..دوباره داشت عسلی می شد..

یه ندایی از درونم سرم فریاد کشید..خودت رو جمع کن باده…

پایین موهام رو تو دستم گرفتم..یه کار بی دلیل…. : خوب…مرسی..شبتون به خیر…

لبخند زد : شب تو هم به خیر..

در رو باز کردم و تا حدی که می تونستم سعی کردم عادی رفتار کنم….بر نگشتم پشت سرم رو نگاه کنم..رفتم تو ..در رو که بستم..چند لحظه بعد..صدای بسته شدن درش اومد…

تمام دیروز رو امین با خانواده اش رفته بودن کرج این چیزی بود که پای تلفن خودش به من گفت…

بردیا هنوز دنباله اوون شرکت کذایی بود و اوون مرد پشت خط..مسئله این بود که بر زدن مهندسی که تو پروژه رقیب باشه کار خیلی دور از ذهنی نبود..اما مسئله ترس من از چیزهای دیگه بود…

بردیا صبح اومده بود دنبالم و عصر هم برم گردوند…و گفت میره کرج پیش امین…

نگران مادر امین بودم ..هر چند ته دلم یه جورایی روشن بود…

یه کتاب گرفتم دستم برای خوندن..عجیب بود که وقتی احساس کردم امین تو آپارتمانش نیست..انگار بیشتر احساس تنهایی کردم..پشت دستم رو نوازش کردم….

جمع کن خودت رو باد..چند وقته دیگه باید برگردی سر خونه زندگیت..برگردی به همون شهر..پیش دوستات..سر کارت…

دلم بد جور برای همه تنگ بود..دلم خیلی اوون بوی قهوه مخلوط با بوی دریا رو می خواست..اوون شبهای پر از نور…

دلم برای راه رفتن رو استیج برای لباسای جدید.. تنگ شده بود…

اما عجیب بود..که فکر می کردم اونجا هم دلم برای این آپارتمان..اوون شرکت و..خوب..خیلی چیزهای دیگه تنگ می شه…

صبح از زیر زبون بردیا کشیدم که آزمایشگاه کجاست…یه آژانس گرفتم تا برم اونجا..می تونستم حدس بزنم که امین حال و روز خیلی مناسبی نباید داشته باشه…

به در آزمایشگاه که رسیدم ساعت 10 بود باید همین حدود ها می رسید…از دور دیدمش که داشت میومد..با اون قد و بالا و سر وریخت..امکان نداشت که تشخیصش ندی…از کنارم رد شد..یه قدم بیشتر برنداشته بود که انگار که باورش نشه با چشمای گرد برگشت به سمتم… : تو این جا ..با کی اومدی؟؟…

خنده ام گرفت..جملات رو قاطی کرده بود : با آژانس اومدم..بردیا گفت این جایید…

_ای بابا..چرا زحمت کشیدی..این بردیا جدیدا خیلی دهن لق شده…

_این حرفها رو ول کنید بریم سراغ جواب آزمایش…

..یکم حرفش به هم بر خورد..اصلا فکر نمی کردم از حضورم ناراحت بشه…

به قسمت تحویل جواب آزمایش که رسیدیم…از قیافه اش معلوم بود که حالش خوب نیست…

پاکت رو که به دستش دادن..هر دو حمله کردیم تا با همون نیمچه سوادمون جواب رو ببینیم…

درش رو که باز کردیم …با زیبا ترین منفی دنیا مواجه شدیم…

از ته دل خوشحال شدم…به امین نگاه کردم که با شادی بی وصفی داشت جواب آزمایش رو دو باره و دوباره نگاه می کرد..

_خوب خدا روشکر..

این جمله از دهنم کامل در نیومده بود که احساس کردم تمام ریه پر از اودکلن تلخش شد..توی یه چشم به هم زدن..توی فضای پهن و گرم گیر افتادم..امبن محکم بغلم کرد…جا خوردم..دستام دو طرفم آویزون بود…

چند لحظه که گذشت..به نظر من به اندازه ساعت ها بود..خودم رو تو بغلش جا به جا کردم..انگار تازه متوجه موقعیتمون شد..رهام کرد..

سرم رو پایین انداختم..اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم…

_من..خیلی..باده؟؟

انگار تازه فهمیده بود که چی کار کرده و دنبال جمله ای بود تا ماجرا رو حل و فصل کنه…

اومدم جوابش رو بدم که صدای یه خانوم مسنی از پشت سرم اومد..

_خوب پسرم مبارک باشه..

چی مبارک باشه؟؟…سریع چرخیدم پشت…

_ماشالا..دخترم..رفتی برای خودت اسفند دود کن..

این چی می گفت؟؟!!!

برگشتم به سمت امین که عین یه پسر بچه خطاکار به زور داشت خنده اش رو نگه می داشت…

از چشماش شیطنت می بارید..خواستم چیزی بگم که گفت : می شه بریم..مامانم و بابام دم مطب دکتر منتظرمن…

و من پر از سئوال..پر از یه حس تازه..پشت سرش راه افتادم..حتی نگفتم منی که فقط قرار بود تو آزمایشگاه همراهیش کنم..چرا حالا مثل جوجه اردک دارم دنبالش می رم…

از در که بیرون اومدیم کنار ماشین ایستادیم…شیرین جون یه لبخند رو لبش بود و پدر امین که صبح رنگ به رو نداشت الان حالش بهتر بود..دکتر اطمینان داده بود که مسئله مهمی نیست فقط یه کیست ساده است که اول با دارو سعی می کنن از بین ببرنش و اگر نشد با یه جراحی ساده…

شیرین جون : باده عزیز خیلی لطف کردی ما رو تنها نذاشتی…

..این زن سراسر محبت بود..

