رمان سایه پرستو پارت 125

4.1
(11)

 

– آرنگ سخت نگیر من شلوار قد ۹۰ دارم اونا
هم یه وجب پاهام معلومه، خودت میدونی من
قد بلندم پس لباس بلند پیدا کردن عذابه تا همین
حد پوشیده پیدا کردم باید افتخار کنی.
آرنگ: من حاضرم مانتو یه وجب باالی زانو
بپوشی ولی این نباشه…
– اووووف االن تو فکرم سر لباس عروسی
چقدر میخوای سخت بگیری…
آرنگ: پناه من سختگیر نیستم میدونی خودمم
پوشش معقولی دارم.
-مخالفت من اسپرت و رنگیرنگی و بلز
میپوشم…
آرنگ: عزیزم من پوشش تورو دیدم با چشم باز
انتخابت کردم اما ازت میخوام لطفا سعی کنی یکم
بهم نزدیک بشیم
– قول نمیدم.
آرنگ: خوشم میاد یه پله هم پایین نمیای.

– چیزی که حرف زده باشم و عمرا بتونی نظرم
و برگردونی.
با شیطنت گفت
آرنگ: خدا به داد من برسه.
– میخوای فسخ کنیم؟
من به شوخی گفتم اما با سکوت آرنگ برگشتم
دیدم خیلی جدی اخم کرده،سرمو به حالت چیه
تکون دارم که گفت
آرنگ: دیگه نشنوم.
– باشه حاال چرا جدی میشی…
۸۷1
طبق درخواستم اول برای سفارش حلقه رفتیم

طرحم واضح بود اوناهم گفتن تا شنبه آماده میشم
هرچند بهمون تیکه انداختن چه عروس و داماد
سرخوشی دیر دنبال حلقه اومدید که منم گفتم داشتم
طراحی میکردم واقعا هم همین بود میخواستم یه

مدل سنگینی باشه که آرنگ هم راحت تر بتونه
بندازه.
بعد از اون برای پرو لباس رفتیم ولی مثل دفعه
قبل راحت نبود آرنگ چندتا ایراد گرفت که گفتن
تا فردا اصالح میکنن از نظر من که خوب بود
آرنگ سخت گرفت.
– آرنگ دیگه معطل نکنیم سریع بریم سمت
شمال، تو که لباس و وسیله اونجا داری از
همین طرف بنداز بریم هرچی هم الزم شد
همون جا میخریم.
آرنگ: بریم ناهار بخور.
– نه وسط راه هلههوله میگیریم، خونه رو که
چک کردی؟درسته؟
آرنگ: آره خونه اوکیه…
– پس بریم همین االنم دیر شده.
آرنگ: من حرفی ندارم.
با پیشنهاد من دیگه سمت خونه نرفتیم

آرنگ: پناه برای بعد از عقد کدوم رستوران و
رزرو کنم؟
– رستوران چرا؟
آرنگ: باألخره به مهمونها یه شام ندیم؟ خسیس
شدیا…
به شیطنت کالمش خندیدم
– نمیدونم اون با توعه ولی سعی کن زیاد با
محضر فاصله نداشته باشه
آرنگ: باشه، عمههات هم هستن؟
– مامان دعوت میکنه حاال اومدنشون با خداست
کال دوتا عمه دارم زیاد نیستن.
آرنگ: برای میز و صندلی رزرو کردن
میخواستم، یه آمار کلی دستم باشه…
– تو در نظر بگیر اگه نخوان بیان شب قبل
مشخص میشه
آرنگ: حتما…

آرنگ عینک و روی چشماش گذاشت چند ثانیه
بهش خیره شدم و با یادآوری موضوعی با لبخند
ملیحی گفتم
– یادته دفعه قبلی که همین مسیر بودیم چه
قیافهای گرفته بودی؟
آرنگ: به چه میخوای برسی ؟
شونه باال انداختم و با لبخند موزیانه گفتم
– هیچی خواستم بگم چقدر اخالقت بهتر شده…
آرنگ لبخند زد
آرنگ:آره منم نادون، خانم خانما من که قبول دارم
تو منو تغییر دادی دیگه چرا یادآوری میکنی؟
– نه یهو یاد این مسیر دشوار افتادم چه خون
دلها نخوردم تا درست بشی
بعد دستمو سمت صورتم گرفتم و الکی هقهق
کردم، آرنگ دستشو انداخت و از شونهام کشید
بغلش با مظلومیت گفت.
آرنگ: یعنی انقدر عذاب آور بوده؟
سایه پرستو

