رمان سایه پرستو پارت 128

3.7
(9)

 

توی توصیف حال الانم باید بگم سوار برگ شدم و
به ابرها سفر کردم سبک شاد از اتمسفر بدون
آلودگی دارم بهره میبرم.
این صدای جان بخش پناه بود که توی محیط طنین
انداز شد.
– به نام نامی یزدان
منم متن و حفظ کرده بودم همه ی این کارها برای
خاطر پناهم بود که روزها برنامه ریزی کرده بود
و این سبک و دوست داشت…
بعد از پایان عقد منو پناه همو بغل کردیم
بقیه رومون گل و نقل ریختن.
مسعود هوووکرد.
حلقه هامون و که انداختیم کار خاصی دیگه نداشتیم
کنار گوش پناه گفتم
– اگه میخوای موتور سوار بشی االن وقتشه
پناه بدون درنگ گفت
پناه: آره بریم
به محمد اشاره کردم بیاد
محمد: جان
-بریم
محمد: بزرگواران بریم سمت رستوران که دیر شد
دایی پناه: اجازه بده تا االن که مختص شما بود ما
بیایم کادویی بدیم عکسی بگیریم
خب حق داشت.
محمد: آره آره بفرمایید
همین پروسهی کادو دادن و عکس گرفتن نیم
ساعتی طول کشید.
دایی پناه: خب خوشبخت و پایدار باشید با
اجازهتون ما رفع زحمت کنیم
بابا: کجا به سالمتی آرنگ سالن گرفته
دایی پناه: نه دیگه مزاحم نمیشیم.
بابا: این سال منتظر چنین شبی بودیم ما رو قابل
بدونید.
1۵1۹
پگاه: همگی بیاید خونهی ما تا تایم رستوران
جوون ها هم خوش باشن.
بابا: نه دیگه مزاحم نمیشیم.
دایی پناه دست گرفت و گفت
دایی پناه: اگه اون مزاحمت شام که بیشتر مزاحمت
محسوب میشه پس ما هم…
مارینا خانم جلو اومد
ماریناخانم: االن من بی طرف به حساب میام
تشریف بیارید خونه ی ما نزدیک به رستوران هم
هست ۸ راه بیوفتیم میرسیم تا یه گلویی تازه کنید
ساعت ۸ شده…
بابا: من که حرفی ندارم
مارینا خانم : پگاه جان ما مزاحم شما نمیشیم یه
خواهر داری اونم یک بار عروس میشه شما برید
به دور دورتون برسید برو خوش باش دختر جون
ما هم االن یه عده آدم سن باالی بی حوصله ایم
کنار هم باشیم بهتره اعصاب شما ها رو بهم
نمیریزیم.
پگاه: نفرمایید
ماریناخانم نقش میانجی گر رو ایفا کرد و خوب هم
شرایط و تونست کنترل کنه
جلوی که رسیدیم مسعود اومد خدافظی کنه
جدی گفتم
– کجا هر جایی که ما بریم تو هم میای!
پناه: خیلی زود اومدی حاال هم می خوای بری
راست شو بگو میخوای ما رو به کدوم مهمونی
بفروشی؟
مسعود: ماشین نیاوردم با آژانس هم سخته.
مستانه: این همه ماشین هر کدوم یکی دوتا جای
خالی دارن…
پناه: ایول ماشین نیاوردم… یعنی با این دلیل می
خواستی ما رو دور بزنی؟ آرنگ جان سوییچ پاژن
و تقدیمشون کن…
منم که از خدا خواسته کسی هم نبود ماشین و بیاره
حداقل مسعود تو رانندگی جو گیر نیست…
سوییچ جلوش گرفتم و گفتم
– بفرما
مسعود: این چیه؟
پناه: چی فکر کردی ما احترام خاصی برای
مهمونامون قائلیم، سختیو به جون میخریم اما
عزیزای دلمون باید در آسایش باشن تو با ماشین
برو ما با موتور میایم…
مسعود که متوجه قصد ما نشده بود، خودشو عقب
کشید و گفت
مسعود: نه نه اصال حرفشم نزنید من با موتور میام
تازه ماشین شهاب هم که جا داره.
1۵1۸
متین: تو ساده نبودی شاید روزهی ماه رمضون
فشار آورده، اما چشمای قرمزت حرفی واسه گفتن
داره پ تی ؟
ِ
سر نکنه چ
باید خیلی احمق باشی که قرمزی رو به این
موضوع ربط بدی، متین ادامه داد
متین :اینا برنامه داشتن دنبال یه راننده بودن
مسعود خندید
مسعود: آهان پس من خر مفتم
– دور از جون
مسعود: دور از جون خر!
– نگو پسر سوار شو بریم.
مسعود: کجا بریم.
متین: االن یه جای نزدیک ولی شب بریم ویالی
من آرتین هم منتظره…
– االن تهرانه
متین: آره
– چرا نیاوردیش؟
متین: دیگه…
حرف متین و قطع کردم
– من اطالع نداشتم این کوتاهی از جانب تو و
پناه بوده همین االن زنگ بزن قرار بزار اونم
بیاد..
متین: باشه مرسی
پناه: بریم لواسون
مسعود: پناه دوره من یه جا همین دور و بر بلدم
هم نزدیک هم خیلی دنج و راحت میتونیم بزنیم
بکوبیم.
– پس لوکیشن و از گوگل مپ برای متین بفرست
تا با آرتین هماهنگ شه جلو هم بیوفت تو راه
بلدمون باش.
مسعود رفت داخل ماشین، داشتم بچه ها رو راهی
میکردم که تو یه حرکت استارت زد و راه افتاد
بعد سرشو از شیشه بیرون انداخت با صدای بلند
گفت
مسعود: عروس و داماد عزیز با خر پرنده تشریف
ببرید.
پناه سمت خیابون دوید
پناه: عه رفت آرنگ، مسعود رفت، عه موتورم
برد…
محمد: شما با ماشین ما برید مسعود دیگه خل
بازیش گل کرد ما با گیلدا میایم.
– شماها برید برمیگرده.
پناه دلخور گفت
پناه: نامرد رفت دستم بهش نرسه کچلش میکنم کلی
برنامه ریخته بودم.
خونسرد گفتم
– برمیگرده
همه هاج و واج بودن که مسعود بوق بوق کنان
دور زد از ماشین پیاده شد و رفت