_خواهش می کنم..من اومده بودم صبح آقای دکتر تنها نباشن..بعد دیگه باهاشون همراه شدم..

شیرین جون صورتم رو بوسید و پدر امین هم دستم رو فشرد : دخترم….تشریف بیار خونه ما..خیلی خوشحال می شیم…

_نه ممنونم مزاحم نمی شم..

امین : مامان..شما برید خونه من باده رو می رسونم بعد خودم میام…

سوار ماشین که شدیم..امین نفس راحتی کشید…

_دیدید گفتم چیز خاصی نیست..

_یک عالمه نذر کردم که باید تک تک ادا کنم…

_بسیار عالی…خدا رو شکر که به خیر گذشت..

_خیلی ممنون از همراهیت…

_خواهش می کنم…. من خودم هم نگران بودم..

_ببین تو می دونی که ما از دیدینت خوشحال میشیم…مطمئنی که نمی خواستی بیای…

_نه..میرم خونه….

در طول این دو روز ..امین اصلا آپارتمانش نیومد..تمام مدت خونه مادرش بود..شرکت هم نمیومد..بردیا هم سرش خیلی شلوغ بود..خیلی بی منطق شده بودم..خودم این رو می دونستم اما به دل خور بودم ..احساس آدم های رها شده رو داشتم..

بد عادت شدی باده…درست و منطقی این رابطه همینه..اون یه کار فرماست و تو یه کارمند….

رو کاناپه چهار زانو نشستم ….

داریم با بهروز و سمیرا تو ساحل قدم می زنیم..ساعت 8..رو چمنا می شینیم هر کدوممون یه لیوان کاغذی گنده نسکافه دستمونه…رو یه سمت بهروز می کنم و می گم..سر جهازیت شدم دکتر…می خنده..سمیرا اما چپ چپ نگاهم می کنه و میگه..صد بار بهت گفتم ما از بودن باهات لذت می بریم…..بهروز با همون مهربونی خاصش..بهم میگه تو معمار این رابطه ای..تو هوامو داشتی..تازه خانوم مدل..تو با شهرتت بازم میای رو چمنا میشینی پیش ما نسکافه می خوری…

من از همین راه رفتن ها..از همین نسکافه خوردن ها لذت می برم..روزانه ده ها پیشنهاد عجیب غریب دریافت می کنم….یکی از خواننده های معروف برای جلب توجهم یه چمدون فرستاده دفتر نارین..درش رو که باز کردیم..تماما گلبرگ های گل رز..

لبخند می زنم..مثل هر زنی از این توجه لطیف پر از حس می شم..اما یاد قولم یه خودم به سمیرا که میوفتم..پیشنهاد آقای خواننده برای شام تو لوکس ترین رستوران شهر رو رد می کنم..شلوار جین و کت چرمم رو می پوشم..کفش کالج به پا با موهای بافته..دقیق عین یه دانشجو…با سمیرا و شوهرش لب دریا قدم میزنم…و با خودم تکرار میکنم که اوون دنیای لوکس و پر زرق و برق…یه شغله..یه منبع در امد و این شهرت موقتی…هرچند این شهرت هر روز بیشتر شد..با وجود اینکه من بعدها این کار رو فقط در شرایط خاص انجام دادم اما 7 سال همیشه از بهترین ها و پول ساز ترین ها بودم….

به قول هاکان همین کناره گیری ها..همین مرموز بودن ها این شهرت رو بیشتر کرد..هر چند سال 4 این شهرت…یه اتفاق ..یه کار از سمت من مثل بمب ترکید و به مدت دو سال و نیم تا سه سال قدم به قدمم توسط خبرنگارا و عکاسا ثبت شد…

بلند شدم و کنار پنجره ایستادم…به تاریکی شب خیره شدم..به صدای بارون…به صدای بلند تلویزیون همسایه طبقه پایین..به بوی پیاز داغی که نشانه زندگی بود…

من..با این همه تلاش..با این همه دست و پا زدن برای رسیدن…آیا رسیده بودم؟؟…چرا باز احساس می کردم بین جمعیت رها شدم…

تازه تازه داشتم به حرف سمیرا ایمان میاوردم که تا زمانی که به کسی تعلق نداشته باشی..در حقیقت به جایی هم تعلق نداری….

جمعه بود و من تو خونه تنها بودم..تصمیم گرفتم برم خرید..به قول بوسه پول درمانی.. برای خودم راه افتادم به سمت تجریش..من همیشه این محل رو با بوی خاصش..مغازه های رنگ و وارنگش دوست داشتم..هر چند اون جا به خاطر نزدیکی به خونه حاجی ریسکش بیشتر بود اما من ترجیح دادم بی خیال بشم…

بعد از این که با یک عالمه کیسه خرید از پاساژ تندیس بیرون اومدم..ساعت حدود 9 شب بود..به خاطر سرمای هوا و برف ریز کلا کوچه خلوت..تصمیم گرفتم برم تا خود میدون از اوون جا دربست بگیرم…ا انگار این توهم دست از سرم بر نمی داشت که احساس می کردم کسی پشت سرمه..قدم هام رو کمی تند کردم که باشنیدن اسمم جا خوردم..ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم..