 

– نه اغراق کردم…
همزمان که از بغلش بیرون میومدم بوسهای روی
گونهش زدم و گفتم
– حواست به رانندگی باشه فورفوری خودم…
آرنگ: مراقبم تیتی جانم

– آرنگ بعد از عقد بریم وسیله بخریم

 

آرنگ: وسیله چی؟
– جهاز،تیر و تخته…
آرنگ: همه چیز که هست.
– رنگی رنگی…
آرنگ: تغییرات جزئی بده شلوغش نکن،حیف همه
وسایل تازهست درسته توهم آرزو داری دلت
میکشه که نو باشه ولی من از اسراف دلگیر میشم
به نظرم خیلیا همینم ندارن…

با حرفای که قبال زده بودیم میدونستم با عوض
کردن کل وسایل خونه مخالفه منم چنین قصدی
نداشتم
– نه خودمم خیلی عالقهای به تجمالت الکی
ندارم راستی آرنگ راجعبه مراسم عروسی تا
االن فکری کردی؟
آرنگ:آره
با هیجان گفتم
– خب چی؟
تا فردا متوجه میشی…
ِ
آرنگ: سوپرایز
اخم کردم
-حرص درآر، بی مـــزه نمیخواستی بگی چرا
جواب دادی؟
آرنگ دستمو توی دستش گرفتم و سمت لباش برد
و همزمان گفت
آرنگ: پرسیدی نظرمو گفتم دروغ میگفتم برنامه
ندارم زمانی که توی ذهنم پل بندی کردم؟ ن

بوسهای روی دستم نشوند بهم یادآوری کرد که
چقدر دوستش دارم و خوب میدونم اون بیشتر از
من عاشقم نباشه قطعا کمتر بود…
با صدای که سعی میکردم مظلوم باشه گفتم
– خب عشقم همون پلنبندیتو بگو…
لبخند شیطونی که روی لباش نشست بهم فهموند
تالشم بی نتیجهاس
آرنگ: بماند عشـــقم…
کالفه دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و خودمو

روی صندلی کوبیدم…
– ا ه مسخـــره…
صدای قهقه آرنگ توی ماشین پیچید از شیشه
ماشین به جاده خیره شدم جوری که مثال با خودم
حرف میزدم اما به در میگفتم که دیوار بشنوه…
– حاال خیال کرده آپولو نمیخواد هوا کنه کل
برنامه ریزی مردا برای جشن توی همون
انتخاب غذا خالصه میشه ایشون هم که کال لب
و دهنشو دوخته معلوم نیست برای همون یه

شام هم چه برنامهای داره، االن میخواد
کوکوی اسفناج با موهیتو بده واال…
” گفت با
“ا یـــی
صدای آرنگ به حالت چندشی
گوشم رسید اما کوتاه نیومد و بعدش باز با صدای
بلندتر بهم خندید و منم چرخیدم سمتش و با حرص
براش شکلک درآوردم…
۸۷۳
آرنگ: عزیزم برای خودت میگم بهتره که تالش
نکنی چون نمیگم…
– بی اندازه مسخرهای.
آرنگ: سعی کن فکرتو سمت دیگه ببری
– وا مگه میشه؟
آرنگ: کاش میگفتی داخل حلقهی هرکدوم گروه
خونی اون یکی رو حک کنن
داشت فکرم و سمت دیگه میبرد موفق هم شد

– چی؟ جالبه اصال نشنیده بودم
آرنگ: بهش فکر کن دوست داشتی بگو انجام بدن
من +A هستم
– عـــه همیشه تصور میکردم گروه خونیت O
باشه
آرنگ: چرا اونوقت؟ حتما اینم میخوای بذاری پای
جدی بودن
– آره دلیل دیگهای هم داره؟
آرنگ: قرار هست منو بچزونی چرا این همه مردم
با گروه خونی O رو میترکونی.
– تو شخصیت خوانیشون خوندم.
آرنگ: به این چرت و پرتا اعتقاد داری؟ فال و
شخصیت ماه تولد و گروه خونی و از این قبیل
حرفا…
– آخه همیشه درسته مثال شخصیت ماه تولد خود
من بیشترش با شخصیتم مو نمیزنه.

