رمان سایه پرستو پارت 127

4
(8)

 

با حالت طلبکار چشمامو باز کردم که دیدم توی
جاده نیستیم، یا منو آرنگ مردیم و باهم اومدیم
بهشت یا اینجا یه تیکه از بهشته…
مه، دشت سرسبز، رودخونه، کلبه چوبی،درخت
های افرا جنگل، پل چوبی ک خالصه همه چیز
دور و برم بود…
بدون درنگ در ماشین و باز کردم و پیاده شدم
صدای در ماشین نشون داد که آرنگ هم بعد از
من پیاده شده
آرنگ:کجا خوابت نپره؟
االن وقت ناز و جر و بحث کردن نبود حداقل باید
از آرنگ برای اینکه این طبیعت زیبا رو بهم
نشون داده ممنون باشم
– آرنگ همیشه غیرقابل پیشبینی هستی، اینجا
کجاست؟ با اینکه ادعای مسافرت رفتنم میشه
ِی
ولی اینجا رو ندیده بودم، مشخصه جاده فرع
درسته؟
آرنگ: آره
– چه روستای بکری خوش به حال مردمش
آرنگ: از روستا یکم فاصله داریم ما االن با
روستا کاری نداریم
– چرا
آرنگ: بیا بریم بهت میگم پالتو بردار.
با بیخیالی گفتم
– پالتوم کجا بود
آرنگ: منم چیزی ندارم، یخ نکنی از خونه همون
بارونی و برمیداشتی
خونسرد گفتم
– ولش کن بیا بریم میخوام خیلی زود اینجا رو
ببینم دل تو دلم نیست
آرنگ لبخندی زد و دستمو توی دستش فشرد
– آرنگ اینجا کجاست؟
آرنگ: محدودهی رودبار
با تعجب گفتم
– نه بـــابـــا واقعا رودبار؟ تا اینجا خواب بودم
آرنگ سری تکون داد
آرنگ: بله خانم چندبار هم گفتم اول بررسی کن
بعد حکم بده
منظور آرنگ داد و فریاد چند دقیقه پیش بود چون
حق داشت چیزی نگفتم و سعی کردم از طبیعت
لذت ببرم
۸۸۸
آرنگ به کلبهی چوبی اشاره کرد و گفت
آرنگ: بریم اون سمت.
– چرا؟
آرنگ: بیا
– نه اول میخوام برم برکه.
آرنگ: باید اجازه بگیرم از قبل رزرو کردم.
– وا زمین خدارو هم باید اجازه بگیریم؟
آرنگ: خانم خانما کلی سازه داره اگه این کار و
نکنن که مردم داغون میکنن…
با آرنگ سمت دفتر رفتیم، وارد شدیم بعد از سالم
علیک آرنگ خودشو معرفی کرد.
یه خانم و آقایی همراه ما شدن، یعنی اینا میخوان تا
آخر بازدید به ما بچسبن؟ چه مسخره واقعا بهم
برخورد.
جدای جای قشنگی که دارم میبینم ولی از این کار
بدم اومد آروم به آرنگ گفتم
– اسم اینجا چیه؟
آرنگ: استخرگاه.
یادم باشه دیگه نیام…
خانمی که همراهمون بود گفت : جناب راستگو اول
کل لوکیشن و نشون میدم بعد جاهایی که میتونین
مراسم و برگزار کنید و میگم.
مراسم چی؟ یعنی اینجا سوپرایزه عروسی آرنگ
بود؟
آرنگ: عکاسی که مجازه؟
خانم: آره عکاسی از همه جای لوکیشن مجازه،
اسب سواری، قدم زدن توی شالی و هر برنامهی
خاصی که خودتون داشته باشید و مغایرت با
قوانین ما نداشته باشه رو میتونید اجرا کنید.
همچنان مشکوک نگاهم بین آرنگ و اون خانم
میچرخید…
آرنگ: سمت کلبهی پس از باران میتونیم مراسم و
بگیریم؟
خانم: آره میشه به شرطی که خیلی شلوغ نباشه،
مهموناتون چند نفرن؟
خب تقریبا مطمئن شدم آرنگ برنامه داشت و این
حرفا درباره مراسم عروسی هست.
آرنگ: زیاد نیست اما قطعی نشده باید ببینیم خانم
میپسندن؟
خانم: تصمیمتون باید زودتر بگیرید مخصوصا که
روز تعطیل هست
آرنگ: باشه.
1۵۵۵
با اون خانم وآقا لوکیشن و دیدیم واقعا بهتر از
اینجا پیدا نمیشد.
آرنگ تاکید کرد که اون روز هیچکس نباید اینجا
باشه و هزینهی بیشتری که اونا گفتن هم به جون
خرید.
آرنگ:چطوره

با ذوق گفتم
– بی نظیر…
آرنگ: بریم قرارداد بنویسیم؟
با عجله گفتم
– بریم بریم.

باهم سمت دفتر رفتیم همون خانم شروع به توضیح
کرد
خانم: مراسمتون سنتی هست یا مدرن؟
– یعنی چی؟
خانم: یعنی اینکه فامیالتون لباس محلی میپوشن
مراسم گیلکی و اجرا میکنن یا نه ما برای دیزاین
و فضاسازی تم سنتی درنظر بگیریم یا مدرن؟
– مگه مراسم های شمالی چطوره؟
آرنگ: همون مدرن بهتره…
خانم: شاید عروس خانم رسم و رسومات مارو
بیشتر بپسندن،خانمم اجازه بده من االن چند تا فیلم
بهت نشون میدم اینا عروس دامادهای هستن که
خودشون فیلم و کلیپ فرمالیتهشون و در اختیار ما
گذاشتن…
چه کلیپ های محشری رسم و رسومات روهم
برام توضیح داد خوشم اومد واقعا قشنگ بود.
حواسم بود که آرنگ خودشو با گوشی سرگرم کرد
و اصال کلیپ هارو نگاه نکرد درسته تا حد زیادی
این مسائل برام مهم نبود ولی از این کار آرنگ
خیلی خوشم اومد.
خانم که تلویزیون و خاموش کرد آرنگ سرشو بلند
کرد.
– میشه اسمتون و بدونم
خانم: آره حتما فاطمه باال محله هستم
– فاطمه جون میشه دیزاین مراسمهای مدرنتون
هم نشون بدید؟
1۵۵1
دوباره تلوزیون روشن شد طرحی های مدرن
سمت برکه بود حق هم داشتن با این کلبههای
چوبی نمیخوند،صندلی ها با پارچه ساتن تزئین
شده بود چراغهای سفید ریز و درشت فضارو
روشن کرده بود.

