رمان سایه پرستو پارت 124

4.4
(8)

 

– بد نیستم

گوشیمو درآوردم بلوتوث و وصل کردم و بعد
آهنگ مالیمی پلی کردم، آرنگ میدونست من
توی ماشین باشم ضبط مال خودمه…
به همین روند ادامه دادم آدم که ساکت باشه
هیچکس نمیتونه فکرشو بخونه به جاش ذهن طرف
مقابل پریشون میشه سمت هزار و یک مسئله میره
تا هدف تورو پیدا کنه.
خیلی هم تو قیافه نبودم که آرنگ فکر کنه بق کردم
تا وسطای مسیر آرنگ هر چند دقیقه متعجب
نگاهم میکرد حق داره زمانی که یه آدم پر
انرژی، شیطون و شاد ساکت میشه غیر طبیعی به
نظر میرسه اونم آدم زرنگی بود هیچوقت توی این
حالت من ورود نمیکرد تا خودشو لو بده یا اینکه
رجه الکی داده باشه…
ُ
به من ف
تنها صحبتم این بود که شیر و خرما رو دادم تا
روزهشو باز کنه و بعد دوباره تا خوِد رستوران
ساکت بودم…
آرنگ باید یه مسیر در سکوت تجربه کنه تا قدر
شاد بودنای منو بدونه…
حاال که از ماشین پیاده شدیم دیدم چی پوشیده، یه
کتشلوار کرم روشن با پیراهن یشمی انتخاب
خوبی بود…
۰ دقیقه زودتر رسیده بودیم رفتیم سر میز
نشستم…
دعا میکردم توی این لحظات که جفتمون ساکتیم
متین نیاد قطعا بعدا پیش خودش فکر میکنه من
کنار آرنگ همیشه غمگین و افسردهم…
هرچند این فکر رو هم کنه مهم نیست االن هدفم
اهمیت بیشتری داره…
گارسون اومد منو رو گذاشت داشت با آرنگ
صحبت میکرد که متین رسید…
آخ پسر تا االن اینهمه آدم نبودی قربون اون کلهت
گارسون با متین هم سالم علیک کرد و رفت…
متین روی صندلی نشست و بعد از سالم کردن با
آرنگ دستشو سمت من دراز کرد و دستم و توی
دستش نگهداشت
متین: سالم عزیز دردونه…
لبخند ملیحی روی لبام نشوندم
– سالم خوشتیپ…
متین دستمو رها کرد و به مسیری که گارسون
رفته بود اشاره کرد
متین: آرنگ خان خبر داره دلت میخواد سر
گارسونی که همون اول میاد و بکنی یا هنوز به
اون مرحله نرسیده؟
متین داشت به طور واضح میگفت شناخت من
نسبت به تو از آرنگ بیشتره… یعنی باید باور کنم
این پسرا با این سن به هم حسادت میکنن

آرنگ تکیه داد به صندلی و زودتر از من جواب
داد
آرنگ: گارسونش بد موقع اومد اصولش این هست
که یه منو روی میزی که رزرو بوده باشه تعجب
میکنم رستورانهای درجه1 ماهم یک سری
موارد مهم و رعایت نمیکنن…
۸61
متین ابرو باال انداخت و خیره به آرنگ با لحن
خاصی گفت
متین: نه بابا خدا در و تخته رو به هم دوخته…
لبخندم پررنگ شد و ازش پرسیدم
– کی ف احوال؟
جزیال…
ً
شکرا
ُ
متین:
دستامو روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم
– خب مشخصه روبه راه نیستی…
متین: هرکی بگه بلدتم باید بره بوق بزنه، تو از
مامان و بابا هم بهتر منو میشناسی…

