رمان سایه پرستو پارت 130

5.4
(9)

پیشونی به
پیشونیش چسبوندم.
– میپرستمت.

مسعود زد روی شونهام
مسعود: چرا ساکتی ؟
سری به نشونه تاسف تکون دادم
– بین دزدان دریایی گیر افتادم.
مسعود با خنده گفت
مسعود: شهاب میدونی چه تحلیلی راجعبه این
شرایط داره؟ االن میگه توی اقیانوس زندگیم
دزدان دریایی به کشتیم دستبرد زدن و نظمشو بهم
ریختن!

شهاب هم خندید و گفت
شهاب: عمو اتفاقا باید از ما ممنون باشی، تو از
فردا با متاهل شدن به زندگی نامنظم و پر التهاب و
اتفاق با زن عمو قرار هست وارد بشی این آمادگی
هست..
پناه از بس پر انرژی و یکدست هست که سبک

مسعود: تهدید نکنا، امروز داری خیلی فحش
میدی.
پناه ضبط و زیاد کرد…
این دوتا تا خود لنگرود میخوان همینجوری
بخونن و برقصن یا انرژیشون میوفته؟
– پناه یواش تر سرم سوت میکشه.
پناه چشمکی زد
پناه: سرت باید عادت کنه.
مسعود: حاجی مرید صالبتتم، خاک پاتم…
پناه: دست خوش مرید علی باشی.
مسعود: به موال که کرتم)نوکرتم(
– گاز نوشابه های ایرانی زیاده حواستون باشه
موقع باز کردن لباستون کثیف نشه.
مسعود: آرنگ سعی کن تا شمال کر باشی حال
مارو هم نگیر،متلک هم نپرون.
پناه که هنوز از حرف من میخندید گفت
پناه:ولی خدایی باحال گفت
سایه پرستو
پناه زد پشتم
پناه: خدایی مرد من با همهتون فرق داره
شوخیهاشم خاصه…
لپمو گرفت وکشید
پناه: جیگر من آخه تو چقدر ماهی…
1۵6۸
مسعود شروع کرد بدنشو حالت تشنج کردن تکون
داد دو دقیقهای همین حرکت ادامه داد…
پناه خودشو به سمت عقب متمایل کرده بود و
میخندید.
– نادان نکن ماشین داره تکون میخوره.
مسعود صاف نشست
مسعود: ماشین تکون میخوره؟حاجی مغز من داره
تاب بر می داره!! این تویی؟ پناه لپ تو کشید؟ من
هر چی تا االن تا دیدم و گفتم عیب نداره باالخره
زن و شوهرید ولی تا این حد انتظار نمیرفت! پناه
واقعا ایستاده باید تشویقت کرد… بابا دمتون گرم
خیلی بهم نزدیک شدید.
پناه: خواهش میکنم کاری نکردم هر چند پروژهی
طاقت فرسایی بود اما به ثمرهاش میارزید.
مسعود: خاب بابا زیادم به خودت نگیر من مر دم
باید به عرضت برسونم مرد خوب پیدا نمیشه.
پناه حرف مسعود و قطع کرد و گفت
پناه: خودم میدونم چی فکر کردی همین جور
ِشرتی رتی زن آرنگ نشدم.
ِ
پ
مسعود با لبخند موذی روی لب گفت

مسعود: به به چه حرفا که نمیشنوم خانم اول
بررسی کرده بعد تور و پهن کرده.
پناه با صداقت گفت
پناه: ازدواج سر سری اونم توی سن ما خیلی دور
از ذهن می شه.
مسعود و پناه تا نیمه ی راه زدن و رقصیدن بعد
جفتشون خسته شدن و تا الهیجان خوابیدن منم با
خیال راحت رانندگی کردم.
هر چه قدر هم تغییر رویه به شلوغی داده باشم
اما هنوز هم یه وقتایی تمام مغزم سکوت و فریاد
میزنه.
الهیجان که بودیم بچهها بیدار شدن و هیچ سیبلی
بهتر از من پیدا نکردن مجدد منو اذیت کردن…
مسعود: داداش این تن بمیره بگو توی فضای اینجا
مادهی خواب آوری چیزی اسپری کردی و با این
روش ما رو خواب کردی؟
سری به نشونه تاسف تکون دادم.
داغون تو دکترا داری تف به مدرکت بیاد مادهی
خواب آور بزنم که همهمون با هم میخوابیم…
1۵۷۵
مسعود: من خواب آلود بودم یه حرفی زدم تو هم
که دنبال یه چیزی می گردی دقیقا به همین کلمه
بند کردی! پناه حاال خدایی بی راه میگم؟
پناه: چی رو؟
مسعود: این خواب ما مشکوک بود.
پناه: برای منم تعجب آوره با هم خوابیدیم با هم
بیدار شدیم.
نگاه کوتاهی به پناه انداختم.
– داشتیم پناِه من؟ خودتو سمت این نادان نبر
خانوم جان، این داغون هنوز ماده ی خواب
آور نمی دونه چی هست و چطور عمل میکنه