خدای من هومن…

با فاصله ازم ایستاد : باده..فقط یه دقیقه..وایسا..الان چندین وقته منتظر فرصت حرف زدن باهاتم..یه کم وایسا…

تمام بدنم یخ زد..پس توهم نبوده…کیسه های خریدم رو محکم تو دستم گرفتم و سعی کردم تا از قیافه ام ضعفم معلوم نباشه…

پشتم رو کردم تا برم …دنبالم اومد : باده..خواهش می کنم..تو نمی دونی من در چه حالیم..نمی دونی چند ساله که در چه حالیم…فقط یه دقیقه فرصت بده…

ایستادم..این چی می گفت..؟؟

سعی کردم..صدام رو کنترل کنم تا نلرزه… : دیگه چی از جونم می خوای؟؟..من که با تو کار نداشتم..الانم ندارم..برو پی کارت…

سرش رو پایین انداخت..هومن و شرم؟؟؟!!!!..عجب پارادوکسی….

_باورم نمی شه دیدمت..باورم نمی شه..

_باورت بشه..حالا هم بدو برو به گوش هر کی می خوای برسون برام مهم نیست…

_باده..داری اشتباه می کنی…

اشتباه..دلش خوشه این به خدا…من به دنیا اومدنم اشتباه بوده…

حالم داشت بد می شد…اوون ماسک خوشگل قدرتم هم داشت میوفتاد…

از پیاده رو به سمت خیابون رفتم.. :دلم نمی خواد ریخت هیچ کدومتون رو ببینم..خصوصا تو…

دستش رو دراز کرد تا بازوم رو بگیره..ترسیدم..خودم رو بی مهابا تو خیابون انداختم ..صدای بوق ممتد یه موتوری اومد و بعد..صدای فریاد کسی…من که پرت شدم وسط خیابون و یه درد خیلی شدید تو ناحیه کمرم…

دلم می خواست کله اش رو بکنم…دقیقا چه کسی رو نمی دونم….هومن رو که اصلا نفهمیدم کجا غیب شد؟؟..دکتر رو که انگار که مرض داشت هر جایی رو که می گفتم درد داره بیشتر فشار میداد؟؟..پلیس رو که ایستاده بود رو به رو م سئوال می کرد و بعد یاد داشت بر می داشت و ته خودکارش رو موقع توضیحم می زاشت تو دهنش…کاری که بیشتر از هر چیزی حالم رو بهم می زد؟؟..خودم رو که چرا تو این موقعیت بودم؟؟؟…یا این موتور سوار با شلوار شیش جیب و موهای پشت کفتری که التماس می کرد رضایت بدم؟؟

پرستار تو سرمم یه آمپول زد.. : این یه مسکن قویه کمی دردت رو می ندازه…شانس آوردی مشکل خاصی نداری…

_ممنونم…

سرم رو ؛ روی بالش گذاشتم…سرم داشت می ترکید..کمرم هم تیر می کشید…

خوب باده خانوم..باز هم خودتی و خودت…پوزخندی زدم…من مشهور..من خانوم مهندس..من این همه ادعا…من تنها و بی کس..من مادری ندارم تا توسر زنان بیاد تو اتاق تا ببینه گل دخترش چه طوره..نه یه پدر که یقه موتوری رو بچسبه…نه برادری که برای یدونه خواهرش نگران باشه…

نه حتی یه عشق که با چشمای نگران نگاهم کنه….

اگه استانبول بودم لا اقل سمیرا بود…خوب که چی..اونم..همسر کس دیگه ای…مادر یه فرشته کوچولو بود…

هومن..عجیبب بود که این دریده گستاخ..چه قدر پر از شرم بود امشب…هر چند مثل همیشه تو زرد بودنش رو نشون داد…واینساد ببینه مردم یا زنده ام…

دلم به حال خودم سوخت..چه قدر تنها و بی کس شده بودم که انتظار توجه و محبت از یکی از بزرگترین دشمن هام داشتم…

دکتر گفته بود باید منتظر عکس سرم باشیم..بعد رضایت بدم..اون آقای پلیس هم فکر کنم هنوز پشت در بودم..

یادم میوفته وقتی می خواست اسمم رو یاد داشت کنه با چه قیافه با مزه ای پرسیده بود اورهون رو با کدوم ه می نویسن….انگار تمام مشکل ما همین بود..

آخ..کمرم…..

