رمان سایه پرستو پارت 129

4.5
(11)

 

– دوباره چرا؟ داروهاش که جواب داده بود…
مامان: یه هفتهس نخورده از دست شما آخر من
دق میکنم.
با انگشت اشاره و شصت سرمو ماساژ دادم
– بهش سرکوفت نزنی االن از لحاظ روحی توی
حالتی هست که دنبال بهونه میگرده یه مدت
بگذره روی روال میاد.
مامان: پناه به کارهای خونهش هم نمیرسه،دیروز
رفتم یه عالمه ظرف توی سینک بود نکرده بود
توی ماشین بذاره، محمد میگه روزی 1۶ ساعت
خوابه…
عصبی غریدم
– محمد غلط کرده، میزدی توی دهنش میگفتی…
مامان حرفمو قطع کرد
مامان: اتفاقا بهش گفتم خدا ازت نگذره رو دست
بچه من که کدبانو نیومده بود همین تو با خانوادهت
به این روز انداختیدش، بهش گفتم خبر دارم رفتی
خونه بابات این رفت و آمدها تاثیری توی زندگی
بچهی من داشته باشه طالقشو میگیرم…
لبخند زدم
– به به میبینم که زبون باز کردی باالخره متوجه
شدی همه چی پول نیست
مامان: نه محمد دیگه خیلی دور برداشته چشم تو
چشم من نگاه میکنه میگه زندگی چه قشنگی
درست کردم پگاه مریضه داره به لجن کشیده
میشه…
پوزخندی زدم، بعضی آدما مثل محمد هستن تا
میان سر بلند کنن و قد علم کنن باید زد تو سرشون
وگرنه دور برمیدارن از دیشب یه بخشی از ذهنم
درگیر حرفام به محمد بود نمیدونستم کارم درست
بوده یا غلط اما خوب میدونستم حرفام اصال خوب
نبود، دیشب عجیب به آرنگ نیاز داشتم که باهاش
درد و دل کنم و اون بهم بگه نظرش چیه اما خب
این نعمت و دیشب نداشتم…
– اون مرده که میاد خونه مارینا خانم و تمیز
میکنه رو هماهنگ کن هرروز بره اونجا رو
تمیز کنه پولشم خودم میدم
مامان: محمد اجازه نمیده مرد بره
– مامان یه ماه دیگه تو جابهجا میشی روزی یه
ساعت برو خونهی پگاه بمون کارش تموم شد
برگرد خونت .
مامان: باشه خدا خیرت بده.
1۵46
رفتم لباس عوض کنم دلم پر بود، محمد یعنی قرار
نبود آدم بشه؟ مگه میشه یکی بعد از اینهمه
شکست هنوز سرش به سنگ نخورده باشه؟ محمد
تبدیل شده به یه نفرت، یه نفرت که هیچوقت رفع
نمیشه چون جوونی و نوجوانیم با تصویر اذیت
شدن خواهرم نقاشی شده…
یکسری زخمها کهنه هم بشه جاش میمونه محمد
زخمی زده که به جز جای زخم انگار دردش هم
ماندگاره، یه تیکه از وجودم همیشه برای پگاه درد
میکنه اینکه درمون میشه یا نه رو باید به دست
زمان بسپارم…
اشک از چشمام جاری شد، راست گفتن که قدر
سالمتی خودتو بدون چون وقتی یذره داغون بشی
همونایی که براشون زحمت کشیدی قدرتو
نمیدونن…
معموال چند قطره اول گریهام آروم و بیصداست
اما وقتی هق هقم اوج میگیره صدای گریهام بلند
میشه نتیجه این مدل گریه کردن متوجه شدن
مامان شد که بدون در زدن وارد اتاق شد
مامان: بمیرم پناه، گریه میکنی؟کاش الل میشدم
نمیگفتم، خاک به سرم مثال چهار روز دیگه
عروسیته گریه شگون نداره، پاشو پاشو خودتو
جمع کن…
سگ پاس کنه تا االن زبون درازی نکنه عوض ِی￾کاش همون ۰ سال پیش میزدیم تو دهن محمد مثل
پست فطرت دیده پدرمون دراومد تا راهیش
کردیم سمت خونه حاال حرف اضافه می زنه…
مامان: ما مقصریم مردم گناه ندارن همون حاج
ِن خاک تو سر گفتم
خانم دور بچههاشو گرفته م
وایستا دخالت نکنم،چه میدونستم بچهام داره عذاب
میکشه!
– یه عده بیشرف دور هم تشکیل اجتماع دادن
خر بارشون نمیشه تنها حرفشون اینه که
همهی مردم نوکر ما هستن…
درحال گریه کردن بودم که زنگ خونه رو زدن،
مامان سریع بلند شد من اما همچنان مشغول اشک
ریختن بودم، انقدر دلم پر بود که هقهقم قطع
نمیشد.
مامان: پناه پاشو آقا آرنگه…
هنوز لباس عوض نکرده بودم، سمت سرویس
رفتم تا صورتم و بشورم، بیرون که اومدم زنگ
واحد و زدن سریع توی اتاق رفتم و مشغول
عوض کردن لباس شدم…
مامان با آرنگ مشغول احوالپرسی بود، یه نگاه
توی آینه به خودم انداختم حسابی داغون بودم، اول
صورتمو خشک کردم فکر نمیکنم وقت به آرایش
کردن برسه،موهامو شونه کردم اصال چرا آرایش
کنم که بگه با کله منتظر اومدنم بود، نه این حرفا
نیست یه لباس معمولی پوشیدم… پشت در ایستادم
و صدای مامان به گوشم رسید
مامان: پناه تو اتاقه، میخوای برو…
آرنگ: با اجازهتون.

مامان مثال آرومتر گفت
مامان: حالش خوب نیست،پگاه مریض شده بچم
بهم ریخته حرفی زد به دل نگیر…
ارنگ: چیشده؟
مامان با صدای بغضآلود گفت
مامان: بهش خون وصل کردن…
فکر نمیکنم همه جا فال گوش ایستادن گناه باشه
االن من فال گوش وایستادم تا از اتفاقات بیرون
مطلع باشم و آرنگ اومد یه دستی نخورم، خیلی
ِی گناه و با
زیبا کثیف منطق مسخره شستم… صدای
عصبی آرنگ اومد که گفت
آرنگ: دوباره چرا؟
مامان با اشک گفت
مامان: دوباره بهم خورده، محمد هم که قوز باال
قوز شده…
گوشی و دستم گرفتم و هندزفری و بهش وصل
کردم و روی سریالی که جدیدا میدیدم استپ زدم،
باألخره باید وقتی آرنگ وارد اتاق شد مشغول
کاری باشم و نمیخواستم سوتی بدم
آرنگ: چرا؟
مامان: پیش من که غر میزد زندگیم به لجن کشیده
شده.
آرنگ: پس که اینطور یه مدت تو سرش نزدیم سر
بلند کرد.
بشکنی زدم
– دمت گرم آقایی، خوشم میاد نظرامون یکیه…
بعد به حالت عق دستمو جلوی دهنم گرفتم
– اه اه آقایی چیه پناه فکر کنم جلوی آرنگ بگی
خودکشی کنه.
مامان: پسرم من که خبر دارم همه چی زیر سر
اون مادر و خواهرای مارموزش هست یه مدته
پرش کردن قول و
اونجا رفت و آمد داره باز ُ
قراره زن گرفتن بهش دادن این داماد االغ منم که
هول آب از لب و لوچش را افتاده.
آرنگ: عجب
واژهی پسرم یه خورده عجیب نیست؟ مامان چه
زود تغییر میکنه از همین یه خصلت میشه پی برد
من اصال شبیه مامان نیستم.
مامان: پسرم تو راهکاری داری؟
پسرت فعال توی راهکار واسه زندگی خودش
مونده بذار از سد من رد شه بعد راهکار میده…
آرنگ: مادر اولویت اول ما سالمت پگاه هست…
بی صدا شروع کردم به دست زدن و آروم خندیدن
– آفرین پسر گلم، نخبه کی بودی تو؟
خوبه من آدمی بودم که دو دقیقه پیش داشتم گریه
میکردم اونوقت االن پشت در به طرز افتضاحی
فال گوش وایستادم و دارم شوهر و مادرم و
مسخره میکنم!
1۵4۹
مامان متعجب گفت