نگاهی به آرنگ انداخت و با لحنی که انگار
طرف صحبتش من نیستم و تهدیدآمیزه ادامه داد…
متین: باالخره جایگاه خواهری مثل تو خاص تر از
بقیه اعضا خانوادم هست…
– مرسی، خیلی اتفاق بدی افتاده؟
اونم به جلو خم شد و با انگشت اشاره ضربه
آرومی به بینیم زد
متین: حل میشه خوشگل، نگران نباش…
نفس عمیقی کشیدم
– همین خوبه، کاری که بشه حلش کرد دیگه
مشکل نیست روند زندگی به حساب میاد…
کمکی بود رو ما حساب کن…
گفتم ما که هم آرنگ بدونه وقتی کمکی از دستش
بربیاد باید انجام بده هم متین بدونه آرنگ هم وقتی
به مشکلی خورد حضور داره…
آرنگ: مرسی که دعوت مارو قبول کردی

لبخند روی لبم پررنگ شد متین که یه لحظه موند
و کامال استپ کرد اما من که خبر داشتم اون
حرمت مهمون و نمیشکنه…
متین: خواهش میکنم داداش من هرجا پناه بگه با
سر میام…
آرنگ خیلی حصارهارو نشکست همچنان همون
ابهت همیشگی و داشت اما خب همینم کم نیست
قدم خوبی بحساب میاد.
نشست شام نمیشه گفت گرم اما آرامی و کنار هم
داشتیم به متین گفته بودم سر صحبت و سمت ولگا
نکشونه اونم حواسش و جمع کرد، بعد از شام از
هم جدا شدیم بازهم من رفتم توی جلد آروم
خودم…
توی ماشین بودیم آرنگ بعد از چند دقیقه که از
حرکتمون گذشته بود گفت
آرنگ: فردا میخوام برم شمال باید زمینهارو آب
بگیرم…
– به سالمتی پر بار باشه..

آرنگ یه خورده مکث کرد دید من حرف دیگهای
نگفتم خودش به حرف اومد
آرنگ: میای بریم؟
– شمال؟
آرنگ: آره
– جمعه برمیگردی؟
آرنگ: آره ساعت ۶ راه میوفتیم تا 11 خونهایم.
– باشه میام
آرنگ: عالیه
– من باید خیلی تنها بمونم؟
آرنگ: نه تا تو بیدار بشی من میام آفتاب بزنه
نمیشه کار کرد ۶ صبح میرم تا 1۲ خونهم
– اوکی

میدونستم خیلی سفر جذابی نمیشه اما باید با این
روند زندگی آرنگ هم آشنا میشدم هرچی باشه باید
عادت کنم قسمت مهمی از زندگی آرنگ به
زمینهاش گره خورده
آرنگ: چطوری قرار هست بیای؟
تعجب کردم
– یعنی چی؟
آرنگ: مثل پناه عید یا امروز؟من همسفر مثل پناه
عید میخوام
حاال که حرف و پیش کشید پس منم گفتم
– آرنگ من یه شعر موالنا رو سرلوحهی زندگیم
قرار دادم… گر تو با بد،بد کنی پس فرق
چیست… من آدم بدی کردن نیستم اما قرار هم
نیست خودمو به نادونی بزنم پس سعی میکنم
وقتی طرف مقابل برام تو قیافه میره منم بهش
اهمیت ندم.
خواستم بگم هنوز نتونستی خودتو با زندگی متاهلی
وفق بدی اما گفتم

– باید سعی کنی یه سری برنامههای مجردیتو
تغییر بدی شاید تو بگی پس تو چی؟ منم کلی
باید عوض بشم اما آرنگ نمیشه هرجا باب
میلت نبود بق کنی…
آرنگ: با اینهمه ذکاوتی که داشتی دوست خوبی
انتخاب نکردی.
– هندونه زیر بغلم نذار که کوتاه بیام اتفاقا مثل
متین بامعرفت تک و توک پیدا میشه، آرنگ
چرا همه رو سیاه سفید میبینی آدما رنگی
رنگی هستن.
آرنگ: اوووف خوبه نقاش نیستی رنگی رنگی
بودن آدما چه تاثیری میتونه توی زاویهی دید تو
داشته باشه؟ یکی که خوب نیست، خوب نیست
هیچ ِانقولتی هم توش نیست.