خودش تکی
موتور و پایین بیاره…
1۵۲۵
همزمان که موتور و پایین میآورد گفت
مسعود: خوب حرص خوردی عروس خانم با من
کل کل نکن آرنگ بی آزار و دیدی من بی کلهام…
پناه: دستم بهت نرسه!
شهاب رفت کمک مسعود باهم موتور و پایین
آوردن.
رفتم سمت مسعود و گفتم
– داری نگرانم میکنی تو تا سرکوچه هم پیاده…
سریع گفت
مسعود: داداش به فکر من نباش برو حالتو ببر
امروز و دریاب…
– مسعود تو آدم همیشگی نیستم
مسعود سمت پناه با صدای بلند گفت
مسعود: پناه بیا این شوهرتو جمع کن داره شکنجه
میکنه، آقا تو فضولی مگه من با کی قرار داشتم
بر بزنی
نکنه میخوای دوست دختر منو مثل قبل ُ
پناه: آرنگ اون مثل دیوار شکسته میمونه حرف
بزنی میریزه روت دم پرش نشو…
مسعود التی گفت
مسعود: ببین قبل از اینکه شوهر تو باشه دوست
من بوده…
پناه شونه باال انداخت
پناه: من چیکنم خودت داری زیر آب میزنی
دست پناه و گرفتم رفتیم سمت موتور اینارو به
حال خودشون میذاشتم تا فردا صبح کل کل
میکردن
پگاه: پناه لباستو جمع کن گیر نکنه.
پناه: از زیر ساپورت دارم کامل باال میکشم.
با پناه سوار شدیم مسعود جلو ماهم از پشت سرش
بوق بوق کنان راه افتادیم.
شدت وزش باد زیاد بود با صدای بلند گفتم
– پناه پشت من پناه بگیر سرما نخوری
پناه: نه حال میده…
پناه دستاشو به کمرم قفل کرده بود و خودشو بهم
چسبونده بود بی قید از اینکه همه نگاه میکنن
رانندگیمو میکردم.
مسعود صدای ضبط و تا ته زیاد کرده بود ماهم
خیلی راحت میشنیدیم.
پناه: عـــه آرنگ آهنگ “ستاره آی ستاره” من
عاشق آهنگهای گروه آریانم کلی باهاشون خاطره
دارم.
– منم دوست دارم
پناه: پس بیا باهم بخونیم.
1۵۲1
با صدای بلند می خوندیم پناه دستاشو باز کرده بود
داشت آزادانه توی هوا می چرخوند
یه کم هیجان قاطی رانندگی م کردم جیغ های خفه
ی پناه بلند شد…
تا به مقصدی که مسعود گفته بود برسیم هوا رو به
تاریکی رفت مجبور شدیم مدت کوتاهی بمونیم.
به رستوران که رسیدیم عطسه های پی در پی پناه
شروع شد…
هدیه خانم: کدوم آدم عاقلی االن موتور سواری
میکنه؟
پناه: اتفاقا خیلی حال داد یه دفعه س
هدیه: تو مریض بشی مگه میشه جمعت کرد تازه
شکون نداره شب عقد آدم ناخوش بشه.
پناه تخس و جدی گفت
پناه: مامان کوفت نکن مریض نمیشم
قبل از شام همه نوشیدنی سفارش دادن که پناه گفت
برای من یه قوری چای بگیر
عمه عادله: تو چرا سرخ شدی با این همه آرایش
هم مشخصه رنگت برافروخته شده.
پناه: خوبم
دست پناه و از زیر میز گرفتم متوجه شدم گرمه
مسعود کنار گوشم گفت
مسعود: صدای پناه برگشته سرماخورده ولی داره
فیلم میاد بگو زودتر شام و بیارن.
چند دقیقه بعد سرفه به عطسه اضافه شد
دم گوش مسعود گفتم
– تو برو بگو زود بیارن
مسعود بلند شد برای پناه چای ریختم
پگاه: آبجی خوبی ؟
پناه: آره عالی
مارینا خانم: استرس ندید باد بهاری بی آزاره
خواستن خوش باشن همینا برای آدم می مونه
زن دایی پناه: کاش شالی شنلی می پوشیدی باد به
گوشات نمی خورد
هدیه خانم با طعنه گفت
هدیه خانم: خدا نکنه خواهر بال به دور ماها که
ملیم
ُ
می پوشیم اُ
نازبانو: نه ظهر هوا گرم بود فکر نمی کردن دم
غروب باد بیوفته از جون عزیزتر چی هست همه
جون شون و دوست دارن
عمه عادله: آرنگ ما که میریم شب رفتید خونه
آویشن دم کن با عسل بده پناه بخوره
هدیه خانم گفت: امشب اومد خونه خودم انجام
میدم.
این یعنی خونهی من حق نداره بیاد
1۵۲۲
عمه عادله به حالت نمایشی زد روی گوشش و
گفت
عمه عادله: درست شنیدم تو با من یکه بدو کردی
؟
هدیه خانم با خنده گفت
هدیه خانم: عمه خانوم از قدیم گفتن دختر و عقد
نامهش تا شب عروسی خونهی پدرش میمونن من
حاال نمی دونم شما دختراتون و چطوری
میفرستید ما که سیر نشدیم زود ول کنیم…
عمه عادله: خانم جان صیغه و عقد یه فرقهایی
داره اینا هم که قرار نیست شیش سال نامزد باشن
سرماه عروسی میگیرن از قدیم گفتن دختر خونهی
نامزد نره تا حامله نشه حاالم به فرض محال پناه
حاملهم شد نهایت میگیم بچه اول نه ماهگی دنیا
اومده نه و کامل پر نکرده…
حرف عمه همانا رو هوا رفتن جمع همانا
جو میز به شدت سنگین شد.
شام و که آوردن پناه حتی نتونست چشماشو باز
نگه داره.
آرتین : پناه به نظرم برو دکتر
متین: آره آرنگ تا االن الکی دست دست کردیم
این حالش خوب نیست.
دست مو سمت پیشونی پناه بردم ، داغ بود
پناه : نه اوکیم خیلی خستهم
پناه رودربایستی می کرد
بلند شدم دست شو گرفتم
– تو تب داری میسوزی پاشو ببینم.
هدیه خانم: منم میام.
با کمال احترام گفتم
– نگران نباشید مراقبم شما بفرمایید مهمون
نشسته.
بعد رو به جمع گفتم
– عزیزان معذرت میخوام ببخشید
بابا: ما رو بی خبر نذار
-باشه از اینجا برید خونه…
بابا: نه پسر ما باید بریم.
یه خداحافظی سر سری کردم.
متین: منم میام.
– بابا کار خاصی نیست که لشکر کشی کنیم.
مسعود: نه متین تو بمون من میرم که موتور هم
ببرم.
– باشه تو بیا…
راستین: دمت جیز منم میام موتور بازی و عشقه.
جدی گفتم
– بشین سر جات تو خیابون خطر داره
1۵۲۳
سه تایی سمت درمانگاه شبانه روزی رفتیم
تا به نوبتمون بشه و کار به معاینه برسه تب پناه
به ۴۵ رسید…
دکتر: گوشاش چرک کرده هر 1۲ ساعت آمپول
داره براش آنتی بیوتیک نوشتم حتما باید سر
ساعت تزریق بشه.
پناه دستمو گرفت
پناه:آمپول نه
دکتر: عروس خانم آمپول نمی زنی مستقیم برو
بستری شو، نامه بستری بنویسم؟
پناه : نه همون آمپول خوبه ولی تو یه مرحله باشه.
دکتر: نمیشه ۴ مرحلهس
دارو ها رو گرفتم اما نتونستم کنارش باشم سالن
تزریقات شلوغ بود…
اومدم کنار مسعود نشستم.
مسعود : بهتره ؟
– فعال که تازه آمپول زده.
مسعود: چشم خورد.
– بی احتیاطی خودمون و پای مردم نذار.
مسعود: تو که به هیچ چیز اعتقاد نداری
– خرافه پرست نباش پسر جان حداقل با اون
مدرک که باهاش کلی پز میدی خرافه پرست
نباش.
بعد گفتم
– حاال تو بگو
مسعود: وقت ناخن کشیدن من شد؟ بیا بکش
-من فوضول زندگیت نیستم دوستانه بگم نگرانم
تو امروز یا اصفهان بود یا تصادف کردی..
مسعود: مغازه داییم آتیش گرفته
می دونستم دایی هاش یا مکانیک یا لوازم فروش
هستن… نگران پرسیدم
-خب چی شده بخیر گذشت؟
مسعود: چال سرویسش راه فرار داشته ولی تا در
بره چند تا انفجار میشه اینو به در و دیوار می
کوبه، آرنگ زرنگی کرده ورزشکار بودن به
کارش اومد با همون وضع خودشو بیرون میکشه
تا 1۵ صبح بیهوش بود…
– االن چطوره ؟
مسعود: بهتره.
1۵۲4مغازهش ؟
چشمامو غمگین باز و بسته کردم.
– شاگردش چی شده
مسعود: اسکل ها شانس دارن رفته بوده ساندویچ
بگیره کوفت کنه.
با حرص گفتم
– مردک االغ…
مسعود: حیف االغ توی بی خیالی به بوفالو گفته
ِکی
ز
– مستقیم از اصفهان میای؟
مسعود: آره
– حسابی تو زحمت افتادی…
مسعود: نه بابا خدا رو شکر به خیر گذشت
ابولفضل زرنگه از اول هم راه فرار خوب درست
کرده بقیه هم هول و وال افتادن درست کنن…
– پس فردا اداره میای ؟
مسعود : آره ولی اگه ابولفضل و مرخص کنن نمی
تونم قراره نوبت بذاریم نخاع ش آسیب جزعی دیده
یه مدت نیاز به مراقبت داره زنش هم که
حاملهس…
– اوه چه بارداری پر استرسی
مسعود: خدا به همون بچه نگاه کرد.
-نگران نباش برو من کارات و انجام میدم نمی
ذارم آب از آب تکون بخوره…
مسعود: تو هم االن سرت شلوغه.
– گفتم برو من هستم
مسعود: دستت درد نکنه داداش
کار پناه که تموم شد صدام کردن سربع بلند شدم
رفتم دستشو از جلوی در تزریقات گرفتم…
– خوبی ؟
پناه میلرزید
پناه: نه
سوئیچ و دادم به مسعود
– میری ماشین و روشن کنی گرم بشه؟
مسعود: باشه
1۵۲5
کتمو درآوردم پناه پوشید آروم آروم پایین اومدیم
سوار ماشین شدیم صندلی خوابوندم تا پناه
بخوابه…
اینبار کاری و انجام دادم که قطعا فکرشم نمیکردم
جلوی مسعود انجامش بدم، لبمو به پیشونیش
چسبوندم هنوز گرم بود تماس لبمو با بوسهای
خاتمه دادم و کالفه عقب کشیدم، واقعا اشتباه کرده
بودم نباید موتور و میاوردم…
همزمان با مرور این حرف توی سرم تصویر
خندههاس پناه جلوی صورتم جون گرفت و دچار
تردید شدم…
پناه عمیق توی خواب بود وقتی به خونه رسیدیم
هم بیدار نشد منم تالشی نکردم تا از خواب
بیدارش کنم.
بغلش کردم لباسش بلند بود به زحمت سمت
آسانسور رفتم دستام داشت خالی میکرد مجبور
شدم مثل یه بچه بغلش کنم و روی شونهام بذارم تا
بتونم در و باز کنم.
وارد آسانسور شدم و طبقه رو زدم و نگاهم روی
صورت رنگ پریدهی پناه ثابت شد.
با رسیدن به طبقه با لگد در آسانسور و باز کردم
که ولگا و مارینا خانم جلوم سبز شدن.
– سالم
مارینا خانم زد به صورتش
مارینا خانم: وای خاک به سرم چیشده؟
– خوابه، یکی کلید و بگیره در و باز کنه…
ولگا سریع در و باز کرد و بدون معطلی پناه و
سمت اتاق خواب بردم و روی تخت خوابوندم، به
نفس نفس افتادم خوبه چاق نیست…
سایه پرستو
اومدم برم پایین پیش مسعود که ولگا صدام زد
انگاری وسط خونه بود سمت پذیرایی اومدم هر
سهتاشون بودن
– جانم
ولگا: مسعود موتور و انباری گذاشت گفت