بیشتر تمرکز محدود به گل آرایی و طراحی با
المپ شده بود من طراحی سنتی و بیشتر پسندیدم.
– سنتی بهتر بود.
فاطمه: آره منم سنتی دوست دارم میتونید لباس
محلی کرایه کنید از همهی مهمونا بخوایید سنتی
بپوشن.
آرنگ: نمیشه مهمون دعوت کنیم جای خوش
گذرونی به زور متوصل بشیم
به آرنگ نگاه کردم و مظلوم گفتم
– آرنگ اذیت نکن من این تم و دوست دارم.
آرنگ کالفه بهم نگاه کردکه فاطمه گفت
فاطمه: شما عقد هم دارید؟
– عقد که دو روز دیگهس…
فاطمه: حنابندون چی؟
– نه بهش فکر نکرده بودم…
فاطمه: پس اگه دوست دارید از عصر مراسمتون
شروع کنید حنابندون توی تم سنتی باشه عروسی
هم با تم مدرن مون جای صندلی هم میتونیم تخت
و پذیرایی با چای و قلیون هم داشته باشیم.
آرنگ: قلیون نه…
فاطمه : اون بسته به انتخاب خودتونه…
روبه آرنگ پرسیدم
– نظرت؟
آرنگ: خیلی طوالنی نمیشه؟
فاطمه: ولی حی ِف از روز این محیط استفاده نکنید،
حتما مهموناتون هم دوست دارن ببینن و عکس
بگیرن..
آرنگ: کارهای تدارکات و خودتون انجام میدید یا
ما باید هماهنگ کنیم؟
فاطمه: یه موسسه توی رشت هست ما با اونجا کار
میکنیم…
آرنگ: برای من کیفیت خیلی مهمه اگه غذا کیفیت
نداشته باشه همین جا همه رو میریزم داخل سطل
دوباره از رستوران میگیرم…
فاطمه: مطمئن باشید
آرنگ:برای شام هم میز و صندلی بچینید مهمونای
من همشون گیلکی نیستن نمیخوام سرپا غذا
بخورن…
فاطمه: همه اینارو توی قرارداد قید میکنیم.
آرنگ: شرایط محیط سرپوشیده هم محیا کنید اگه
بارندگی بود.
فاطمه: آالچیق سرپوشیده منظورتون هست؟
آرنگ: آالچیقی دارید که یه سره باشه و همه
مهمونا جا بشن؟
فاطمه: ما نداریم ولی میتونم بپرسم که میشه
اجراش کرد
آرنگ: پس همین االن بپرسید من فرصت ندارم
کل بندهای قرارداد همین االن باید تعیین تکلیف
بشه
جدیت آرنگ توی صحبتهاش باعث شد تا گفت و
گوی ما رنگ و بوی دیگه ای بگیره..
اوناهم متوجه شدن با یه آدم معمولی طرف نیستن
تا شب صحبت کردیم آرنگ پیش پرداخت و
حساب کرد قرارداد بسته شد و اومدیم سمت
تهران…
از االن باید به فکر پیدا کردن یه آرایشگر و
فیلمبردار خوب باشم، آرایشگاه که رشت باید باشه
ولی فیلمبردار و از هر جایی می تونم انتخاب کنم
باید کارهای پیجهای مختلف و ببینم و بعد انتخاب
کنم…
گل آرایی ماشین عروس و دسته گل اشانتیون اون موسسه بود

مثال میخواستم این مدت آشپزی کنم ولی االن اگه
با کارهای اصلی و واجبم برسم باید خداروهم
شکر کنم

با آرنگ قرار گذاشتیم یه لیست بچینیم هرروز تا
جایی که امکانش هست یکی دوتا از کارها رو
انجام بدیم اول از همه هم باید از رزرو آرایشگاه
و فیلمبردار و خرید لباس عروس و کت و شلوار
شروع کنیم.
“آرنگ”
پناه برای عقد دفزن هماهنگ کرده بود برنامهی
عقد آریایی هم داشت در اصل باید مخالفت میکردم
ولی پناه رویاهایی برای عقدش ساخته بود و من
آدم خراب کردنش نبودم.
امروز بیخیال مهمون نوازی شدم ترجیح دادم به
عنوان یه داماد به معنای واقعی کلمه لذت ببرم، به
قول پناه بیم روزهای تکراری که میگذرونیم یه
روزهایی حکم الماس و دارن فرق میکنن و آدم
باید خیلی بیعرضه باشه که این الماسهارو از
دست بده این روز تکرار نمیشه منم همه کارهارو
از قبل انجام دادم تا امروز الکی خسته نشم…
پناه و آرایشگاه رسوندم تا من آماده بشم و گل
بگیرم کار پناه هم تموم شده.
لوکیشن محضر برای همه رو فرستاده بودیم
قرارشد تنها باشیم حتی بدون حضور فیلمبردار به
قول پناه امروز دیونه بازی دربیاریم.
ساعت ۷ نوبت محضر داشتیم ولی من ساعت 1
دنبال پناه میرم…
پناه نمیدونست اما میخواستم با پاژن و موتور
بنلی دنبالش برم، یه جاهایی ماشین و پارک میکنیم
و با موتور میریم میگردیم تنها مشکل و ترسم االن
لباس پناه بود اما با این حال به شهاب گفتم که
موتور و از انباری دربیاره و سوار کابین ماشین
کنه.
کتوشلوار سفید دوست نداشتم اما پناه اصرار کرد
امروز ست باشیم، بازم کوتاه نیومدم و تنها کتمو
سفید برداشتم و شلوار و پیراهن سرمهای انتخاب
کردم که پناه گفت حرفشم نزن نهایتا به کت سفید و
شلوار و پیراهن آبی روشن رضایت داد…