آرنگ: همیشه دروغ و راست و قاطی کنی تحویل
مردم بدی باور پذیر میشه چرا پس راجعبه من
درست نبود تا همین االن تو فکر میکردی من
گروه خونی O دارم
من و آرنگ نصف بیشتر راهو راجعبه همین
موضوع صحبت کردیم.
آرنگ: پناه باز هی ادعا داشته باش تو منو تغییر
دادی درحالی که تغییری که من توی تو به وجود
آوردم یه درصدشم تو انجام ندادی…
جدی گفتم
– چی مثال؟ من همون پناهم…
آرنگ: مطمئنی؟
– اره
آرنگ: از خود تهران تا اینجا هیچی نخوردی
دختر من سرگرم شدم تو گشنهت نشد؟
تو فکر رفتم و با تعجب گفتم
– نه اصـــال…

آرنگ: االن یه جا نگه میدارم برات غذا
میگیرم…
– نه آرنگ میل ندارم بریم تا شب نشده برسیم تو
کیفم یه بسته هیس دارم همونو میخورم االن
غذا بخورم بریم خونهتون دیگه سیرم زشته
سر سفره دست دست کنم
آرنگ اخم کرد
آرنگ: چه ربطی داره، آدم هرجا گشنهش بود باید
غذا بخوره.
– نه آرنگ من االن در قالب عروس خانواده
دارم با خانوادت روبه رو میشم باید دقت کنم
رفتارم بوی کالس و ِافاده نداشته باشه
مخصوصا که ما از قبل همو دیدیم.
۸۷4
آرنگ مشخص بود قانع نشده اما گفت

آرنگ: باالخره مدیون شکمت نشو.
– نمیشم آرنگ آرش و هم برای عقد دعوت
میکنی؟
آرنگ: نه مراسم کامال خصوصی و خانوادگی
هست برای عروسی هم فکرنکنم دعوت کنم
– دوستت هست از اون گذشته رابطهش
نزدیکتر شده هرچی نباشه باالخره پارتنر
گیلداست، زشته شاید گیلدا هم دوست داشته
باشه آرش سر عقد باشه.
آرنگ: دوست کجا بود؟ مربی باشگاه هست جدای
اون گیلدا و ولگا با هرکی تیک و تاک زدن من
وارد حریم شخصیم کنم؟
– مسعود چی؟
آرنگ: میگم
– یعنی مسعود و میگی آرش و نه؟

آرنگ: عقد منظورته؟ عقد نه مسعود و برای
عروسی دعوت میکنم کال با آرش حال نمیکنم

توهم پیش آرش خیلی راحت نباش حتی اگه داماد
مارینا خانم شد..
– تو به آرش اندازهی مسعود که امروز
چزوندیش هم اعتماد نداری؟
آرنگ: نه مسعود تمام کثافت کاریش

رو هست ولی
آرش زیادی مرموز تشریف داره تا موقعی که این
سبک رفتار میکنه باید ازش فاصله گرفت هنوز
آرش برای من حل نشده.
– پس چرا به گیلدا نمیگی تا فاصله بگیره؟
آرنگ: من گفتم گوشش بسته بود، نشنید،وقتی میگم
تاییدش نمیکنم یعنی چی؟ هرچند پیش خودم گفتم
باالسر یه آدم به بی عرضهگی گیلدا همون یه پسر
مثل آرش باشه بدم نیست پناه گیلدا از روز اولم
آرش و میخواست جزء اون دسته از آدمایی هم
هست که شاید به ظاهر نصیحت پذیر باشه ولی
بعدا مقایسه میکنه همش میخواد بگه آره اگه من با
آرش ازدواج میکردم این میشد اون میشد من سعی
میکنم تو زندگی آدمهای بی تکلیف زیاد ورود