تنها یاد گرفته هر حرفی شنید و به ذهنش
رسید به زبون بیاره.
مسعود: پناه بهت توصیه میکنم مواظب صحبت
کردنت باش این آدم میگرده تا از صحبت هات یه
کلمه رو دست بگیره.
پناه: درسته روی کلمات حساسه ، ولی آرنگ قبول
کن خواب خاصی بود.
-خا ِص چی؟ این همه هر کسی باال پایین میپرید تا
ماسال هم رفته بودم بیدار نمی شد.
پناه بشکنی زد.
پناه: حق تا همیشه…
کنار یه قنادی نگه داشتم و شیرینی خریدم
مثل دفعه های قبل ماشینم تا ِخرِتناق پر نیست…
نزدیک که شدیم پناه به گیلدا زنگ زد…
ورودی ویال مسعود خودشو جلو کشید و دست شو
روی بوق گذاشت.
مسعود تشر وار گفت￾نادان بکش عقب تعادلم بهم می خوره!
مسعود: راننده اگه راننده باشه تعادلشو حفظ میکنه
تازه برادر عادت کن شب عروسیتون تا خود
لنگرود میخوام الیی بکشم.
– شب عروسی تا خود ویال برای خودت الیی
بکش البته جاروی پرنده سوار شو و از روی
همه پرواز کن…
مسعود سر شو خاروند و گفت
مسعود: راست میگی ماشینم کجا بود تا الیی
بکشم!
وارد که شدیم مامان اسفند به دست جلو اومد، بقیه
هم داخل حیاط بودن و دست میزدن تا ماشین و
پارک کنم پناه شیشه رو پایین کشید و باصدای شاد
و بلند با همه سالم و احوال پرسی کرد.
با ترمز گرفتن پناه و مسعود بیرون پریدن
االن مثل دو عالم متفاوت شدیم منی که دارم کار
روزمره رو انجام میدم و در نهایت دقت ماشینم و
پارک میکنم…
و بقیه که دارن دست میزنن و می رقصن، این
مسئله در زندگی منو پناه نباید اتفاق بیوفته که اگه
بیوفته آنچه نباید میشد قطعا پناه راهی برای شادی
خودش پیدا میکنه این منم که توی خلسه گیر
میوفتم به سرعت از ماشین پیدا شدم و بهشون
پیوستم…
1۵۷1
نقل، برف و بمب شادی بود که روی سرمون
میریختن…
اگه حواسم بود و عینک و توی ماشین در
میآوردم مسعود چشم سالم برام باقی نمیذاشت.
مسعود: آقا تا جان داره اذیتش کنید ببر به دام
افتاده این بره تهران دست هیچ کسی بهش نمیرسه.
شهاب: مسعود از حاال به بعد تو مشت مونه
– مسعود برو کنار به کثافت کشیدیم…
شهاب: عمو صبرت و باال ببر دیر نیست که
بخوایم برای بچهت شب شیش بگیریم اونموقع
گرز نشون میدیم االن که برف
ُ
شادیمون و با
ِی درد نداره.
شاد
مسعود: آره راست میگه اون موقع بچهت چوب به
آستین رز به…
ت میریزه مام گُ
چرا مسعود هیج کنترلی نداره؟ با همون حالت که
صورت و لبم خیس از برف شادی بود بلند و
هشدارگونه اسمشو صدا زدم
رز
مسعود: دکتر چرا منفی فکر میکنی منظورم گُ
به کمرت بود.
هدیه خانم: بچه مو ول کنید جای تمیز تو بدنش
نموند.
بابا: عیب نداره بذار شاد باشن.
شهاب: کثیفی که خوبه فردا میبریم حموم جای سالم
توی بدنش نمیذاریم… حنابندون داریم!
مسعود: زشته پسر یعنی چی جای سالم توی بدنش
نمیذاریم؟ االن پناه میگه رسمهشونه اول یه دور
همه داماد و زیارت کنن…
محمد درحالی که میخندید به من اشاره کرد و روبه
مسعود گفت
محمد: مسعود از خر شیطون بیا پایین…
محمد در اصل به مسعود هشدار داد اما خب
مسعود این چیزا حالیش نمیشه که…
راستین: مسعود برف شادی و بده.
مسعود: بفرما ادامهی بابانوئل ساختن آرنگ با
تو…
با دستم شروع کردم به پاک کردن برف شادی،
باز شاید بشه راستین و راضی کرد.
تا صورتم و پاک کنم صدای فریاد مسعود بلند
شد…
مسعود: با من چیکار داری،بچه داماد اونه…
راستین: عموی منو اذیت میکنی!؟ منی که بچهم
میدونم برف شادی و باید توی هوا زد شماها نمی
دونید؟