نیمه چرت بودم..بین خواب و بیداری…

دکتر اومد داخل اتاق : خوب..خانوم ..خوشبختانه هیچ مشکلی نیست…برای این که مطمئن باشید اگر دوست داشته باشید می تونید امشب رو این جا بمونید اگر هم که نه..می تونید برید خونتون…هر چند که بهتر با خانوادتون هم تماس بگیرید…

خانواده..این دکتر هم دلش خوش بود..اصلا این چند وقته..همه دلشون خوش بود…

_من مقیم ایران نیستم..این جا هم کسی رو ندارم..برای کاری اومدم…یعنی تنهام…

اخماش یکم رفت تو هم : به هر حال باید یه چند روزی استراحت کنید..کف دستتون دو تا بخیه خورده..کمرتون هم کوفته است…

_خونه کارگر دارم….می گم چند روز بمونه….فقط خواهش می کنم به اوون آقای پلیس هم بگید..بیاد..برگه هارو هم بیاره..می خوام رضایت بدم…

توآژانس نیمه دراز کش نشستم…چند لحظه پیش رضایت دادم که اگر مردم شکایتی ندارم….چون دکتر عزیز نمی خواست مرخصم کنه…خوب رضایت دادم و قسم خوردم که من کسی رو ندارم تا بیاد خفت بیمارستان رو بچسبه…

حقیقتا امشب بیشتر از هر زمانی دلم به حال خودم سوخت…

به ساختمون که رسیدیم..سرایدار با تعجب به من خیره شد که با مانتوی داغون..رنگ پریده ساعت 1 صبح از آژانس پیاده شدم… دوید جلو و قتی دید نمی تونم پیاده شم..کمکم کرد ..پیرمرد نازنینی بود…

_خدا بد نده خانوم مهندس…چی شده؟؟؟

من که هنوز تو توهم و داغونی مسکن ها بودم.. : تصادف کردم..خواهشا کمک کنید تا دم آسانسور برم…

_آقای دکتر..در به در دنبالتون بودن..بیشتر از ده بار زنگ زدن…چهار بار اومدن این جا..هی رفتن و اومدن..بهشون یه زنگ بزنید…فکر کنم دوباره رفتن بیرون..

اصلا حوصله نداشتم…کاملا بی منطق از دستش عصبانی بودم…انگار این بی کسی من به اوون ربط داشت..به آسانسور که رسیدیم..ترجیح دادم خودم تنها بالا برم..انگار این طور زجر دادن خودم یکم از اوون حس خراب داخلم کم می کرد…

به طبقه خودم که رسیدم…کلید رو تو در انداختم..تعجب کردم..در رو من قفل کرده بودم و مطمئنم که همه چراغ ها رو خاموش کرده بودم…اما آباژور هال روشن بود…به سمت سالن زفتم..کمرم تیر می کشید…وارد سالن که شدم..یه صدایی از پشت سر اومد که باعث شد نیم متر بپرم هوا…

_کجا بودی؟؟!!!!

خدای من امین بود…که از تو اتاق به سمتم میومد…تو تاریکی تنها چیزی که می دیدم برق عجیب خشم چشماش بود…

با صدای وحشتناکی : با توام…کجا بودی؟؟؟

من انقدر درد داشتم و تعجب زده بودم که سکوت کردم…این چه طوری اومده بود تو؟؟!!!

سکوتم رو که دید بیشتر عصبانی شد…دست انداخت و چراغ هال رو روشن کرد چشمش که بهم افتاد…به سمتم دوید : چرا این شکلی شدی؟؟؟!!

_….

_با تو ام باده….چی شده؟؟!!!

داد می زد ومن..انگار که لج کرده باشم..دهنم اصلا باز نمی شد تا بتونم جواب بدم…کمرم داشت دو نصف می شد…سعی کردم تا خودم رو به اولین مبل برسونم..بیشتر از جسمم رو حم خسته بود…

ایستاده بود …تو چشماش عصبانیت و نگرانی با هم بود..رو مبل خودم رو ول کردم… آخم در اومد…

_باده..می گی چی شده..یا می خوای دیوونه ام کنی…

_هیچی نشده…

_هیچی نشده…داغونی…کار کدوم بی همه چیزیه..

عقب رفتم…

_چیزی نیست….تصادف کردم…یه موتوری زد بهم…تا الانم بیمارستان بودم…

_چییییییییییییییییییییی/؟؟؟!!

نگران شد؟؟؟..مردمک چشمش لرزید؟؟؟..یا من دارم تمام نداشته هام رو میبینم؟؟..

با دوقدم بلند خودش رو بهم رسوند ..شروع کرد به بررسی کردنم…

باند دستم رو که دید..اخماش بیشتر رفت تو هم… : چه طور این اتفاق افتاد ؟؟

_رفته بودم خرید یه موتوری بهم زد…

_همین؟؟!!!

_خوب بله همین….

عصبانی شد…

دستاش رو بین موهاش برد..بعد مشت کرد و گذاشت جلوی دهنش : این همه اتفاق برات میوفته بعد من احمق نباید خبر داشته باشم…چی به تو بگم آخه…چی بگم…

عصبانی بود در حد مرگ..قرمز بود..رنگ گلای قالی…

_من خوبم..فقط یکم بدنم کوفته است همین…الا نم فقط باید استراحت کنم…

_ چرا به من خبر ندادی؟؟..چرا از اوون خراب شده یه زنگ به ما نزدن…

متنفر بودم از این سئوال و جواب..منگ بودم..درد داشتم…به خاطر دو روز بی خبری از دستش عصبانی بودم…

_گفتم من کسی رو ندارم…یه کار مند موقتیم…

وا رفت…

_مگه غیر از اینه؟؟!!!

احساس کردم داره منفجر میشه : تقصیر تو نیست..تقصیر من احمق…تقصیر منه…

_هیچ کس مقصر نیست…تقصیر خودمه..ببخشید که نگران شدید..شبتون به خیر..من هم برم بخوابم…

خواستم بلند شم که با خشونت دستش رو رو شونه ام گذاشت و مانع بلند شدنم شد…از چشماش آتیش می بارید..