مامان: یعنی طالق پگاه و بگیرم؟
– فعال مامان صبر کن ببینیم به طالق پناِه
عروسی نکرده نمیرسی…
سریع با دست کوبیدم به سرم
– خدانکنه دختره نفهم،تو آرنگ وارد خونه شد
شارژ شدی رفتی فضا داری چرت و پرت
میگی اونوقت طالق و تاب میاری ؟
آرنگ: پیش پا افتادهترین راهکار همینه،این راه و
که ۰ ماه پیش هم جلوی پامون بود اونموقع که
حال پگاه بدتر بود راحتر هم میشد تو سر محمد
زد آبرو هم براش نمیذاشتم،االن برگ برنده دس ِت
محمِد هرچی نباشه ۶ ماه خیرسرش پا به پای زن
مریضش اومده… مادر من که حرف مردم و به
اندازهی پرکاه قبول ندازم اما پگاه آدمی نیست که
راحت از این قضیه بگذره حداقل ۶ ماهه دیگه از
دوره درمانش مونده تا اون موقع شما و پناه و من
دست به دست هم بدیم تا سرپا بشه،االن طالق
صالح نیست پگاه توان یه شکست و از هم پاشیده
شدن شیرازهی زندگی و نداره، مادر سختی ما
۹_۸ ساله راستین که از آب و گل دربیاد تمومه…
مامان: ۹_۸ سال مگه کمه؟
آرنگ: بله کم نیست اما این سختی و به جون
بخریم بهتره تا یه مرده متحرک روی دستمون
بمونه، اون موقع مردن برای ما آرزو میشه…
بدتر از پگاه و من و داداشم داشتیم االن ربات
میسازه.
مامان: فضولی نباشه کی؟
خو فضولیه دیگه مادر من
آرنگ: کاوه برادرزادم، حاال ماجراش مفصله…
مثل اینکه پناه خیلی حالش خرابه با اجازهتون من
برم پیشش…
سریع سمت تخت رفتم
مامان: آره بفرما، شرمنده به حرف گرفتمت…
آرنگ:با اجازه
هندزفری و توی گوشم گذاشتم اما فیلم و پلی
نکردم که صدای اطراف و بشنوم… وقتی آرنگ
سعی میکنه با چرب زبونی آب پاکی و روی
دست مامان بریزه یعنی به احتمال زیاد از محمد
ناامید شده…
آرنگ در زد
– بله
آرنگ: اجازه هست؟
تخس گفتم
– بله
بفرما نگفتم دعوا این چیزا سرش نمیشه.
به تاج تخت تکیه داده بودم هندزفری به گوش
داشتم فیلم میدیدم زیرچشمی دیدم که آرنگ نزدیک
شد هندزفریمو از گوشم جدا کرد اخم آلود نگاهش
کردم
آرنگ: پاشو بپوش بریم
– به من دستور ندهها…
آرنگ: لطفا پاشو بپوش بریم.
– هنوز حافظهی خوبی دارم با رفتار دیشبت
توقع بیرون اومدن نداشته باش.
آرنگ یکم خم شد سمت صورتم
ارنگ: توهم توقع نداری من اینجا در حضور
مادرت درباره ریز جزئیات زندگیم صحبت کنم
که؟ پاشو بریم به توافق نرسیدیم برت میگردونم
همون توی قهربمون.
بلند شدم یه مانتوی جلو باز بلند روی لباسم پوشیدم
یه شال هم سر کردم
1۵4۸
از اتاق بیرون اومدیم به مامان گفتم
– اگه شب دیر اومدم شما بخواب
مامان: مثال آقا آرنگ برای شب نشین اومده بود…
آرنگ که دید من چیزی نمیگم گفت
آرنگ: بمونه یه شب دیگه،امشب میریم تا حال و
هوای پناه هم بهتر بشه.
مامان: برید به سالمت.
دست آرنگ و نگرفتم جلوی مامان خودمو با کفش
پوشیدن سرگرم کردم تا مامان بویی نبرده در و
بستم…
آرنگ که دید با همون حالت دارم سمت پلهها راه
میوفتم خودش دستشو جلو آورد منم که آدم
بیادبی نیستم پس دستمو توی دستش قفل کردم.
مثل مریضی بودم که بهش خون و سرم و کلی
آمپول تقویتی تزریق کردن و تازه جون گرفته و
داره بیدار میشه، آروم آروم تمام سلولهای بدنم به
جوش و خروش رسید.
جون گرفته بودم اما سعی کردم خیلی تابلو نباشم.
منتظر ماشین بودم که موتور آرنگ و توی پیلوت
دیدم، آرنگ آدمی نبود راه به راه موتور سوار بشه
پس یعنی میخواد دلبری کنه.
صندلی موتور و باال داد و یه کاله کاسکت سمتم
گرفت یه دونه هم خودش روی سرش گذاشت.
سوار شدیم در پیلوت و باز کرد و راه افتادیم
دستامو دور کمر آرنگ حلقه کردم االن وقت
لجبازی نبود از این مورد میترسیدم و نمیتونم
دستهامو از گوشههای صندلی بگیرم.
نمیدونم خستگی یا آرامش کنار آرنگ بودن باعث
شد سرم روی شونهش شل بشه.
دیدم سرم و که گذاشتم آرنگ یه لحظه برگشت و
نگاهم کرد شاید هم باورش نمیشد.
من آدم عقدهای نیستم اما از حقم هم کوتاه نمیام و
از همین االن این موضوع و باید به آرنگ بفهمونم
که مرد من باید از روحیاتم باخبر باشه نه یه قدم
تجاوز به حریم کسی میکنم نه یه قدم کوتاه میام.
آرنگ میدونست امشب صدام بلند میشه که این
تصمیم و گرفت، انتخاب جای خلوت و دنج برای
گفت و گو…
موتور و پارک کرد خودش پایین اومد منم پیاده
شدم کالهمو درآوردم سرمو تکون دادم یه باد به
موهام افتاد، آخیش خوبه شب بیرون اومدیم اگه
ظهر بود خیس عرق میشدم
1۵5۵
آرنگ دوتا سنگ پیدا کرد و کنار هم روی زمین
گذاشت…
آرنگ: بیا بشین.
کنارش نشستم و به روبه رو زل زدم سنگینی
نگاهشو حس میکردم اما سکوت کردم.
آرنگ: صداتو دریغ میکنی؟
– حرفی مونده؟
آرنگ: اومدیم صحبت کنیم.
– بگو میشنوم.
آرنگ: متین بد گفت.
– تو بدترش کردی، اون هرچی گفته بود از سر
دلسوزی بود اما تو خصمانه و جدی برخورد
کردی.
آرنگ: من یه بار بهش اخطار داده بودم از ولگا
دوری کنه خبرنداشتم باید فیلترش کنم، پناه متین
بچه نیست به بچهش هم یه بار میگن یه کاری و
انجام نده حالیش میشه…
– اگه حالیش میشه چرا ولگا که سنگشو به سینه
میزنی مثل گاو سرشو پایین انداخت و راه
خودشو رفت، متهم ردیف اول ولگا هستش
بعدشم تو با اون رفتارت، دور و بر خودتو
نگاه کن، کل اطرافیان منم نگاه کن به تعداد
انگشتای دستن، من کال چندتا فامیل دارم که
نمیتونی احترامشون و حفظ کنی… تویی که
احترام ۴ تا آدم و نمیتونی نگه داری اصال
گیرم متین توهین کرد به خاطره منم شده باید
کوتاه میومدی، نمیفه مِمت آرنگ…
آرنگ: به کمیت نیست…
– یعنی چی که به کمیت نیست مگه مرکز کنترل
کیفی ایران خودرو اومدی؟ حرف شنیدن از ۴
تا آدم سخت تره یا یه اتوبوس دو طبقه فامیل؟
اگه منظورت به دیدار هم هست که باید بگم ما
هرهفته شمال میریم همه فامیلت روهم میبینیم
پس منم سرهرمسئلهی کوچیکی از کوره در
برم، این حرف شد؟ یادبگیر متاهل شدی و
فامیالی من اگه حتی قبال دوست توهم بودن
االن اوضاع فرق کرده آرنگ من هررفتار
بیادبانهای تو کتم نمیره…
آرنگ: پس بی ادب هم شدم.
– معنی دیگهای برای رفتارت داری؟ اسم بهتری
به ذهنت میرسه بگو…
آرنگ:متین از نوع رفتار من آگاه بود، به جز این
قرار نیست من با هرکسی حرف داشته باشم به
خودت بگیری
– آرنگ قبال سنجیدهتر صحبت میکردی، میدونم
آدمی نیستی که بی احترامی نسبت به

