رمان سایه پرستو پارت 126

4.1
(14)

 

جلوی عمه عادله عقل حکم میکرد بحث نکنی اما
انگار طاهره خانم هنوز به این نتیجه نرسیده بود
عمه عادله: نه تروخدا بیا و کولی بازی دربیار با
ِ زار
همیچین شوهری… شغاالن تی مظلومی ِت ر
نالن ) شغال های برای مظلومیت تو گریه کنن،
ِ
ب
شغال کنایه از آدم دو رو هست(
نیشتیه
ِ
نازبانو: خواخور عروس ب تو اخالق طاهره
دانی؟ ) خواهر عروس نشسته،تو اخالق طاهره
ُ
ن
رو نمیدونی؟(
عمه: او اگه طاهره بوا مو عادله ایسم )اون اگه
طاهرهست من عادلهام(
آرنگ آب جوش و مزه مزه کنان میخورد و در
خونسردی به بحثشون گوش میداد، خرما رو
جلوش گذاشتم…
آقا سردار: نگاه رنگش برگشته، آرنگ فردا روزه
نگیریا…
نگاه نگرانم به آرنگ بود که عمه عادله باعث شد
برگردم سمتش
عمه عادله: پناه زن ذلیل تر از مردهای فامیل ما
پیدا نمیشه یه کلمه گفتیم طاهره شوهرت از تو
بهتره حاال باید حتما ثابت کنه که توی خونه
یزیِد…
از تعبیرش همه خندیدیم اما با حرکت آرنگ که از
سفره عقب نشست نگاه متعجب و نگرانم سمتش
چرخید البته نه تنها من همه به آرنگ خیره شدن
– چیشد؟
آرنگ اما متواضعانه گفت
آرنگ: هیچی گرممه…
من وجب به وجب این آدم و بلد بودم واقعا داشت
گولم میزد؟ رنگ پریدهش دلیلش چیزی به جز
گرما بود…
بلند شد
آرنگ: برم حیاط
منم همراهش بلند شدم
– کجا میخوای بری االن داخل گرم بوده با این
وضع بری بیرون قطعا سرما میخوری…
آرنگ خوبی؟رنگت پریده…
مستانه: عمو بیا داخل راهرو بشین اونجا خنکتره
آرنگ: خوبم پناه…
دروغ میگفت با هم سمت راهرو رفتیم که آرنگ
کف راهرو نشست و پاهاشو دراز و سرشو بین

دستاش گرفت، طاقت نیاوردم باز پریدم
– خوبی دورت بگردم؟
آرنگ: یه دقیقه پناه…
هنوز حرفش تموم نشده بود که سمت حیاط دوید
متوجه شدم میخواد باال بیاره مستقیم سمت
سرویس رفت…
۸۹۳
سریع پشت سرش رفتم…
صدای شهاب میومد که گفت
شهاب: مامان اون عرق زنیان و بیار عمو باز آب
به آب شده معدش قاطی کرده..
این حرفا نشون میداد این حالت آرنگ براشون
طبیعی بود و من هنوز خیالم راحت نبود.
مستانه با حولهی بزرگ اومد، آرنگ که با
صورتی خیس از سرویس خارج شد و داد
دستش… جلو رفتم
– بریم دکتر؟
آرنگ: نــه خو…بم
اما حسابی داغون بود اگه خوب این معنی و
میخواد بده که اصال واژهشو با نابود باید عوض
کرد.
شهاب عرق زنیان و داد دستم
شهاب: نترس عادیه یکی دوتا لیوان بخوره خوب
میشه.
اخم کردم برای اونا عادی بود ولی من قلبم داشت
توی دهنم میزد، اصال مگه میشد این حال آرنگ
عادی باشه؟
نازبانو: آرنگ بیا داخل یخ میکنی، بقیه هم
وایستادن مریض میشن…
آرنگ: نه میرم باال… پناه و ببرید از صبح هیچی
نخورده.
چی میگه؟ واقعا فکر کرده با این حال ولش میکنم
میشینم غذا میخورم؟
– نه منم میام…
اخماشو توی هم کشید قبل از اینکه چیزی بگه
خودم جدی گفتم
– من کوفت بخورم،االن از گلوی من هیچی
پایین نمیره…
آرنگ معترض اسمم و صدا زد که شهاب گفت
شهاب: من باهاش میرم، زن عمو تو برو غذا
بخور…
– اصال اصرار نکنید.
دست آرنگ و گرفتم و راه افتادم آرنگ هم احتماال
فهمید فایدهای نداره پس پافشاری نکرد.
چون آرنگ هم میگرن داشت المپهای خونه رو
روشن نکردم مستقیم سمت اتاق خوابش رفتیم
روی تخت نشست و به تاج تخت تکیه داد رفتم
لیوان آوردم عرق زنیان و ریختم دادم دستش.
۸۹4
آرنگ چند جرعه از عرق زنیان و خورد همون
جوری که بهم خیره شده بود گفت
آرنگ: برو غذاتو بخور من خوبم ده دقیقه دیگه
سرپا میشم
– حرفشم نزن
آرنگ: اینطوری فقط من عذاب وجدان میگیرم و
حرص میخورم
کالفه گفتم
– یه دقیقه هیچی نگو سعی بهتر شی باهم غذا
بخوریم چون شک نکن خوب نشی منم هیچی
نمیخورم…
آرنگ: زوریه؟
– دقیقا
چند لحظه بعد صدای در اومد، مستانه و شهاب با
سینی غذا و دوتا قوری که احتماال چای بود جلوی
در بودن
مستانه: پناه جان شام و اینم چای با دم کرده نعناع
برای عمو
– دستت درد نکنه عزیزم.
شهاب: من خونه نمیرم کار داشتی بگو…
– باشه مرسی.