ازت
خدافظی کنم، اینم سوئیچ…
گیلدا هم یه سبد گل دستش بود
– این چیه؟
ولگا: آرش فرستاده…
انقدر ذهنم درگیر وضیعت پناه بود که اصال چیزی
برام اهمیت نداشت. گل و از دست گیلدا گرفتم و
روی کانتر گذاشتم
ماریناخانم: کار داشتی خبرمون کن…
– حتما ولی کاری نیست،پناه هم دارو گرفته تا
صبح بهتر میشه…
ماریناخانم: پس ما میریم..
– امروز به زحمت افتادین.
ماریناخانم: نه بابا چه زحمتی…
همه رفتن و من موندم با پناهی که هذیون
میگفت…
لباس خودمو عوض کردم برای پناه هم که لباسی
نداشتم پس از لباس های خودم باید براش
میپوشیدم، به پهلو خوابوندمش از موهاش شروع
کردم…
اول سرشو سبک کردم و هرچی کش و تل و گیره
بود باز کردم یه تکون هم به موهای سرش دادم تا
از هم باز بشه…
زیپ لباسشو گرفتم چون زیپ بلندی داشت راحت
لباسش از تن بیرون آوردم…
1۵۲6
حاال یا باید اجازه میدادم با همین ساپورت بخوابه
یا دل به دریا میزدم…
با اینکه محرمم بود اما حسی بدی داشتم پناه
اجازهای به من نداده بود و من اصال دوست نداشتم
به حریمش تجاوز کنم، سعی کردم چشم بسته
اینکار و انجام بدم تا هم کنترل خودمو از دست ندم
هم عذاب وجدان تجاوز به حریمش و نداشته
باشم…
خوشبختانه موفق شدم، هر چند کنار پناه زیادی بی
طاقت بودم و خوابیدن کنارش هم برام سخت بود
ولی نمیتونستم این لحظههارو از دست بدم،وقتی
پناه توی آغوشم بود قطعا فکر میکردم برنده تمام
مشکالت زندگیم شدم…
بوسهای روی موهاش گذاشتم، کنار گوشش آروم
زمزمه کردم
– قسم میخورم نفسم به نفست وصله…
دستمو روی پیشونیش گذاشتم، یکم از حرارت
بدنش کم شده بود و این خیالمو یکم راحت میکرد.
“پناه”
– کار دارم آرنگ، اذیت نکن.
آرنگ: امروز که مبلها میاد چه وقت قرار
گذاشتن هست؟
– میرسم عزیزم تا راحتیها برسه منم میرسم…
آرنگ کالفه گفت
آرنگ: کارهایی میکنی آدم میمونه چطوری
جمعش کنه…
– عشقم خستهای اذیت نکن، برو خونه استراحت
کن تا مبال برسن منم میام…
آرنگ: من چرا با تو بحث میکنم؟ تو که کار
خودتو میکنی، حاالم نشه قضیه رو تخت و فرش
اتاق خواب…
– همچین میگی انگار من مقصر بودم، خب
طرف بجای فیروزهای آبی کاربنی فرستاده!
ارنگ: در هرصورت من وقت تعویض و ندارم
بیا اگه خوب نبود همین حاال پس بفرست…
– گفتم که باشه باشه بـــــاشه، راستی کارت
دعوتها آماده نشد؟
آرنگ: چرا برات فرستادم
– باشه حله من برم
ارنگ: مواظب خودت باش، خدافظ
1۵۲۷
به آرنگ گفتم برای اسراف نکردن کاغذ، کارت
دعوت دیجیتال درست کنیم.
لباس عقدمو هم دادم همون مزون گفتم خودت
کرایه بده درآمدشون به عروسهای بی بضاعت
کمک کن باالخره اونا بهتر میشناسن که کدوم
عروس قدرت خرید لباس و نداره و گفتم لباس
عروسمو هم همین کارو میکنم ولی کت و شلوار
خواستگاری و دوباره میشه پوشید.
من این رسم و نمیفهمم که عروس باید کلی لباس
بخره که تا یه سال بعد هم لباس نو داشته باشه،
همون لباسهای که از چابهار خریدم و هنوز
نپوشیدم…
اعتقادی به مصرف گرایی ندارن مخصوصا که
صنعت مد و پوشاک جزء آسیب زنندهترین
صنعتهای دنیا به طبیعت شده.
به نظرم افراد تحصیل کرده و اهل مطالعه این
مسئله رو باید رواج بدن ماها نباید سعی کنیم
صنعت مد به این شکل پیش بره، یعنی چی که تا
یه لباس پاره یا کهنه نشده با دوبار پوشیدن کنار
بذاریمش، این اعتقاداتمو با آرنگ درمیون گذاشتم
و همین باعث شد تا خرید خاصی نداشته باشیم…
نیم ستی که آرنگ گرفته بود خیلی زیبا بود،
هرچقدر مامان گفت سرویس طال بخر قبول نکردم