خانوادهت رو تحمل کنی پس به جای قبول
اشتباه نخواه منو دور بزنی چون قطعا جبران
میکنم من آدمی نیستم که حرف روی شونهم
سنگینی کنه برمیگردونم به صاحب حرف…

آرنگ مکث کوتاهی کرد و گفت
آرنگ: االن چه راهی داری؟
– از متین باید عذرخواهی کنی.
آرنگ سر تکون داد
آرنگ: عمرا من خودمو در حد متین کوچیک کنم.
دیگه صدامو باال بردم
– فکر کردی کی هستی؟ کمتر با غرور روی
زمین قدم بردار، متینی که ازش حرف میزنی
۴ تا بادیگارد داره تا االن خونهش اومدی؟
دوتا بادیگارد ثابت داره…

رخ کاره بازیگرای درجه ده هم با
ُ
ارنگ: اونکه
یه نقش یک بازی کردن استخدام میکنن، طرف
توی خرج یومیهش مونده بادیگارد بازی میکنه…
– خودتم میدونی متین هرکسی نیست این
موضوعی نبود که تو اون همه گر بگیری من
که احساس میکنم از قصد اینکار و کردی تا
بین ما جدایی بیوفته، اما بدون من از متین
دست نمیکشم چون روزهای که تو نبودی اون
بوده.
آرنگ کالفه نگاهم کرد
ارنگ:بچهای
– بچه نیستم، رفتار بچگانهی تو فکر آدمو به
همه جا میبره…
آرنگ: پناه این دفعه که گذشت، به متین بگو پاشو
از برنامههای ولگا کنار بکشه
– این دفعه مشکالت برای ولگا پیلهببندن هم
متین حق نداره نزدیک بشه، حتی بهش میگم
تو دیدی کوه داره روش میریزه حق نداری
بگی جلو نرو… متین و که من ادبش میکنم
این بار جرات داره بدون هماهنگی من برای
دور و بریهای تو کاری کنه…
لبخندی زد
آرنگ: توهم دور و بری من هستی…
عصبی بودم که حتی متوجه جنبهی طنز صحبت
آرنگ نشدم
– من مثل گاو سرمو پایین نمیاندازم هر راهی و
برم اون ادعایی که ولگا خانم داره من
زندگیش کردم الت کوچه خلوت نبودم وسط
میدون مبارزه کردم چم و خم کار دستمه.
آرنگ لبخندش عمیق تر شد
آرنگ: نه مثل اینکه تو بد سری داری این کله
برای دعوا اومده…
– برای دعوا اومده، هم سنگ خورده هم سنگ
زده این سر شکسته حاال از هیچ پاره آجری
ترس نداره
1۵5۲آرنگ: بپا خوب داری به رگبار می بندی بی ادب
که شدم، حاال هم با پاره آجر یکیم کردی ؟
– پاره آجر که محض مثال بود و جای مناقشه
نیست اما رفتارت بی ادبانه بود کوتاه هم نمیام.
آرنگ: خیلی یک کالمی.
– تازه کجا شو دیدی شانس آوردی امشب اومدی
فردا میومدی عروسی کنسل می شد.
آرنگ اخم کرد
آرنگ: همه چیزو با هم قاطی نکن بچگانه ترین
رفتار همین میتونه باشه، طبیعیه انسان ها قهر
میکنن حرف نمیزنن دلخور میشن اما قرار نیست
از پایلوت زیر همه چیز بزنن و با خاک یکسان
کنن، پناه ما کنار هم هستیم، میمونیم و هیچ چیز و
هیچ کسی نمی تونه جدامون کنه حاال میخواد ولگا
یا متین باشه.
– ولگا که خیلی اشتباه میکنه باعث دلخوری بشه
دفعهی بعد خودم گوشش و میپیچونم…
آرنگ انگشت شو تکون داد
ارنگ: آی آی نشد امشب خیلی به ولگا توهین
کردی بهت حق میدم چون حقش بود اما دیگه
کافیه…
– دیدی بهت بر خورد دیروز همین حس و وقتی
متین و خرد کردی داشتم بدتر از اون تو به
متین القا کردی من هیچ گونه اختیاری توی
زندگی مون ندارم همه کاره تویی.
کامل چرخید سمتم
آرنگ: مگه نمیگی چندین ساله همو میشناسید؟ پس
حرفی توش نمیمونه متین بهتر از هر کسی می
دونه تو جه اعجوبهای هستی
جدی گفتم
– چه اعجوبه ای هستم؟ اسکل مشنگ بودم خوب
بود هه آقا؛ گذشت اون دوران که روی همه
تسلط داشتی شایدم آدم های اطرافت اشتباه
داشتن و تسلیم بودن اما من مقصر نباشم گردن
نمیگیرم بهم توهین کنن اینو بدون تا شناختت
کامل بشه..
لبخندی زد و سر تکون داد
آرنگ: چشم بیشتر دقت میکنم که با یکی ازدواج
کردم گردن شو تبر نمی بره
– پس چی توقع داشتی؟ به جان خودم فردا
میومدی میزدم زیر همه چی
آرنگ عصبی گفت
آرنگ: دوباره تکرار کرد، خیلی حرف خوبی
زدی عاشقش هم هستی هی میگی ؟
– برای تو شاید بی معنی به حساب بیاد اما من
به همهی عواقبش فکر کردم تمام اتفاقات آینده
رو سبک سنگین کردم آرنگ تو امشب اومدی
به خاطر شخص من بود قطعا توی قلب من