نکنم پناه گیلدا بچه نیست مخصوصا از این به بعد
که یکم فاصلهمو بیشتر میکنم باید بفهمن راه و
روش زندگی من تغییر کرده تا حاال هرشب به
باشگاه و تصحیح کردن برگه امتحانی گذشت از
حاال شاید بخوام هرشب تا دیر وقت باهم بریم
بیرون تعطیالت و اصال خونه نباشم…
با شیطنت گفتم
– عـــه چه جالب پس خودمو برای تفریحات
هیجان انگیز الکچری آماده کنم..
آرنگ:خیلی الکچری هم نه بیشتر کمپ توی
طبیعت…
با حرص ساختگی گفتم
– کوفت میدونی میترسم، چندشم میشه بازم
میگی؟
لبخند زد
آرنگ: باید امتحان کنی

 

مخالف همیشه که بیشتر مسیر و آهنگ گوش
میدادیم االن بیشتر به صحبت کردن گذشت.
چه خوب آرنگ آدمی هست که شرایطش محیا
باشه خودشو تغییر میده برای بهتر شدنش تالش
میکنه یه روزهایی حتی جواب سالم دادن هم
زورش مییومد اما حاال یه مسیر چندساعته درحال
گپ و گفت بودیم، یه لحظه به نیم رخ آرنگ نگاه
کردم آرنگ با این صبوری و فعال بودن چه پدر
خوبی میشه خوش به حال بچهای که پدرش مثل
آرنگ دانا و تحصیل کرده، صبور و انسان باشه
یعنی توی جامعه مردهایی مثل آرنگ هستن یا نه
یدونه بوده و قسمت من شده؟
آرنگ:پاک عاشقی
– چی؟
آرنگ: تموم نشم این قدر زل زدی

– ها؟
آرنگ: دوساعته زل زدی به من میخندی راستشو
بگو چه فکر شومی توی سر داشتی؟ چه برنامهای
برام ریختی؟
نمیدونم چرا یه لحظه خندیدم و کار بدتر شد.
آرنگ: نه با این خنده من دیگه احساس امنیت
نمیکنم
– به هیچی فکر نمیکردم باور کن
آرنگ: خیال کن یه صدم درصد باور کنم
به در تیکه دادم و کامل به سمتش چرخیدم
– ِاوا چرا؟ میگم هیچی قبول کن.
آرنگ: چیه برنامه ریختی فردا توی زمین گل
مالیم کنی؟ یا میخوای مار پالستیکی بندازی به
جونم شایدم بخوای با بچهها برنامهبریزی بترسونیم
شایدم وقتی از زمین برگشتم سطل آب سرد و روم
خالی کنی! من تورو نشناسم که باید برم اردک
بچرونم…

مظلوم گفتم
– نامرد تصورت از من همچین دختر اذیت
کاری هست؟ خیلی بدی…
آرنگ: این که خوبش بود تازه گفتم احتمال داره
بعد از عروسی حموم باشم آب و قطع کنی
مشتی به بازوش زدم
– خیلی بدی…
آرنگ: خداییش از کسی که هنوز هیچ نسبتی
باهات نداشته ولی ۴ تا پرندهی جیغ جیغو
میندازه سرت با اینکه میدونی وسواسی، وقتی که
االن همه کست شده توقع کمتری داری؟
با لحن موزیانه گفتم
– پس خودت خواستی شک نکن از امروز تا
فردا یه بالیی سرت بیارم
آرنگ:پس به هدف زدم برنامهای داشتی
سر باال انداختم
– نه