منو آرنگ داشتیم باهم زندگی رو میساختیم منم
جهاز خاصی نمیبردم پس از این طرف خیلی
هزینههارو کم کردم شاید کل مراسمات ما به
اندازه یه عقد هزینه برداره…
سایه پرستو
324اهل تیغ زدن آرنگ نبودم اما بهش گفتم ببینم داری
بیخیال میشی قطعا رویهام و عوض میکنم…
جلوی کلینیک دکتر رستمی پارک کردم، امروز به
یه سکسلوژیست قرار مشاوره دارم…
حالت های آرنگ داره نگران کننده میشه، چون
پرونده دارم دقیقا سر ساعت رفتم…
پروندهمون دست مشاور بود و بعد از سالم و
احوال پرسی از حالت های آرنگ پرسید که منم
شروع به توضیح کردن
– خانم دکتر، یه حالتهای عجیبی داره، من
تقریبا خوابم سنگینه اما حس میکنم کنار هم که
هستیم تا صبح نمیخوابه و خیلی داره خودشو
کنترل میکنه.
دکتر: نزدیکی هم داشتید؟
– نه بیشتر نزدیکیمون در حد بغل کردن ۰ یا
1۵ دقیقهای بوده و بوسههای کوتاه من میدونم
که منقلب میشه،عرق میکنه اما خودشو کنترل
سایه پرستو
3243
3243
@romandl
میکنه نمیتونه نزدیک بشه یه بار بهم گفت من
میترسم از خودم میترسم
1۵۲۹
دکتر دقیق به حرفم گوش داد و بعد گفت
دکتر: از این موارد داشتیم بعضی از افراد تصمیم
میگیرن توی نامزدی نزدیک نشن تا سبک
رابطهشون لو نره یا مثال عدم نعوظ دارن…
– نه این مورد دوم نیست چون تغییر حالتش
بعضی مواقع حتی از روی لباس هم مشخصه
ما نامزدی طوالنی هم نداریم که بترسه هفته
بعد عروسیمون هست…
دکتر: معموال نامزدی اوج هیجانات یه نفر هست
اگه اون تخلیه نشه خب یعنی یه مشکلی هست حاال
شما خودت هم میگی خودکنترلی داره، ما باید دلیل
خودکنترلیشو پیدا کنیم، به نظرم این هفته کاری
نکن تا بعد از ازدواج اگه ادامه پیدا کرد باهاش
صحبت میکنی و باهم میاید پیش من یا هرکس
دیگهای که خودش دوست داره…
– پس االن من کاری نکنم؟
دکتر: اگه خیلی عجله داری میخواید قبل از
عروسی بیاید.
– نه احتمال میدم ناراحت بشه یا بهش بربخوره.
دکتر: بربخوره مسئلهای نیست و قانعش میکنیم اما
من به یه دلیل اصراری به زود اومدن ندارم چون
هم میگی حالت عدم نعوظ توش دیده نمیشه هم
اینکه گاهی وقتا مردها به دلیلی لج میکنن مثال
طعنه و کنایه از طرف یکی از بستگان…
– آره شاید چون مادرم هربار باهم بودیم متلک
میانداخت…
دکتر: اما این یه دلیل صددرصد نیست… بعد از
ازدواج هروقت چالشهای جنسی داشتی من اینجا
هستم و بهت کمک میکنم.
– مرسی خانم دکتر…
از مطب بیرون اومدم بدون معطلی سمت
خونه مون رفتم که تا موقع رسیدن راحتیها اونجا
باشم.
من که رسیدم کارگرها داشتن راحتیهارو میبردن
بالا، با آسانسور باال رفتم آرنگ اخم کرده به در
تکیه داده بود…
– قیافشو…
جدی گفت
آرنگ: بیا تو…
اداشو درآوردم.
– بیا تو…
رفتم داخل کارگرها راحتیهارو سرجاش گذاشته
بودن اول رفتم چک کردم…
آرنگ: متین داره میاد
آرنگ: اینجا￾کجا؟
– واسه چی؟
آرنگ:نگفت فقط گفت ولگا هم باشه…
ابروهام بابا پرید.
– پس بگو تو چرا سیمهات قاطی کرده،باز یکی
اسم از دخترا آورد تو اعصابت بهم ریخت؟
درست کن اخالقتو…
1۵۲۸
در زدن و ولگا اومد و همین باعث شد آرنگ به
یه نگاه تیز غنیمت کنه و جوابمو نده…
ولگا: سالم چیشده؟ عـــه راحتیهارو چه
خوشگله…
– مرسی، متین زنگ زده باهامون کار داره…
ولگا:کی میاد؟
آرنگ: رسید میبینی ما چه بدونیم!
ولگا: تو چرا سگ شدی؟
– بریم سمت تراس بشینیم کولر و سرویس
نکرده گرمه…
اینبار نگاه تیز من بود که نسیب آرنگ شد ولی
خب دوتا مغرور بهم خورده بودیم پس طبیعی بود
که توجه نکنیم…
رفتیم سمت تراس آرنگ جلومون میوه
گذاشت،واقعا نمیدونم چرا برای من توی قیافه بود
شاید چون هردفعه هرجایی رفتم بهش گفتم و اینبار
هم چنین توقعی داشت که اگه این باشه آبمون توی
یه جوب نمیره یا به من اعتماد داره یا نداره..
ولگا عکس لباسهاشون و با ذوق نشون میداد…
ولگا: پناه اینجا نیستی؟
– نه هستم…
ولگا: آراشگرت نگفت کی برای رنگ بری؟
– نمیدونم اصال برم یا نه…
ولگا: آرنگ اجازه نمیده؟
– نه گفته هرچی خودت دوست داری.
ولگا: پس یه آمبره بگو برات دربیاره، کلی تغییر
میکنی…
– رنگ سن و باال میبره.
ولگا: به جاش به شنیون جلوه میده.
– اگه خوشم نیومد؟
ولگا: خوشت میاد، راستی موهاتو باز میخوای
درست کنی یا بسته؟
– بسته خرداد ماه اونجا هوا شرجیه حتما بسته
که گرمم نشه..
ولگا: پس تاج بلند بگیر
– نه تاج کوتاه برداشتم گفتم فرق وسط هم باز
کنه که با عقد متفاوت باشه
ولگا: آره فرق وسط بهت میاد…
سری به نشونه تایید تکون دادم
ولگا: برای حنابندون میخوای لباس جدا بپوشی؟
– نه آرنگ گفت خسته میشی خودمم لباس
عوض کردن و دوست ندارم یعمی که چی
مگه صحنهی نمایش…
ولگا: باشه، ما هم آراشگاهمون رشت هست.
– ولگا دیر نکنید چون قرار هست عکس بگیریم
شب بشه زیاد ویو خاصی نداره
ولگا: اوکیه نگران نباش، ماه عسلتون کجا شد؟
– االن که دوتامون مرخصی نداریم قرار شد بعدا
تا سمت اردبیل و سبالن بریم بازم مشخص
نیست.
آرنگ: بچهها متین اومد…
1۵۳۵
به رسم صاحبخونه بودن بلند شدم تا جلوی در
رفتم، از چهره متین مشخص بود که حسابی
خوشحال بود.
– سالم خیر باشه.
متین: سالم خیره، ولگا اومده؟
– آره بریم سر تراس..
آرنگ: بفرمایید.
حرکت کردیم سمت تراس
ولگا: سالم چطوری؟ چی شده؟
متین: صبرکن از راه برسم.
آرنگ: بفرمایید بشینید.
همین که نشستن همراه آرنگ وسایل پذیرایی و
آوردم…
وقتی من و آرنگ هم نشستیم متین از داخل کیفش
یه سری برگه درآورد و گذاشت جلوی ولگا…
ولگا نگاهشون کرد و بعد جیغ کشید
ولگا: وای چطوری گرفتیشون؟
متین: دیگه دیگه
ولگا: آرنگ نگاه کن سفته هامه، وای خدا راحت
شدم دیگه نمیتونن ازم شکایت کننن.
ولگا بلند شد و شروع کرد باال پایین پریدن راه
میرفت توی تراس و انگار هنوز باورش نشده
بود.
ولگا: متین مرسی، وای هنوز باورم نمیشه…
متین: باورت بشه دیگه اوکی شد.
آرنگ سفتههارو برداشت خوند.
ولگا: من برم به مامان و گیلدا بگم
آرنگ: برو
همین که آرنگ مطمئن شد ولگا رفته، سفتههارو
توی دستش تکون داد و روبه متین گفت
آرنگ: چطوری ؟
اگه این سوال و نمیپرسید شک میکردم.
متین: چی چطوری؟
پوزخندی زد
آرنگ: دلیل افزایش صادرات غیرنفتی…
اینو که گفت متین خودشو جمع کرد
متین: حاال
آرنگ کامل به صندلی تکیه داد
آرنگ: من ولگا نیستم که با دیگه دیگه و حاال حاال
سرمو گرم کنی، سفتههارو چطوری گرفتی؟ این
مردم بدون سود تف هم کف دست همدیگه
نمیاندازن، اگه مبلغی بینتون رد و بدل شده بگو
ما دینمون و به جا بیاریم،اگه کوپنی خرج کردی

 

بگو جبران کنیم، هیچوقت کسی از چنین سود
واضحی دل نمیکنه، 1۵۵ تومن خرج وکیل کنه ۳
تومن و زنده کرده هیچ، کامل هزینههای دادگاهی
روهم میتونه بگیره پس بگو چی هزینه کردی
متین: هیچی نه پولی دادم نه بلیطی خرج کردم.
1۵۳1
آرنگ بلند شد و داخل خونه رفت، آرنگ که رفت
متین پرسید
متین: کجا رفت؟
شونه باال انداختم و باالخره سکوتم و شکستم
– نمیدونم
به میز اشاره کردم
– یه چیزی بخور…
من خوب میدونستم متین چطوری سفتههارو گرفته
اینا یا شرخر اجیر میکنن یا پرستو… بعضی
وقتها یه آتو از طرف دارن با همون کارشون و
پیش میبرن که اگه آرنگ بفهمه حسابی عصبی
میشه چون خودم یه بار پیشنهاد دادم و اون گفت
ولگا حقشه، اشتباه کرده حاال هم باید جبران کنیم
اگه ولگا نمیدونست قضیه فرق داشت اما آگاهانه
جلو رفته پس هرکسی تاوان خریتشو باید نقدا
پرداخت کنه.
تو فاصلهی رفت و برگشت آرنگ داشتم فکر
میکردم که اگه آرنگ متوجهی روش گرفتن
سفتهها شد چطوری بهش بفهمونم که متین از
بحثهای بینمون بیخبر بوده و نمیدونسته اون از
اعتقادات آرنگ بیخبره…
توی افکار خودن غرق بودم که آرنگ با یه دسته
چک و خودکار اومد.
هی وای من این بدترین کاری بود که میتونست
انجام بده، آرنگ االن از دیدگاه خودش میخواست
این قضیه رو حل کنه،دیدگاهی که کامال توهین به
متین محسوب میشد حداقل من میدونستم متین چقدر
از این کار بدش میاد.
آرنگ روی صندلی نشست
آرنگ: متین منو مارینا جان هیچکدوم زیر دین
کسی نمیمونیم، اول از همه ممنونم بابت زحمتی
که کشیدی و در مرحله دوم ازت میخوام بگی
چقدر هزینه کردی بیرودربایستی االن امکانش
نیست و منم چک روز نمینویسم برای اول مرداد
تاریخ میزنم که شرمندهت نشم…
متین با خندهای که حدس زدم حرص عمیقی پشتش
هست گفت
متین: آرنگ چرا چوبکاری میکنی…
آرنگ اینبار نگاه جدی بهم انداخت و گفت
آرنگ: پناه میدونه من روی مسائل مالی شوخی
ندارم.
شاید میخواست تاییدش کنم، اما توی این موضوع
دخالت من اشتباهه محض بود چون دو طرف توقع
دفاع از من داشتن پس سکوت کردم.
متین: پسر بنظرت چه دلیلی وجود داره که من
دروغ بگم؟ بابا من یه ریالم خرج نکردم…
آرنگ خودکار و دسته چک و روی میز گذاشت و
گفت
آرنگ: باالخره یه کاری کردی درسته؟
1۵۳۲
بعد از حرفش نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت
آرنگ: نکنه با ایدههای غیراخالقی پناه پیش رفتی
؟
انگار متین چندان از لفظ آرنگ خوشش نیومد
متین: البته گفتن “ایده غیراخالقی پناه” به نظرم
اصال درست نیست، ما یکسری روش داریم که
بنیانگذارش پناه نیست پس نسبت دادنش به پناه و
خیلی درست نمیدونم… و اینکه از طریق اون
روشها هم اقدام نکردم، حاجی من از طریق گفت
و گو حلش کردم…
این دفاع جانانه متین از من باعث شد یکم رنگ
نگاه آرنگ عوض بشه.
آرنگ: متین ازت ممنونم اما به عنوان کسی که یه
جورایی خودمو در برابر بچهها مسئول میدونم باید
بدونم متن گفت و گو چی بوده تا سر راحت زمین
بذارم.
متین کالفه شده بود
متین: چرا خودتو درگیر میکنی ما همکاریم
صحبت کردیم حل شد.
متین یه گنده باال آورده وگرنه تا ته ماجرا رو
میگفت کلی روش ادعا هم میزد، شیپور جنگ توی