شهاب: برای صبح نذار گوشیشو کوک کنه بابا
گفت کار میگیرم میفرستم.
– خدا خیرش بده ولی معلوم نیست قبول کنه

شهاب: بابابزرگ میره توی زمین راهش نمیده
خودش میدونه یه سال فیتیله پیچ شده.
پس یه نفر هم هست که آرنگ باال حرفش حرف
نیاره…
– باشه بهش میگم.
مستانه: االن نگو،خوب شد بگو االن بگی عصبی
میشه معدش بهم میریزه
– باشه حتما
بچهها سینی رو دادن دستم خیلی سنگین بود
شهاب: زن عمو این خیلی سنگینه اگه اجازه بدی
من میارم.
– خداحفظت کنه آره خیلی سنگینه.
شهاب اومد داخل و آروم گفت
شهاب: عمو منم یه لحظه اینو بذارم برم.
بچگی تند و تیز به یه پلک زدن سینی و گذاشت و
برگشت، از بچهها خداحافظی کردم و کنار آرنگ
رفتم.
آرنگ به غذا اشاره کرد
آرنگ: پناه بیا نمنم شروع کن…
بیحال گفتم
– نمیتونم اصال حالم گرفته شد.
۸۹5
آرنگ نگران بهم نگاه کرد، سرمو به معنی چیه
تکون دادم
آرنگ: بشین یه لقمه بخوری اشتهات باز میشه
چشمک زدم
– به یه شرط
آرنگ: چه شرطی؟
– فردا هرچی گفتم گوش کنی
آرنگ: هرچی که…
سریع گفتم
– نترس نمیخوام سرتو ببرم که، چه نازی داری
آرنگ: باشه تو شروع کن…
آرنگ هیچی بهجز دمنوش نتونست بخوره اما من
خودمو سیر کردم.
ترس و خجالتی از کنارش خوابیدن نداشتم اما
لباس خیلی باز نپوشیدم همه چیز باید به وقتش
اتفاق بیوفته… آروم آروم…
روی تخت نشستم
– آخیش چقدر خستم
آرنگ دست انداخت زیر گردنم و منو کشید سمت
خودش

آرنگ: روز پرکاری و گذروندی بایدم خسته
باشی…
خودمو برگردوندم سمت آرنگ و پیشونیشو به
پیشونیم چسبوندم
– بهتری؟
آرنگ دستاشو دورم قفل کرد سرشو پایین آورد و
گردنمو بوسید سرشو گذاشت کنار گوشم تپش
قلبشو کامل حس میکردم و ریتم نفسهاش کمکم
تندتر میشد هیچی نمیگفت، آروم آروم دستاشو
روی کمرم به نوازش درآورد نمیدونم چقدر زمان
برد که توی بغل هم بودیم اما یهو آرنگ بلند شد
یا ترس گفتم
– چیشد؟
آرنگ خم شد و گونهمو بوسید رنگ صورتش
قرمز شده بود و روی پیشونیش قطرههای عرق
کامال نمایان بود
آرنگ: میرم سرویس عزیزم.

میدونستم که دلیل بلند شدنش هرچی بود جز اینکه
به زبون آورد، یعنی آرنگ هنوزم وقتی به جنس
مونث نزدیک میشد حالش بد میشد؟ این احتمال
خیلی ضعیف بود چون ما بارها همو در آغوش
گرفته بودیم! اگه موردی خاصی میدیدم حتما باید
با دکترش حرف میزدم…
۸۹6
گوشیمو برداشتم که تا بیاد یکم گشت بزنم آرنگ
سرویس رفت و برگشت اما انگار از اینکه دید
بیدارم یکه خورد و تعجب کرد، به روی خودم
نیاوردم که دیدمش آرنگ هنوز داخل پذیرایی بود
ولی فکر میکرد من حواسم بهش نیست خیلی
عادی گوشی و کنار گذاشتم خودمو به خواب زدم
مثل همیشه که هوا خنک بود پتو رو تا نوک سر
کشیدم و فقط نوک بینی و لبمو بیرون دادم.
بعد از چند دقیقه سنگینی نگاه و تنفس یه نفر و
حس کردم که میدونستم آرنگِ چون همیشه قبل از
خودش بوی عطرش میاد…
انگار میخواست مطمئن بشه من خوابم تا اونم بیاد
بخوابه…
آرنگ آروم با کمترین صدا روی تخت دراز کشید
خودشو خیلی آروم زیر پتو کشید و دستشو دور
کمرم حلقه کرد، با این حرکتش احتمال اینکه از
نزدیکی به من چندشش میشه برای همیشه کنار
رفت
از خستگی چشمام داشت میرفت تنها احتمالی که
ذهن خستهی االنم از کارای امشب آرنگ داشت
این بود که میخواد حرمت نگهداره و با این
تصورم آرامش نسبی بدست آوردم و خیلی زود
خوابم برد.
درسته خوابم همیشه سنگین بود اما امشب یه
هوشیاری عجیبی بهم تزریق شده بود شاید دلیلش
جای خوابم بود اما درکل هربار که آرنگ بلند شد
و توی اتاق قدم زد و متوجه شدم.
حتی تغییر حالت بدنشو حس کردم یه جایی از
تنگی نفس به سرفه افتاد امشب خیلی خسته بودم
ولی آگاهی درستی از محیط اطرافم داشتم دم دمای
صبح بود که دیگه آرنگ خوابش برد با این
اوضاع اگه هم میخواست نمیتونست سر زمین بره،
به جرات میتونم بگم یک ساعت هم نخوابید.