شخصیت عروسکی که پناه اجرا میکنه ا ب رک
هست منم برای زیر لفظی یه نیم ست طرح ابرک
گرفتم این همه ی خالقیت من هست، بیشتر از اینم
فکر نمیکنم پناه از من انتظار داشته باشه.
کیو دیدی کت شلوار پوشیده دست گل به دست
سوار ماشینی جست بلند و کوهی بشه از اون
طرف یه موتور کالسیک هم عقبش باشه…
از ماشین که پیاده شدم خودم به صحنهای که ایجاد
شده بود میخندیدم…
برای من مهم نبود چه آرایشی قرار هست روی
صورت پناه اجرا بشه یا انتظار اینو نمیکشیدم که
پناه قرار هست چه میزان تغییر کنه من بینهایت
ذوق زده بودم شاید هم بغ ِض شادی هم داشتم تنها
دلیلش این بود که من قرار هست پناه و در لباس
عروس ببینم و اون قراره امروز شرعی و قانونی
عروس من بشه و این عنوان بود که منو سرشار
از شادی میکرد.
زنگ سالن و فشردم بعد از معرفی در باز شد و
وارد حیاط شدم از پلهها باال رفتم از قبل به پناه
گفته بودم که تاکید کن کسی جلو نیاد و سواالت
چرت و پرت نپرسه که حست چیه و این حرفا…
من میخواستم عشقمو ببینم با بقیه کاری ندارم
جلوی در سالن پرده بود نمیدونستم باید خودم پرده
رو کنار بزنم یا پناه و صدا کنم، شایدم باال سرم
دوربین باشه و با اومدنم به پناه خبر بدن…
با همین فکر چند لحظه پشت پرده ایستادم اما
خبری نشد آروم گفت
– پناهم؟
با بلند شدن صدام پرده کنار رفت و ابرک من جلو
اومد…
امروز با پوشیدن این لباس سرتا پا سفید پف دار
بیشتر شبیه ابرک شده بود…
سکوت من طوالنی شده بود که با لحن بچگونه
پرسید
پناه: خوشگل شدم؟
من تمام این چند ثانیه غرق برق چشماش شده بودم
و اگه االن میگفتم هنوز به چهرت دقت نکردم
قطعا بهش برمیخورد پس با سیاست برخورد
کردم
– عروس من همیشه زیباست.
حاال با دقت بیشتری نگاه کردم…
برای اولین بار بود که این چتری هارو میدیدم
همیشه پناه موهاشو دم اسبی میبست این مدل هم
جالبه ها از وسط سرش یه تور سفید بلند وصل
شده بود روی تور مثل یه تل مروارید دوزی شده
بود…
موهای پناه امروز باز و آزاد بود اما اون تور بلند
محافظت خوبی ازشون میکرد، لباس طبق سلیقهی
پناه ساده اما پرجلوه بود.
جلوهی لباس توی دوخت حرفهای و جنس پارچهی
زیباش و البته صاحبش خالصه میشد…
1۵۵4
گل و سمتش گرفتم
– بفرمایید…
به خواست خودش ژیپسوفیلیا و زنبق و ارکیده
گرفته بودم همه هم سفید رنگ بود به جز چندتا
ژیپسوفیلیا که خود گلفروش آبی کمرنگ گذاشت
و گفت به سلیقهی من اعتماد کن توی عکس قشنگ
میشه…
پناه: میبینم خیلی سوسکی گل و با لباست ست
کردی
یه نگاه به گل انداختم و گفتم
– مورد قبول بود؟
پناه با شیطنت گفت
پناه: هرچند دوست داشتم سفید باشه ولی خــــب
بدم نشده…
– خداروشکر
دستای پناه و گرفتم
– خوشبختتر از منم هست؟
پناه سریع گفت
پناه: من…
پناه و بغل کردم
پناه: کاش همیشه مثل االن باشیم شاد، بیدغدغه و
راحت…
– قول میدم همه تالشمو بکنم…
پناه: من به تو ایمان دارم…
ازش جدا شدم و سریع بوسه کوتاهی روی لبش
نشوندم و بعد دستشو گرفتم
– بزن بریم که از امروز زندگی فرق میکنه
پناه خندید
پناه: آره یه زندگی شلختهواری و قرار هست
تجربه کنی…
– خدارو چه دیدی شاید منم به شلختگی رو
آوردم…
پناه: با یه زن حرف میزنی دقت کن االن من
میتونستم بگم یعنی من شلختهم و برای همین جمله
کلی جیغ جیغ کنم..
– عه حواسم نبود، حاال اشکال نداره توی طول
مسیر یادم میدی…
توی پیادهرو که اومدیم پناه با دیدن موتور جیغ
کشید
پناه: وای آرنگ مـــرســـی، قراره با موتور بریم
بگردیم؟
نگاه خیره چند نفر و حس کردم
– آروم دختر همه نگاه میکنن، واال خواستم همین
بود که یه جاهایی با موتور بریم ولی لباست
خراب میشه
با بیخیالی گفت
پناه: ولش کن بریم بترکونیم…
1۵۵5
– اینهمه هزینه کردی و زحمت کشیدی حداقل
۴ تا عکس خوب داشته باشی
پناه: چرتکه به دست.
– بعد از عقد باموتور میریم..
پناه: بعد از عقد که میخوایم بریم رستوران…
– بعد از شام نهایتا تا 1۵ طول میکشه.
پناه با دلخوری گفت
پناه: من االن میخواستم با موتور توی شهر چرخ
بزنیم…
عجب اشتباهی کردما…
دست پناه و گرفتم
– بیا بریم داخل ماشین به توافق میرسیم.
پناه: بریم داخل ماشین ولی من دیکتاتوری عمل
میکنم حرف حر ِف منه…
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم
– کرهشمالیتم تا دیکتاتور زندگیم باشی…
خندید در و برای پناه باز کردم، کمک کردم تا پناه
بشینه بعد خودم نشستم همین اول کار ضبط و
روشن کردم…
پناه:ا ی ا ی پسر زرنگ االن خواستی با آهنگ گول
بخورم ولی باید بگم من بادی که سوار موتور باشم
بخوره توی صورتم و با هیچ چیزی عوض
نمیکنم.
– موتور بمونه برای فاصلهی بین محضر تا
رستوران االن دوتا غذا بگیریم بریم بام آهنگ
و تا ته زیاد کنیم حس عروس و دامادی و
بگیریم…
پناه: االن باید بگم جوری تغییر کردی که خودم
نمیشناسمت…
خندیدم
– تصمیم گرفتم اوج لذت و هیجان و با تو تجربه
کنم یه آدم دیگه شدم تا ببینم این روی انسانی
چه حسی داره البته این مهم فقط و فقط نسیب
تو میشه…
مثل لحن خودش گفتم
– حاال موافقی بریم فساد کنیم ؟
پناه: بزن بریم یــــوهـــو…
پناه شیشههارو داد پایین و با صدای بلند گفت
پناه: میخوام کل تهرون و باخبر کنم که
سرسختترین مرد دنیا رو مال خودم کردم
این ارزشمندترین تعلقی بود که میتونست به نامم
بخوره…
1۵۵6
فلش و از بروزترین اهنگهای دردسترس پر
کرده بودم…
پناه گوشیشو به هولدر روی داشبورد وصل کرد
و روی حالت فیلم برداری گذاشت
پناه:دیشب گوشی و خالی کردم ۲۰۶ گیگ میتونیم
فیلم بگیریم لحظه به لحظهشو میخوام ثبت کنم.
– هرچی بترکون تر هست…
از پوشه اکس بند یه اهنگ پلی کردم،پناه همین
اول کاری جیغ کشید.
پناه: ایـــول “۳۵ سالگی” چی کنم من با این…
چندبار باید تکرارش کنی..