 

گوشم به صدا دراومد بنظرم اگه بشه اینجا

موضوع رو جمع کرد بهتره حرف بزنم و وارد
ماجرا بشم
– خب بنظرم بیشتر این بحث و کش ندیم، آرنگ
جان من خودم بعدا با متین حرف میزنم نگران
نباش…
یه جورایی سعی کردم با آرامش بحث و اوکی کنم
متین نفس عمیقی کشید اما آرنگ جدی بهم نگاه
کرد
آرنگ: نه عزیزم تو که میدونی مسئله ای ذهنم و
درگیر کنه خوابم نمیبره.
اخمای منم اینبار رفت توی هم قرار نبود کوتاه
بیاد… رو به متین گفت
آرنگ: بگو پسر جان فکر منو خراب نکن…
متین: آرنگ مشاور من یه پیشنهاد داد که از همون
طریق هم وارد شد برای گرفتن سفتهها من دخالت
مستقیم نداشتم.
آرنگ:خـــب؟
متین: گفتش که ولگا پارتنر متین بوده اون تایم هم
به لج دعوایی که داشتن با تو قرارداد بسته حاال هم
اگه میخوای به گوش متین نرسه و گندش باال نیاد
سفتههارو بده…
چشمامو از حرص محکم باز و بسته کردم…
نگاهم و از روی متین چرخوندم سمت ارنگی که
اخماش وحشتناک توی هم رفته بود و صورتش
روبه کبودی میرفت.
ارنگ:تو خیلی اشتباه کردی، این مصداق بارز
دروغ گفتنه اصال به جز اون برای چی خودتو
پارتنر ولگا معرفی کردی تا همه با این چشم به
شما نگاه کنن و توی شهر شایعهای این چنینی
گسترش پیدا کنه؟ متین عید هم بهت گفتم پر و
پاچه تو جمع کن…
1۵۳۳
لحن متین هم جدی شد…
ِ
متین: آرنگ چی فکرکردی؟ ولگا یه بازیگر
آماتوره این منم که اگه این موضوع پخش بشه
برای سابقه کاریم بد میشه، چرا لطف منو نمیبینی
جاش به اون قسمت پارتنر گیر دادی من همهی
اینارو گفتم برای اینکه پای ولگا به دادگاه باز نشه
نکنه خسته بشه و وا بده..
آرنگ: تا وقتی من هستم وا دادنی درمیان نیست.
متین پوزخندی زد
متین: خیلی خودتو باال میگیری آرنگ با من
درست صحبت کن، هرچی گفتی به احترام پناه
قورت دادم برای کی داری یقه جر میدی؟ولگا؟
اصال پرسید چطوری سفتههارو گرفتی ؟ نه چون
فقط خودش و آزادیش براش مهمه… وا دادنی
درمیان نیست چیه حاجی؟ ولگا همین االنم وا داده
که سفته چند میلیاردی دسته بقیه داشته، به پناه نگاه
کردی فکر کردی ولگا هم همینجوریه؟ پناه من
بهش حرف میزدم چشم بسته قبول میکرد منی که
ادعام گوش فلک و پر کرده پناه توی سرم بزنه
سر بلند نمیکنم… تو و ولگا هم همینجوری
هستین؟ ما که اونجوری بودیم سر ازدواجتون
خودمو جر دادم راه خودشو رفت… میدونی چیه
آرنگ دسته خودت نیست یه زندگی ماشینی داشتی
با کسی در ارتباط نبودی ازجامعه خبر نداری یه
هفته همین ولگا وا نده تون و ول کردیم گوه باال
آورد تازه کامل هم ول نکرده بودیم…
آرنگ: متین حرف دهنتو بفهم…
– آرنگ…
آرنگ سمت من چشم غره رفت، حاال روبه روی
هم ایستاده بودن که متین با حرص گفت
متین: چشم غره نرو، چه من بودم چه نبودم به پناه
چشم غره نرو سبک سری و یکی دیگه کرده
همهمون و گرفتار کرده چشم غرهشو برای پناه
نرو…
اینبار انگشت اشارهش و جلوی صورت آرنگ
تکون داد
متین: آرنگ این تویی که باید حرف دهنتو بفهمی،
پناه بدون تا آرنگ از من عذرخواهی نکنه دیگه
منو اینجا نمیبینی، عروسیتون هم نمیام نوکر
جلوی درتون نیستم که… اینکارم چون سر اتفاقات
عید عذاب وجدان داشتم انجام دادم و ِاال با ولگا
همکالم بشی باید صدقه بدی،اسمشو صدا میکنی
سگ میشه پاچهتو میگیره…
زیرلب غر زد
متین: دختر مثل دسته گل دادیم حرف نمیزنیم
اونوقت برای ولگا دریده طلب داره همون دیگه از
قدیم گفتن نسیه خور پر افاده باش تا بقیه هم حساب
ببرن …
1۵۳4
آرنگ: متین توی خونهی من صداتو بلند نکن.
متین: صاحب خونهای که برای ولگا به زنش
چشم غره بره احترام و پشت در گذاشته، من هنوز
انقدر بی لیاقت نشدم که برای کار درستم
بازخواست بشم، این قدر قدرت دارم که اسمم لرزه
به جون بچهها بندازه، خودم جلو نرفتم ولی سفته
دستته… طرف به زن و بچههای هنرمندا رحم
نمیکنه برو خدا تو شکرکن خودمو خرج کردم…
آرنگ: خرج نمیکردی عمو…
اینبار دیگه نتونستم سکوت کنم
– آرنگ بسه حتما باید ولگارو به ۴ میخ
میکشیدن؟ متین تو برو من کار دارم…
متین سری تکون داد و بعد گفت
متین: پناه بخدا که به خاطر تو احترام شوهرتو
نگه داشتم، ولی من گفتم این آدم لیاقت تورو نداره
نمیخوام با ولگا هم سنگت کنم ولی جای ضرر و
از هرجا بگیری منفعته…
اینبار صدای آرنگ باالتر رفت و پر از خشم گفت
آرنگ: پسر جون ببین داری راجعبه چی حرف
میزنی
متین: صداتو برای من بلند نکن بیا پایین ببینم
الان وقتی آرنگ داره زور میگه و بخاطره ولگا
منو زمین میکوبه موندن من جایز هست؟ قطعا
نه… آدمی که چاک دهنشد نتونه بسته نگه داره
لیاقت صبوری نداره…
بدون اشک از تراس خارج شدم آرنگ هراسون
گفت
آرنگ: پناه چیشد؟ کجا؟؟؟؟
متین با عصبانیت از خونه بیرون رفت، منم شال و
کیفمو برداشتم آرنگ تا متوجه ماجرا شد با خشم
غرید
آرنگ: به جان خودم بری من آدم دنبال اومدن
نیستم.
چرخیدم سمتش زل زدم به چشماش و عصبی گفتم
– یه ربع توی دعواتون سکوت کردم پس بدون
اونی که داره میره فکر همه جاشو کرده… یا
جلوی متین از من معذرت خواهی میکنی به
متین هم میگی اشتباه کردی یا منو دیدی پشت
سرتو دیدی
در خونه رو باز کردم داخل راه پله بودم که آرنگ
گفت
آرنگ: گفته باشم در خونهی من به روی همه باز
هست ولی اونی که میره برگشتش با خودشه…
این یعنی اتمام حجت آدم یا دعوا رو نباید شروع
کنه یا وسطش نباید کم بیاره، االنم من فکر تا
آخرش که حتی کل ماجرا بهم بخوره از همه حرف
بشنوم کردم ولی بحث ضرر و منفعت هست…
آرنگ که بخاطره ولگا منو پیش متینی که میدونه
کلی ازش واسه ازدواجمون حرف شنیدم خرد
میکنه پس یعنی اعالن جنگ…
1۵۳5
کلید آپارتمان و از کیفم درآوردم، من بی ادب و
گستاخ نبودم که پرت کنم وگرنه االن جاش بود
محکم بکوبم توی صورتش، کلید و گذاشتم جلوی
در خونه..