 

– نه این دید توعه ولی من سعی میکنم این
شکلی نگاه نکنم مثال به صداقت آدما رنگ
سبز، بامعرفت بودن آبی، فعال بودن رنگ
قرمز میدم…
آرنگ: پس شهر از نظر تو هزار رنگه…
– دقیقا
نگاه گذرا بهم انداخت
آرنگ: اومدیم کسی و نمیشناختیم
– اون جا قضیه فرق داره همه رو سفید میبینیم

تا ضدش ثابت بشه…
آرنگ: خب خانم حاال من چه رنگی هستم؟
– سبز، سفید، صورتی، آبی، قرمز، نارنجی،
بنفش، کرم، سرخآبی، نیلی، فیروزهای و
متاسفانه یکم خاکستری…
آرنگ: اوووو چه رنگ تو رنگ شد خب هرکدوم
چه معنی میده؟

نباید بگم این یه راز و رمز مخصوص خودمه
توهم میتونی برای خودت از این بازی ها راه
بندازی آدم با خودش بازی کنه کلی کیف
میکنه…
آرنگ: من نباید بدونم تو ذهن تو خوبم یا بد؟
صادقانه و محکم گفتم
– خوب نبودی که کنارت نمیموندم…
آرنگ: الان اون متاسفانه خاکستری ینی چی

– یه وقتا حرص درار و تخس میشی…
آرنگ: جالبه.
بعد تلخ خندید و گفت
آرنگ: سال بعد این موقع همهی رنگها کنار میره
آرنگ میشه سیاه…
اخم کردم چرا انقدر میترسید؟ این حرفش از ترس
و نگرانی نشأت میگرفت
– نه هرچقدر بد باشی سیاه نمیشی.
آرنگ: مطمئن حرف نزن.

– میگم نمیشی بگو چشم
برق توی چشماشو دیدم اما پرسید
آرنگ: چرا
– میشناسمت.
آرنگ: نه اجازه بده یه شکل دیگه بپرسم کیا سیاه
هستن؟
– اون راننده تاکسی اینترنتی و صدف…

آرنگ که دید با غم اسم این دو نفر و با زبون
آوردم ناراحت شد رفت تو فکر…
– آرنگ ماجرای شکایتت از صدف چیشد؟
آرنگ: سهشنبه جلسهی دوم بود که نیومد 1۰ روز
دیگه هم یه جلسه داریم اگه نیاد حکم جلب صادر
میشه.
– دیروز تو دادگاه بودی؟

آرنگ: نه عزیزم نرفتم کالس داشتم به وکیل گفتم
اگه اومد بگه کالس و تعطیل کنم.
– امروز هم کالس داشتی؟
آرنگ: جبرانی تا ۶
چشمکی زدم
– از ۶ هم که خوشتیپ کردی اومدی دنبال
من…
لبخند زد
آرنگ:دقیقا دلبر…
– آرنگ صبح وقت داری بریم مزون لباس
عقدمو ببینی فردا باید تحویل بگیرم…
آرنگ: فردا ۳۵:1۲ به بعد در خدمت پناه خانم
هستم…
– خوبه پس من ساکمو برمیدارم میام جلوی در
اداره تو بیا که بریم مزون از همون طرف هم
بریم شمال…

آرنگ: باشه، راستی پناه جمعه عصری باهم شاید
رفتیم الهیجان هرچی میخوای بگیر که دیگه کاری
نداشته باشیم، ۴ روز دیگه عقِد اونوقت ما هیچ
کاری نکردیم…
– حلقه رو که نمیتونم از الهیجان بگیرم پس
بنظرم فردا اول بیا بریم حلقه سفارش بدیم
بعدش بریم مزون…
آرنگ:سفارش چرا ؟ آماده هست

با ذوق گفتم
– نه میخوام بگم داخلش ققنوس حکاکی کنه
روش هم با اثرانگشت جفتمون یه قلب نصفه
طراحی کنه روی انگشتر من اثر انگشت تو
باشه و برعکس بعد با اثر اون یکی قلب
تکمیل بشه…
آرنگ: اووووو چه پیچیده، چه رنگی باشه؟
– نقرهای
سری به نشونه تایید تکون داد
آرنگ: آره منم طالیی دوست ندارم.