همیشه تصور آدم نباید درست باشه مثل االن که
من نمیدونستم قرار هست با این اهنگ ترور
بشم…
پناه همین اول کاری گل و روی داشبورد گذاشت
که دست و پاگیرش نباشه و آزادانه برقصه…
اولش فقط میرقصید اما کمکم دابسمش با متن
آهنگ هم قاطی شد…
دابسمشی که از همون کلمهی خدای اعتماد به نفس
انگاری از روی شخصیت من میکسش کرده
بودن، عشوهی پناه هم که معجزه و تکمیل کننده
بود اولش غرق حرکات پناه بودم که به چراغ
قرمز رسیدیم.
مردم هم بوق میزدن پناه هم با دیدن ترافیک کوتاه
نیومد، خداروشکر به واسطهی تعطیالت شهر
خلوت بود و به راحتی و بدون ترافیک سنگین
میتونستیم چرخ بزنیم…
دو دور پناه منو با این اهنگ کوبید و دیدم اصال
عادالنه نیست من االن سکوت کنم…
ایندفعه منم با صدای پسرخواننده شروع کردم
درسته من رپ گوش میدم و خدای رپ برام یاس
هست ولی االن لب زدن کار و جذاب میکنه…
پناه که دید منم به موقعش خوب دابسمش میکنم یه
اووو کش دار گفت…
اینبار دختر رو پناه میخوند و پسر رو من، من کجا
بودم؟ خودمم، آرنگ قبلی کنار پناه مرده به
حساب میاد. من قراره زندگی کنم…
ضبط ماشین جوابگو نبود منم با پناه جیغ میکشیدم
و بلند بلند میخوندم…
تنها استراحت فاصلهی سفارش و خرید غذا شد به
درخواست پناه غذایی گرفتم که راحت خورده
بشه…
به پناه گفتم
– یه غذایی هم باشه که سیر نگهمون داره
پناه: پاستا، کباب،استیک غذاهایی هست که نون و
برنج نداره راحت هم خورده میشه نمیخوام لباس و
آرایشم خراب بشه…
– استیک، کباب که شام هست پاستا هم احتمال
ریزش موادش زیاده…
پناه خندید
پناه: انگاری سرساختمونی نخاله میخواد بریزه…
بعد صداشو تغییر داد
پناه: آرنگ مالت درست کن گچ و بندار باال…
خندیدم
– از دست تو…
1۵۵۷
رفتم غذا گرفتم هوا خنک بود میشد توی بیرون
غذا خورد روی نیمکت های اونجا ننشستیم یه زیلو
پهن کردم دو تا صندلی باز کردم.
پناه: صندلی برای چی زمین لش کنیم.
– زمین بشینی لباست چروک میشه…
پناه: تو هم کشتی منو با لباس
– برای خودت میگم بعدا حسرت نداشته باشی…
پناه: بیا چند تا عکس بگیر دست از سرم بردار
– نه اول غذا عکس هم بگیرم باز باید روی
صندلی بشینی حیف این زیبایه که خدشه دار
بشه اجازه بده تا شب لذت شو ببری
پناه با عشوه گفت
پناه: زیبا منم لباس چی کارست؟ ولی حاال چون
اصرار داری باشه
پناه دامن شو مرتب کرد و نشست
همین اول کار هم دوربین شو فعال کرد و فیلم
گرفت
پناه: ما تنها عروس و دامادهای دنیا هستیم که به
این شکل توی این مکان تک و تنها نشستیم به غذا
خوردن.
ضبط ماشین روشن بود و آهنگ بعدی وسط فیلم
گرفتن پناه پخش شد با ریتم اولیه متوجه شدم کدوم
موسیقی هست گوشی پناه همچنان داشت فیلم می
گرفت دستمو دور شونه پناه حلقه کردم و سرمو
روی شونه ش گذاشتم و خوندم
عشق دلم تو شدی تموم قلبم
مال خودم می شی آروم آروم و کم کم
گونه شو بوسیدم و گفتم
– وقتی تویی کنارم حال خوبی دارم
وای به دل بی قرارم
حاال پناه از تعجب بیرون اومده بود و هم خوانی و
همراهی میکرد و با رسیدن به کلمه عشق دلم تو
میشی اونم گونهی منو بوسید.
این چند دقیقه زمانی بود که بام خلوت بود اما با
تموم شدن آهنگ بام هم کمکم شلوغ شد و مجبور
شدیم زیلو رو جمع کنیم و داخل ماشین غذا
بخوریم مردم هم تبریک گفتن و دست میزدن…
چند دقیقه بعد از غذا خوردن تصمیم گرفتیم قدم
بزنیم مردم پایه و همیشه در صحنه هم شروع
کردن به رقصیدن برامون…
چقدر خوبه یه وقتایی آدم از پرستیژ خودش یه پله
پایین بیاد و توی شادی مردم شاد باشه
االن کامل حس میکردم چقدر اون طرف میتونه
انرژی بگیره ولی من نباید از خودم ایراد بگیرم
شخصیت من این شکلی ساخته نشده…
مثل همین االن که من دستم و روی سینه میذاشتم و
تشکر میکردم ولی پناه با روی خیلی گشادهتر
خرسندیشو نشون میداد
1۵۵۹
میخواستیم بریم سمت محضر که دوتا ماشین جلو
پامون ترمز کردن جیغ و دست و سوت میزدن
نمیدونم به احترامشون یا به خاطر لذتی که پناه
داشت از این صحنه میبرد وایستادم پناه هم دسته
گل به دست باهاشون همراهی میکرد،نمی قصید
اما دستشو توی هوا تکون میداد اونا هم جوگیر
شدن و پیاده شدن و دست به دست کردی
رقصیدن…
پناه با گوشی فیلم گرفت یکی از بچهها جدا شد و
از پناه خواست اون فیلم بگیره که ماهم بیوفتیم و
نمیدونم پناه با خودش چه میکرد که خیلی راحت
گوشیشو در اختیارش گذاشت یادم باشه بعدا در این
رابطه بهش تذکر بدم.
یه دور که رقصیدن تشکر کردیم و سوار ماشین
شدیم همین االنشم شاید دیر برسیم…
شناسنامهی پناه و از قبل گرفته بودم با شناسنامهی
خودم داخل ماشین بود ولی االن دوتاشون و خودم
بدم مسئله میشه مادر پناه هم که دنبال حاشیهست…
به محمد زنگ زدم و گفتم رسیدیم میگم بیاید
شناسنامه رو بدم دست پگاه…
نمیدونم چرا نمیخواستم شناسنامه دست مادرش
باشه، بیرودربایستی منم یک دندهام نمیخواستم
چون مادری خاصی ازش ندیده بودم ولی اگه پگاه
خواهر بزرگتر بود قطعا بزرگتری میکرد شاید
خیلی مدیریت نتونه کنه حداقل دلسوز و غمخوار
خوبی بود…
جلوی محضر که رسیدیم بچهها بودن و
باالسرمون برف شادی و بمب شادی از این
مشتقات شادی ترکوندن خیلی شلوغتر از اونی بود
که بخوام شناسنامه بدم پس سعی کردم کامال
خونسرد با اشاره پگاه بفهمونم نزدیک بشه تا در و
برای پناه باز کنم همزمان شناسنامهرو گذاشتم توی
دستش پگاه هم خیلی عادی پشت کیف دستیش قایم
کرد و انگار داره کمک میکنه تا پناه پیاده بشه…
جیغ و داد بچهها بیشتر شد، شهاب که ضبط و
بهش وصل کردن با یه بشکن ریتم میگیره اینبار
هم با دست زدن اهالی اومد وسط کاوه هم بهش
اضافه شد ولگا و گیلدا هم داشتن میومدن که گفتم
بریم باال،بچه ها دست از کف زدن برداشتن اومدن
و تبریک گفتن و مارو بغل کردن از شهاب
پرسیدم
– مامان و بابا؟
شهاب: جوون و جاهلها اومدیم پایین آتیش
بسوزونیم بقیه باالن…
– حله
باال که رفتیم بساط نقل و کل کشیدن برپا شد با
همه دست دادم اما پناه کامال سنگین مستقیم سمت
جایگاهش رفت
از دور صدای بچههارو میشنیدم که میگفتن چه
ماه شدی، وای چه لباست بهت میاد و از این قبیل
حرفا…
محمد همراهم اومد تا کنار پناه نشستم…
همین نشستم پناه پرسید
پناه: دفزن ها نیومدن؟
– نمیدونم.
1۵۵۸
پناه به گیلدا اشاره کرد سریع شمارهی دف زنارو
گرفت و داد دست گیلدا تا صحبت کنه…
محضردار شناسنامه خواست انگاری خیلی هم
عجله داشت من به ستار اشاره کردم تا بیاد هرچی
باشه برادر بزرگ اونه و کامال مشخص بود که
کیف کرده… پگاه هم شناسنامهی پناه و از کیفش
درآورد و داد دست راستین و گفت پگاه: پسرم ببر بده به حاج آقا

