رمان سادیسمیک پارت 18

4.3
(21)
🤍رستا🤍

پا تند کردم سمت در خروجی ، وختی بازش کردم یه طرف صورتم سوخت…
سوزش عجیب و آشنایی بود …

سرمو بالا گرفتم و با چشمای سرخ و به خون نشسته میثاق رو به رو شدم … .

ــ گمشو بالا …

+نمیخوام

دستمو محکم گرفت و انداختم تو ماشین خودش

+از کجا …
از کجا پیدام کردی

ــ خفه شو فقد

چه غلطی باید میکردم
هیشکیو نداشتم بهش پناه ببرم

+میای سنگامونو وا بکنیم؟

ــ نه فقد دهنتو ببند

بی توجه نسبت به حرفش شروع کردم به حرف زدن…

+میدونی …
مشکل من با تو اینه که همیشه تو خماری میذاریم ، خمار یه ذره محبت
یه ذره توجه ، یه ذره اهمیت …

ــ ولی مشکل من با تو اینه که نمیتونم بهت محبت کنم ، اهمیت بدم یا توجه کنم

+خب چرا؟
چرا نمیتونی؟هوم؟

ــ اونش به خودم مربوطه

هوفی کشیدم و این بار دیگه واقعا دهنمو بستم

🏷آراد

🤍کانی🤍

+رکسانا
من دیگه میرم کاری نداری؟

از اتاق بیرون اومد و رو بهم گفت

ــ نه مواظب خودت باش ، کاری نکنی لو بره

+حواسم هست

پیشونیشو بوسیدم و حرکت کردم سمت عمارت میثاق…
لعنت بهت …
اگه کثافت کاری نمیکردی الان من مجبور نمیشدم دستمو با این دختره بکنم تو یه کاسه
خاک تو سرت میثاق
بذار این جریانا تموم شه …
به گوه خوردن میوفتی ، حالا میبینیم

با دیدن رستا و میثاق کنار هم لبخند محوی رو صورتم جا خوش کرد ، ولی فقد برای یه ثانیه

رستا رو تاب بود و بغض و ناراحتی از صورتش میبارید و میثاق پشت تاب داشت حولش میداد و اخماش تو هم بود
حرف میزدن باهم ، ولی انگار یه چیزی ته دلشون بود که نمیتونستن بگن …
میدونم رستا فقد خودشو گول میزنه ، ازش معلومه میثاق رو دوست داره …
حلواتو بخورم میثاق که یه ذره درک و شعور نداری …
هرچی جلوتر پیرفتم صدای دعوا کردناشون بیشتر میشد … .

🤍آراد🤍

میثاق ــ رستا به جون کانی قسم میزنم جرت میدم بگو …
بگو اون خطا چیه رو دستت
بگو چرا گوه اضافه خوردی
بگو …
همه شو باید بگی

اون میگفت و رستا با بغض سرشو انداخته بود پایین و دستاشو گذاشته بود رو شقیقش …

ــ توروخدا الان بس کن
من دیشب نخوابیدم
شب قبلشم نخوابیدم
از لحاظ روحس و جسمی فقد یه خورده محبت میخوام
یه خورده اهمیت میخوام
یه خورده ارزش میخوام

حول محکمی به تاب داد و شونه رستا رو گرفت…

ــ تو غلط کردی فرار کردی
غلط کردی رو دستات خط انداختی
غلط کردی رفتی عمارت خانوادگیتون
غلط کردی محبت میخوای

🖤میثاق🖤

با اخم غلیظی که رو پیشونیم بود ، رفتم سمتشون و تاب رو نگهداشتم

ــ به به!
آراد خان!
شرکت داره به گا میره تو رفتی کجا؟!

+نمیخوای تمومش کنی؟
بس کن دیگه
قلدر بازی بسه
واسه من شاخ نشو میثاق؛ من تورو از بَرَم

نفسشو کلافه بیرون فرستاد و به رستا اشاره کرد
خیلی غیر منتظره داد زد

ــ نگا کن چه گوهی خورده!
دستاشو ببین

با این دادی که زد ، رستا ام جیغ بلندی کشید و خودشو با گریه انداخت تو بغلم

ــ بخدا تقصیر خودشه
اذیتم میکنه

دستاشو نگاه کردم ، چنتا خط عمیق رو دستاش بود …

+تو خودت از صب تا شب کتک کاری راه میندازی
حالا واسه دوتا خط اینجوری شر درس کردی ؟
هوم؟

ــ اون مال خودش نیست
مال منه
فقددد من !
فقد من میتونم بزنمش
من میتونم اذیتش کنم
من میتونم هر کاری که میخوام باهاش بکنم نه هیچ کس دیگه
“حتــــــــــی خودشــــــــــــــ”

+فکر مریضت کی قراره درست بشه پسر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
2 سال قبل

عالی بی 😍

Going crazy
Going crazy
2 سال قبل

خب خب اینم ع میثاق ک عاشخ شد
لی لی لی لی لی
نمد چرا حس میکنم اتفاقای بزرگی تو راهه
زر میزنه هیچی حس نکرده فق بلوف میزنه
وجی جون خفه شو
.
.
.
دوستان ی نمه خودرگیری دارم شما ب دل نگیرین چیزی نیس دکترا ک گفتن حل نمیشه ولی مح امیدمو ع دست ندادم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x