کارت ارزشمنده اما دیرتر میشد واسه عروسی
بود که یه پاپاسی هم ارزش نداشت بعدا هم
چوبی میشد توی سرم که پناه من همون قبل
عروسی شناختمت اما برای آبرو کوتاه اومدم.
آرنگ: اینا برای آدمای نفهمه، منو باهاشون توی
یه کف نذار…
1۵5۳
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه،
بعد دست شو گردنم انداخت و گفت
ارنگ: من جونم برای تو در میره..
ضربان قلبم باال رفت، آرامش دوباره سراغم اومد.
سوء استفاده کردم
– آره دیدم دیشب حتی یه خبر هم نگرفتی با
خودت نگفتی پناه چطور رفت ؟سالم رسید؟
آرنگ سرشو خم کرد و گونهام و بوسید، اینم از
فواید مکان به این خلوتی و ساکتی بود.
ارنگ: راه افتاده بودم، وسط مسیر مادرت زنگ
زد و ماجرارو گفت متوجه رسیدنت شدم، مهمون
هم داشتید صالح در نیومدن بود تصمیم گرفتم
خودمو آروم کنم بعد ببینمت که در برابر توپ و
تشرهات کنترل داشته باشم…
دیگه اصراری به عذر خواهی آرنگ از متین
نکردم چون میدونستم انجام شدنی نیست متین هم
اونقدرا کینه به دل نمیگیره به جاش توجیحش کردم
با اطرافیانم با احترام برخورد کنه.
آرنگ: شام خوردی ؟
– نه
آرنگ:به قول خودت بریم فساد کنیم
– نه گرسنه نیستم.
آرنگ: یعنی چی دیشبم که هیچی نخوردی
– به جای همه چیز حرص خوردم
ارنگ: پناه تو هم از اون دسته آدمای ول نکنیا
خندیدم
– آره تازه یهو دیدی نیم ساعت بعد از دعوا
مطلبی یادم اومد دوباره اوج گرفتم…
لبخندی زد و زیرلب گفت
ارنگ: باألخره خندیدی تیتی؟
بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشه گفت
آرنگ: میگن دعوا نمک زندگیه اما با این
ره
روحیهت، تومخی محسوب می شه یه ا ّ
ره می کنی.
برمیداری استخون جمجمه رو ا ّ
– اوف زدی به هدف کاری می کنم طرف مقابل
متوجه بشه با کی داره دعوا میکنه تا ادب
بشه…
آرنگ: صحیح پاشو سوار شو که قرار نیست
گرسنه خونه بری.
– آرنگ اذیت نکن باید برم بخوابم فردا ۸ صبح
نوبت کاشت ناخن دارم.
آرنگ: ۶ هم نوبت داشته باشی باید شام بخوری
اینم اخالق منه باهاش آشنایی که درسته؟
بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت
آرنگ: از فردا چه خبره؟ناخن که داری روی
همین یه الک بزن چه کاریه؟
1۵54
– زن نیستی از دردسرهای ما خبر نداری
از فردا هر روز ۸ نوبت دارم اینا که کال باید
ریمو بشه، یه روز اصالح و پاکسازی یه روز
رنگ…
آرنگ: این همه عذاب به نظرت الزمه تو که
خوبی موهاتو یه اتو بکش بعد فر کن لباس بپوش
ضد آفتاب هم بزن پوستت نسوزه حاال چون
عروسی یه رژ و خط چشم هم بکش جدیدا مد شده
از یه هفته قبل پیشواز میرید؟
-تازه ما که خوبیم یه عده فرمالیته یک دو و سه هم
دارن.
آرنگ: فرمالیته ، فرمالیته س دیگه مرحله بندیش
چه صیغه ای؟
– جنگل، کویر، کوهستان…
آرنگ: اینا بیکارن، ۴ روز مرخصی با التماس
گرفتیم هنوزم موندیم ماه عسل کجا بریم، حاال کل
ایران و طی کنم 1۵ نفرم همراه خودم بکشونم که
بگم ما میخوایم ازدواج کنیم؟
– منم دوست ندارم به نظرم بی معنیه…
ارنگ: همین جای شکرش باقیه که تو با اینکه
هنرمندی عالقهای به این بازیا نداری.
– تو دید بدی راجب هنرمندها داری وگرنه خیلی
از مردم عادی یه کارایی میکنن که هنرمندا
قبیح و مسخره میدونن…
آرنگ: نمیدونم شاید…
با تردید گفتم
– آرنگ حوصله داری یچیزی بگم.
با دقت بهم خیره شد
آرنگ: آره تیتی جانم؟
تردید داشتم از این بابت که گفتن حرفم درسته یا
ِ من
نه، اما قطعا عذاب وجدان اینکار دست بردار
نبود…
– من یکاری کردم که ایمان دارم ۸۸ درصد
اشتباهه اما دلم خنک شده، فکر کن آتیش دلم و
با یه اشتباه خاموش کردم.
اشکی که یهو از چشم چپم سرازیر شد اخمهای
آرنگ و توی هم فرو برد، یه جا خونده بودم که
اشک چشم چپ نشانه شکستن قلبه و من همیشه یه
تیکه از قلبم برای پگاه شکسته که چه عرض کنم
داغون بود…
آرنگ همزمان اشکم و با انگشتش پاک کرد.
ارنگ: چیشده؟ اول بگو بدونم چی بوده اصال
ارزش اشک ریختنت و داره؟
به تاریکی شب خیره شدم
– حال بِد سردار، ستار، ارزش اشک داره
برات؟
آرنگ دستم و به لبش نزدیک کرد و آروم بوسید
آرنگ: خانواده ارزشش و داره، برای پگاه
ناراحتی؟
– خیلی… جوری که شب و روز هم حال بد پگاه
از یادم نمیره.
آرنگ: تو برای پگاه کم نذاشتی که بخوای عذاب
وجدان داشته باشی.
1۵55
– دیشب بعد از دعوا با تو محمد اومد تو اتاقم
پرسید با آرنگ دعوات شده؟ هرچی از دهنم
دراومد و بارش کردم.
آرنگ: مثال؟
– گفتم آرنگ مثل تو نیست اشک زنشو دربیاره،
گفتم آرنگ هرچی باشه هر چه قدر هم ازش
دور باشم میدونم چشمش هرز نمیره…
آرنگ: حرفات درست نبوده، اصال درست نبوده
ولی پناه یه بارم شده میخوام از دید منطقی نگاه
نکنم، حرف اشتباه بوده خودتم میدونی ولی محمد
حتی منم خسته کرده، محمد نمیخواد به زندگی
برگرده نمیخواد آدم بشه و تو حداقل یه بار عقدهتو
خالی کردی… این اتفاقی که افتاده برای ۲۴ساعت
پیشه و دیگه کاری نمیشه کرد ولی دیگه تکرارش
نکن… دیشب حرف زدی چون محمد باعث شده
خواهرت توی این وضعه، پناه یه بار بیا به فال
نیک بگیریم وقتی اینهمه دکتر رفتن و کارهای
دیگه محمد و آدم نکرد شاید حرف تو تلنگر بشه
اصال تلنگری هم نشه یه بار دلت خنک شده… به
صبر اینهمه مدتتون و تالشتون که جوابی نداد
این حرفارو جایزه بده، به صبر و تالشی که محمد
تا االن لیاقتشو نداشته! میگم تکرار نکن چون آدمی
که نمیفهمه اصال حرف زدن بهش فایده نداره اما
اینبار و بگذر از اشتباه خودت و نفس عمیق بکش
و بگو چون میگذرد غمی نیست…
حرفاش آرومم کرده بود اما گفتم
– بدی ماجرا اینه که نمیگذره…
آرنگ چشماشو آروم به نشونه تایید باز و بسته
کرد
ارنگ: میگذره عزیز دلم، اینو منی دارم بهت
میگم که ۰ سال توی جهنم زندگی کردم… بهشت
نزدیکه من االن به بهشت رسیدم همه میرسیم شک
نکن!
– توی بهشتی ؟
پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و مطمئن گفت
ارنگ: کنار تو آره، کنار کسی که میدونم خیانت
توی مرامش نیست آره.
– نیست، بمیرمم خیانت نمیکنم اینو بهت قول
میدم.
ارنگ: تو قشنگ ترین پاداش خدایی، هیچ مدل
دیگهای خدا نمیتونست بهم بفهمونه که بعد از هر
سختی آسانی هستش، من جهنم و بهشت و توی
همین دنیا تجربه کردم…
بعد از جا بلند
آرنگ: پاشو که بریم غذا انتظارتو میکشه…
سریع بلند شدم خودمو سریع به آغوشش دعوت
کردم
آرنگ: آهان این شد جان من، از این به بعد دلخور
هم هستی خودتو از من دریغ نکن…
لبخندی زدم، آرنگ امشب بهم کوتاه اومدن و بهم
یاد داد چون من اصال از موضع خودم کوتاه
نیومدم اما ارنگ از اول بحث آروم برخورد کرد.
یه وقتایی منم باید توی زندگی مشترک کوتاه
بیام…