خونه که رسیدیم من از آرنگ جدا شدم
همین امشب باید ساک مو ببندم فردا فرصت نمی
شد.
کلید انداختم در و باز کردم مامان داشت فیلم نگاه
می کرد
– سالم مامان
مامان: شوهرت چی شد
با این سوال مامان تا آخر ماجرا رو خوندم
– خواست بیاد سالم عرض کنه و بعد بره ولی
گفتم مامان خوابه آخه چراغای خونه خاموش
بود.
مامان پشت چشمی نازک کرد
مامان: آره جانم تو گفتی منم باور کردم واال این
مردی که من دیدم سالم خدا رو با اکراه علیک
میگه ماشاَّلل از بس مغروره…

– حق داره
مامان: تو هم عقل تو از دست دادی؟ حق داره؟
خدا توی قرآن وعده داده با تکبر روی زمین راه
نرید…
وسط حرف مامان پریدم چون تا تهشو میدونستم
– آره مامان خانم ولی آرنگ برای من مغرور
نیست، همینم کافیه برای بقیه هم باید بگم حق
داره چون مرد نباید به کسی رو بده.
مامان: من هر چی گفتم تو دو تا بذار جوابمو بده
واال به محمد که اعتماد داشتیم اون شد این چی می
خواد از آب در بیاد خدا بدونه
– مطمئن باش عالی میشه و من خوشبخت ترین
دختر روی زمین میشم، راستی فردا با آرنگ
می ریم شمال…
مامان: تو چرا؟ کی گفته هنوز بله صیغه از دهنت
در نیومده راه بیوفتی کل دنیا رو سیر کنی ؟

مامان جان سر جمع چهار روز دیگه عقده
مونه یه ماه دیگه هم که عروسیه به قول
خودت چند بار بیرون بریم تا همو بشناسیم
مامان: وای وای وای از دست تو… من چرا دارم
قضاوت ناحق می کنم دل همه باید به حال
شوهرت بسوزه از اینجا تا خود بندرعباس زبون
داری خدا صبر و تحمل شو زیاد کنه از دختر
بودن هم که قربونش برم فقط غر و فر و خوب
بلدی این پسره همه کار میدونه دسپختشم که
ماشاهللا باشه از من حرفه ای تره تو چطوری
میخوای جلوش کم نیاری خدا بدونه اینا شمالی ان
یه سفره پهن میکنن رنگ و وارنگ…
– کنار میایم
مامان: چطوری الاقل چند بار برنج بپز یه کنسرو
ماهی هم بذار تنگش دستت بیاد.

– با آرنگ کنار میام اون خودش بهتر میدونه من
آشپزی و خانه داریم صفره حاال هم اجازه ی
مرخصی میدید برم ساک ببندم؟
همزمان که میرفتم شنیدم مامان گفت
مامان: با ما میخواست یه جا بیاد تا مسواک شو بر
میداشتم بازم طاقچه باال میذاشت حاال از شب قبل
داره سور و سات می بنده راسته واال عذاب دختر
برای مادر ناز و زرنگیش برسه به شوهر…
۸66
مامان از قصد بلند گفت تا بشنوم
خندیدم حاال وای به روزی که بدونه برای آرنگ
غذا پختم بدون شک خون خون خودشو میخوره..