به جمع سالم کردم سمت شیر آب حیاط رفتم تا
صورتم و بشورم.
پناه: آرنگ برو لباست هم عوض کن کلی کاغذ
رنگی بهش چسبیده.
بعد خندید و دست شو جلوی دهانش گرفت
پناه: آرنگ شبیه رقص نور میدرخشی اونم رنگا
وارنگ..
نگاه کردم و دیدم بله برف شادی باعث خیسی شده
و مثل چسب عمل کرده.
رفتم لباس عوض کردم و برگشتم دیدم باز هم بچه
ها دارن میرقصن.
این بار با همه دست دادم و درست و درمون سالم
علیک کردم.
آرش و گیلدا کنار هم بودن.
مسعود حین رقص ِکل هم میکشید.
رو بهش گفتم
– هنوز شروع نشده پسر انرژیتو ذخیره کن.
مسعود: ده تا باتری دوهزار ولت و فول شارژ
آماده کردم پونزده ساله منتظر همچین روزی
هستم.
نازبانو: عروسیت چراغ گرد سوز روشن س رم می
بندم و میرقصم.
این وعدهای هست که بانوان میانسال گیلکی به
عزیزان شون میدن که از حق نگذریم مهارت
خاصی هم میخواد.
آرش کنارم اومد
آرش: داداش مزاحم شدم حاجی زنگ زد گفت
بیام.
از بس پدر خودشو حاجی صدا کرده به خیالش اگه
پیشوند حاجی نذاره بی ادبی کرده!
– چه مزاحمتی خونه که هست.
آرش بی حسی صدامو دید.
پگاه جلو اومد
پگاه: داداش لباس پناه و خودتون آوردید؟
– آره.
پگاه: پس بیا بریم بالا آویز کنیم چروک نشه
– بریم.
آرش: کمک میخوای
– نه چهارتا جعبه س.
پگاه: نه شما هم بیا ماشین داداش و خالی کنیم یه
دستی هم بکشیم بچه ها میخوان ببرن برای فردا
گل بزنن.
فردا چه خبره؟

پگاه با ذوق و بشکن زدن گفت
پگاه: حنابندون داریم.
پوفی کشیدم
پگاه خندید مسعود گفت
مسعود: به دام افتادی.
سری تکون دادم
سوئیچ و دست پگاه دادم کنار مارینا جان رفتم
بدون هیچ صحبتی از طرف من خودش گفت
مارینا خانم: جانم پسرم
– جانت بی بال مارینا جان به بچه ها بگو زودتر
جمعش کنن به مامان کمک کنیم سفره رو
بندازیم شام بخوریم پناه فردا ۶ باید بیدار بشه.
مارینا جان چشم روی هم گذاشت و گفت
مارینا خانم: اون با من تو نگران نباش
کنار ماشین بودم و داشتم وسایل و خالی می کردم
که گوشیم زنگ خورد بدون نگاه کردن دست
محمد دادم تا به پناه برسونه.
اما محمد بلند گفت
محمد: پناه فیلم بردارتونه، دست آرنگ بنده!
ماشین تقریبا خالی شده بود که پناه اومد کنارم،
مشخص بود گوشی و قطع کرده.
به حالت درموندهای بهم خیره شد و گفت
پناه: آرنگ اینا زنگ زدن که ما ترسیدیم فردا
ترافیک باشه االن تو راهیم.
– خب چیکنم؟
پناه: میگه یه لباس بپوشید بریم عکاسی و
فیلمبرداری فرمالیته…
– ما عکاسی فرمالیته خواستیم؟
ِن حیفه استفاده
پناه: منم همینو گفتم گفت اشانتیو
نکنید…
محمد: عکاسی فرمالیته بهانهست میخواد بگه
برامون ویال بگیرید،دوساعت شمارو میبره
عکاسی به جاش یه روز توی شمال خوش
میگذرونه دو روز هم بعد از عروسی میمونه
چهار روز کیف و حالشو میبره دوبرابر عکاسی و
ازتون به جیب میزنه…
مسعود با خنده گفت
مسعود: کاسب، کاسب و میشناسه.