“آرنگ”
پناه: زهر مار نخند، مسخره..

خندم شدت گرفت
پناه حرصی گفت
پناه: عه بیشعور نباش، خودم به اندازهی کافی
ناراحت هستم، گفتم بهت نگما از بس کثافتی من
که عصبی هستم تو هم هی نفت توی آتیشم بریز…
تو حال و هوای خنده بودم و مثال اومدم درستش
کنم گفتم
– چرا حرص می خوری من شنیدم آرایشگرا
میگن رنگ بابد چند بار شسته بشه تا جا
بیوفته…
پناه: چیش می خواد جا بیوفته آخرین مرحلهی
رنگی که باید می رسید همین بود، دیشب ۰ ساعت
توی حموم بودم این هایالیت به من نمیاد شبیه
پیرزنا شدم…
پناه به گریه افتاد کوبید به پاهاش
پناه: حاال چی کنم؟ توهم با این تاریخ انتخاب
ِ هر سالنی زنگ زدم
کردنت، نزدیک روز دختر
وقت نداره من با این سر و شکل شمال بیا نیستم…
-االن بگیم عروس واسه خاطر رنگ مو عروسی
و کنسل کرده؟ شدنیه؟ این همه سالن توی این شهر
هیچ کدوم نوبت ندارن ؟ همون جایی که رفتی بگو
عوض کنه..
پناه: اون که اصال وقت نداره کلی منو پگاه التماس
کردیم عوضی ۰ تومن گرفت گند زد به موهام.
یعنی پناه ۰ تومن برای این رنگ مسخره داده؟
مردم چه پوال که به جیب نمیزنن!!
– حاال چرا کوتاه کردی؟
پناه: نوک موها رو گفت موخوره داره بقیهش هم
گفت ضعیفه به پایه نمیرسه.
– بیا بریم همین تهران سر یه گشت بزنیم بین
این همه سالن یکی که وقت داره پول خوب
بدیم همه شل میشن..
پناه: پیش بهترینش رفتم که این شد.
– سالن رشت چی ؟
پناه: اون که اصال، داغونه فقط کار میکاپ و
شنیون ش خوبه واضح مو رو می سوزونه…
– توقع نداری که من یه کاسه رنگ بردارم
موهاتو رنگ کنم باالخره باید راهی باشه.
پناه: حاضرم با توربان بیام ولی این موهارو کسی
نبینه.
– به مستانه بگیم شاید اون کسی و بشناسه که
کارش خوب باشه.
پناه:آرنگ میترسم.
صداش در اثر گریه گرفته شده بود.
– به من اعتماد کن همیشه هم اونی که بیشتر از
همه روی زبونها افتاده خوب نیست مثل االن
یه وقتا آدم توی کوچه پس کوچه های شهر آدم
های حرفهایتر و پیدا میکنه… پناه جان
همیشه اونی که پایین شهر مونده از بیکیفیتی
کارش نیست از نداشتن سرمایهست…
1۵5۷
تونستم تقریبا قانعش کنم و بعد با مستانه صحبت
کردیم گفت خواهر دوستم کار رنگش یک لنگرود
هست ولی سرش شلوغه باید حضوری برم وقت
بگیرم…
بعدش دوباره با پناه حرف زدم که ناراحت نباشه…
و درنهایت گفتم
-خب اینم از این پناه تو چمدون تو بستی؟ وسایلها
تو کی بار بزنیم؟
پناه: نه جمع نکردم دلم نیومد خونه رو خالی کنم،
مامان ناراحت میشه بمونه با اسباب کشی مامان…
به پناه حق ندادم ولی حرفی هم نزدم
– برای شمال چی چمدون بستی؟
پناه: آره
– االن می رسونمت باز چک کن همه چیز و
برداشته باشی منم االن میرم تعمیرگاه ماشین
باید سرویس شه.
پناه: خودت چی االن آمادهای؟
-آره من دیشب برداشتم
لپمو کشید.
پناه: آفرین پسر منظم.
– لباس تو خونهای، لباس گرم هم بردار شاید
رفتیم سمت کوهستان نیاز میشه…
تا پناه و رسوندم مسعود زنگ زد
مسعود:الو
مسعود: سالم آقای داماد
-سالم
مسعود: کاری باشه؟
– چی ؟
مسعود: کاری کمکی ؟
– مسعود درست حرف بزن نامفهومی!
مسعود: خوبت شد، تا تو هم زنگ میزنی مثل آدم
حرف بزنی آرنگ من کی بیام ؟
– کجا؟
مسعود: عروسی خان جونم، شمال دیگه پسر…
-هر وقت دلت میخواد.
مسعود: نگفتم تعارف کنی، آرنگ من االن دارم از
اصفهان بر میگردم.
1۵5۹
– داییت چطوره ؟
مسعود: ب دک نیست آرنگ تو خودت کی میری ؟
– امشب شایدم فردا…
مسعود: منم برسم جمع و جور میکنم راه میوفتم.
-امشب نیا..
مسعود: نترس جای تو رو تنگ نمی کنم خونهی
حاجی می خوابم.
– مسخره، برای خودت گفتم خستهای خطر داره.
مسعود: آره واسه خاطر من گفتی، تویی که من
میشناسم از حاال به بعد سه سیستم امنیتی حرارتی
حفاظتی برای اون ویال میزاری که مشابه شو توی
بانک مرکزی استفاده میکنن، از کسی 1۰۵ هزینه