آرنگ: باور نمیکنم
– میگم ولی بدون ضایع میشی
آرنگ: تو کامل بگو من مطمئنم اون وسط مسطا
یه شیطنتی هم داشتی…
۸۷6
دوباره با تصور پدر شدن آرنگ لبخند روی لبم
نشست
– داشتم فکر میکردم تو چه پدر خوبی میشی، یه
ِل جذاب و دانا و به وقتش صبور که
پدر باحا
احتماال کلی هم با بچهت بازی میکنی با این
سبک زندگی تو بچهت ورزشکار و سالم بار
میاد، باهوش هم میشه تو یه بچهداشته باشی
اون بچه قطعا حوصلهش سر نمیره…
نگاه متعجب و گذرای آرنگ از جاده به صورتم
جالب بود اما ادامه دادم

آرنگ من میدونم بچه ت اگه بترسه تو پیشش
هستی، کسی اذیتش کنه یه مرد پشتش هست
همونجوری که تیکهگاه مادرش بود… تصور
پدر شدن تو خیلی قشنگه اصال انگار پدر بدنیا
اومدی همونقدر حامی و همراه…
سکوت آرنگ نشون میداد بدون شک غرق توی
شادی از این تصوری بود که من بهش منتقل کرده
بودم اجازه دادم چند دقیقه توی خودش باشه…
بعد از چند کیلومتری که رفتیم آرنگ زیر لب
آروم اما جوری که من بشنوم گفت
آرنگ: مادر آدم هم عروسکگردان و صدا پیشه

باشه چه جذاب میشه پناه بچهای که الالییش
صدای تو باشه اون دیگه هیچ استرسی سمتش
نمیاد، دختری که پناِه پدرش شده و باعث شده
پدرش عاشقانه بخواد حامیش باشه پس مادر و
پناِهگاه خوبی برای بچهش میشه…
پس ذوق مرگ شدن این شکلی بود

به به پس خودمون و دست کم نگیریم چه پدر
و مادر تمام و کمالی میشیم…
آرنگ لبخندی زد
آرنگ: هوس کردی؟
سریع گفتم
– وای نــــــه توروخدا، بچه خوبه اما بچهی
مردم اگه میشه آدم با بچهی خودشم روزی یه
ساعت ارتباط داشته باشه اونم نه شیر بخواد نه
کثیف کاری کنه فقط بگه و بخنده حالشم بد بود
پیش آدم نیارن خوبه…
آرنگ خندید
پغولی برنامهتون یه هوش
آرنگ: به عروسک ُ
مصنوعی وصل کنی میشه…
– آرنگ مسخره نکن من منطقی دارم نگاه
میکنم در ساکت ترین حالت شب تا صبح ۲
ساعت به ۲ ساعت باید بهش شیر بدی به جز
اون نصف شب باید پوشک عوض کنی، بعد
تو خوابت میاد اون ونگ میزنه، بعد دندون

درمیاره راه بیوفته که یه پروژه نابودگری
داره ، غذای کمکی فکرکن بخوای از شیر
بگیری، حاال همهی اینا برای یه بچهی فوق
ساکت هست راستین معمولیه گاهی اوقات من
اعصابشو ندارم… واااای حموم بردنش بعد
فکر کن کال باید خونه زندونی بشی… بچه
مچه بخوای از االن بگم از من برنمیاد من
خودمو خیلی زحمت بدم فسنجون و قرمهسبزی
یاد بگیرم تازه شامی رودباری هم خیلی غلق
داره اون با خودته…
۸۷۷
آرنگ خونسرد گفت
آرنگ: من تا االن حرف از بچه زدم؟
– نه
آرنگ: پس بدون من فقط خودتو میخوام…
با شیطنت گفتم

قربونت نخوای هم چاره نداری من با شیطنتی
که داشتم عمرا بچهدار بشم میدونم چه
عجوبهای میخوام تحویل جامعه بدم نگاه نکن
االن خانم شدم
آرنگ خندید
آرنگ: خانم شدی؟ االن اگه خانمی قبال چی بودی؟
طبق عادت مشتی به بازوش کوبیدم
– مســــــخره.
آرنگ: چرا میزنی حقیقت تلخه.
شکلک درآوردم
آرنگ: پناه بعضی اوقات میگم تو و پگاه
خواهرید؟ مگه میشه انقدر تفاوت پگاه خانم خونه
و ساکت ولی تو زلزله….
– داره بهم برمیخورهها یهدفعه دیدی تو آب حلت
کردم