یه سر و صدایی از حیاط میومد چشممو یه
کوچولو باز کردم دیدم آرنگ کنارم نیست دست
انداختم گوشیمو برداشتم ساعت 1۶:۹ بود…
دوباره چشمامو بستم تازه دلم گرم گرفته بود که
بینیم از بودی آرنگ پر شد خیلی با عجله زیر پتو
خزید لباسش که به بدنم خورد متوجه شدم خیلی
سردشه به پهلو شدم پشتم به آرنگ بود که آرنگ
از سرشونه منو به خودش چسبوند و باز گردنم و
بوسید…
دوباره توی کمتر از ده دقیقه همون تغییر حالتها
تکرار شد و آرنگ ازم فاصله گرفت، این موضوع
تکرار بشه مشکل ساز میشه

 

با پاشیدن قطرههای خیلی ریز آب به پوستم داشتم
هوشیار میشدم اما فکر میکردم این قطرات میتونه
از کجا باشه؟ یعنی سقف سوراخ شده؟
توی همون حالت خوابالو یکم بو کردم متوجه شدم
بوی نارنج به مشامم میرسه، یعنی یه نفر داره
روی صورت من پوست نارنج میچلونه؟
به واسطه شیطنتهای خودم توی این سبک
کارهای حرفهای شده بودم پس یه چشمم و خیلی
کم باز کردم و هالهای از آرنگ ذوقزده رو دیدم
به بغل چرخیدم اما چشمامو باز نکردم مثال کالفه
شدم و هنوز خوابم میاد…
پاهامو از زیر پتو درآوردم تا عکس العملمو ازم
نگیره آرنگ دوباره پوست بهار نارنج و چلوند با
پاهام پای آرنگ و پیدا کردم یکم صورتمو عصبی
تکون دادم که فکر نکنه بیدارم خودمو باال کشیدم
و آرنگ مجبور شد تغییر حالت بده و بیشتر
خودشو سمتم متمایل کرد مجبور شد پاهاشو از دو
طرف باز کنه حاال بهترین وقته که زیر پاشو بزنم
یا از تخت پرت میشه یا اینکه کنارم میوفته، توی
یه حرکت با ضربه نسبتا محکم به پاش ضربه
زدم…
ضربه زدن همانا و افتادن آرنگ روی خودم همانا
ناخداگاه جیغم بلند شد و صورت آرنگ اول با
ضرب به کله خودم خورد و سریع خودشو جمع
کرد کشید کنارم هنوز گنگ از اتفاق بود و
شرمندگی و نگرانی توی نگاهش واضح بود و
همین نگاه مظلوم باعث شد نتونم خندمو کنترل کنم
و خندیدنم باعث لو رفتنم شد.
آرنگ: ا ی ا ی ا ی تو وزهای…
– خیـــلی چی فکر کردی وایمیستم نگاه میکنم
تو اذیتم کنی؟ فقط محاسباتم درست از آب
درنیومد قرار بود بیوفتی پایین ولی خب نشد…
آرنگ: عه محاسباتم کردی ؟
– آره ولی ریاضیم ضعیفه ، برام یه دوره کالس
احتمال بذار…
آرنگ: که چی برنامههات کامال دقیق پیش بره؟ تو
نزده میرقصی حاال آموزش همبدم؟
– اصال مگه قرار نبود تو سر زمین باشی من تا
لنگ ظهر بخوابم؟
دستشو از زیر گردنم رد کرد و منو به خودش
فشرد
آرنگ: شیطون و درس میدی دست خودت نیست،
دختر زلزله بودن توی وجودته دیشب دو دقیقه
رفتی جلوی در سینی غذا و بگیری برنامه چیدی
هیچی هم به من نگفتی
سرمو چرخوندم که بتونم ببینمش
– من برنامهای نریختم…
با شیطنت سرم و روی سینهاش گذاشتم
– بذار ضربان قلب عشقمو بشنوم…
خندید، دستشو توی موهام فرو برد
آرنگ: پس توهم از برنامهشون خبر داشتی…
سرمو باال گرفتم و خیره شدم بهش
– زیر پاکشی نکن من نخوام حرف بزنم دهنم از
قفل کامیپوتری امن تر میشه، بابات برنامه
ریخته بود…
آرنگ: میدونم بریم صبحونه که ناهار عمه دعوت
کرده گفته باید بیاید البته من گفتم میخوایم بریم
کارای مراسم و انجام بدیم ولی گفت من میپزم شما
هم میاید
خندیدم و لپشو از دور طرف کشیدم
– االن کارای کدوم مراسم؟
۸
دستشو سمت گونهش برد و ماساژ داد
آرنگ: هیچ مراسم و الکی گفتم اگه تو دوست
نداشتی نریم ولی ناهار بریم سریع باید بلند شیم
بریم لوکیشن عروسی و ببینیم…
چشمک زدم و خودمو جلو کشیدم و دو طرف
گونهاش و که کشیده بودم سریع بوسیدم و گفتم
– حله من مشکل ندارم بریم…
آرنگ روی تخت نشست و منم مجبور شدم بشینم
آرنگ: پس بلند شو که گشنمه…
– آرنگ ناهار کیا هستن؟
آرنگ: همه
– وا بقیه روزه نیستن؟
آرنگ: نه فصل کاره سخته، فقط مستانه میگیره
که اونم نمیاد،پناه قبل از ناهار یه جا رو انتخاب
کن بریم بگردیم
– حتما نزدیک هم باشه؟
آرنگ: تا ۳۵:1 برسیم که میخوام قبل از ۴ حرکت
کنیم لوکیشن مراسم و هوا تاریک نشده ببینیم…
شونه باال انداختم
من که این دور و بر و نمیشناسم بنظرت کجا
خوبه؟
آرنگ: بریم مالت باغ پرتقال قشنگه باال هم بریم
شهر زیر پامون هست…
چشمام برق زد
– بریم بریم قطعا دیدنش خالی از لطف نیست