راستین مغرور گوشهی کتشو گرفت و راه
میرفت…
پناه آروم گفت
پناه: نگاه فسقل بچه آدم شده…
حس کردم صدای پناه گرفته به گوشم رسید
چرخیدم سمتش
– خوبی؟
پناه: دلم هوای بابارو کرده…
چی میگفتم بهش؟
– قول میدم از امانتش به بهترین شکل مواظبت
کنم…
لبخند تلخی زد و باز به راستین خیره شد، محمد به
حالت خنده داری به راه رفتن راستین اشاره کرد
حاج آقا: به به چه پسری دامادی خودت بیای
اینجا…
راستین: مرسی
خداروشکر راستین نچزوند…
فکرم سمت پناه بود و کاری از دستم برنمیومد.
حاج آقا: اگه امادهاید یه صلوات بفرستید…
صلوات تموم نشده بود که دف زنا درحال خوندن
و زدن از دراومدن، عاقد دیگه حرصی شده بود
حاج آقا: مثل اینکه قصه سردراز داره، معموال
بزن و بکوب و میذارن تا بعد از بله گرفتن، عقد
نکردن میکوبید عقد تموم بشه می…
شهاب حرفشو قطع کرد
شهاب: حاجی عقد تموم بشه هم میکوبیم هم
میرقصیم…
سری تکون دادم همین شماهارو میشناختم که
هرچی منشی محضردار گفت یه ساعت بسه گفتم
نه هزینهی دو سانس و میدم احتمال داره طول
بکشه…
یه دور دف زنا آهنگ خوندن رفتیم برای شروع
کار، پناه قرآن رو برداشت
گیلدا و ولگا سرپارچهرو گرفتن مستانه هم قند
برداشت
شهاب: بله گفتن کله قند و ول ندی، اونو بذار
زمین بعد بیا وسط…
مستانه با لهجه غلیظ گفت
مستانه: اون تویی که شل دست و کمری
حاج آقا: تا دعوای جوونا درنیومده زودتر
بخونیم…
1۵1۵
همین که عاقد خواست شروع کنه انگار چیزی
یادش افتاد که گفت
حاج آقا: خواهرا و برادرا من قلبم باطری داره هر
بمبی نارنجکی چیزی دارید اینجا نترکونید توی
حیاط موقه عقد به اصالح آریاییتون انجام بدید…
عمه: حاج آقا باطری قلبتو عادت بده اینجا با
فشفشه و کاغذ رنگی کار جمع میشه به حیاط
بکشه کار خطرناک میشه…
حاج آقا: خطری که به ما نرسه بازی محسوب
میشه…
کالفه شدم از این حرفا…
عمه : حاال از من گفتن…
پناه بهم گفته بود که حلقه رو بعد از عقد آریایی
دستم بنداز تقریبا اینجا برنامهی خاصی نداشت اما
برای من اینجا مهم بود این عقد بود که مارو رسما
زن و شوهر اعالم میکرد.
عاقد شروع کرد و بچهها یه دور مارو راهی باغ
و بوستان کردن و در نهایت من زیر لفظی و آروم
روی پای پناه گذاشتم، دف زنا متوجه شدن و یه
دور باز شروع کردن به دف زدن که مامان بشکن
به دست اومد وسط و همزمان به سمت پناه اومد…
حاج آقا: ال اله اال هللا
مامان با جدیت گفت
مامان: حاج آقا زیرلفظی ندیم؟
حاج آقا: چند باره؟ داماد داد بسه حاج خانم عروس
و پرو میکنید.
از دخالت های عاقد عصبی بودم ولی خودمو
کنترل کردم
مامان: عروس من جان منه دختر منه…
مامان یه سند گذاشت روی پای پناه
زندایی پناه: حاج خانم هدیهی سنگین میدید…
آخه یکی نبود بگه شما فضولی؟ به تو چه آخه…
اعصابم از ناراحتی پناه عجیب بهم ریخته بود و
این دخالت های بیجا هم بیشتر روی اعصاب
بود…
بدی ماجرا اینجا بود که هیچ کاری از دستم
برنمیومد و طبیعی بود نمیتونستم بابای پناه و
براش بیارم و باید به تقدیر لعنت میفرستادم که
نفسم پر از بغض کنارم نشسته و دلش برای پدری
که توی کودکی تنهاش گذاشته تنگه…
حق پناه بود که االن بخواد باباش سرشو ببوسه و
براش آرزوی خوشبختی کنه…
اینبار مارینا جان بود که جواب زندایی پناه و داد
مارینا خانم: نازبانو قول یه شالی به پناه داده بود…
پناه سرشو بلند کرد و متعجب نگاه کرد
مارینا جان توضیح داد
مارینا خانم: یادت رفته دخترم؟ هر شرطی که
میذارید و هیچوقت یادت نره قرار شد آرنگ تغییر
کنه نازبانو شالی بده…
رنگ نگاه پناه شرمنده شد، مطمئنم اون حرف و
از شوخی زده بود و حاال اصال دلش نمیخواد این
کادو سنگین و قبول کنه…
پناه: نازبانو من شوخی کردم اصال نیازی…
مامان خم شد و سر پناه و بوسید
مامان: خداحفظت کنه که بچهمو دوباره بهم
برگردونید…
عمه: پس شماها خیلی وقت بوده که قول و قرار
داشتید…
مامان سریع گفت
مامان: نه…