– خداحافظ آرنگ راستگو، مثل اینکه تو توان
نگهداشتن دوتا هندونه توی یه دست و نداری
پس بهتره یه کدوم و زمین بذاری…
منتظر آسانسور نموندم ۶ طبقه رو با پله اومدم
حس فروخته شدن و داشتم نفس هام با هق هق
همراه شده بود متین داخل کوچه نبود…
سرمو باال گرفتم دیدم آرنگ از بالکن نگاه میکنه
سرمو دزدیدم و سوار ماشین شدم با آخرین سرعت
سمت خونه روندم تا خود خونه زار زدم دلم
شکسته بود…
هیچ یادم نمیره که آرنگ گفت هر کسی میخواد
بره ، بره من دنبالش نمیرم تا خونه چشمم به
گوشی خشک شد دلم موند که آرنگ یه زنگ
بزنه…
اما نشد، صورتمو پاک کردم و باال رفتم جلوی در
خونه کفش محمد، پگاه و راستین بود
به به پکیجم برای امشب تکمیل شد همینو کم
داشتم.
l
با این چشمهای پف کرده چی بگم؟
یه کم جلوی در گنگ وایستادم ولش کن از پله ها
پایین برگشتم اما یهو به سرم زد تا کی باید فرار
کنم؟
با این حال برگردم خیابون که چی بشه؟ تصادف
کنم و کلی خسارت به بار بیاد دوباره پله های رفته
رو برگشتم کلید انداختم در و باز کردم…
– سالم
پگاه وسط راه رو بود
پگاه: س…الم وا تو چرا گریه کردی؟
مامان با شنیدن این حرف جلو
مامان: عه وا چی شده چرا چشمات یه کاسه خون
شده؟ با آرنگ دعوات شده؟ راست شو بگو…
حاال دیگه نخود آش محمد هم جلو اومد
محمد : پناه چی شده؟ تصادف کردی؟
– نه اعصابم خورده…
سمت آشپزخونه رفتم یه لیوان آب ریختم
مامان: اعصاب خوردی بی دلیل که نیست، یا
اتفاقی باید افتاده باشه آدم که رو هوا اعصابش بهم
نمیخوره…
آب و نوشیدم، مثال امروز راحتیهام اومده با
آرنگ آشتی هم کنم تا هروقت اون راحتیهارو
نگاه کنم یاد دعوای امروز بیوفتم… لعنتی چه روز
مزخرفی بود.
مامان با صدای بلند گفت
مامان: چرا ماتت برده حرف بزن، با آرنگ
دعوات شده؟
– عـــه ترسیدم، گفتم که نه دعوام نشده،

راحتیهارو آوردن…
پگاه: این گریه داره

با ناراحتی روبه پگاه گفتم

– بله وقتی اونی که سفارش دادی و نزدن و حاال
یه هفته مونده به مراسم چی کنم؟ هرچی
خریدم یه بامبولی درست شد اون از پرده و
فرش و روتختی که یه روز کامل وقتمو
گرفت، یه کارتن چینی که به لطف کارگرا
نیست و نابود شد آرنگ و مامان گفتن خسارت
نگیر قضا بال بوده… گلیم آشپزخونه رو گفتم
آجری و قرمز و کرم کار کن تاکید کردم
آجری کثیف نباشه دقیق برداشته هرچی رنگ
مات تو انبار مونده داشته رو برای من بافته…
پگاه: بقیه رو که حل کردی،مبلهاتو هم درست
میکنی نشد هم که راحتیهای آرنگ هست فعال
استفاده میکنی تا آماده بشن، جهاز همینه
مخصوصا شما که وقت ندارید…
کالفه نگاهش کردم
– مگه فقط همیناست؟ آفت زده به گلهام نصف
گلها خشک شدن، دیروز رفتم به گلخونه دار
میگم پرنده بهشتیم، یوکا با آمستل خشک شدن
برگشته میگه خانم نیکپندار پرنده بهشتی و
r
یوکا گل تو خونه نیستن احتماال آمستل هم
کنارشون بوده آفت گرفته… آخه مردک احمق
خو همینو اون روز خرید میگفتی ۳تومن پول
آرنگ بینوا رفت سطل زباله…
این حرفا تموم مشکالت این مدت بود اما همش با
وجود آرنگ حل شده بود، یعنی آرنگ جوری با
آرامش و خونسردی همه کارارو مدیریت کرده بود
که تمام این مشکالت برای یکی دو ساعت ذهنمو
درگیر کرده بود…
پس آرنگ هم درد بود هم درمان، پس عشق
اینجوریه؟ تمام مشکالت زندگی با طرف
معشوقهت حل میشه اما وقتی به مشکالت با
خودش میرسی انگار یه درد بی درمون گرفتی!
چیکار میکردم با درمون درد امروزم؟ اولویت
نبودن آرنگ هست که مثل خوره روی مغزم رفته
بود!
محمد: پناه ما مگه نبودیم سه روز مونده به
عروسی زدیم به کامیون ماشین تا کاپوت جمع شد

از این اتفاقا برای همه پیش میاد حاال یه هفته
مونده آرنگ حلش میکنه…
یکم دیگه ادامه می دادم خودمم دروغهامو باور
می کردم و منتظر حل کردن آرنگ می موندم!
آرنگ واقعا حلش میکنه؟ این گوی و این میدان
آقای راستگو ببینم با ای سال سن طرز برخورد با
زنت و بلدی یا فقط میتونی از گیلدا و ولگا مراقبت
کنی.
مامان سمت گوشیش رفت و گفت
مامان: صبرکن من زنگ بزنم ببینم چی میگه…
لعنتی، مامان االن وقتش نیست!
– مامان زنگ نزن اونم االن حواسش پرته،
بیشتر ناراحتش نکن…
مامان: تو دخالت نکن.
یه کلمه بیشتر اصرار کردن باعث میشد ماجرا لو
بره، کمترین ضرر این بود که فکر میکردن
دعوانون سر راحتیها هست…
چون اگه یه درصد هم میفهمید بحث سر ولگا بوده
قطعا مامان تا بلند شدن آرنگ از اون خونه کوتاه
نمیومد و اوضاع خیلی بدتر میشد!
1۵۳۷
با نگرانی به مامان خیره شدم، یعنی آرنگ جواب
میده؟
مامان: الو سالم پسرم، خوبی ؟
خوبه جواب داد، تمام وجودم گوش شد…
مامان: آرنگ چیشده؟
وای مامان یعنی چی! خب درست و حسابی بگو
قضیه راحتیها چیه دیگه…
مامان: آرنگ خان پناه همه چیز و به ما گفت حاشا
نکن، اتفاقی نیوفتاده که…
با این جمله مامان بند دلم پاره شد که نکنه آرنگ
لو بده…
مامان: راحتیهارو پس فرستادی؟
نفس عمیقی کشیدم انگار داشت به خیر
میگذشت…
مامان: خو باید پس میفرستادی االن هزینه
باربری هم میمونه گردنتون باز اشکال نداره
قرارداد که دارید زنگ بزن همین امشب بفرست
بگو ببین تا هفتهی بعد نمیتونن آماده کنن؟
انگار آرنگ حرف مامان و قبول کرد که مامان
گفت
مامان: آخ قربون دستت این بچه اومده مثل ابر
بهار گریه میکنه، هرچی ما سه تا میگیم آرنگ
درستش میکنه میگه حرصم دراومده.
حرصم دراومده چون اینبار مطمئن نیستم آرنگ
درستش میکنه یا نه!
مامان: اره پگاه و محمد و راستین هم اینجان،
راستین که کالس اسب سواری داشته خوابه این
بچه رو خوب ساکت کردی میاد خونه توان حرف
زدن هم نداره چه برسه شیطنت پگاه و راحت
کردی…
دیگه نه جواب آرنگ نه حرف مامان برام مهم
نبود، من به هدفم رسیدم کسی از اولویت بودن
ولگا برای آرنگ و بی اهمیت بودن من بویی
نبرد.
مامان: معلوم نیست پناه چقدر گریه کرده که توهم
بیحالی، پس برو خبرشو به ما بده… میخوای شام
بیا اینجا دور هم باشیم!
بیحال بود؟ نه شام چرا تشریف بیاره اینجا جشن
خالصی ولگا رو دور هم میگیرن…
مامان: فداتشم پسرم خداحافظ…
مامان از وقتی که آرنگ گفته بود یه خونه براش
سمت من و پگاه رهن کنیم باهاش خوب شد.
همش میگه محمد ۹ ساله دامادم هست هیچ خیری
بهم نرسید اما آرنگ نرسیده داره برکت میاره…
به پیشنهاد آرنگ قرار شد خونهی مامان و بدیم
رهن بقیهش هم ۴ نفری جمع و جور کنیم یه
سوئیت براش رهن کنیم تا این مسافت و نره نیاد.
هدف آرنگ از این کار یه چیز بود اون برای
مامان دل نسوزوند، میخواست منو پگاه راحت
باشیم چون میدونه مامان آدم رفت و آمد نیست این
ما هستیم که بهش سر میزنیم…
1۵۳۹
مامان بهم نگاه کرد و با لحن آرومی گفت
مامان: بیا آرنگ گفت درستش میکنم،نشد هم یه
دست راحتی آماده میگیریم فعال استفاده کنید تا
ببینیم چی پیش میاد.
– این مدت از بس تو ذوقم زدن حالم گرفته شده،
همه پول براشون اولویت شده نمیگن طرف
مقابل با کلی امید و آرزو و برنامه اومده اون
وسیله رو سفارش داده میخوان یه چیزی دست
مشتری بدن بره و پول خودشون و بگیرن…
بعد پرسیدم
– راستین کدوم طرفه؟ من برم لباس عوض
کنم…
مامان: اتاق منه…
اول سمت سرویس رفتم صورتمو شستم بعد رفتم
اتاقم داشتم لباس عوض میکردم که صدای پیامک
گوشیم اومد، پیام از سمت آرنگ بود…
آرنگ: نه خوشم اومد خودتم میدونی اشتباه کردی
با یه دروغ واهی بحث و پیچوندی، حاالم گوش
اون دوست گستاختو بپیچون اینقدر هم جو زده
نباش ر نگیر… نیاز به
با دو کلمه حرف متین گُ
عذرخواهی هم نیست من از تو به دل نمیگیرم…
دستمو مشت کردم و با حرص گوشی و روی تخت
پرت کردم و شروع کردم به راه رفتن توی اتاق…
نه مثل اینکه آرنگ سر دعوا داره، کور خوندی…
نه بابا حاجی بیا به دل هم بگیر!!!
به قول متین، آرنگ خوب مال خودشو باال
میگیره و مردم و میترسونه…
آخ که من سر لج بیوفتم چی میشه، االنم از مرحله
غصه خوردن آرنگ منو به مرحله لجبازی رسوند
طلب هم داره.
نمیخواستم جواب آرنگ و بدم اما نگم توی گلوم
گیر میکنه راه نفسمو میبنده.
دوتا پیام میدم و گوشی و بیصدا میکنم و کنار
نمیذارم… اول نوشتم
– دکتر لطف منو که جلوی محمد لهت نکردم و
نگفتم چه بی لیاقیاته منو برای ولگا کوبیدی
رد دادن و حس
نادیده نگیر… بچه جون جای اُ
برنده گرفتن برو توی اتاق به کارهای بدت
فکر کن همه جا اعتماد به نفس باال به کارت
نمیاد…
از غروب یه شعر باباطاهر توی سرم میچرخید ،
اینم براش تایپ کردم
ن کاری که پا بر سنگت آیو
– مکُ
جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو وینی نامهی خود ننگت آیو
گوشیم شارژ هم نداشت پس بهانهی خوبی برای
توی اتاق موندنش داشتم…
1۵۳۸
به آرنگ از قبل هم گفته بودم من جایی که مقصر
نباشم گردنم نمیخوابه کوتاه بیام.
من جلوی متین، آرنگ و ضایع نکردم حرف بدی
هم نگفتم اما اون به متین کلی توهین کرد مگه من
کال چند نفر و دارم متین جزء خانوادهی منه آرنگ
اگه ۴ تا آدم دور و بر منو نمیتونه دلخوش نگه
داره پس بدرد هیچی نمیخوره.
آدم نباید بی انصاف باشه آرنگ خودش کلی آدم
دورش هست که هرکدوم به یه نوعی زندگیشون
به زندگی آرنگ گره خورده و این آقا داره
جمعشون میکنه پس به احترام همین زمانی که
داره برای اونا میذاره باید احترام بیشتری برای
من قائل باشه، اصال اینم نخواستم چون هرچی
نباشه منم دیده بودم و با شرایطش آشنا بودم الاقل
برای ولگا منو له نکنه.
متین حتی نگفت خودم مستقیم گفتم، گفت واسطه
بهش رسونده که ولگا پارتنرش هست.
آرنگ خیلی ساده میتونست تشکر کنه و توی لفافه
بگه که اینو نگو باالخره ولگا دختره جوونه و
پشت سرش حرف نباشه بهتره…
قبل از اینکه از اتاق خارج بشم محمد به در اتاق زد