آخم در اومد… : چی کار می کنید آقای دکتر…بذارید برم بخوابم..شما هم برید به کار و زندگیتون برسید…

بدون اینکه نگاهم کنه..به سمت اتاقم رفت..صدای در کمدم رو هم شنیدم..اما بی حال تر از اوون بودم که بتونم ببینم داره چی کار می کنه…

چند لحظه لباسامو که گلوله تو دستش بود تو ساک ورزشیم ریخت..

_چی کار داری می کنی؟

جوابم رو نداد….

_با توام…با لباسام چی کار داری.؟؟؟

_پاشو راه بیفت…

چی داشت می گفت این…

_کجا؟؟!!!

_خونه ما…

_چی؟؟!!!!…اصلا وقت خوبی رو برای شوخی انتخاب نکردی….

با قیافه شاکیش نگاه کرد : من شوخی ندارم…

دست انداخت زیر بازوم …بازوم رو کشیدم..

_باده…دیوونه ام نکن…پاشو…وگرنه…به زور می برمت….

_من خودم از پس مشکلم بر میام..

داد زد : می خوای بگی بی مسئولیتم؟؟…می خوای بگی انقدر آدم حسابم نکردی تا منو کسی حساب کنی؟؟

من هم داد زدم..خیلی فشار روم بود : می خوام بگم…داری بیشتر از اوون چیزی که باید برای کار مندت وقت و انرژی می ذاری…

_نه…مثل این که این طوری نمی شه…تو میای خونه ما…

_چرا اون وقت ؟؟!!

_چون من می گم…چون باید بفهمم این کارمند چه طور رفته تو ذهنت…

_تو ذهن من چیزی به غیر از حقیقت نیست….

عصبانی تر شد..چونه ام رو گرفت و صاف تو چشمام زل زد : حقیقت می دونی چیه؟!!…حقیقت اینه که من خاک بر سر..نتونستم ازت مراقبت کنم….الانم اگه نمی خوای تو همسایه ها بی آبرویی راه بیوفته خوت بلند شو..وگر نه میندازمت رو کولم و می برمت…

جا خوردم هم از عصبانیتش هم از جمله آخرش…کمرم تیر کشید..دستم رو گذاشتم روش…صورتم رو جمع کردم از آه و ناله خوشم نمی یومد..به شدت هم خوابم میومد….

صداش نگران شد و دستش که رو چونه ام بود لرزید…: چی شد؟؟..درد داری..پاشو ببرمت دکتر…اصلا اون بیمارستان چرا تو رو مرخص کرد؟؟!!!

اعصابم خط خطی بود : خودم رضایت دادم..چیزیم نبود…رضایت دادم که اگر مردم ..کسی نیست که ناراحت بشه…

دستش شل شد… افتاد…چی داشت تو چشمام می دید که این جور نگرانیش داشت بیشتر می شد نمی دونم…

_الانم..فقط به استراحت احتیاج دارم…دوست ندارم مزاحم خانواده ات بشم…نه تو این وضعیت…نه با این سر و وضع نه این ساعت…

داشتم زیادی انرژی مصرف می کردم….سعی کردم بلند شم…

_کجا؟؟

_می خوام برم بخوابم….

کمکم کرد بلند شم..رو پام که ایستادم چشمام سیاهی رفت..یکم تعادلم به هم خورد..هول دستش رو زیر بازوم انداخت…

با دست اشاره کردم که خوبم…و به سمت اتاق راه افتادم..پا به پام تا اتاق اومد…سعی کردم دکمه های مانتوم رو باز کنم نمی تونستم..دستم رو کنار زد و خودش دکمه هام رو باز کرد…

_می شه از تو کشو یه بلوز شلوار راحت بهم بدی…

_آخه چرا لج می کنی..بیا بریم خونه ما..اونجا دو قلو ها هستن..مامانم هست..یه عالمه آدم هست..

این رو گفت و از تو کشو بلوز شلوار ساتن قرمزم رو در آورد…

_لج نمی کنم….من با روتین همیشه ام دارم زندگی می کنم….لطفا برو بیرون می خوام لباس عوض کنم…

_ببین من حتی نمی تونم کمکت کنم لباست رو عوض کنی..به همین خاطر…

_من می تونم کار خودم رو انجام بدم…

سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت…با ضرب و زور و درد لباسم رو عوض کردم و رفتم تو تخت…

تقه ای به در زد و اومد تو… : حالت چه طوره؟؟

صداش پر از نگرانی..پر از دلخوری..پر از سئوال بود….

جواب ندادم..تو هپروت بودم…

کنارم نشست : خوابیدی؟؟

_….

_آخه دختر تو چته؟؟….چی باعث شده فکر کنی باید همیشه مسائلت رو خودت حل کنی..؟؟

…صداش هی دور تر و دورتر می شد….

سرم یکم منگ بود..چشمام می سوخت با سرو صدایی که از آشپز خونه میومد بیدار شدم..خواستم به پهلو بچرخم که کمرم درد گرفت…با هزار ضرب و زور رفتم تا ببینم چه خبره…به سالن که رسیدم دیدم دوقلوها تو آشپز خونه ان تا کمر خم شدن رو قابلمه سر گاز…و انگار که دارن اتم می شکافن…

سلام کردم…هر دوشون پریدن بالا …

_ترسوندیمون که…

_قصدم این نبود..شما این جا چی کار می کنید ؟؟؟

_تو بگو..این جا چی کار می کنی تو باید الان تو تختت باشی….