محمد روبه من و پناه گفت
محمد: الانم ویال نگیری گند میزنه تو فیلم این
مردم سوءاستفادهگر و من میشناسم.
پناه: واااای نگو اگه فیلم و خراب کنه من دیوانه
میشم.
کالفه روبه پناه گفتم
– تو برای چی حرص میخوری!؟
شهاب: عمو خونهی ارشیا خالیه.
– ارشیا کیه؟
ِش میدیم
شهاب: دوست منه خونه مجردی
دستشون.
– نه بابا به چه منظور مگه من گفتم بیاد؟
شهاب: عمو ما جایی نمیخوابیم که آب زیرمون بره
فردا رو میگم بیاد از مراسم ما جای فرمالیته
فیلمبرداری کنه به جاش الکی میگیم صبح بعد از

عروسی ساعت 1۵ ویال تخلیه س.
جدی گفتم
– من دروغ نمیگم.
شهاب: من میگم، والا وایستیم چهارتا بچه سوسول
دورمون بزنن؟ گشنه های بی خاصیت! پناه
شماره شو بگیر من باهاشون حرف بزنم.
– نمیخواد، ندار که نیستم یه ویال اجاره کن من
زیر بار دین کسی نمیرم.
کاوه: عمو میدونی ما چقدر برای ارشیا کار انجام
دادیم وظیفه شه…
– شما فردا هم ویالی اونو گرفتید؟
کاوه: نـــه فردا برای یکی دیگهس، واسه اونم کلی
کار انجام دادیم.
پناه نگاه کوتاهی بهم کرد و بعد شماره رو گرفت
و گوشی داد دست شهاب اونم با چرب زبونی
صحبت کرد.
خودم دارم حس میکنم آدم سابق نیستم جای اینکه
همه تصمیمات و خودم بگیرم االن به جریان
زندگی نگاه میکنم…
شهاب که گوشی و قطع کرد پناه گفت
پناه: چی گفتین؟ کجان؟
شهاب: گشنههای دوهزاری، آستانهن قشنگ توی
عمل انجام شده موندیم.
– اینا یه برنامهای داشتن کنسل شده.
مسعود: فردا خنده خنده یه نوازشی بهشون بدم تا
مردم و احمق فرض نکنن.
مستانه: بچهها بیاید سفره انداختیم.
پناه با تعجب گفت
پناه: االن!؟
ولگا: آرنگ دستور داد خانمشون خستهس باید
استراحت کنه.
دستم و باز کردم و به همه گفتم.
– بفرمایید.