محمد: پناه، میشه بیام داخل؟
– اره بیا…
وارد اتاق شد و نگاه موشکافانهای بهم انداخت که
زیادی رو مخ بود
– کاری داری؟
محمد: خوبی پناه؟ بنظر نمیاد این حالت تو و
بیحالی آرنگ فقط بخاطره یه دست راحتی باشه،
حداقل میدونم تو برای هرچیزی گریه نمیکنی…
محمد، پگاه و مامان نبود زرنگتر از این حرفا
بود که دروغ واهی منو باور کنه، البته منم آدمی
نبودم که آرنگ و جلوی این بشر معلوم الحال
ضایع کنم…
بهترین دفاع، حمله هست پس پوزخندی زدم و
دست به سینه با لحن طلبکاری گفتم
– منظورت چیه؟
محمد: با آرنگ دعوات دراومده؟
خنده مسخرهای کردم، با اینکه از آرنگ دلم پر بود
اما تمام نیروی باقی مونده وجودم و جمع کردم تا
از آرنگِ بی انصاف دفاع کنم… هرچند آرنگ
امروز دلم و شکسته بود اما به حرمت تمام
روزهای که تنها حامی من و پگاه بود ازش دفاع
کردم…
– مگه توعه؟
رنگ از رخ محمد پرید اما کافی نبود
– آرنگ آدمی نیست که اشک منو دربیاره، یعنی
آدمی نیست که اشک زن و دربیاره برعکس
بعضیا…
چند قدم جلو رفتم و ادامه دادم
– هیچوقت درباره آرنگ هیچ فکر بدی نکن، من
آرنگ و با چشم باز انتخاب کردم با بلوغ کافی
و دقت باال که تبدیل نشه به کسی که اشکمو
دربیاره…
1۵4۵
اینبار محمد هم پوزخند زد
محمد: منم خوب آرنگ و میشناسم، اونم همه
چیزش خوب نیست اصال هرکسی توی این دنیا
اشتباه میکنه…
– فعال از نظر من آرنگ کامل ترین آدمه،
زیباترین صفتها توش جمع شده مهم تر اینکه
وقتی من اینجا اگه اون قاره آمریکا هم باشه
میدونم نگاهش هرز نمیره! درضمن شناختت
از من و آرنگ کافی نیست… من ناراحتم
چون خستم، چون راحتی ها و همه وسایل
روی مخم رفت… دلیلی برای توضیح بهت
نمیبینم اما نوع فکر درباره آرنگ آزارم میده
پس میگم، آرنگ ناراحته چون نیم ساعت تمام
ناراحت بودم و گریه کردم، آرنگ ناراحته
چون میدونه فشارعصبی برام مثل سم میمونه،
پس خوب نشناختی مارو… دیگه بهتر بریم
بیرون.
دیگه منتظر حرفی از سمتش نموندم و رفتم از
اتاق بیرون و کنار بقیه نشستم، اما فکرم اینجا
نبود… یه وقتایی که خیلی فشار عصبی میکشم
بدنم تحلیل میره و خوابم میگیره االنم از همون
وقتاست…
محمد: پناه داری میری؟
روی محمد و اگه من داشتم هیچی تو دنیا
نمیخواستم…
– اره خستهام.
مامان: االن چند روزه همش ساعت ۲ خوابیده ۹
بیدار شده… عروسیشون بدو بدو شد.
پگاه: نه مامان به جاش خوب برنامهای ریختن از
چند روز مونده کار خاصی ندارن این دو سه روز
میتونه استراحت کنه تا بریم شمال، پناه رنگتو
میخوای شمال بذاری؟
– نه اینجا نوبت گرفتم.
پگاه: آفرین کار خوبی کردی کی میری؟
– پس فردا میگم بیای…
پگاه: باشه من فردا نوبت دارم.
مامان: لباست آماده شد؟
پگاه: آره مامان دیروز رفتم گرفتم خیلی خوب
شده…
مامان:مبارک باشه.
محمد: پناه برای شمال کاری میمونه؟
میتونم بگم محمد اصال کینهای نبود اون حرفای که
من بهش زدم و اگه کسی بهم میزد قطعا ۶ ماه
سنگین برخورد میکردم باهاش…
محمد یا کینهای نیست یا میدونه حرفام همه حقه…
– نه همه کارهارو سالن انجام میده، حتی آرنگ
گفته میوه روهم همون گروه تدارکات
بگیرن…
محمد: شما کی میرید؟
-یه روز مونده آرنگ گفت زود بریم هم خودمون
خسته میشیم هم اینکه مرخصی هامون حیف
میشه…
پگاه: صبح ساعت چند باید سالن باشی؟
– چون باغ نداریم تا ۳ هم فرصت دارم آماده
بشم گفت ۸ هم بیای میرسی البته شاید زودتر
رفتم بستگی به اون روز داره.
محمد: پناه چشمات داره بسته میشه برو بخواب
غریبه که نیستیم مشخصه خیلی خسته ای
باید برای این حرفش گفت خدا خیرش بده بلند شدم
– ببخشید من خیلی خستهم
مامان: شام نخورده؟
-االن خواب از همه چیز واجب تره گشنهم بشه
نصف شبم باشه بیدار میشم غذا میخورم…
با یه شب خوش سمت اتاقم رفتم توی اوج خستگی
به خواب رفتم اگه نیم ساعت دیگه می نشستم و
چرت می زدم دیگه خواب از سرم میپرید.
صبح که بیدار شدم هیچ خبری از آرنگ روی
صفحه ی گوشیم نبود…
عین خیالش نیست…
اشکال نداره پیداش میشه و قرار من نیست
غمبرک بزنم، پاشدم لباس پوشیدم.
صبحونه رو توی کافه میخورم بعد هم میرم سمت
دربند روزهای آخر خونه پدری و باید خوش
گذروند.
پناه به پنجشنبه جانت خوش اومدی…
دل به دریا زدم و راه افتادم.
هر چند از دست آرنگ حسابی سیستمم بهم ریخته
بود.
همین که هفت صبح بیدارم یعنی ناراحتم، باالخره
پیداش میشه چاره نداره.
وسطای راه بودم که یه چیزی به ذهنم رسید اصال
به این مسئله دقت نکرده بودم.
زنگ نزدن دیشب آرنگ میتونه دلیل داشته باشه،
چون فکر کرده محمد اینا هستن ولی اگه تا فردا
شب زنگ نزد کال برنامهی عروسی و کنسل
میکنم قرار نیست من بچه بشم آرنگ برای حفظ
آبرو هم که شده اجازه نمیده این عروسی کنسل
بشه و نزدیک به مراسم برای آشتی کنون میاد و
مراسم و برپا میکنه و بعد از ازدواجمون احتمال
ادامهی این رفتار هست.
پس من االن به جای یک انسان عاشق، کامال
عاقالنه عمل میکنم و تصمیم میگیرم
سرمو خم نمی کنم تا آرنگ بکوبه…
خوب تصمیمی برات گرفتم آرنگ اگه بقیه اذیتت
کردن قرار نیست من تاوان بدم من درستت میکنم
زندگی با من یعنی کانون اصالح تربیت هر چی
بچه لوس و تخس…
یه آرنگی بسازم که حتی نازبانو که تورو زاییده
هم نشناستت…
صبحونه رو خوردم داشتم قدم میزدم که متین
زنگ زد
– جانم؟
متین: گفتم خوابی
– نه بیدارم سالم…
متین: سالم صبح بخیر چقدر سر و صداست.
– بیرونم، جان بگو
متین: اوهـــــو به وقت آرنگ تنظیمت کردن ؟
– من سحرخیزی اونو برداشتم اونم داره تمرین
میکنه غذا خوردنشو با من هماهنگ کنه،
پرخوری،کثیف خوری…
متین:آرنگ و کثیف خوری؟ محاله.
– سخت بود اما ممکن شد،اون ۰ درصد هم
پرخورتر بشه من شاهکار کردم…
متین: خوشم میاد یچیزی بدی یچیزی میگیری، از
دیشب تاحاال چرا ترک مجازی کردی؟
– چطور مگه؟ پیامی از طرفت نداشتم.
متین: آن نشده بودم اینستات روی لست سین نیست