آتنا با دست محکم زد پس سر تینا : تقصیر تو احمق از بس سرو صدا کردی بی چاره نتونست بخوابه..مثلا اومدیم پرستاری…

تینا با یه نگاه مظلوم نگاه کرد : آره باده؟؟…تقصیره منه؟؟

لبخند زدم : نه دیگه کم کم باید بیدار می شدم..نگفتید کی اومدید؟؟

تینا : صبحی امین زنگ زد..گفت جریان چیه..ما خیلی ترسیدیم..بعد ما هی التماس کردیم بیایم پیشت رضایت داد..ولی قول دادیم شلوغ نکنیم تا بتونی بخوابی ولی گویا نشد…

رو صندلی آشپز خونه نشستم…و یه نگاه به اطراف کردم..یه بالش و پتو رو کاناپه بود..یعنی شب رو این جا خوابیده؟؟…رو کاناپه ؟؟؟..با اوون قد هیکل چه طوری اونجا جا شده؟؟

_مامان صبح کلاس داشت نتونست بیاد پیشت اما عصری میاد..ما هم برات سوپ آوردیم از خونه..

آتنا : هی به این مامان می گم…باده که سرما نخورده سوپ بخوره..می گه ماهیچه است براش خوبه..اما باده بیا بپیچونیم..همبرگر بخوریم…

خندیدم..از ته دل..این دو تا رو دوست داشتم..چه قدر بعدها دلتنگشون خواهم شد…

تینا یه لیوان شیر جلوم گذاشت : شنیدم بد شانسی که با موتوری تصادف کردی…

_آره والا یه پشت کفتری هم بود..

_یه بنزی..یه لامبرگینی چیزی..چی می شد..تو این رفت و آمدها شاید بخت ما هم باز می شد…

_مگه خودم چلاق بودم…سه سوت تورش می کردم…

_لازم نکرده باده خانوم…برای تو بهتراش هست…

…این چرا یه هو انقدر جدی شد….

_شوخی کردم..چرا یهو غیرتی شدی…من تو خیابون دنباله کیس نیستم..

تینا : باده جونم..امین قرصات رو گفته بدیم بخوری…گویا یه بخشی شو صبح بیدارت کرده خوردی..ولی یه پماد بوده که وقتشم گذشته ولی از اوون جایی که خان داداشه ما نجیبه..نمی تونسته برات بزنه سپرده ما برات بزنیم…

…قرصام رو داده بود؟؟…من اصلا یادم نمی یومد…ساعت رو نگاه کردم حدود 12 بود…

دخترا کمک کردن پماد رو زدن..تو این میون بلوزم رو بالا زده بودن ..شوخی می کردن و به فرشته های رو کتفم تیکه می نداختن…یک ساعت بعد هم کمک کردن تا دم حموم رفتم..دوش که گرفتم یکم سبک شدم..یه بلوز و شلوارک راحت پوشیدم….و تینا موهام رو سشوار کشید : حلا ماه شدی بانو…

طرفای ساعت 2 بود تو تخت دراز کشیده بودم و داشتم استراحت می کردم که امین اومد…تقه ای به در زد و آروم اومد تو : خوابی؟؟

_نه..بفرمایید دارم کتاب می خونم….

_دخترا گفتن هنوز غذا نخوردی..هم سوپ هست هم از خونه برات غذا آوردم..

_چرا زحمت کشیدی آخه…

_زحمتی نیست..وقتی می گم بریم خونه ما بابت همین چیزاست..صبح حالت بد بود..یه جورایی داشتی هذیون می گفتی..بهت آرام بخش دادم…پمادت موند نمی تونستم برات بزنم….

_شرمندتون شدم…

_اینا رو نگفتم که این جواب رو بدی..دخترا تا حالت بهتر بشه میان بهت سر می زنن منم که این جا در خدمتتم…

خواستم جواب بدم که با دست اشاره کرد که ادامه ندم..صندلی میز آرایش رو گذاشت کنار تخت و نشست…

نگاهش کردم…خسته بود…از خودم خجالت کشیدم که بار زندگیم رو با خودم به زندگی آرومشون آوردم…سرم رو پایین انداختم…

صدای آرامش بخشش اومد : باده…نمی دونم تو ذهنت چی میگذره..چرا زندگی برات انقدر سخته..چرا سختش می کنی…صبح داروهات رو که خواستم از کیفت در بیارم..نسخه ات رو دیدم..رفتم بیمارستانی که برده بودنت..می خواستم از حالت مطمئن شم..بماند که اوون دکترت چه قدر بهم تیکه انداخت که دیشب کجا بودم؟….بهم گفت موتوریه به علاوه چند تا شاهد گفتن تو از دست یه مرد فرار می کردی که افتادی جلو موتور..حالا این جام تا بشنوم درست جریان چی بوده…

آب دهنم رو قورت دادم…این چرا انقدر پلیس بازی در آورده بود..باید یه جور جمعش می کردم…

_خوب یه مزاحم بود….برای هر کسی پیش میاد…

ابروش رفت هوا..داشت به زور خودش رو کنترل می کرد : برای هرکسی پیش میاد درست..ولی تو چرا تنها رفتی؟؟

_چی کار می کردم..یکی رو استخدام می کردم با هام بیاد خرید؟؟

_به من زنگ می زدی باهات میومدم…

پوزخندی زدم که دید: من کوتاهی کردم..دو روز سرم به مامانم و کار شرکت گرم شد..ولی دورا دور هوات رو داشتم..هر چند اوون بردیا قرار بود باشه که باز معلوم نیست..داره چه خاکی تو سر خودش می کنه..