اگه جمع اجازه بدن این عقد به بله گفتن عروس
من میرسه حیف که این جمیعت نمیدونن من االن
توی چه حالیم…
حاج آقا: کارا تموم شد، اینه میگیم سن باال ازدواج
نکنید خانوادهها از ذوق دارن به در و دیوار
میکوبن… خب عروس خانم وکیلم؟
ضربان قلبم روی هزار بود صدای آروم پناه
همراه با بغضی که مشخص بود هرلحظه ممکنه
سرباز کنه به گوشم رسید
پناه: بله…
نفس عمیقی کشیدم و صدای دست و جیغ بچهها
بلند شد و مارینا خانم پناه و درآغوش گرفت و
حرفی کنار گوشش زمزمه کرد که پناه هقهق کرد
و صدای گریه ی آرومش به گوش همه رسید…
مارینا جان: میفهممت ولی خدا دخترایی که پدر
ندارن یه شوهر خوب قسمتشون میکنه…
پگاه دومین نفر بود که کنار پناه اومد…
شهاب نیمخیز شده بود که بیاد وسط اما وضیعت
پناه باعث شد راه رفته رو برگشت…
دست پناه توی دستم بود و آروم پشت دستشو
نوازش میکردم اما فایده نداشت…
سعی کردم پناه و آروم کنم اما تالشم بی نتیجه بود
که متین جلو اومد.
متین: آرنگ بریم حیاط
حرفش درست بود بهتر بود بیرون از این فضا
آرومش کنم و بعد دوباره برای ادامه کار
برگردیم…
پناه و بلند کردم و هدیه خانم یه بغل سرسری وسط
راه پناه و گرفت و متین هم سمت دیگهی پناه
وایستاده بود و دست پناه و گرفته بود
متین: پناه آروم باش
دست دیگهمو دور کمر پناه حلقه کردم، پناه هم یه
آدم بود اونم حق داشت شاید هیچ کسی انتظار این
گریه رو نداشته باشه پناه همیشه خندیده و شوخی
کرده ولی از سنگ که نیست، به حیاط که رسیدیم
پناه و کامل توی آغوشم کشیدم
متین: برم آب بیارم
متین که رفت خیلی راحت تر صحبت کردم
-پناِه من؟ خانومم خوبی؟
پناه پر بغض گفت
پناه: نمیدونم…
1۵1۲
شوخیهای بیمزه نکردم
– پناه جبران میکنم…
پناه با چشم های خیسش خیره شد بهم و دلمو
لرزوند…
پناه: هیچوقت بابام جبران نمیشه تو شوهرمی پدرم
نیستی این یه نعمت بود که تموم شد.
نفسم رفت برای حقیقت تلخی که ازش حرف میزد،
پناه این نعمت و توی سن کمی از دست داده بود و
کامال درست میگفت من هیچوقت نمیتونستم جای
پدرش باشم و جبران کنم…
دستمو سمت گونهش بردم و اشکش و پاک کردم
– عه راست میگیا دیگه رسما زنم شدی.
متین که صدامو شنید لیوان آب و گرفت سمت پناه
و گفت
متین: دختر بدو خودتو جمع و جور کن هنوز از
داماد بله نگرفتی االن بزنه زیرش ضایع میشی
االن آرنگ خان میگه دختر چه قدر بی شوهری
کشیده که زار میزنه…
پناه و بیشتر به خودم چسبوندم و سعی کردم دل به
دل شوخی های متین بدم شاید حال پناه بهتر شه …
– من غلط کنم معجزهی زندگیمو از دست بدم..
متین خندید
متین: اوهو پناه قرار بود معجزه بشی خبر نداشتیم؟
حاجی االن معجزهست یه ماه دیگه میشه جغجغه…
پناه لبخندی زد و مشخص بود آروم تر شده…
قبل از لینکه حرفی بزنم صدای مسعود و شنیدم
مسعود: دختر خوب ما گفتیم این پسر تخسه،
قاطیه، دیوانهس، ولی غیرقابل تحمل نیست که زار
میزنی
مسعود تا االن نبود، اشتباه نمیکنم مطمئنم تازه
اومده، اصال کجا بود؟
پناه ازم جدا شد
پناه: گریهام واسه یه چیز دیگهست، دلم واسه
تنهایی آرنگ سوخت، بچگی باد به غبغبش انداخت
و گفت من فقط مسعود و دعوت میکنم خبر نداشت
دوستش بیوفایی میکنه.
مسعود جلو اومد با هر سه تامون دست داد سعی
میکرد شاد باشه ولی چشماش پر بود…
مسعود: دختر خوب توقع داشتی زود میومدم بزار
بردار میکردم؟ آدم باس موقع باقلوا خوری
برسه…
مسعود بغلم کرد
مسعود: مبارکا باشه به پای هم فسیل بشید..
زیر چشمی به پناه نگاه کرد و گفت
مسعود: آخه خانوما که پیر نمیشن قراره آرنگ وفسیل کنی