مسعود با شنیدن حرف ولگا لبخند مرموزی زد و
گفت
مسعود: از قدیم گفتن مهمون اجیر دست
صاحبخونهس ما که گرسنه نیستیم ولی مجبوریم.
حرفی نزدم وارد خونه شدیم از ستار پرسیدم
– ستار عمه کجاست؟
ستار: فامیالی شوهرش اومدن.
– اوه اوه خدا به دادشون برسه.
ستار با خنده گفت
ستار: نمیدونی چه شاخ و شونهای که نمیکشید.
لبخندی مهمون لبام شد عمه بود و این سبک
رفتاریش کاری نمیشد کرد.
متوجه بودم این لبخندهام هنوزم برای اعضای
خونه نا آشناست اما خب حرفی بهم نمیزدن و منم
بابت این سکوتشون راضی بودم.
بعد از شام با شهاب صحبت کردم خودش بره با
گروه فیلمبرداری صحبت کنه وقتی اونا بی
برنامه ن در شخصیت من نمیگنجه خودمو کوچیک
کنم، که آرش گفت
آرش: منم همراهش میرم فردا رو بخوابونیم
گردنشون.
– نخواست هم نیان، پول اضافه هم خواست میدیم
مسئلهای نیست!
کاوه کلافه گفت
کاوه: عمو چرا ساده بازی درمیاری اینا شبی ۰
تومن باید پول ویال بدون خورد و خوراک و
میدادن الان باید سه روز بریز بپاششون مفت مفت
تحمل کنیم هنوز هیچی نشده میگه ما آبکی
نیاوردیم کسی و میشناسی شماره شو بدی یعنی به
یعنی برامون بگیر کثافتا ی آشغال
پناه: آرنگ بنظرم اجازه بده این ماجرا رو بچهها
حل کنن.
مسعود زد روی شونهی من و گفت
مسعود: خب داداش چه حمالی از دست من
ساخته ست بالاخره هرچی نباشه ویال با غذا در
اختیار گذاشتی..
یه نگاه معنادار بهش انداختم
ولگا: مسعود به این دید بخوای نگاه کنی حاال حاال
بدهکاری، حداقل سالی یه هفته شمال بودی، ایشاَّلا
موقع برنج چیدن آرنگ روی کمکت حساب
میکنه.
مسعود: ولگا یه مدت خاموش بودی کالست با
آرنگ تموم شد بلبل شدی.
مسعود از افتضاحی که ولگا به بار آورده بود خبر
نداشت.
1۵۷6
بعد از شام پناه و روانهی اتاق خواب کردم و ازش
خواهش کردم بخوابه اما شاکی گفت
پناه: خودت چرا نمیخوابی؟ منو اجبار کردی؟
اول متعجب شدم اما بعد با آرامش گفتم.
– خانومم من باید هماهنگی ها رو انجام بدم
هنوز نمیدونم عمه هات میان یا نه ؟ بعد تو
فردا نوبت آرایشگاه داری اونجا هم قراره کلی
خسته بشی االنم که خستگی از سر و روت
میباره..
پناه: آره خسته م
– پس مقاومتت چه دلیلی داره ؟
پناه: دوست دارم توی جمع باشم مگه چند بار این
جمع و شاد کنار هم میبینم؟
اصرار نکردم
– خود دانی.
پناه قبول نکرد بخوابه و برگشتیم
روی پله ها بودیم که آرش گفت
آرش: عه برگشتید !
مسعود یه نگاه مسخرهی تاسفناک به من انداخت و
بعد روی شونهی آرش زد و گفت
مسعود: هی داد و بیداد، داداش آرنگ که حرفش
تا تیغ آسمون خریدار داشت و با یه حرکت جای
خورشید و ماه و عوض میکرد االن حرفش تا
جلوی پاش هم برو نیست خودتو برای دوشیده
شدن آماده کن…
مسعود برای من ثابت کرد اصفهانی ها باهوش و
زبون باز هستن.
محمد: نه مسعود این تقاص یه عمر تو سر زدن
ماست.
گیلدا سریع گفت
گیلدا: نه اتفاقا پناه برکت یه عمر زحماتی هست که
آرنگ برای همه ی ما کشیده.
مسعود دوباره آهی کشید و گفت
مسعود: ماست من رفت تو کیسه هیچ وقت زن
نمیگیرم، ولی داداش بد راهی و انتخاب کردی از
حاال دلم برات ریش ریش میشه اون که آرنگ بود
بعد از کلی ثواب نتیجهش این شده خودتو برای
بدترش آماده کن مخصوص ل تو اقامت دو تا
ِ
ا ر
کشور هم داره حرف زدی پریده…
ر گرفته بود اما خیلی ریلکس گفت
آرش گُ

آرش: منم طرفم و میشناسم بعد از یه عمر زندگی
آدم بدجنس و از خوب تشخیص میدم.
مسعود: خودم میدونم بعد از یه عمر گشتن خوبه
شو پیدا کردی…
پناه: مسعود خودت زن نگیر با بقیه هم کار نداشته
باش!
مسعود، آرش و خط خطی کرد…
1۵۷۷
نگاه های پی در پی آرش به گیلدا رو ثبت کردم.
– پسر بچه ها رو اذیت نکن.
مسعود زرنگ بود بحث و باز گذاشت تا آرش
درگیر باشه یهو سمت بابا و ستار رفت و گفت