_کوتاه بیاید..شما وظیفه ندارید..من سالهاست تنهام…دوستانی داشتم..اما 9 ساله که دارم خودم زندگی می کنم..من تو مملکت خودم از هر جای دیگه دنیا غریب ترم…متنفرم از این که اطرافیانم دائم به خاطرم تو زحمتن..تا کوتاهی های دیگران و سرنوشت من رو جبران کنن…

_گوش کن باده..من 35 سالمه..واینسادم که تو برام بگی چی وظیفمه چی نیست…الانم نقل این حرفا نیست..نقل اینه که تو به پلیس گفتی چند وقت بوده که احساس می کردی کسی تعقیبت می کنه..

…عجب غلطی کردم..تو اوون هول و ولای درد این چرا از دهنم پریده؟؟…

_نشین فکر کن..که چه جوری ماجرا رو جمع کنی..من پلیس نیستم که باور کنم صورت اوون مرتیکه مزاحم رو نشناختی…پس درست درمون بگو ماجرا از چه قراره..چون می رم..دوربینهای اوون مغازه ها رو چک می کنم..مطمئنا می بینم که کی بوده..قدرت و نفوذش رو هم دارم که پیداش کنم…یه بار هم بهت گفتم اگه بفهمم چیز دیگه ای بوده آروم جلوت نمی شینم…

با هوش بود شدید..تیز بین بود اساسی…و من مونده بودم بین زمین و هوا..برای من بازی دو سر باخت بود..چه می گفتم چه نمی گفتم…

منتظر زل زده بود بهم..پاهاش رو تکون می داد و من دنباله یه جمله بندی بودم که نه سیخ بسوزه نه کباب…

_خوب؟؟!!!

پیشونیم رو خاروندم : من عادت ندارم بشینم چیزی رو برای کسی تعریف کنم..اگر هم کسی چیزی از من می دونه دلیلش اینه که تو اون مرحله از زندگیم پا به پام بوده….یعنی هرکسی از من در حد اون مقطعی که همراهم بوده می دونه…زندگی من شامل مضارع است…ماضی فقط یه خاطره است…الان این آدم..این برخورد هم ماضیه…

داشت نگاهم می کرد..سعی داشت از این سخنرانی فوق ادبی من یه جمله قابل ،پیدا کنه نمی شد اینو از چشماش می خوندم..

تک سرفه ای کرد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد : خوب ..پس لازم شد خودم برم سراغ دوربینا…

_….

بلند شد….

_نه..بشینید…چرا می خواید خودتون رو درگیر کارای من بکنید ؟؟

دست به سینه و دلخور نگاهم کرد : الان وقت جواب به این سئوال نیست…

_بنشینید خواهش می کنم ازتون…

نشست.. : باده..اول اینکه نمی دونم چرا موقع اضطراری من یه نفرم..تو حالت عادی می شم دو نفر… بعد هم سخت نکن کار رو..

نفس عمیقی کشیدم : اونی که تو خیابون بود…یه آشنای قدیمی بود…تو دوره نو جوانی و کودکی خاطره زیاد خوبی ازش نداشتم…هر چند مستقیم مقصر خیلی چیزا نبود..اما غیر مستقیم تو خیلی از اتفاقای زندگی من مقصر بود..

از وقتی که من رو برای بار اول دیده همش می خواد یه چیزی بگه..من اما دوست ندارم بشنوم…برام جالب نیست..هیچ چیزی مربوط به اون دوران برام جالب نیست…

_و اوون آدم کیه؟؟!!..چرا به خودش جرات می ده که تو رو تعقیب کنه؟؟؟…

پوزخندی زدم..اوون خیلی جرات ها همیشه به خودش داده…

_باده…یه چیزی ازت می پرسم…هر چند مطمئنم ولی می خوام تو هم تایید کنی…این آدم هومنه درسته..

قلبم ریخت…مطمئن بودم رنگم هم پریده…

_با تو ام درسته؟؟…

سرم رو پایین انداختم ….کلافه بودم…

بلند شد , عصبانی بود… از نفس کشیدنش معلوم بود..خواستم بلند شم که تا به خودم با اوون کمر ناقص بجنبم و به سالن برسم…در رو مححکم پشتش بست…

آتنا و تینا هاج و واج تو سالن ایستاده بودن…

آتنا : این چش بود باده؟؟!!

جوابی نداشتم…اصلا کجا رفت رو هم نمی دونستم…چرا این طوری کرد رو هم نمی دونستم….

اه لعنت به همه چی….