 

تا وسایل و جمع کنم ساعت از ۲ گذشته بود خسته
و داغون خوابیدم…
آخیش چه روز خوبی داشتم به اهداف زندگیم
رسیدم.
“پناه جان شبت بخیر مراقب جسم و روح نازکتر
از برگ گلت باش”
این جمله رو به خودم گفتم…
صبح با تماس آرنگ بیدار شدم کورمال کورمال
دنبال گوشی گشتم و خواب آلود جواب دادم
– الو
آرنگ اما سرحال گفت
آرنگ: خوشم باشه دختر با چه رویی تو برنامهها
تلویزیونت برای بچهها نسخه میپیچی و از سحر
خیزی میگی یه روز باید از تایم بیداریت فیلم
بگیرم لوت بدم
تخس و عصبی گفتم
– با چه جراتی اول صبح زنگ زدی کنفراس
گذاشتی ؟
آرنگ صداشو پایین آورد
آرنگ: دختر جان حیف که سر کارم و گرنه االن
صدای خندهم هفت تا خیابون اون طرف تر هم می
رفت نخواه من از کنترل خنده سکته کنم، اول
صبح کجا بود؟ ساعت یازده شده…
-آرنگ اذیت نکن من تازه دوساعته خوابیدم.
کورمال و به سختی به صفحه ی گوشی نگاه کردم
بله ساعت۵۳:11 بود.
– وای آرنگ کی حال داره االن بیدار بشه
آرنگ: بیدار شو تا حال ما کارمندا که پنج صبح
باید بلند شیم و درک کنی اون وقت شما هی غر
بزنید که سخی کار ما هنرمندا باید با کار توی
معدن مقایسه کنید، بله خانم کار اونی هست که
هنوز مهتاب توی آسمونه بیرون بزنی با ستارهی
شب هم برگردی
– آرنگ مثل اینکه هوس کردی با بدن کوفته
راهی شمال بشی…
آرنگ: کوفتهگی هم میزان داره تا چه حد؟
– زیر فقل فرمون و گاز اشک آور و شوکر که
بی فایدهس چنگ و مشت و لگد هم تو قاموس
من شوخی معمولی محسوب میشه…
آرنگ : پناه جان موافقی یه پرس و جو کنم شاید
بتونم لباس های محافظ که توی راکتورهای هسته
ای می پوشن رو یه دست بخرم؟
– پول خرج نکن بی فایدهس به جاش یکی از
اعضای بدنتو کنترل کن این زبان چه ها که
نمی کنه، راحتر نیست؟
۸6۷
آرنگ با صدایی که مشخص بود داره خندهشو
کنترل میکنه گفت
آرنگ: جان من 11 صبح زنگ زدم دعوا داری
تازه خودتم قرار گذاشتی به نظرت راهی بر کنترل
پیدا میشه ؟
با اینکه کامل خوابم پریده بودم اما بازم با ناز گفتم
– باشه آقا جان راه افتادم خدانکنه یه مردی سحر
خیز باشه آدمو رسوا میکنه مثل اینکه منم
دیشب تا دو داشتم ساک سفر می بستم…
آرنگ : اتفاقا باید بگم منم پاژن و آماده کردم تا یه
تفریح حسابی داشته باشیم…
جیغ کشیدم
– آفـــرود…
آرنگ: نه
– این چه صیغه ای هست بی ادب ماشین آفرود
گرفتی بعد میگی نه ؟!
آرنگ: بهت توضیح میدم فعال تو راه بیوفت بیا
– باشه اومدم زود دلیل آفرود سواری نرفتن و
میگی…
آرنگ: به روی چشم
– اگه قابل قبول نبود منو می بری
آرنگ: اونم به چشم حاال می شه از تخت دل بکنی
راستی آماده شدی بگو خودم برات ماشین
میگیرم…
– نگران نباش زنگ میزنم آژانس شهرک آقا
صابر و بفرسته
آرنگ: ایول داری دختر.
قصد نداشتم خیلی روند آماده شدنم طول بکشه اما
چون میخواستم لباس پرو کنم ترجیح دادم یه آرایش
ملیح روی صورتم باشه و متاسفانه ماجرا زمانی
به گند کشیده شد که هوس کردم خط چشم هم بکشم
و نه که خیلی مهارت هم دارم ۲۵ دقیقه وقتمو
گرفت اما خیلی تمیز دراومد، یه خط باریک اما
خیره کنند…
مانتو کفتان)مانتو جلو بسته( آستین دار پوشیدم این