 

 

l
آرنگ: روش جدید پیدا کردی؟ جای جر دادن به
حل کردن رسیدی، باشه من تسلیم ولی به حرفم
فکر کن شما دوتا خواهر خیلی متفاوتید.
– مثل پگاه بودم خوب بود؟ خودشو داغون
کرده، محمد دست مـــ….
پرید وسط حرفم
آرنگ:البته اصال دوست ندارم این حرفو از
زبونت بشنوم ولی اگه محمد دست تو بود االن
شمسی خانم شده بود..
از حرف آرنگ شروع کردم به خندیدن و صدای
قهقهام توی ماشین پیچید
آرنگ:واال خوبه شوهر عاقل و صبور گیرت
افتاده وگرنه به جرم اسید ریختن تو شلوار پسر
مردم میگرفتنت…
همونجور که میخندیدم گفتم
– بشین بینیم بابا پسر خوب؟نچایی؟ یادش رفته
تفاوتش با هیتلر و گورباچف تو نکشتن

فیزیکی آدما بود البته که با حرف طرف و له
میکرد .
آرنگ:تسلیم، تو بهترین گزینه برای تغییر آدمایی
از بس توی هدفت راسخی…
– آهان به موقع عقب کشیدی میگم باهوشی برای
همینه ترور میکنی ولی با یه حرف خودتو
کنار میکشی طرف مقابل هم دلش خوشه که تو
کوتاه اومدی بدبخت نمیدونه تو قبلش کلی
اونو چزوندی،ولی من دقتم باالست هنوزم
حرفای قبلیت یادمه، اوکی…
۸۷۹
آرنگ نگاه کوتاهی بهم انداخت
آرنگ: یعنی جبران میکنی؟
– حاال… یه همچین چیزایی…
آرنگ: غیبت هم به دل میشینه…

– بگم زبونی)لب و دهنی( که دروغه چون
خدایی مرد عمل هم هستی ولی خب برای من
زبون مهربونی هم داری فعال پکیجت کامله…
آرنگ: فعال؟ اومدیم و تغییر کرد چی میکنی؟
– اون با من
آرنگ: بالیی که عمه عادله سر شوهرش نیاورد
تو به من نشون میدی؟
– من در لحظه با حجم اون مشکل تصمیم
میگیرم پس بستگی داره اون لحظه چقدر
عصبی و امیدوارم تو صبور باشی.
آرنگ: پناه تا قبل از دیدن تو یه وقتا وقتی خودمو
توی آینه نگاه میکردم میترسیدم میدونستم چه قدر
میتونم با سکوتم و حرفام خطرناک باشم ولی االن
از جیغهای تو میترسم گفتم شاید احتمال داشته
باشه پرندهها دیگه نتونن کنارمون زندگی کنن…
دلم میخواست بگم این اسمش ترس از جیغ نیست
چون اگه این بود بار دومی که دیدمت و اون بحث
شدید و داشتیم میترسیدی، یه وقتایی عشق و عالقه

دست آدمو میبنده چون اون آدم انقدر برات عزیز
هست که نخوای ناراحت بشه
– مثال خواستی با این کار بترسم؟ نه آقا جان من
بخوام داد بکشم پرندههارو میبرم خونهی
مارینا خانم ولی اون حجم صدارو سرت خالی میکنم

آرنگ: چیت به دوبلورها رفته نمیدونم
– به نفعت هست حرصم و درنیاری
آرنگ: حرصت الکی درنیاد من کاری به کارت
ندارم
نازبانو گفته بود که نزدیک شدین زنگ بزنین،دلیل
این درخواست و زمانی که وارد حیاط شدیم و دود
اسپند و گوسفند و عمو اسماعیل چاقو بدست و
جمیعت داخل حیاط و دیدم متوجه شدم
– آرنگ االن میخوان گوسفند و بکشن؟
آرنگ: قطعا
با ناراحتی نالیدم