دوقلوها بی حوصلگیم رو به حساب درد گذاشتن…به زور چند قاشق غذا خوردم و با همراهیشون که خیلی هم با مزه بود رفتم توی تخت..از رفتن امین 2 ساعت می گذشت و من نمی دونستم چرا انقدر اضطراب دارم…

از گوشای حاجی آتیش بیرون می زنه..از دم حوض حیاط با کمر بندش دنبالم کرده…و من با اوون دمپایی ابری های قرمزم دویدم و چپیدم تو زیر زمین…از این جای تاریک و نمور متنفرم…برام مثل شکنجه گاهه…با لگد به در زیر زمین می زنه..مامانو ساره به پاش افتادن و گریه می کنن..از ضربات کمر بند حاجی اونا هم نصیب می برن…

_بیا بیرون ببینم ..تو ..تو اوون دانشگاه چه غلطی می کنی…؟؟!!!..اصلا تو واقعا چی می خونی؟؟!!…بیا بیرون بهت می گم….

دست و پام می لرزه..گریه می کنم..التماس می کنم..اما نه به خاطر کتک…پوست کلفت تر از این حرفام..ترسم از اینه که نذاره درس بخونم..که مهندس شم ..که عاقبتم بشه عین مامانم….همراه رختخواب..با یه عالمه تحقیر..یه عالمه طلا…

دیروز از دانشگاه که بیرون اومدم…عماد مثل همیشه..خجالت زده و مودب یه شاخه گل به سمتم دراز کرد…مهسا خندان به پهلوم زد و از کنارمون رفت…ازم پرسید اردوی شوش دانشگاه رو می رم یا نه….

اوون لحظه احساس کردم که یه جفت چشم سبز داررن نگاهم می کنن..اما باور نکرده بودم….

کار خودش رو کرد حروم زاده….جاسوس بدبخت….

کلافه سرم رو بین دو تا دستم فشار دادم….مرد..تو زندگی من تا به حال مرد بوده؟؟….به جز نقش مکمل های زندگیم ..نه…هیچ قت این جماعت ذکور مردونه با من بازی نکردن…

صدای زنگ در اومد..یه صدای بم..دو تا صدای شیطون….دو قلو ها یی که از اتاق بغل مانتو شون رو برداشتن..به چه هوایی نمی دونم اما بی خداحافظی رفتن…صدای در اومد…

امین لای در رو باز کرد : خوابی؟؟

_نه…

اومد تو..قیافه اش متفکر تر و اخمو تر بود : باید حرف بزنیم…

_میشنوم…

_یه نفر پایین هست که اومده تا باهات حرف بزنه…

ضربان قلبم رفت بالا ..چی می گفت این؟؟

_منظورت چیه؟؟

_من باهاش حرف زدم..به خاطر خودت…به خاطر خیلی چیزا بذار بیاد بالا…

عصبا نی شدم….به چه اجازه ای..به چه حقی…این کا رو کرده بود…براق شدم تو صورتش….

_می دونم چی می خوای بگی…

_که می دونی…واقعیت اینه که تو…هیچی نمی دونی… و تو در کاری که هیچی ازش نمی دونی دخالت کردی آقای دکتر..

_بله ..نمی دونم..هومن هم چیز خاصی بهم نگفت..نر فته بودم سراغش که حرف بزنم.اما من رو قانع کرد که باهات حرف بزنه…

شروع کرم پوست لبم رو کندن : مگه شما باید قانع می شدی؟؟!!

اومد سمتم : باده…می دونم الان دلت نمی خواد حتی ریختم رو ببینی ..می دونم دلت نمی خواست باهاش حرف بزنی..اما بذار این تعقیب و گریز تموم بشه….

_یه چیزایی بهت گفته نه؟؟!!…امکان نداره نگفته باشه…

_حا لا به فرض که گفته باشه…چه فرقی می کنه…

خنده عصبی کردم… : برای من فرق می کنه….

…دلم می خواست بزنم یه چیزی رو خرد کنم…بدون اینکه بزاره ادامه بدم…با گوشیش یه تماس گرفت…نیم دقیقه بعد هم صدای پای خیلی آشنا ولی خیلی دوری تا دم اتاقم اومد…

دستش رفت به سمت دستگیره در..می خواست بازش کنه…اگر کارد می زدی خونم در نمیومد…

_اقای دکتر…

برگشت و نگاهم کرد…

_من به حرمت خیلی چیزا..به حرمت این که این جا خونه شماست..به حرمت تمام کمک هاتون …ترجیحم سکوته…شما هیچی نمی دونید…

_نباید از هرچیزی که هست فرار کنی..

_به همین خاطر که می گم هیچی نمی دونید….من تمام عمرم مبارزه کردم…با زهم این کار رو می کنم…شما اجازه نداشتید دخالت کنید…من اومده بودم..یه کاری رو که بهم محول شده بود انجام بدم و برم..من نه برای مرور خاطرات..نه برای بازگشت به چیزی این جام…من یه آدم موقتیم…

سرش رو پایین انداخت….نا راحت شد؟؟..پیش خودم اعتراف کردم که اصلا برام مهم نیست…چون مطمئنم من بسیار بیشتر نا راحت بودم…

_خیلی چیزا فرق کرده باده…خیلی چیزا طبق نقشه ما ها پیش نمی ره…برای یک بار هم که شده به یکی غیر از خودت اعتماد کن….

این حرف رو زد و از در بیرون رفت….

تقه ای به در خورد…نگاهی به خودم انداختم..لباسم برای اوون جماعت مناسب نبود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x