کفتان و خیلی دوست داشتم کل مانتو پارچهی سبز
داشت اما پارچهی جلوش فرق داشت و زمینهی
کرم که کلی گنجشک روش چاپ شده بود، مثل
اینکه یه سری کابل برق بعد ردیف به ردیف روش
گنجشک نشسته باشن در نهایت اسکارف کرم با
صندل تابستونی و کیف سبزمو باهاش ست کردم،
یه وجب از پاهام معلوم بود پس شلوار نپوشیدم
امروز فوقالعاده گرم بود اما یه شلوارک جذب تا
زیر زانو پوشیدم…
به آژانس زنگ زدم ساک مو برداشتم مامان برام
یادداشت نوشته بود که رفته مسجد جامع جلسهی
ختم قرآن…
منم براش نوشتم که “من رفتم، میپرستمت، مامان
این دو روز حواست به پگاه باشه من سه روزی
میشه که پیشش نرفتم ” و روی کاغذ و بوسیدم باز
وسایلم و چک کردم و راه افتادم
۸6۹
داخل ماشین که نشستم به آرنگ پیام دادم
– عزیزم من راه افتادم…
جواب آرنگ مثل همیشه لبخند روی لبم آورد
ی آرنگ: میبینمت تی من…
ت
ترافیک زیاد بود تا به آرنگ برسم ساعت 1 شد
جواهری که انتخاب کرده بودم تا 11 شب باز بود
به مزون هم پیام دادم که گفت تا 1۵ یکسره هستم،
خب کار راحت شد.
این چندوقت آرنگ کالمی همهجوره عشق داده
ولی حتی بعد از صیغه یکبارهم کنار هم نخوابیدیم
یا مثال بوسههامون مثل قبل بود هیچ تغییری توی
رفتارش با قبل از محرمیت نکرده.
امشب میتونم آرنگ و محک بزنم نه اینکه بخوام
ازش آتو بگیرم نه، فقط قرار هست با روند زندگی
خودم زودتر آشنا شم و اگه مشکلی هست نسبت
بهش آگاهی داشته باشم تا بهتر و آگانهتر بتونم
حلش کنم…
دقیقا کنار ماشین آرنگ پیاده شدم دیدم که موقع
پیاده شدن آرنگ همزمان که با لبخند داشت سالم
میکرد یه نگاه به سر تا پام انداخت… همین که
خواستم سوار بشم از پشت سرم صدای مسعود و
شنیدم
مسعود: عه دیدم این تا االن نرفته…
اینو بلند گفت برگشتم سمتش که آرنگ شیشه رو
داد پایین و گفت
آرنگ: سوار شید.
اینو به جفتمون گفت همزمان که به مسعود سالم
میکردم سوار شدم اونم عقب نشست نمیدونم دلیل
سوار کردن این لندهور چیه!؟
با آرنگ دست دادم تا مسعود بشینه
آرنگ: راحت اومدی؟
– آره…
وقتی مسعود در ماشین و بست آرنگ جدی رو
بهش پرسید
آرنگ: برادر زنمی یا پدر زن؟ شکر خدا باجناقم
هم که نیستم یه باجناق الدنگ دارم الحمدهللا پناه هم
دیگه خواهر نداره…
مسعود با لودگی گفت
مسعود: پناه جلوی اینو بگیر خیلی بی ادبه…
آرنگ اجازه صحبت به من نداد
آرنگ: مسعود پات داره از گلیمت درازتر میشه
متوجه شدی که درسته؟
مسعود زد روی صندلی سمت منو با خونسردی
گفت
مسعود: خانم تبریک میگم بهتر از این نمی
تونستید زندگیتون و قهوهای کنید.
آرنگ پر حرص چشماشو باز و بسته کرد و جدی
تر غرید
آرنگ: مسعود چشماتو بازکن ببین طرف مقابلت
کیه
مسعود خندید و گفت
مسعود: منو آبجی که این حرفارو نداریم.
آرنگ چشم غرهای به مسعود رفت
آرنگ: اگه داداشش هم بودی یا اگه من برادر زن
داشتم برای اونم حد و مرز تعیین میکردم، پناه زن
توعه حاال خیلی بخوام تحویلت بگیرم زن
ِ
همکار
دوست توعه منم آدمی نیستم که این آبجی
داداشیهارو قبول داشته باشم توهم بار آخرت باشه
وقتی پناه زنگ میزنه یا اصال میبینیش اذیتش
میکنی…
ابروهام باال پرید و لبخند کوچیکی زدم
مسعود دوتا بشکن زد و روبه من گفت
مسعود: این نعمت بزرگ که امروز نسیبم شد از
برکت حضور تو هستش
تعجب کردم یعنی مسعود داشت منو دست
مینداخت؟
– اذیت میکنی!؟
مسعود: چرا اذیت همین که منو دوست حساب کرده یعنی داری روی این دوست وهمکار ما تاثیر