یعنی آرنگ اینکار هم نمیتونست انجام بده و ازم
خبر بگیره؟ اگه میخواست میتونست یه پیام بده،
پناه خودتو گول نزن از ۶ صبح که بیدار شده پیام
داده؟ نه… پس قصدی برای ارسال نداره در نتیجه
قصدی برای آشتی هم نداره،شاید هم خودش مراسم
و بهم زد هرچی باشه یه تجربه ناموفق بعد از
عروسی داشته این یکی…
متین: کجا موندی؟نکنه هنوز تو چرتی؟ دادا یه
بست بیارم بزنی روشن شی؟
– همین جام…
متین دیگه جدی شد
متین: پناه چه خبر؟
نفس عمیقی کشیدم،حقیقت و گفتم
– متین خراب کردی.
متین:میدونم دیشب تا حاال چرت نزدم همش فکر
میکردم…
– آرتین هم متوجه شد؟
متین: نه
1۵4۳
به مسیر روبه رو خیره شدم و گفتم
– پسر تو هرچی میشد بهم میگفتی، دیروز که یه
ور ماجرا به آرنگ وصل میشد خوش و خرم
پاشدی اومدی؟ بابا من راههای خودمون و گفتم
قبول نکرد گفت ولگا گول نخورده بوده خریت
کرده خریت هم تاوان داره…
متین:ولی قبول کن شوهرت تند رفت
– اون تنده اون روبه اطرافیانش تنده به آرش و
محمد و مسعود که دوستشن رو نمیده، بابا
محمد و آرش و که کال دوست حساب نمیاره…
متین: میدونم.
– میدونستی و گند زدی؟ اومدی میگی من گفتم
ما پارتنریم بعد توقع داری آرنگ برات دست
هم بزنه؟ مادرت خوب پدرت خوب نمیگی
آرنگ میزنه جلوبندیتو پایین میاره؟ حداقل
میگفتی من نمیدونستم شما ناراحت میشید این
روش تو فضای کاری ما طبیعیه ما چنین
حرفی میزنیم تا کسی اون دختر و اذیت نکنه
تو که چاخان خوب بلدی از همونا که تو ارشاد
میگی مجوز میگیری دوتا هم به آرنگ
میگفتی…
متین: گفت پر و پاچهتو جمع کن سیستم عقلیم بهم
ریخت، من رفتم چیزی نگفت؟
-تو رفتی منم اومدم،نموندم تا حرفی بزنه…
متین: دعواتون شد ؟ آی لعنت به من که دم
عروسی بامبول درست کردم.
– الکی خودتو فحش نده من مثل تو اجازه نمیدم
هرجا سیستمم اتصالی کنه، دیروز اگه میموندم
که ادامه داد و فریادشو میشنیدم، اومدم بیرون
تا حرمتهای بینمون شکسته نشه.
متین: راستشو بگو پناه اگه دعوا کردی همین
امروز بریم من صحبت کنم.
– نه خیالت راحت…
متین: پناه فضولی نباشهها ولی بعد از عروسی
چیکار میخوای کنی؟ االن اومدی بیرون بعدا چی
میشه؟
حاال صبر کن ببینیم اصال به عروسی میرسیم…
– دو دفعه جیغ بکشم میفهمه قبل عروسی با
بعدش فرق داره همین اول کار نمیشه پوست
گرگ نشون بدم…
متین: حله ولی بازم میگم االن من نقش جداکننده
رو ایفا نکنم که اگه اینطور هست بگو میام…
– متین زیادی به خودت نگیر نامزدی برای
شناخت بیشتر هست منو آرنگ االن متوجه
بشیم باهم سازگار نیستیم که خیلی بهتره…
متین: ای داد بیداد از همونی که میترسیدم سرم
اومد
خونسرد گفتم
– از هیچی نترس…
1۵44
متین با ناراحتی گفت
متین: پناه خرابم کردی شما دعوا کردید.
– چه سادهای من االن واسه خاطر تو میام دعوا
کنم؟ خودم دو دقیقه پیش کلی ازت ایراد
گرفتم…
متین: دستت درد نکنه بعد از اینهمه سال منو چه
ارزون فروختی…
اتفاقا تنها کسی که نفروختم تو بودی متین.
بحث فروختن نیست من االن بیام دعوا کنم
همه چی سر تو خراب میشه.
متین: به به ازدواج نکرده مشاور شدی.
– یادبگیر که زن گرفتی دچار مشکل نشی..
داشتم سعی میکردم خیال متین و راحت کنم
نمیدونم چقدر موفق بودم اما متین از صحبت
راجعبه این موضوع دست کشید.
همه نباید از هردعوایی باخبر بشن، زندگی
خصوصی ما به خودمون ارتباط داره…
به قدم زدن ادامه دادم شمعدونیها پر گل شدن چرا
همیشه اینجارو بیشتر از همه جا دوست
دارم؟نمیدونم شاید تقابل سرسبزی همراه با صدای
آب و کوهستان دلیل این کشش منه.
با تاریک شدن هوا به این نتیجه رسیدم تا شب هم
اینجا بمونم و گشت بزنم و بخورم و بپاشم و سعی
کنم از اصل ماجرا دور بشم فایدهای نداره، چشمام
از دیدن طبیعت پر میشه اما قلب غمگین اجازهی
جذب و نفوذ این زیبایی و نمیده، ما انسانها
هرچقدر هم تالش کنیم بازهم قلب راهشو از منطق
جدا میکنه مثل مسابقهی طنابکشی بین بچهها با
بزرگترها میمونه حریفهای نابرابری برای هم
شدیم، اما این حرف هم درسته که اگه االن وا بدم
تا همیشه باید کوتاه بیام…
اما خب مزیت این روزها شاید میتونه شناخت
میزان لجبازی آرنگ باشه، پس قلب مهربونم من
سر جنگ ندارم تنها میخوام آرنگ و بشناسم پس
موظفی با من راه بیای..
برگشتم خونه،مامان پرسید کجا بودی گفتم آخرین
پنجشنبه مجردی و خوش گذروندم دروغ هم
نگفتم… اما با حرف بعدی مامان گل از گلم شکفت
مامان: آرنگ زنگ زد گفت شبنشین میام…
این یعنی توی جمع میخواد ماجرا رو بخوابونه…
– باشه کاری نداری؟
مامان:نه، پناه شبنشین آرنگ یعنی کی؟
خندم گرفت
– یعنی ۸ شب اون ۹ تا ۳۵:۹ شام میخوره، ۸ تا
۳۵:۸ هم براش شب نشین محسوب میشه…
مامان: ساعت شوهرت با محمد نمیخونه.
– محمد کاسبه، آرنگ کارمنده قطعا ساعت
کاری و ریتم زندگی متفاوتی دارن.
مامان: از این به بعد من یه شام شما دوتا خواهر و
بخوام دعوت کنم نمیتونم…
1۵45
– آرنگ خودشو با شرایط هماهنگ میکنه،مثل
اینکه این سه ماه اونجا بودیم تازه همه کارها
رو دوش آرنگ بود.
مامان: زحمت کشیدید ولی مارینا خانم میگه پگاه
خیلی بهتر شده.
– اره خیلی…
مامان: امروز دوباره خون سوزی گرفته بود محمد
برد خون وصل کرد…
سرم تیر کشید، باز چرا؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x