پناه لپمو کشید و گفت
پناه: از آرنگ مردی بسازم که همه حض کنید منو
اکسیر جوانی ببین.
متین: این حق خالص بود ولی اما و اگر داره

مسعود: اما و اگرش برای موقع جیغ های بنف
ویژهی پناه جان هست توصیهام برای آرنگ تنها
چوب پنبهس…
پناه زد روی بازوی مسعود و گفت
پناه: بیشعور
بعد رو به متین گفت
پناه: حال تورو هم سر فرصت میگیرم
متین دست انداخت دور گردن پناه و گفت
متین: تو بخند اگه صبح تا شب جیغ جیغ کنی آدم
تحمل میکنه ولی گریه نکن… اگه میخوای آرنگ
و پیر کنی هیچ سالحی الزم نداری گریهت کافیه.
ولگا همزمان که سمت حیاط میومد گفت
ولگا: مسعود تورو فرستادیم برداری بیاریشون
رفتی ِهر و ِکر میکنی؟
مسعود: ولگا من آبم با آدم مذهبی تو یه جوب
نمیره عقد که کردید جمع کنید بیاید حیاط
ولگا: باشه باشه.
قشنگ مشخص بود قر تو کمرش فراوونه و
میخواد خالی کنه..
متین: ولگا چرا گیج میزنی چی چی باشه؟ مثل
اینکه آرنگ بله نگفته…
ولگا:بله آرنگ مهم نیست
پناه پا جلو گذاشت
پناه: نه بابا خیلی هم مهمه فردا روز بگن شوهرت
بله نداد… ولگا تو از شوهر خودت بله نگیر
ولگا:اتفاقا تو عقد ما داماد باید یه متن بلند باال
بگه…
خواستیم بریم داخل که ولگا گفت
ِس بذار
ولگا: پناه نیا وایستا زیر چمشت خی برات
دستمال بیارم پاک کنم…
توی این فاصله کوتاهی آروم به مسعود نزدیک
گفتم و گفتم
– میدونم داغونی،نمیپرسم چون بهم مربوط باشه
خودت میگی
ِ گیج سه تا
مسعود: نه بابا داغون چی، آرایشگر
داماد داشت کار منو دیر انجام داد اعصابمو بهم
ریخت…
تیز نگاهش کردم
– پسر منو نپیچون!
مسعود: فکرتو درگیر من نکن.
و این حرفش یعنی خیلی داغونه…
1۵14
قبل از اینکه بریم داخل به ولگا گفتم برو به همه
بگو آرنگ گفته از گریه کردن پناه هیچی نگید کال
صحبتی نکنید که پناه دوباره یادش بیاد.
داخل که شدیم همه دست زدن و ما دوباره روی
صندلی نشستیم
حاج آقا: میتونید کش دار ترین عقد تاریخ لقب
بگیرید امضاها با بله آقا داماد مونده، آقا داماد به
یه بله مارو مهمون میکنید؟
– بله…
میخواستم بگم بله حتما که مسعود خدا نشناس
اجازه ادامه رو نداد
مسعود: حاجی دامادمون هوله، چیچی بله ؟ خطبه
باید خونده شه وگرنه که توی خونه خودتون دوتا
بله میگفتید و کار تمام.
هدیه خانم: همونم شد تو خونه دوتا بله گفتن و تمام
االنم که همه رو جمع کردن برای ثبت هست،دوره
زمونه عوض شده بزرگترها چیکارن!
پناه با حرص نفسشو بیرون فرستاد، امان از آدمی
که بعد از اینهمه سال زندگی هنوز نمیدونه کی باید
حرف بزنه کی سکوت کنه.
مسعود روبه من گفت
مسعود: ببین حاجی چرا با عجله….
بعد روبه عاقد ادامه داد
مسعود: حاج آقا همه جا به ما مردا ظلم شده،
مهریه، نفقه جدیدا هم که مد شده میگن جهاز هم
وظیفهی پسره یه هفت هشت سالی هست از پسر
بله میخوان اونم دوست ما با کله گفت حاجی به
موت قسم خطبه رو طوالنی کن یکم به عروس
استرس بدیم…
بعد رو به پناه گفت
مسعود: پناه فکر نکن کار تموم شده یه دفعه دیدی
آرنگ زد زیر بازی از من گفتن بود.
همین عاقد اومد بسم هللا بگه شهاب خرمگس شد
شهاب: دخترا کله قندتون چیشده کل قِر و فِرتون
برای پناه بود؟ قند بسابین باال سر داماد
خوشگلمون…
یه عده فامیل بیکار و سرخوش، من به چی فکر
میکنم اینا به چی فکر میکنن!
دخترا شروع به قند سابیدن کردن عاقد هم شروع
کرد همین که خطبه تموم شد مسعود گفت
مسعود: داماد رفته تراز مالی ببنده…
سری به نشونه تاسف تکون دادم تنها حسن این
دلقک بازیش خنده روی لب پناه بود
حاج آقا: ال اله اال هللا بابا عروس ناز داره داماد
همون دفعه اول باید بله رو بگه…
بی توجه بهشون بلند و محکم گفتم