میکنه دیوار مشترک خونهشو عایق میکنه هیچ
انتظار مهمون داری ندارم، خوبه حاجی خونه داره
وگرنه چمدون به دست باید وسط حیاط میموندیم…
-کم حرف بزن جیبت هم شل کن یه کم از اون پوال
که توی ترکیه و آسیای شرقی خرج میکنی شمال
مصرف کن ویال بگیر…
مسعود: دیدی دیدی گفتم تو یکی ما رو راه نمی
دی از حاال به بعد بخوای هم نمیام.
– دوباره تکرار کنم؟کم حرف بزن من بدون
شوخی گفتم…
مسعود : حاجی می شناسمت تو کی شوخی داشتی
؟ بابا قبوله ولی شمال اومدیم از تراس ویال یه
دست برامون تکون بده.
-ا ل دنگ داشتم حرف می زدم االن خسته ای راه
نیوفت کاری که ندارم تنها منو نگران میکنی.
مسعود: نگران نشو هر نیم ساعت یه شات اسپرسو
باال میرم.
– چیز دیگه باال نرو حوصله و وقت دوندگی
امنیت اخالقی رو ندارم.
مسعود : پس اگه امشب خواستی بری بگو…
– باشه
تعمیرگاه بودم که مستانه زنگ زد
-بله
مستانه: سالم عمو جون با دوستم هماهنگ کردم
سالن وقت گرفتیم اما موی پناه جون و که نشون
دادم گفت خیلی کار می بره
چند تا چیز گفت که ازش سر در نیاوردم.
وسط حرفش پریدم و گفتم
– عمو خالصهش کن آخرش چی ؟
مستانه: فردا ۷ باید سالن باشه.
-به پناه گفتی
مستانه : آره
-باشه امشب میایم دستت درد نکنه
مستانه: عمو فردا خودتم نوبت آرایشگاه داری.
با تعجب گفتم
– من؟!
1مستانه: آره شهاب نوبت گرفته
– بگو کنسل کنه من خودم یه جا رشت سراغ
دارم میرم…
مستانه خندید
مستانه: عمو این چند رو اختیارت دست خودت
نیست.
پوزخند زدم
– ممنون یهو بگو شلغم شدی.
مستانه: عه عمو اذیت نکن بذار خوش باشیم…
با مستانه خدافظی کردم اما بهش قولی ندادم
کار ماشین که تموم شد مستقیم به سمت خونه رفتم
تا وسایل ها رو جمع کنم مسعود زنگ زد
– بله
مسعود: من رسیدم
-به سالمتی
مسعود: کی راه میوفتی؟
مسعود: گمشو بابا میخوای تنها بری استخر حال و￾تو به من کار نداشته باش.
هول کنی ؟
عصبی گفتم
– این دیگه چه بامبولیه ؟
مسعود: حرف نزن نازم نیا شهاب گرفته…
-الاله االهللا این شهاب هر دقیقه داره یه برنامه
میچینه.
مسعود: دیگه چی بود؟
-سرخود آرایشگاه نوبت گرفته.
مسعود: من با اون کار ندارم خودتو آماده کن که
فردا حنا خورون داری!
-چه غلطا کیه که استخر بیاد؟
مسعود: دیوانه رسمه داماد و حموم ببرن حاال ما
مدرنش کردیم…
-کج نیستم خودمو میشورم!
مسعود: نترس آسیبی بهت وارد نمیکنیم به داماد
که نباید خش بیوفته پلمپ نگهت میداریم شاید پناه
تستی ازت خواست…
1۵6۵
چرت و پرت داشت می گفت گوشی و قطع
کردم…
دوبار زنگ زد جواب دادم.
مسعود: پسر چرا ترش میکنی من که نگفتم تو این
کارهای بهت برخورد! گفتم من امنیت تو تضمین
میکنم.
– مسعود کم حرف بزن، منم امشب نمیام!
مسعود: چی چی واسه خودت میگی بچه ها برنامه
ریختن این یکی دو روز آدم باش بچه ها با ذوق و
شوق دارن انتظار می کشن.
– به جان تو حوصلهی این مسخره بازی و
ندارم…
مسعود: گناه دارن آرزو به دل شون میمونه.
کالفه دستی به صورتم کشیدم
-باشه حاال ببینم چی میشه.
مسعود: من تا یه ساعت دیگه راه میوفتم.
-باشه خیلی مراقب باش.
از همین االن دلهره گرفته بودم اونم که انسان
نیست هر چی میگم نیا بازم حرف گوش نمیده
جوون مردم اتفاقی براش بیوفته به جز عروسی
کل آینده ی من سیاه میشه…
به پناه زنگ زدم
– سالم پناه جان
پناه: سالم جان دلم
-خداروشکر مسئله ی آرایشگاه هم که حل شد.
پناه: تا کار رنگم تموم نشه آروم و قرار ندارم.
-هر چی حساس باشی بدتره پناه من آمادهم بیام
دنبالت ؟
پناه: بیا منم حاضرم
تردید و کنار گذاشتم
-پناه جان، مسعود راه به راه از اصفهان اومده
االنم می خواد بندازه جاده شمال استراحت هم
نکرده نگرانشم بگم با ما بیاد؟
پناه: جا می شیم؟ دو تا جعبه لباس چمدون جعبهی
تاج و تور…
-رک بگو اگه ناراحت نیستی جا رو من درست
میکنم؟