– واااای نه تروخدا من میمیرم
اخمهای آرنگ توی هم رفت
آرنگ: خدانکنه، منم عالقهای به این کار ندارم
بنظرم کار بیهودهای هست
با التماس گفتم
سری تکون داد￾پس بگو نکشن
آرنگ: حلش میکنم
۸۷۸
با لبخند مضطربی ازش تشکر کردم و باهم از

ماشین پیاده شدیم تمام تالشم این بود با انرژی
باهاشون احوال پرسی کنم که موفق هم شدم…
مستانه خواست جلو بیاد که عمو اسماعیل اجازه
نداد
عمو اسماعیل: وایستا اول گوسفند وسر بزنیم

آرنگ: نمیخواد بابا، با اون زبون بسته چیکار
داری ول کن
نازبانو اخم کرد
نازبانو: آرنگ حرف میزنیا اولین باره عروس
میاد باید خون بریزیم
طاقت نیاوردم
– نه نازبانو جون من فدات بشم اگه بخاطر من
میگی نمیخواد…
لحنم انقدر ملتمسانه بود انیسه خانم گفت
انسیه خانم: پناه جان اگه میترسی چشماتو ببند
ولی برای چشم زخم هم شده باید یه خونی ریخته
بشه…
نالیدم
– من قول میدم چشم نخورم…
نگاه مضطربم و به آرنگ انداختم، کالفه رو به
خانوادهش گفت

آرنگ: اونو ول کنید برای راحتی خیال شماهم شده
من صدقه میدم.
نگاه مظلومی به عمو اسماعیل انداخت که فکرکنم
نتیجه داد
عمو اسماعیل چاقو رو برداشت و گفت
عمو اسماعیل: صاحب اختیارید،پس خودتون
نخواستید…
گوسفند و برداشت و رفت که احتمال میدادم بردش
طویله، نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد.
بعدش توی احوالپرسی و آغوش خانم ها غرق شدم
که خب این نشون دهنده محبت زیادشون بود، با
این اوصاف عمال نمیتونستیم ویالی خودمون بریم.
عمه عادله هم که مهمون همیشگی این خونه بود تا
رفتم سمتش که باهاش احوالپرسی کنم روبه
آرنگ گفت
ِ عمه عادله: بر و زرنگ آوردی ِگل دربیاره؟
ز
آرنگ کوتاه گفت

آرنگ: خودم هستم
عمه کوتاه منو توی آغوشش گرفت و بعد گفت
بلی، آدم عاقل که
ِ
عمه عادله: دختر من گفتم تو ز
فصل کار راه نمیوفته بیاد، هنوز تازهکاری باید
یادبگیری سردرد، دل درد یه چیزی و بهونه
میکردی.
لبخندی زدم و با نگاه کوتاهی به آرنگ گفتم
– نه عمه جان من از طرفم مطمئن بودم که
اومدم وگرنه خودم خدای پیچهام…
چشمکی نامحسوسی روبه آرنگ زدم
– بلد نبودم که آرنگ و تور نمیکردم، از سنگینی
تورم باید متوجه بشید چقدر واردم.
۸۹۵
چشمای آرنگ خندید اما طبق همون قانون نانوشته
جلوی بقیه لباش به خنده باز نمیشد…

عمه: من هرچی نگاه میکنم تور برادرزادم سنگین
تره ولی هروقت سخت رسید یه مریضی داریم به
نام مرض کار اینو یادت نره، کار بیجار سخته تا
نمیتونی بپیچون…
– باشه توصیههاتون و سرلوحه دارم.
طاهره خانم: عمه چرا به ما نگفتی؟
ایرانی نیاز به یاد دادن نیست
ِ
عمه عادله: تو دختر
تو به منم درس میدی.
ابروهام باال پرید خدایی من در حد عمه عادله
ترور نمیکردم.
طاهره خانم: عمه فرمایش میکنی شما باید یاد
میدادی که من با برادرزادهت کنار بیایم

عمه عادله: سردار که بره دهنبستهس کنار اومدن
نداره!
آرنگ از اتفافات بعدی جلوگیری کرد
آرنگ: بریم داخل سرده.