آرنگ از رو تخت پایین اومد و دستمو گرفت منم
همراهش پایین اومدم
آرنگ با مظلوم گفت
آرنگ: پناه زودتر آماده میشی؟
– چرا!؟
آرنگ: خیلی ضعف کردم دیشبم که دیدی
متعجب گفتم
– وای خب صبحونه میخوردی مگه دستتو بسته
بودم؟ برو برو تو شروع کن تا من بیام
آرنگ: بدون تو که نمیشه بیا تراس میز چیدم
– دست و صورت بشورم میام

تا برم آرنگ دست به میز نزده بود
– به به چه آب و رنگی به نظرم من تا به این
مرحله برسم ۰-۶ سالی از زندگیمون گذشته
آرنگ: بیوفتی تو کار یاد میگیری اوایل یه املت و
نیمرو درست کردن برام از جابهجا کردن کوه هم
سخت تر بود فکر میکردم که چه کار بزرگی دارم
انجام می دم که روزهای تعطیل همزمان با درس
خوندن دارم غذا درست می کنم بعدا نه تنها غذا
درست می کردم خونه رو هم تمیز می کردم
دانشگاه میرفتم درس می دادم اداره هم که باید
میرفتم به جز اون حسابرسی های کوچک و
بزرگ هم بر می داشتم توی دوره ی بعد از ارشدم
که داشتم برای کنکور دکترا میخوندم یه روز به
خودم گفتم من همون آدم قبلی ام تازه دقیقا زمانی
که کارهای چند تا زمین کشاورزی مو هم راست
و ریست میکردم نگران نباش یه روزی
برمیگردی به عقب نگاه میکنی میبینی که خودت
مشتاق مهمونی دادن و کارهایی که ازت بعید بوده
هستی آدما به مرور تغییر میکنن.
با اینکه حرفشو قبول داشتم اما گفتم
– مشکلت همینه خیلی به من امید داری.
آرنگ: امید واهی نیست می دونم ازت برمیاد پناه
تو همیشه کارهای خیلی بزرگی و انجام دادی
بیرون از خونه از پس پروژه های خوبی بر
اومدی ولی از حاال توی یه برنامه ی ضبطی
خالصه میشه یه لحظه فکر کن آدمی به فعالی تو
میتونه بیکار بمونه و زمان شو به بطالت
بگذرونه…
حرفاش بهم ثابت کرد منو از خودم بهتر
میشناخت، خودم میدونستم که قطعا کارهای خونه
رو انجام میدم و آشپزی میکنم ولی این استرس و
ترس بیش از اندازهای که داشتم باعث شد بگم
– نمی دونم تا زمانی که وسط اتفاق نباشم نمیتونم
از ماجرای پیش رو حرف بزنم و نظر مطلق
بدم…
به میز اشاره کرد
آرنگ: بخور سرد میشه
– آرنگ چه کار خوبی کردی دور تا دور ویال
تو تراس زدی آدم به همه جا دید داره هم
بیرون و خیابون هم داخل حیاط و باغ.
آرنگ: یه مدت بیا برو اگه راحت نبودی دیوار
میکشم تا از حیاط بابا اینا جدا و مستقل بشه اینجا
رو میفروشم و جایی که دوست داشتی میخریم…
– آرنگ همین االنشم اینجا یه واحد مستقل
محسوب میشه مخصوصا با روحیات خاص تو
همه حریمت و حفظ میکنن.
آرنگ: اینم از مشکالت زندگی با منه هیچ جا یه
خونه ی مستقل نداری.
– من راحتم باید فهمیده باشی آدمی نیستم که توی
تنگنا زندگی کنم از اون بدتر بخوام فیلم بازی
کنم رک بازگو میکنم فکر کن من بخوام
سیاست مدارانه رفتار کنم با یکی بد باشم قطعا
نباید جلوی چشمم باشه که له ش میکنم
آرنگ: منم نمی پسندم…
کنار آرنگ صبحونه چسبید دیگه مثل قبلنا نبود که
یه خط کش بذار حجم غذاشو چک کنه.
دوست داشتم یه آتیشی بسوزونم اما برنامهی
خاصی به ذهنم نمی رسید موهامو از باال بستم
اصال لباس گرم نداشتم سر وقت کمد آرنگ رفتم
یه بارونی لجنی برداشتم و باشلوار لی پوشیدم یه
کم گشاد بود ولی از سرما بدتر نیست.
بیرون که اومدم آرنگ و دیدم که با تیشرت شلوار
وسط حیاط ایستاده با شهاب صحبت میکنه
خوشبختانه توی زاویه دید شهاب نبودم.
شیلنگ آب و برداشتم شیر آب و باز کردم مستقیم
روی آرنگ گرفتم با شهاب فاصله ی زیادی داشتم
پس طبیعتا خیس نشد ولی آرنگ تا به خودش بیاد
لکهی خشکی توی لباسش باقی نموند…
۸۸۵
شهاب مضطرب گفت
شهاب: چی کردی عمو از خیس شدن متنفره…
خندیدم و گفتم
– اون برای قبل بود، مگه گربهس آقا آرنگ تازه
داریم حساب بی حساب میشیم تو بودی پوست
نارنج می چلوندی؟
آرنگ هیچی نمیگفت داشت پلههارو باال میومد
– اینو بدون هر عملی یه عکس العملی داره پس
بهتره بری لباس عوض کنی و به تفریحمون
برسیم…
بازم هیچی نگفت و آرنگ مستقیم وارد خونه شد.
شهاب: پناه دخلِت اومده بنظرم برو به اشتباهت
اعتراف کن، عمو سینوسهاش حساسه توی این
تو سرما نخوره شانس آوردی، اگه
ِ
هوا با اینکار
سرما بخوره تا یه ماه برای فیس میاد برو قضیه
رو فیصله بده.
