رمان سادیسمیک پارت 27

4.2
(17)

انقد خورده بودم که داشتم میترکیدم
آخ آرومی گفتم و گوشی جدیدمو برداشتم ، سیمکارت جدیدمو انداختم روش و داشتم شماره ها رو وارد میکردم که اون یکی گوشی زنگ خورد
شماره بود ، ولی یکم آشنا…
یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم

+بله؟!

ــ میثاقم

اره … از صداش فهمیدم
خواستم قطع کنم که زود گفت

ــ قطع نکن رستا
کارت دارم

+خب؟
بگو

ــ برگرد

+من پیش توئه سادیسمی امنیت دارم؟
هوم؟

ــ خب حالا انقد به روم نیار

+باشه خدافظ

ــ برگرد رستا

نوچی کردم و گوشیو قطع کردم ، مخم داشت سوت میکشید …

✨4 ماه بعد✨

امروز نوبت تعیین جنسیت بچم بود …
خانم دکتر که زن خیلی خیلی مهربونی بود ، دستامو گرفت و با لحن همیشه مهربون و سرزندش گفت

ــ مبارک باشه!
یه پسر خوشگل و سالم با لبای غنچه مثل مامانش!

ریز خندیدم و اروم زمزمه کردم “خداروشکر”
بعد پاک کردن ژل از روی شکمم و حساب ویزیت راه افتادم سمت خونه …

(چند ماه بعد)

+آ..آییی

کل تنم عرق سردی کرده بود ، به هزار زور و زحمت خودمو رسوندم به واحد دارا
در زدم و بعد چند لحظه اومد جلوی در …
نگاهش رنگ تعجب گرفت ، بازومو اسیر دستاش کرد و نگران گفت

ــ چی..چیشدی الان .. الان چیکار کنم؟
بریم بیمارستان

دستشو گرفتم و ثابت نگهش داشتم
گوشیمو دادم بهش و لب زدم

+ا..ین شماره… رو..ب..برام .. بگ..یر
شم..اره ..خاله.. ما..ه

بقیشو نتونستم بگم و از هوش رفتم …

چند ساعتی گذشته بود …با حس نوازش دستام چشمامو باز کردم و نگاهم میخ چشمای درخشان خاله ماهور شد …

ــ خوبی رستا؟
عزیز دلم چرا زود تر نگفتی خودم بیام پیشت؟!

آب دهنمو قورت دادم و به سختی گفتم

+خال…ه بچم خوبه؟

ــ اره عزیزم اره خوبه

با صدای گریه های بچه صاف نشستم که دارا با چهره خندونی اومد طرفم و بچمو گذاشت پیشم

+دارا..
مرسی، اگه تو نبودی …

ــ هیشش
این چه حرفیه ، وظیفم بوده!

هر دو بیرون رفتن و من موندم با امیر ارسلانم …
سینمو در اوردم و گذاشتم تو دهنش
با ولع میمکید و دیگه گریه نمیکرد
تو گلو خندیدم و دستمو بین موهای کم پشتش حرکت دادم …

چشم و ابروی سیاهش ، یاد میثاق مینداختم
حیف که با ندونم کاریاش گند زد به زندگی …

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

+ارسلان مامان شیرتو بخور دیگه!

رغبت نمیکرد برای شیر خوردن تو این چند روز اشتهاش کم شده بود …

نوچی کردم و گذاشتمش تو گهوارش
گوشیمو برداشتم و همونطور که گهواره امیر ارسلانو تکون میدادم ، شماره خاله ماهور رو گرفتم

+الو
خاله خوبی؟

ــ سلااام دختر قشنگم!
من خوبم عزیزم تو چطوری ، امیر چطوره خوبه خداروشکر؟

+نمیدونم بخدا ، شیرمو نمیخوره اصلا!

ــ ای بابا!
خب شیر خشک واسش بگیر ، فقد مواظب باش ریفلاکس معدشو اذیت نکنه ها

بعد یکم حرف زدن خداحافظی کردم …
امیر ارسلان خواب بود و میتونستم برم واسش شیر بگیرم … .
لباسامو پوشیدم و ارسلانو بلند کردم ، گذاشتمش تو کریر و پیشونیشو بوسیدم

+مامان فداتشه …

از خونه زدم بیرون و امیر ارسلانو دادم دست یکی از همسایه هام ، خانوم مهربونی بود و مطمئن بودم میتونه ازش خوب نگهداری کنه …
سوار اسانسور که شدم ، دارا هم اومد داخل …

ــ عه اومدی بیرون!
کجا میری خودم برسونمت؟

لبخندی زدم و گفتم

+مرسی ، زحمتت نمیدم این چند وختم کم کمکم نکردی

ــ وظیفم بوده!…
نگفتی؛کجا میری؟

آدرس داروخونه رو دادم بهش و زیر لب ممنونی زمزنه کردم …

🏷میثاق
تو پارک نشسته بودم رو نیمکت و سیگار میکشیدم…
این اواخر خیلی زیاد میکشیدم ، جرات نمیکردم برم نزدیک بنیتا ، مبادا ریه هاش آسیب ببینن
خیره شدم به داروخونه ای که جلوی پارک بود
یه دختر جوون از داروخونه بیرون اومد ، چقد شبیه رستا بود …
یکم روش زوم کردم و فهمیدم خودشه…
خود ، خودش…
از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه متعجب …
پاتند کردم طرفش ، تقریبا نزدیک بودم ولی با دیدن پسر جوونی که پشتش بهم بود و از ماشین پیاده شد ، رفت سمت رستا و خریداشو ازش گرفت درجا خشکم زد …
ناباور خندیدم و زل زدم بهشون
رستا برخلاف همه وختایی که پیشم بود ،لبخند از ته دلی زد و نشست تو ماشین …
نمدار شدن چشمامو میتونستم حس کنم…
سوار ماشینم شدم و راه افتادم دنبالشون …

ببخشید ب خاطر پارت گذاری ، خیلی گرفتارم:)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

فدای سرت 🙂

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی

سحر ..
S
2 سال قبل

پارت بعدی کی میدی؟

Shyli ♡
2 سال قبل

فدا رت ی خبر بده ع خودت نگران نشیم ):

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x