مثبت میذاری، آفرین با همین فرمون ادامه بده بلکه
از غار نشینی دراومد و یکم به جامعه برگشت…
آرنگ :بپر پایین…
مسعود رو به من گفت
مسعود:حرف زدنهای این تموم شد به گپ و گفت
خودمون برسیم، زن داداش تبریک میگم هرچند
انتخاب خوبی نداشتی ولی توی دنیا یه عده باید
اسیر بشن تا آدمی مثل آرنگ زندگی کنن
با خونسردی گفت
– مرسی انشاءهللا متاهل شدن شما امیدوارم یه
پارتنر خوب و انسان مثل همراه من توی
مسیر زندگیت داشته باشی.
مسعود خندید
مسعود: عه پس اینطوره، االن این گند دماغ شد
انسان؟ طرفداری مطلق نکن یه جایی پشیمون
میشی…
بعد از مکث کوتاهی گفت
مسعود: هرچند راسته عاشق کوره…
آرنگ: نه پسر اون برای آدم هو ِل از بس دیده
نمیتونه انتخاب کنه…
مسعود در و باز کرد
مسعود: من خودم صحنه رو ترک کنم بهتره یه
دفعهدیدی با قفل فرمون دنبالم افتاد
مسعود منتظر حرفی از سمت ما نموند و سریع از ماشین پیاده شد

مسعود که رفت آرنگ هم ماشین و راه انداخت
آرنگ: خانم خانما چطوره؟
نمایشی خمیازه کشیدم
– خسته…

طبق جامعهمونه منم درست نمیدونم یه وجب
پاهات لخت باشه تا قوزک بود نپوش..
آرنگ: میخوای لوکیشن بده خودت بخواب
– نه خواب این شکلی نمیچسبه
مکث کرد انگار میخواست چیزی بگه
آرنگ:پناه؟
– جان دلم
نگاه گذرا بهم انداخت
آرنگ: یخ نمیکنی؟
لبخند زدم
– از دور میومدم نگاه کردی گفتم همینو میگی…
نه هوا به این گرمی.
آرنگ جدی گفت
آرنگ: یه ساپورت با لباسهای این سبکی بپوش
– آرنگ ما حرف زدیم
کالفه شده بود
آرنگ: هرچقدر کلنجار میرم نمیتونم خودمو
راضی کنم این مدلی بپوشی، پناه سبک پوشش ما

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x