– ا ه چه عموی بی جنبهای داری.
ناچار در و باز کردم برم داخل که یه چیزی محکم
خورد توی صورتم بوی گندش باعث شد جیغ
بکشم اما آرنگ میخندید، من هم پشت هم جیغ
میکشیدم، اینبار عصبی داد زدم
– شهاب دهنت صاف تو گفتی بیا… آرنگ خیلی
کثیفی بوی تخم مرغ تا مغزم رفته…
لزجی تخم مرغ که روی صورتم به حرکت در
اومد بیشتر جیغ کشیدم که صدای هراسون نازبانو
و مستانه رو شنیدم که میپرسیدن چیشده و شهاب
جواب داد
شهاب: هیچی بابا چرا ترسیدید نامزدبازی میکنن.
آرنگ دستمو گرفت منو کشید اصال نمیتونستم
چشم باز کنم هوای سرد که به صورتم خورد
متوجه شدم سمت تراس اومدیم…
آرنگ به صورتم آب زد که بوی تخم مرغ بیشتر
پیچید و عق زدم ولی باال نیاوردم…
آرنگ چندبار صورتمو شست بعد دستمو گرفت
رفتیم داخل
آرنگ: برو سرویس صورتتو بشور ریملت ریخته
سیاه شده
حسابی از دستش عصبی بودم برای همین حرفی
نزدم، صورتمو شستم و لباس عوض کردم باز باید
از کمدش یه بارونی برمیداشتم.
۸۸1
سمت اتاقش رفتم بدون در زدن وارد شدم که با
آرنگ نیمه لخت چشم تو چشم شدم جفتمون توی
همون حالت موندیم…
نگاه گذرایی به اندامش انداختم وای من دیگه
نمیذارم این غذا بخوره ماشاَّلل چه موردی تور
کرده بودم اصال هرچی سیکس پک و خوش هیکل
توی جهان هست باید در برابر شوهر من سر
تعظیم فرود بیارن…
احساس کردم داشت روی لبم یه لبخند ملیحی
مینشست که زود جمعش کردم،چه معنی داره االن
بخندم بازم همون حالت عصبی و به چهرهام دادم
و رفتم به کارم برسم…
شروع کردم به ورق زدن کمدش از گوشهی چشم
دیدم که آرنگ لحظههای اول متعجب بود و خب
زود خودشو پیدا کرد و شروع کرد به لباس
پوشیدن…
همین لحظه بود که منم یه سویشرت چهارخونهی
قرمز مشکی پیدا کردم، داشتم از اتاق بیرون
میومدم هنوز آرنگ فرصت نکرده بود پیراهنی به
تن کنه که منو با این لفظ صدا زد
آرنگ: تیتی…
اصال منم میخواستم نمیتونستم به این نبات جواب
ندم، نه نبات نیست این اصطالح آرنگ شبیه
ابرهای سفید توی آسمون آبی بهار هست…
برگشتم سمتش و متوجه شدم دلیل پیراهن نپوشیدن
این بود که پیراهنی دور و برش نبود و اون هنوز
وقت نکردم بود لباس برداره که من رسیدم.
– بله
آرنگ جلو اومد دستاشو باز کرد و تا بخوام
خودمو پیدا کنم منو بغل کرد سرم توی بغلش
یهجایی ما بین قفسهی سینهش فرو رفت.
اولین باری بود که پوست صورتم به بدنش
میخورد مورمورم شد شایدم ضعف کردم یه اتفاق
شیرین و خجالت بار داشت توی من به وجود
میومد…
آرنگ: پناه شوخی قشنگی نبود میدونم و متوجه
شدم، من زیاد که چه عرض کنم بهتره بگم اصال
اهل بازی نیستم تنها قصدم این بود که همراهیت
کنم که خوب از آب درنیومد…
آرامش صداش باعث شد منم صادقانه اعتراف کنم
– اتفاقا باحال بود ولی من نمیخواستم قبول کنم
که با این ابهت توی اذیت کردن مردم از پس
تو برنیومدم، بهم تذکر دادی که خیلی بیشتر
باید دقت کنم تو آدم باهوشی هستی مخصوصا
که قبال یه روحیهی خاصی داشتی و برام خیلی
قابل پیشبینی نیستی..
آرنگ از چونهام صورتمو باال کشید
آرنگ: مطمئن که دلخور نیستی ؟
– از تو نه ولی شهاب و میترکونم اون منو هول
کرد…
۸۸۲
حین صحبتم دیدم که چشمای آرنگ دو دو میزنه
که آخر صحبتم با به حصار دراومدن لبهام توسط
لبهای آرنگ متوجه دلیل این سردرگمی شدم و
تازه فهمیدم که من خودم بیشتر تشنه این نزدیکی
زیبا بودم…
اولین باری بود که آرنگ لبهاشو به انحصار
لبهام در میآورد و من غرق لذت اون لحظه شدم
و پشت پلکهای بستم ذهنم سراغ شعری رفت که
دقیقا توصیف همین لحظه بود
“ل ِب مستی آفری نت، به شرا ِب ناب ما ند…”
چند ثانیه اول بوسه آرنگ کامال عاشقانه و نرم بود
اما بعد انگار دیگه خبری از اون نرمی و
عاشقانههای اول نبود و آرنگ خیلی جدی لبهامو
با دندونهاش چنگ میزد و میمکید این جدیت
کمتر از ۲۵ ثانیه زمان برد و دوباره مثل صبح و
دیشب سریع کنترل زمان و بدست آورد و ازم
فاصله گرفت بعد پیشونی و در نهایت روی
موهامو بوسید و گفت
آرنگ: من هودی بپوشم میام.