 

شهاب: فضا یخ کرد آره عمو تا کار به سالح سر
نرسیده بریم داخل…
چرا حس میکردم انسیه خانم از طاهره موذیتر
بود،اوه چه دارم آنالیز میکنم البته آدم روی
فامیالش شناخت داشته باشه بی تاثیر نیست.
آرنگ: شما برید داخل ما بریم دست و صورت
بشوریم، لباس عوض کنیم بعد بیایم.
و منی که باید عادت کنم به دیدن جلد جدی آرنگ
توی جمع…
شهاب: تا جایی که ما یادمونه خونهی
عزیز)نازبانو( شیر آب داره
مستانه: عمو ما تا سفره رو پهن کنیم شماهم میاید
آرنگ اما نگاه تیزشو از شهاب جدا نکرد تا وقتی
که عمو اسماعیل به حرف اومد
عمو اسماعیل: برید راحت باشید.
آرنگ: دستمو گرفت و ساک لباس منو از ماشین
برداشت و با همون حالت جدی و استوار خودش
سمت ویالش حرکت کرد منم پا به پاش میرفتم.

مدل رابطه ی آرنگ با اطرافیان مخصوصا
خانوادهش به خودش ربط داشت منم آدمی نبودم که
مثل مامانا توصیهی الکی کنم و خودم و از چشمش
بندازم نه اینکه آدم پاچهخواری باشم اما خب بهتر
بگم من نمیدونم آرنگ با چه سیستمی میتونه
خانوادهش و مدیریت کنه پس خودمو کنار میکشم
و سکوت میکنم هرچند از نظر خودم این نگاه تیز
و چپ چپ جایز نبود شهاب تنها یه شوخی جوانانه
کرد.
لباس عوض کردم هوا یکم سرد بود یه اشارپ
روی شونههام انداختم اما بعدش منصرف شدم
اشارپ به استایل اسپرت من نمیاد.
موهامو بافتم حواسم نبود لباس گرم برنداشتم
تونیک و شلوار پوشیده بودم و قطعا یخ می کردم
و آرنگ و صدا زدم
آرنگ: جانم
– من حاضرم
آرنگ: بریم.

آرنگ با دستش موهامو نوازش کرد
آرنگ: بافتی؟
– آره شمال میام مجعد میشن باید قبلش حتما یه
اتو و سشوار بکشم امروز که وقت نشد گفتم
ببافم
آرنگ: وزش هم قشنگه
این یعنی تمایلی به بافت نداره
سرمو یکم کج کردم
– بافت دوست نداری؟
آرنگ: تو هرچی بپسندی منم دوست دارم.
برگشتم داخل اتاق
آرنگ: کجا رفتی؟
پشت سرم اومد
– موهامو باز کنم مشخصه دوست نداری
هیچی نگفت
سرم درد میکرد از باال نبستم که بیشتر نشه،
چرخیدم سمتش
– حاال بریم
لبخندش برام کافی بود، وقتی رفتیم سفره پهن شده
بود
نازبانو: بفرمایید بفرمایید
تشکر کردیم و من و آرنگ کنار هم نشستیم تنها
فرد غایب خانواده پدر مستانه آقا ستار بود، سوالی
نپرسیدم چون احتمال داشت جوابش خجالتزدگی
برای جمع به همراه داشته باشه.
آقا سردار: آرنگ روزه بودی؟
آرنگ: آره
آقا سردار جدی گفت
آقا سردار: خو بگو کف کردی، پسر چرا روزه
گرفتی؟ فردا نمیگیری!
نه مثل اینکه اینا خانوادگی یه رگه جدیت دارن که
خب بدون شک بیشتر از سمت پدری ارث بردن.
طاهره خانم با خنده گفت
طاهره خانم: عمه تحویل بگیر سردار به وقتش بد
سری داره من ساکت بودم کوتاه اومدم، نگاه

کن
برای آرنگ خط و نشون میکشه…

جلوی عمه عادله عقل حکم میکرد بحث نکنی ام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x