پناه: نه مشکلی ندارم اتفاقا با مسعود کلی اذیتت
میکنیم چه بالیی سر تو و مسعود نیارم راستی
پگاه میگه خیلی ترافیکه از میون بر بیاید.
-اونا رسیدن؟
پناه : آره ولی آرش رفته هتل.
-خب بره پس فردا بعدازظهر دعوته از االن اومده
که چی بشه؟
پناه : آرنگ زشته!
-کی به تو گفت؟
پناه: پگاه ، نصف بیشتر مسیر هم خودش رانندگی
کرده نذاشته گیلدا خسته بشه.
-یهو گیلدا رو می برد هتل تکلیف ما رو روشن
میکرد!
1۵61
پناه: آرنگ چرا سخت میگیری؟ بز راضی دزد
راضی…
با خنده گفتم
– اره دیگه تعارف نکن بگو جر بخوره
ناراضی…
پناه خندید
پناه: کثافت اذیت نکن منظورم این نبود…
– این ضربالمثل میاد همین منظور و به دنبال
داره…
پناه: عه لوس به قول خودت اجازه بده کالم منعقد
بشه
– بفرمایید.
پناه: مرسی،من با خودم فکر کردم وقتی اینا باهم
جیجی باجی شدن حاال چرا یه مدت دیگه بگن
آرنگ چوب الی چرخ ما گذاشت، هرچی باشه
آرش مهمون ماست یه نفر آدمه دو روز زودتر
اومده قدمش روی چشم ما…
– تنها اومده ؟ من برای کاوه داداشش هم کارت
فرستادم
پناه: آره تنهاست مطمئنی کارت و سین زد؟
– آره
پناه: نمیدونم فعال که تنهاست، یه زنگ بزن بگو
اتاقشو تسویه کنه بیاد خونه…
مصمم گفتم
– من نمیگم.
پناه: توقع داری من بگم؟ خودتم میدونی بقیه
نمیگن، پگاه میگه محمد موند بین وهللا به هللا که
تعارف کنه یا نه آخر هم از ترس تو هیچی نگفت..
لبخند پیروزمندانهای زدم
– بهتر اطرافیانت هر چی بیشتر بدونن نباید تو
زندگیت دخالت کنن تو راحت تری…
پناه : من با اون کار ندارم، باالخره چی میکنی
فردا هم که قرار استخر دارید نمیشه از هتل
دعوتش کرد بدتر تف سر باالس…
بیشتر از هرچی چیزی داشتم از این رفتار
خانومانهی پناه لذت میبردم…
کی فکرشو میکردم کسی توی این دنیا وجود داشته
باشه که بخواد منو از راههای اشتباهی که دارم
میرم به سمت راه و روش درست هدایت کنه؟
اینجا مطمئن شدم که زن باهوش باعث پیشرفت
مرد میشه و خداروشاکر بودم که انتخابم بهترین
بود
1۵6۲
لبخندی زدم و حسم و به زبون آوردم…
– خانم عاقل شما زن من میشی که آینده زیباتر
بشه.
پناه: فعال نفس شما شدم، هنوز همون دختر
گوگولی مگولی خونهی بابامم چند شب تا زن
آرنگ شدن مونده.
خندیدم
– اوه شیطون گوگولی مگولی..
پناه: خب پسر چی میکنی؟
– میگم االن بابا زنگ بزنه از طرف خودش هم
بگه، هنوز منم که نیومدم صاحب خونه که
نیست مهمون هم نمی تونه دعوت کنه.
پناه: باهوش جان
– پناه پس آماده باش که منو مسعود اومدیم.
بعد از پناه با مسعود تماس گرفتم و ازش خواستم
تا جلوی کلینیک نگهداری حیوانات که لوکیشنشو
میفرستم بیاد، قصد داشتم پرندههارو برای
چندروزی که نیستیم و احتماال یکی دو هفته بعد از
عروسی به اونجا بسپرم.
مسعود کلی تعارف کرد که پناه راحت نیست
خیالشو راحت کردم که خودتو اذیت نکن پناه اگه
ناراحت بود میگفت
لحظهی آخر یادم اومد که به گلها آب ندادم،
چمدونهارو داخل ماشین گذاشتم و دوباره برگشتم
ه تمام گلها آب دادم و از نو همه چیز و چک
کردم…
چشمم به صندوق صدقات افتاد یه مبلغی ته جیبم
بود و داخلش انداختم اما باز دلم رضا نداد برای
سالمتی همهمون و به خوشی تموم شدن مراسم یه
مبلغی به حساب موسسهای که از سالمت کارش با
خبر بودم کارت به کارت کردم..
نمیشه این قسمت از نیک خواهی و مهرورزی ما
ایرانی رو فقط به دین ربط داد ما همیشه مردمانی
مهربان بودیم
مسعود زودتر از من رسیده بود اما هنوز از
تاکسی که گرفته بود پیاده نشده بود، چشماشو بسته
بود و سرشو به صندلی تکیه داده از و جناتش
مشخص بود که حسابی خستهس…
پرندههارو تحویل دادم و فرم و امضاء کردم وقتی
از پت شاپ بیرون اومدم به شیشه ماشین زدم…
مسعود با دیدم یه ” بـــه داماد” گفت و کرایه رو
حساب کرد و پیاده شد…
یه بغل مردونه همو کردیم و بعدش سوار ماشین
شدیم
1۵6۳
مسعود بهم نگاه کرد و با حس و حال شاد پرسید
مسعود: چطوری ؟
– خوب
مسعود: بگو عالی
لبخندی زدم
– عالی…
مسعود: خداروشکر
– مسعود خستهای بخواب.
مسعود: نه خوبم
همین که استارت زدم گردنش شل شد و تا جلوش
در خونه خوابید
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم تا دنبال پناه برم،
باال که رفتم دیدم پناه هاج و واج داره به در و
دیوار نگاه میکنه
– سالم
پناه: سالم
بغض صداش آشکار بود، پرسیدم
– چیه ؟
پناه: هیچی،وسایل و میبری؟ من االن میام…
حرفی نزدم ترسیدم ادامه بدم اشکاش جاری بشه
– باشه
چمدونها و جعبههای لباس و داخل آسانسور
گذاشتم…
اول جعبهها و بعد هم چمدونهارو داخل صندوق
جا دادم…
مسعود: پناه چیشد؟
– باالست… میاد.
مسعود: آماده بود؟
– آره
مسعود: مادرش هم باالست؟
– نه همه شمالن…
اخم های مسعود توی هم رفت
مسعود: مسخرهها… محل ما معموال ۴ نفر میمونن
عروس و راهی میکنن، این تهرانیها از این
رسمها ندارن؟
خواستم بگم بسته به رسومات نیست به شعور و
احساسات خانوادگیه که هدیه خانم کال نداره،ولی
مگه میشه همه حرفارو به زبون آورد؟؟
– من یه سر باال بزنم…
مسعود: آره برو برو
1۵64
باال که رفتم هنوز در به همون حالت نیمه بازی که
خودم گذاشته بودم باز بود داخل شدم…
پناه و ندیدم پس هنوز از اتاقش بیرون نیومده، در
زدم وارد شدم دیدم پناه به عروسکهای دستساز
روی دیوار اتاقش خیره شده…
از پشت سر بغلش کردم
– نرفته دلت تنگ شده؟
پناه: به لحظهی جدایی هیچ فکر نکرده بودم، آچمز
شدم
– آدم همیشه به بعد وقبل فکر میکنه اما هیچ
برنامهای برای لحظهی خروج و جدایی نداره.
پناه: آره واقعا، تا رقص و ژستهای روز عروسی
و حتی صبحونه چه آبمیوهای بخورم که زیر پوستم
آب بیوفته رو فکر کردم… ولی این لحظه نه…
– برای اینکه از این موقعیت باید عبور میکردی
تو قبلش کلی برنامه ریختی تا بعدش و ببینی
پس توی این لحظه نباید بمونی، ماندگاری
جدایی و سخت تر میکنه…
پناه برگشت سمتم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد
و سرشو روی شونهام گذاشت
پناه: آرنگ معجزه باش، بذار حسرت قبل و
نخورم.
– معجزه بودن خیلی سخته من اعجاز نمیدونم اما