یه نگاه به کل باال تنهش که کامال مملوس خیس
عرق شده بود انداختم دستی تکون دادم و بی حرف
بیرون اومدم…

رفتارهای اخیر آرنگ نشون میداد فشار روش
زیاده و این حالتهاش منو نگران میکرد،
ناخداگاهم بهم هشدار داد زمان بگیر ببین آرنگ
فقط میخواد لباس بپوشه اما وجدانم سریع تلنگر زد
که ول کن و اجازه بده راحت باشه و خودشو پیدا
کنه…
کیفمو برداشتم و سمت تراس رفتم، شهاب با
دیدنم دستاشو باال آورد
شهاب: به جان مامان به جان خودت من نمیدونستم
گفتم االن مثل قبل قاطی میکنه چه میدونستم تو
عمو رو مثل خمیر بازی شکل دادی…
کنا، عمت قاطی
ُ
– با شوهر من درست صحبت
میکنه مرد به این خوبی.
وسط حرفم شنیدم که در ویال باز و بسته شد و آخر
کلمهام با حلقه شدن دست آرنگ دور کمرم
مصادف شد برگشتم با لبخند نگاهش کردم…
همزمان شهاب شروع کرد خودشو به شوخی کتک
زدن و فریاد کشیدن
شهاب: بابا این عمو نیست بخدا این اون آرنگ
نیست تخم مرغ توی صورت مردم ترکونده االن
نگاه عاشقانه تحویل میده…
آرنگ حلقهی دستشو محکم تر کرد و جوابی به
شهاب نداد…
اما این یه نزدیکی ساده بود و کامال معمولی این
رفتار و و حتی خیلی بیشترشو به کرات از نازبانو
و عمو اسماعیل دیده بودم…
………
پ.ن: شاعر شعری که در رمان استفاده شد جناب
آقای رهی معیری هستن.
۸۸۳
بنظرم شهاب شلوغش کرد و روبه مستانه و
نازبانو و حاال عمو اسماعیل که تا چند دقیقه پیش
نبود و از بیرون با لباس گلی اومده بود و وسط
حیاط هاج و واج مارو نگاه میکرد گفت
شهاب:آقا برید خونه نقش برادر خانم و بازی نکنید
نمیبینید دارن نامزد بازی میکنن… چشما
درویش…
بعد آروم تر گفت
شهاب: ال اله اال هللا عمو رو طلسم کرد
– هوووووی شهاب جادو جنبلی خودتیا من با
محبتم عموتو جذب کردم…
نازبانو: دورت بگردم بچهی من قبال هم با احساس
بود خدا باعث و بانیشو لعنت کنه بچهمو دیوانه
کرد.
آرنگ سری به نشونه تاسف تکون داد و روبه من
گفت
آرنگ: خانومم بریم تا منو راهی امین آباد نکردن.
پلههارو لیلی کنان پایین اومدم و آرنگ رفت
سمت پدرش صداشون میومد که راجعبه زمین
صحبت میکردن از نازبانو و مستانه و شهاب
خداحافظی کردم و سمت عمو اسماعیل رفتم و بعد
از خداحافظی باهاش، با آرنگ سوار ماشین شدیم
و همین که استارت و زد بلوتوث و وصل کردم و
آهنگ بی کالمی از بتون پلی کردم میدونستم زیاد
با سلیقهی آرنگ یکی نیست ولی این همه هم من
به آهنگهای رپ آرنگ گوشدادم.
یه صبر خاصی انگار بهم تزریق شده بود از
دیروز اصرار خاصی برای دونستن لوکیشن
عروسی نداشتم، این از من بعید بود ولی خودمو با
این حرف که اجازه بده با سوپرایز آرنگ ذوق زده
بشی و اون بتونه برنامهای که واقعا خیلی هم
براش نقشه کشیده رو اجرا کنه راضی کردم
من توی همین مدت کوتاه داشتم تغییر میکردم،
یعنی اگه چندسال قبل توی شرایط مشابهی ازدواج
میکردم میتونستم همین قدر عاقل زندگی کنم؟ یا
شایدم به سن ربطی نداره و آرنگ همراه خوبیه…
یکم که فکر میکنم میبینم حداقل راجعبه من سن هم
بی تاثیر نیست.
آرنگ: دقت کردی جدیدا چقدر ساکت میشی؟
– هوووم… از طبیعت با این موزیک زیبا لذت
نبرم؟
آرنگ: لذت ببر اما…
دست برد و ضبط و کم کرد
آرنگ: پناه تا االن برنامهی خاصی برای ماه عسل
چیدی؟
– نه واال اینقدر که تو به دور فکر میکنی من
بیشتر توی لحظه زندگی میکنم، چطور مگه؟
آرنگ: االن سفر خارجی مد شده
– خب
آرنگ: ولی میشناسی من آدم پیروی از مد نیستم…
بهش خیره شدم
– درسته.
۸آرنگ بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
آرنگ: حاال از تو میپرسم سفر یه هفتهای
آنتالیا،مالزی، سنگاپور ، دبی و یا یه ایران گردی
پر بار در عین سادگی میپسندی احتماال خیلی
خسته بشی چون باید با ماشین خودمدن بریم مقصد
سفرمون ۲ تا شهر هست که خب از بین ۹ تا
شهری که من میگم ۲ تا شهر نزدیک به هم و
انتخاب میکنی اینم بگم که از عید شاید خیلی بیشتر
خسته بشی 1۵ روز باید مرخصی بگیری که
میتونیم سریعا بعد از عروسی سفر نریم مثال بعد
از مراسم بریم کلبه چوبی یکی دو روز بگردیم که
خیلی هم واسه مرخصی گرفتن دم عروسی خسته
نشیم به جاش تیر ماه ۳ روز تعطیالت داریم به
پنجشنبه و جمعه وصلش کنیم میشه ۰ روز، ۰
روز هم مرخصی بگیریم تمامه البته قبل از
تعطیالت ما باید مرخصیمون و بگیریم منم اون
دوره دانشگاه کار ندارم.
