رمان سادیسمیک پارت 23

4.7
(19)

🏷رستا

یکم ذوق کردن بد نبود مگه نه؟
لباس باید براش بخرم ، سیسمونی خوشگل
وختی بهش شیر میدم ، دستامو لای موهاش فرو میبرم و شونه میکنم
غرق تو خیالات خودم بودم ، لبخند غلیظی رو لبم جا خوش کرده بود و چشمامو بسته بودم …

با صدای خنده های میثاق چشمامو باز کردم و رشته افکارم از هم پاشید
متعجب از رو صندلیم چرخی زدم و به خاله ماهور که مثل من چشاش گرد شده بود خیره شدم …
با باز شدن در ، نگام چرخید سمت میثاق و اون دختری که دستای مردونه میساق رو گرفته بود تو دستاش …
نگاهم کشیده شد سمت انگشتاشون …
یه حلقه ست
من هیچوخت حلقه نداشتم ، حلقه ازدواج نداشتم آره …
ولی میساق و اون دختره …
حالا هر دو حلقه به دست داشتن

ناباور خندیدم و رفتم طرفشون …

+ه..ها؟
چی دارم میبینم

با دهن باز و چهره خندون برگشتم سمت خاله ماهور

+اشتباه میبینم دیگه؟
توهم زدم؟

میثاق لب باز کرد ، بلخره تیر خلاصو زد …

ــ نه توهم زدی نه اشتباه میبینی
آرزو همسرم

بهم اشاره کرد و پوزخندی زد

ــ اینم رستا ، خدمتکار شخصیمه

تو شوک حرفاش بودم که با نشستن دستی رو صونم بغضم ترکید …

ــ خدا ازش نگذره

+خاله من چقد تحمل دارم مگه
خاله من نمیکشم …

🥂✨5 ساعت بعد✨🥂

نشسته بودیم سر میز و داشتیم غذا میخوردیم
چشام پف کرده بود از بس گریه کرده بودم …

ــ بکشم برات؟

آرزو لبخندی زد و با عشوه و ناز گفت

ــ اره ..
مرسی عزیزم

پوزخندی زدم و سرمو پایین انداختم …
اگه یه بار از من میپرسید چی میشد؟…
درسته میگفتم نمیخوام هیچیشو ولی ، ولی میخواستم
خودمو گول نمیزنم ، عاشقش بودم ، دوسش داشتم
با همه کثافت کاریاش …

ظرفا رو خواستم بشورم که خاله ماهور نذاشت …
رفتم تو حیاط و به درخت پای استخر تکیه دادم …
تو فکر بودم ، خیره به استخر …
هوس کردم بپرم توش ، دیگه یاد گرفته بودم
تو یه حرکت خودمو انداختم داخلش
مثل همون شبی که زیر بارون ، اعتراف کردم دوسش دارم و اهمیت نداد …

“دوست دارم ، دوست دارم ، دوست دارم …”
تو مغزم اکو میشد …

میثاق بود …
نشست پای درخت و دود سیگارشو فوت کرد بیرون …

+اون روز اولی که آوردیم عمارت خودت چرا وختی آراد بغلم کرد اونجوری کردی؟
تو که غیرت نداری …

ــ اون روز حسودیم شد

جواب مسخره ای بود ، شایدم واقعی …

⛓️🍂7 ماه بعد🍂⛓️

این روزا که آرزو رو با شکم بالا اومده میدیدم یه خنجر میرفت تو قلبم
میثاق میثاق میثاق …
حلواتو بخورم ، خرماتو پخش کنم که انقد عذابم میدی …
از دیشب رفتن بیمارستان بچه شونو به دنیا بیارن ، معلوم نیست چند وخت قبل من باهاش خوابیده که الان بچه شون میخواد به دنیا بیاد…
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود و کمر درد و دل درد شدیدی داشتم …

سیاوش ــ رستا
رستا چیشدی
خاله بدو بیا بدووو

از ته دلم گریه میکردم داشتم میمردم دیگه تحمل نداشتم …

+ای خدااااا
وااااای دارم میمیرم

هق هق میکردم و خاله و یه زن دیگه بالا سرم سعی داشتن آرومم کنن …

خاله ماهور ــ لیلا وختشه
⛓💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔⛓️
بعد چند دیقه آروم گرفتم و دیگه هیچ صدایی نشنیدم
پلکام رو هم افتادو سیاهی مطلق …

🏷میثاق

ماهور ــ از آرزو خانم چه خبر؟
بچتون سالم به دنیا اومد؟

اهومی گفتم و به در بسته اتاق رستا خیره شدم …

ــ میدونی خدا چقد عذابت میده بابت آه این دختر؟
میدونی بیچاره میشی اگه آهش بگیردت؟

+اه
ولکن دیگه خاله!

انگشتشو تحدید وارتکون داد و رو به روم ایستاد

ــ به من نگو خاله
من امروز از این جهنمی که ساختی میرم
مواظب خودت و رستای من باش

و رفت …
دوری خاله برام سخت تر از هر چیز دیگه ای بود …
تلخ خندیدم و رفتم تو اتاق رستا

گریه میکرد و گریه میکرد و گریه میکرد …

ــ تقصیر تو بود
تو نذاشتی برم دکتر توعه کثافت لاشی

همینجوری منتظر نگاش میکردم که هرچی فوش دلش میخواد بهم بده …

ــ بچم مرد
همش تقصیر تو و اون زن عوضیت بود
کثاف ازت متنفرم ازت متنفرم متنفرم متنفرمممممم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
AMIRR
2 سال قبل

واااااای
😫😫😫😪🤤😣

Sni
Sni
2 سال قبل

الهی 😂💔

Zahra
Zahra
2 سال قبل

این چرا اینطوری شد😐
ولی عالی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدم💞

Shyli ♡
2 سال قبل

بچش بچش مرد
وای یاخدا
این ارزو چجوری ی روزه وومد بعد ۷ ماه بعد ۹ ماهش تموم شد بچه دار شد
وایییی چقد سخته روی ی ادم لاشی کراش باشی
خدایا گناه من می بود ک من الان رو میثاق کراشم لنتی جذاب

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x