 

قول میدم تا حد زیادی انسان باشم، انسان بودن
ازم برمیاد….
پناه لبشو روی گونهام گذاشت و بوسید، کاش این
چند روز هم تموم شه کنترل کردن خودم جلوی
پناه کار خیلی سختی بود..
خواست جدا بشه که اجازه ندادم دوتامون به این
آرامش نیاز داشتیم سعی کردم از هواش نفس بکشم
و به خودم چسبوندمش.
حرفی نزدم اما برای این لحظه که دنبال سور و
سات عروسی هستم و با توجه به شناختی که از
پناه پیدا کردم خوشبختی آینده به صبوری،گیرندادن
و همراه بودن من بستگی داره.
شاید روزهای اول همخانه شدن با توجه به
تناقضات رفتاریمون سخت باشه اما همونطور که
از قبل کلی خاطرهی شیرین از زندگی با پناه دارم
بعدش هم شیرین میشه.
پیشونی پناه و به پیشونیم چسبوندم، پناه با چشمای
پر به چشمام زل زده بود…
یعنی اگه میدونست قلبم با هر قطره اشکش درد
میگیره بازم گریه میکرد؟
بی اختیار اما دل خواسته لبهام و روی لبش
گذاشتم و عمیق بوسیدم…
سرشو با دستم گرفتم و به صورتم نزدیک
کردم،پناه دوتا دستاشو به ِکتفم گره زد این دستها
داشت منو آروم و امیدوار میکرد اشتیاق به وجودم
تزریق شد و با شدت بیشتر بوسیدم
1۵65
من از روی لذت لبهای پناه و نمیبوسیدم بلکه
داشتم اونارو مال خودم میکردم، قرار نیست به
اسارت من دربیان اما این لحظه دوست دارم توی
من حل بشه…
با صدای آه پناه از خود بی خود شدم تغییر و توی
سلول به سلولم حس میکردم.
دیگه کنترلی روی خودم نداشتم از قبل و بعد
آگاهی نداشتم و این ثانیههارو زندگی میکردم و
تمام وجود من غرق من همین لحظه شده بود.
نه آرنگ تو میتونی همین االن کار و تمومش کنی
دستمو به سمت قبلش بردم و به سینهش که اونو
توی خودش نگه داشته بود چنگ زدم…
پناه نالید و سرشو سمت عقب خم کرد.
آرنگ به خودت بیا االن وقتش نیست پناه میفهمه و
دم عروسی کار خراب میشه…
سعی کردم این حس و کنترل کنم تمام خشم و
هیجانم و توی محکم بغل کردنش و فشار دادنش به
خودم خالصه کنم…
انقدر محکم به خودم فشردمش که صدای آخ پناه
در اومد اما من ول کن نبودم…
پناه: وای آرنگ خفه شدم، استخوانهام خرد شد.
لحظه ای که داشتم پناه و شل میکردم تا جدا بشه
مثل صحنهای چسب ریختن بین دو کف دستام توی
بچگی بود.
محکم به هم فشار میدادم و چسب که سفت شده بود
وقت جدایی رشته رشته میشد…
هنوز سمتش کشش داشتم و این ترسم و برای
اولین باهم بودنم زیاد میکرد، کشش من به پناه
فراتر از چیزی بود که نشون میدادم…
پناه به نفس نفس افتاده بود و با خنده گفت
پناه: فکرکنم مامان همیشه خونه بود حسرت به دل
شده بودی…
همیشه شیطون و بی رودربایستی بود و من این
اخالقشو واقعا میپسندیدم…
خندیدم که پناه گفت
پناه: وای تو خیلی ورزشکاری برم رزمی کار کنم
عضله بزنم، پسر با عضلههات چربیهامو ذوب
نکن یکم فشار بیشتر میشد صدای شکستن
استخونهامو میشنیدی… ببر وحشی خودم…
چشمکی زدم
– شکار دیده بودم
پناه: ولی تیرت به هدف نخورد نتونستی از گوشت
شکار بهره ببری، شکارت از دستت پرید
– من اسراف کار نیستم تا همین اندازه هم
غنیمت هست…
با شیطنت گفت
پناه: از خساست زیاد تشنه نمونی!
1۵66
سرمو بردم نزدیک و اینبار هدف لبام گردنش بود،
مک عمیقی به گردنش زدم و کنار کشیدم و خیره
به چشماش گفتم
– اب رک هیچ مردی تو کف نمیمونه شما به فکر
خودت باش…
پناه: نه میبینم که دم عروسی به جیک جیک افتادی
از تعبیر پناه خندم گرفت و آروم با دست به پشتش
زدم
– بدو بدو بریم که مسعود حسابی عالف شد.
پناه: عه راست میگی چه حرفا که االن نباید ازش
بشنوم.
-آره.
دست پناه و گرفتم باهم از خونه بیرون اومدیم.
اون غمگینی و بهت زدگی قبل و توی چهرهش
نمیدیدم و این آرومم میکرد.
خوشبختانه مسعود خواب بود آروم در ماشین و
باز کردم پناه هم آروم نشست رو بهش لب زدم
– ساکت باش خستهس…
پناه درحالی که سعی داشت لبهاشو به داخل جمع
کنه و حالتشو طبیعی جلوه بده گفت
پناه: باشه.
ولی من میدونستم پشت این لبخند موزیانه یه
انفجار خوابیده…
استارت که زدم دست بردم تا ضبط و خاموش کنم
ولی پناه سریع صداشو کم کرد بعد دست منو پس
زد…
مظلوم نگاهش کردم و گفتم
– خواهشا اذیت نکن خیلی خستهس…
پناه آروم گفت
پناه: کاری کردم؟ من که آروم سرجام نشستم.
چیزی نگفتم اما میدونستم یه کاری میکنه، ده دقیقه
از حرکتمون گذشته بود که خر و پف مسعود بلند
شد…
پناه آروم کنار گوشم گفت
پناه:این تعارف میکرد چطوری میخواست تا
لنگرود رانندگی کنه؟
میدونستم دیگه پناه طاقت نمیاره برای همین باز
گفتم
– خستهست دورت بگردم بذار راحت باشه…

پناه قیافهشو مظلوم کرد
پناه: اون راحت باشه من ناراحت؟ با این خر و
پف تا منجیل هم بیدار نمیشه،تو میگی من تا منجیل
آهنگ گوش ندم؟
– تا کرج تحمل کن عزیزم.
پناه: آرنگ این که بیدار شه میخواد کلی متلک
بپرونه اونجا هم بریم جلوی همه آبرومونو ببره
پس حداقل ماهم یه زهری ریخته باشیم.
نگاهی به مسعود انداختم،آخه پسر پروندهت انقدر
خراب هست که نتونم بیشتر از این ازت دفاع
کنم…
چیزی نگفتم و پناه اول گوشی منو گرفت، نه مثل
اینکه برنامهها داشت همین باید از پس مسعود
بربیاد…
پناه گوشی و روبه صورت مسعود گرفت و شروع
کرد به فیلم برداری و بعد ضبط و تا ته زیاد و
آهنگ پخش کرد از آینه نظارهگر ماجرا بودم.
مسعود یه فریاد کشید و هوار زده اومد بلند بشه که
کلهش به سقف خورد بعد که خنده و گوشی تو
دست پناه و دید به خودش اومد و با لحن عصبی
گفت
مسعود: المصب مار آدمی که خواب باشه رو
نمیگزه…
پناه: ضرب المثل و عوض نکن مار موقع آب
خوردن نمیزنه.
مسعود: اصال هرچی… لعنتی مثل اداره امنیت هم
هست همه چیز و ثبت میکنه، آرنگ خوبه تو
سوتی موتی نمیدی خودتو کنترل میکنی وگرنه
فکر کنم پناه از صداهای داخل دستشوییتون هم
فیلم میگرفت
پناه:ا ه ا ه بی ادب،آرنگ این دوس ِت تو داری؟ بچه
۶ ساله از این با ادب تره…
پناه فیلم و قطع کرد
مسعود: پناه به شعورم توهین کردی االن تو
میخوای بگی از راستین هم بی ادبترم؟
از توی آینه چپ چپ به مسعود نگاه کردم
پناه: راجعبه خواهرزادهی من درست صحبت
کنا…
مسعود دستاشو باال گرفت
مسعود: آقا تسلیم، نزنید دوتایی افتادید به جون من،
حاجی بچه زدن نداره منم بی دلیل حرف نمیزنم تو
دادگاهشم جرم و میشنون بعد حکم میدن…
– کم داستان بچین حرفتو بزن چی گفته که
سوختی؟
1۵6۹
مسعود با خنده گفت
مسعود: آفرین بچهی باهوش… چند روز پیش رفتم
مغازه یه مشت توی شکمم زد بعد خودشو کشید
عقب گفت نه میبینم که داییت خوب تورو ساییده
آب رفتی، بپا دخترا از الغر مردنینها خوششون
نمیاد.
پناه غش غش خندید.
– این دهن بی چاک و بست محمد هم همیشه
مشکل سازه…
مسعود: هر چی باال و پایین کنید اون به محمد
میره…
– هیچکس منکر تاثیر خانواده نمیشه.
مسعود: پوف پناه اون ضبط و زیاد کن باز
علمیش کرد االن از تربیت فرزند به احتمال
میرسه…
پناه: بیشعور یاد بگیر با شوهر من درست صحبت
کنی…
مسعود صداشو جیغ کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x