متعجب نگاهش میکردم
– آرنگ تو چرا این قدر محاسباتت دقیقه؟
شونه باال انداخت
آرنگ: این شکلی بار اومدم، حاال نظرت چیه؟
– باید فکر کنم ولی لطف ماه عسل به بعد از
مراسم بودنش هست
آرنگ: من که اینهمه سال مرخصی نگرفتم راحت
میتونم بگیرم برای تو امکانش هست؟
– حاال اونموقع تصمیم میگیریم ولی مطمئنم سفر
بعد از عروسی به کلبه چوبی رضایت نمیدم یه
جای بهتر باید بریم یه جایی که هیچ آشنایی و
نبینم…
آرنگ: اینم منطقیه..
با آرنگ به منطقهی مالت رفتیم جای قشنگی
سبزی بود ولی چون من باغ آرنگ و دیده بودم
اونقدرا هم برام جذابیت نداشت.
اما به گفتهی آرنگ ارتفاعش قشنگ بود، شهر
زیر پات بود و از اینجا میشد دید که مردم داخل
شالیها مشغول کار هستن.
آرنگ سعی کرد زمینشو نشونم بده نمیدونم دقیقا
متوجه شدم کدوم هست یا نه اما حدودی فهمیدم…
یه ساعت زودتر اومدیم تا آماده بشیم و لباس
عوض کنیم که از همین طرف هم برگردیم،پدر و
مادر آرنگ تا آماده بشیم پیاده رفتن آرنگ گفت
دوست داشتن ما تنها باشیم…
– آرنگ دست خالی بریم؟
آرنگ: االن دوباره برگردیم شهر؟
– یه جعبه شکالتی، چیزی نداری باالخره من
اولین باره خونهشون میرم
آرنگ: سخت نگیر اینجا از این رسم ها ندارن
خب باید طبق رسم و رسوم اونا عمل میکردم…
۸۸5
به خونه ی عمه عادله که رسیدیم کلی کفش جلوی
در بود.
– مثل اینکه ما آخرین نفر رسیدیم
آرنگ:انگار
آرنگ در زد و یا هللا گفت، عمه عادله لنگان لنگان
جلو اومد و خوش آمد گفت.
آدم های جدید و داشتم میدیدم که خب مشخص بود
از بچههای عمهی آرنگ هستن تا االن این همه
جمیعت و یک جا ندیدم آرنگ گفته بود عمهش ۶
تا بچه داره فرصت به معرفی نرسید انگاری اونا
خیلی رودربایستی داشتن مشخص بود خسته هم
بودن.
با این جمیعتی که میبینم موندم آرنگ با چه اعتماد
به نفسی میگه میخوام ۰۵ تا مهمون دعوت کنم،
۰۵-۶۵ نفر که همین جا هستن…
اخطارهای آرنگ به گوششون رسیده بود که
خیلی سریع سفره پهن کردن، یه حسی بهم میگفت
از آرنگ میترسن شاید هم عمه عادله گوششون و
پیچونده آخه طبیعی نیست این همه آدم ساکت
باشن، جو سنگین رفتارهای منو هم تحت شعاع
قرار داده بود.
شهاب: عمو خوبی؟ سینوست در چه حاله؟
عمه عادله با نگرانی گفت
بسته؟
ُ
عمه عادله: خاک می سر چی ب
آرنگ: چیز خاصی نبود، این بچهس جدی
نگیریدش…
شهاب با یه لبخند موذیانه روبه من گفت

شهاب: بوی تخم مرغ خیلی حال بهم زنه، زن عمو
عجیبه یه سری آدما به صورتشون میزنن…
ولی من اصال از حرفش ناراحت نشدم حتی باعث
خوشحالیم هم شد، فکر به این موضوع که شهاب
توی این مدت چنین سبک رفتاری از آرنگ ندیده
و االن با ذوق داشت این حرفارو به زبون میآورد
باعث میشد اول ناراحت بشم که اینکه آرنگ این
مدت عذاب کشیده و دوم خوشحال باشم و شکر کنم
بابت تک تک لبخندهای که میزنه…
آرنگ: آجر هم برای ساختمون سازیه عجیبه یه
سریها ازش واسه دعوا استفاده میکنن…
تهدید آرنگ باعث شد لبخند روی لبم بشینه…
کاوه: عمو تهدید کردی؟
ستار روبه شهاب گفت
ستار: شهاب تو چرا کالغی خدانکنه یه چیزی
ببینی!
ِ ش
غر هاشو یادش
ُ
مستانه: یه مدته عمو لطیف شده
رفته.
عمه عادله: عروس و نترسونید جلو بیاید تا غذا یخ
نکرده..
آرنگ: بمونیم تا عمو هم بیاد.
عمهعادله: نه اونو گذاشتم سرزمین همین ۴ روز
میتونم ازش کار بکشم االن بیاد خونه که چی بشه؟
شهاب: حواسم باشه از فامیالی بابا دختر نگیرم،
خیلی گنگتون باالست…
بعد روبه مامان خودش گفت
شهاب: عمه دیشب حق داشت با این اوصاف تو
باید نماز شکر بخونی…
۸۸6
عمهعادله با جدیت تمام روبه شهاب گفت
عمهعادله: دخترامون و از جوب پیدا نکردیم…
شهاب: عمه من تسلیم،در هرصورت حق با
شماست.