– بله…
صدای خدا خیرت بده عاقد و صلوات جمع با دف
زدن قاطی شد…
1۵15
شهاب شیرینی پخش کرد
تو فاصله ی اینکه بقیه تا حیاط برن منو پناه برای
امضاء کردن رفتیم
شرایط ضمن عقد هم نوشته شده بود…
عاقد: این سند باید ثبت بشه تا دو هفته دیگه آمادس
زنگ میزنم بیاید تحویل بگیرید.
هزینه رو از قبل حساب کرده بودم پس با خیال
راحت دست پناه و گرفتم سمت حیاط رفتیم.
همین اول کار گل ریختن و دف زدن شروع شد.
بچه ها وسط بودن و دست پناه رو گرفتن تا به
خودشون محلق بشه…
راستین اومد کنارم
راستین: عمو ، دایی بیا برقصیم…
بغلش کردم
– عمو دایی چه صیغه ای هست
راستین: باجناق بابا که سوراخ آخر کمربند هست
ولی چه کنیم که به باجناق بابا دایی میگن..
می دونستم این حرف دهن محمد هست یه نگاهی
بهش انداختم که از خنده ترکید بعد با دستش به
کتفم ضربه زد و گفت
محمد: بله آرنگ خان از قدیم گفتن گهی زین به
پشت و گهی پشت به زین یه عمر تو سر من زدی
نمی دونستی دست روزگار با ما مظلوم هاست و
کاری می کنه با جناق ارشدت محمد خان میشه…
درسته االن ضایع کردن محمد بزرگ ترین ظلم
روزگار بود ولی منم آدم تو سری خوردن نبودم.
دستمو گردن ش انداختم و پرسیدم
– بچه جون هوش مصنوعیت ویروسی شده
اشتباه حساب کرده دختر بزرگه کی هست ؟
محمد: پناه
– پس باجناق ارشد منم فعال زیری پسر.
1۵16
اینو که گفتم محمد آتیش گرفت عصبی می خندید و
بلند گفت
محمد: داری جر می زنی نشد چه ربطی داره من
ده ساله داماد این خانوادم.
– محمد با قاشق بخور مزه بده من که کاری
نداشتم بچه رو درگیر کردی جواب تو دادم
محمد: نه مثل اینکه خدا نمی خواد به حکومت ظلم
پایان بده..
راستین :منظور از حکومت ظلم خودشه؟
اینو که شنیدم دیگه منم می خندیدم
محمد سرشو پایین انداخت و رفت شروع به
رقصیدن کرد.
خیلی وسط نیومد محمد همیشه شکاک بوده االنم
وسط نرفت چون مسعود که یه مرد مجرد هست
اینجا حضور داره از نظر اون همه می خوان زن
شو از چنگش در بیارن
جلو تر که رفتم شنیدم پگاه گفت
پگاه: بریم وسط
محمد اما جواب داد
محمد: نه جانم من بیام وسط این همه دختر که چی
بشه من میخوام با پرنسس خودم برقصم…
این جور آدما سیاست های مربوط به خودشون رو
هم دارن معموال زبون چرب و نرمی هم دارن و با
اون به اهداف خودشون می رسن.
ولگا: بچه ها بریم کنار آرنگ و پناه برقصن.
من که نمی رقصیدم اما پناه بلد بود بی اندازه
عشوه نمی ریخت یا طراحی خاصی نداشت خود
معمولیش بود اما همین هم از خیلیا باالتر بود
منم به دست زدن و شاباش اکتفا کردم
اخمو نبودم ولی خیلی هم وا ندادم.
بعد از من متین اومد
مخالف همیشه که خیلی کالس میذاشت االن بی
اندازه صمیمی و راحت با پناه رقصید
معلوم نیست چند دفعه پارتنر رقص هم بودن که تا
این حد هماهنگن..
کنترل این قسمت از دست من خارج هست پناه به
جای اینکه دوست دختر داشته باشه با متین راحت
هست.
ستار به دف زن ها اشاره کرد قطع کنن محلی و
قشنگ می خوند، هر کسی هم به اصالت خودش
برای ما گیلک ها این نوع خوندن و رقصین شادی
آور هست همه ی خانواده م به جز سردار وسط
بودن…
1۵1۷
پناه عاشق شادی بود االنم بعد از خوندن و
رقصیدن از همه تشکر کرد

گروه دف زن گفتن عجله دارن پس برای عقد
آریایی آماده شدیم.
پناه با اون صدای زیباش شروع به خوندن کرد منم
دستاشو گرفته بودم.
من قبال یک ماشینی بودم که طبق برنامهی قبلی یه
سری کارها رو می کرد به تصور خودم الکچری
و با کیفیت ترین زندگی بین اطرافیان خودم و
داشتم اما زندگی که توش شادی نباشه هیچ نمی
ارزه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x