ناهار و که خوردیم نموندیم، بلند شدیم و عمهعادله
یه سبد خوراکی و میوه برای توی راهمون برداشته
بود تعارفات آرنگ هم بی فایده بود.
سوار ماشین که شدیم خیلی زود خواستم این
عالمت سوال بزرگ به وجود اومدهی توی مغزمو
رفع کنم روبه آرنگ پرسیدم.
– آرنگ

آرنگ: جانم
– چرا فضا انقدر سنگین بود؟
آرنگ: من مهمونی نمیرم از این به بعد هم شاید
اصال دیگه این خاله خاله بازیهارو نبینی،عمه
عادله رو که میشناسی درخواستی داشته باشه آدم
گریز ناپذیره…
– متوجه نشدم واضح تر توضیح بده لطفا…
آرنگ: من ۰ سال بیشتر هست که با این جمع
همکالم نشده بودم،در حد یه سالم اونم ناچاری…
نازبانو هم دعوتشون میکرد من نمیومدم، با توجه
به روحیاتم کسی صحبتی نکرد تا مشکالت بعدی
پیش نیاد ۴-۰ سال از فامیلی که هرماه میبینی
دوری کنی اون صمیمیت از بین میره..
با ناراحتی گفتم
– چه بد زندگی بدون خاله بازی بی معنا میشه
آرنگ: اول اینکه هر رفتی یه آمدی داره
– خسیس شدی
آرنگ: بحث خساست نیست تو حوصلهشو داری
هر هفته که اومدی شمال به جای تفریح مهمونی
بری و مهمونی بدی ؟ به نظرم این یعنی هدر دادن
وقت… زمانی که یه نفر جزء نفرات چندم زندگی
منه چه معنی داره که من هرهفته باهاش ارتباط
داشته باشم؟ پناه یه جاهایی طرز فکر نسل جدید
خیلی کارسازه عید دیدنی نمیرن اما مارو ریسه
میکردن 1۳ روز عید هیچی ازش متوجه
نمیشدیم..
– فکر کن هرهفته مهمون داشته باشی آرنگ دو
سه هفته تکرار بشه من روی اون خونه بنزین
میریزم.
آرنگ خندید
آرنگ: گنگستر بودی و خبر نداشتم.
– اینو که واسه شوخی گفتم ولی بعد از چندبار
مهمون داری دیگه اسم شمال و نمیآوردم…
آرنگ: بهت حق میدم تو مدل زندگیت باما فرق
داره،خونهی پرش سالی یکبار از تبریز مهمون
داشته باشید، سالی یکبار هم برید…
۸۸۷
شونه باال انداختم
– من که نمیرم پگاه با مامان میرفتن ولی من
آخرین بار 1۷ سالم بود رفتم.
آرنگ: اینجا منو تو باهم تفاهم داریم چون منم
عالقهای به خاله بازی ندارم ریتم زندگی از دست
آدم خارج میشه، ولی اگه جای من یه مرد با
روحیات مخالفت بود خیلی بیشتر باید فکر
میکردی
مغرور گفت
– صبر کردم، دیدم، گشتم، عاقالنه انتخاب کردم.
با جدیت گفتم
آرنگ: چه مراحل سختی و پشت سر گذاشتی
برات آرزو میکنم تو پرت نخوره…
– اول اینکه انرژی منفی نده دوم اینکه سعی کن
خوب باشی… اینم من باید بهت بگم؟
آرنگ: شاید دست خودم نبود!
ایننگرانی آرنگ واقعا ناراحتم میکنه
– دست خودم نبودی وجود نداره ما انسانیم،
شعور داریم پس باید سعی کنیم روی
رفتارمون کنترل داشته باشیم فعال یه ماهی
وقت داری رو خودت کار کنی…
اینبار سعی کردم برعکس همیشه به جای امید
دادن یک سری چیزارو بهش گوشزد کنم آرنگ
درست مثل هرکس دیگه حتی خوده من باید برای
بهتر شدن تالش کنه…
بعد از این حرفم آرنگ سکوت کرد منم خسته بودم
چشمامو بستم ولی قبل از خوابیدن گفتم
– میشه یه کوچولو بخوابم؟
آرنگ: بخواب عزیزدلم.
– زود بیدارم کن هرچی نباشه این سفرت باید
فرق داشته باشه…
آرنگ: فرق داره، همین که صدای نفس عمیقت و
کنار گوشم میشنوم یعنی زندگیم به زیباترین شکل
ممکن ادامه داره… عمیق و راحت بخواب اینجور
که بوش میاد پس فردا عیده و فردا کلی کار
داریم….
چشمامو باز کردم و سرمو چرخوندم سمتش و
خیره نگاهش کردم که چرخید سمتم و سوالی گفت
آرنگ: جانم؟
– هر ثانیه که میریم جلوتر صد برابر بیشتر
عاشقت میشم.
لبخند شیرینی روی لبش نشست و سرعتش و کم
کرد و یکم سمتم خم شد و سریع یه بوسه روی
گونهام نشوند و گفت
آرنگ: دوستت دارم تیتی، خوب بخوابی…
غرق توی شیرینی این لحظه چشمامو بستم و توی
خواب عمیقی فرو رفتم

آرنگ داشت اذیتم میکرد انگشتهاشو روی
صورتم حرکت میداد آروم آروم روی گونهم با
پشت ناخنش ضربه میزد، دستشو پس زدم که
آرنگ دوباره کارشو تکرار کرد
با عصبانیت نشستم و با همون چشمای بسته گفتم
– اه بس کن آرنگ قصد اذیت داشتی خب
میگفتی نخواب تو که میدونی من درست
نخوابم سردرد میشم…
آرنگ: چشماتو باز کن بعد غر بزن…
خوابالو نالیدم
– چشمامو باز کنم فرقی تویی اصل ماجرا میکنه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x