مسعود: حاجی نقش لقمان حکیم و میخوام ایفا کنی
بیا قضاوت، شهاب میگه از ترس آرنگ آبکی
وتلخکی نداریم بابا شمال باشی عروسی هم باشه
عرق و وودکا نباشه مگه میشه؟ باالخره یه چیزی
باید باشه تا انرژی بگیریم!
جدی غریدم
– مسعود ساکت!!!
پناه با خنده و حالت متلک گفت
پناه: اتفاقا آرنگ نوشابه انرژی زا و قهوه به اندازه
سفارش داده..
مسعود: اون در حد دست زدن آدم و شارژ میکنه.
ستار :همه چیز و محیا میکنم.
اخم کردم و عصبی گفتم
– ستارحق نداری!
ستار: بچه با بزرگترت درست صحبت کن.
شهاب کف زمین نشست زد تو سرش
شهاب: این درد و من به کی بگم ما هیچی نمیاریم،
رستوران سنتی همون تاالر که قلیون و اشانتیون
چاق میکرد برامون اونو چرا حذف کردی؟ آخه
حلوای سه رنگ تبریز چه به کار من میاد!
به تهدید های مسعود که من همه چیز میارم توجه
نکردم یه نه گفتم و خودمو کنار کشیدم .
وصل کردن ریسه ها خیلی طول کشید پناه هم
نرفت اما میدیم که چه قدر خوشحال هست.
بعد از انجام کارها دو نفری سمت خونه رفتیم
روی تخت دراز کشیدیم پناه یه آخیش از ته دل
گفت.
– ای وای بر من با این آخیش تا فردا شب هم
بیدار نمیشی!
پناه یه دست شو از زیر سرم و دست دیگه شو
دور قفسه ی سینه رد که و منو سمت خودش
کشید.
پناه:نمیدونی که کنارت از بس همه چیز می چسبه
یه ساعت خواب خستگی یه هفته رو رفع میکنه.
توی چشماش نگاه کردم و گفتم
– پس این طور…
پناه لوس گفت
پناه :بـــله.
– کامال متوجه شدم.
پناه متجب گفت
پناه: چی رو ؟
– این مدت آرامش نداشتی.
1۵۷۹
پناه سرعت عمل خوبی داشت تا خودمو پیدا کنم
سریع پاهاشو طرفین من گذاشت و چمباتمه زد بعد
صداشو مثل گالدیاتور ها تغییر داد و گفت
پناه: ای مرد برای این فکر پلیدت باید تقاص پس
بدی حاال خودت انتخاب کن سرب داغ یا گرز
آهنین ؟
حواسش به دستای آزادم نبود.
با دستام گرفتمش برگردوندم روی تخت خوابوندم
این حین کثافت گفتن هاش با قهقهش قاطی شده
بود.
روش دراز کشیدم اما خیلی سنگینی مو روش
ننداخت.
– آهو به تور صیاد افتاد حاال در بند منی اتنخاب
کن ؟
سعی کردم بترسونمش پس وزنم و روش انداختم.
پناه یه کثافت غلیظ گفت
پناه: نامرد از زور بازوت در برابر زن استفاده
میکنی ؟
– ای وای ببخشید دستم کنترل خودشو از دست
داد سمتت شل شدم…
خندید
پناه: ای کلک.
-انتخاب با خودته از 1 تا ۳ یه عدد و بگو.
پناه: از کجا نوع شون و بدونم شاید همش یکی
باشم.
خلم؟!
ُ –
پناه تخس گفت
پناه: نه خیر منظورم این هست که شاید تو در هر
صورت بدترین شو اجرا کنی!
هیچ طراحی ای نداشتم هوای بوسه ی امروز بد
هوس انگیز بود و قلبم می تپید تا دوبار تکرارش
کنم.
– قول میدم سخت نباشه.
پناه: از اونجایی که می شناسمت قطعا آخرین
طراحیت بی نقص هست پس 1 و انتخاب میکنم
تا هنوز نواقص شو رفع نکرده باشی .
با رضایت پناه شروع به بوسیدن جای جای
صورتش کردم.
-نفس من خدا میدونه که تنها کنار تو هست که اوج
میگیرم.

پناه هم گونههامو بوسید، نگاهم و سمت لبهای
پناه بردم عجیب هوس تجربه دوبارهش به سرم
زده بود.
نگاهمو باال کشیدم به چشماش زل زدم و گفتم

– میدونم خستهای اما چه کنم که دلبری و من
کنارت ناتوان ترین آدمم…
پناه لبخندی زد و سرشو بلند کرد کوتاه لبمو
بوسید و با لحن لوس و بچگانه گفت
پناه: عشق منی…
– من که دلم میخواست ولی یادت باشه که خودت
شروع کردی…
سرمو خم کردم و آروم و کوتاه شیرینی لبش و
نوشیدم و با چند سانت فاصله خیره به چشمش
زمزمه کردم.
– کافر باشد که با لبهای چون شکرت امکان
نه یابد و پرهیز کند)موالنا(
گُ
پناه خندید و گفت
رژ…
ُ
رژ طعم حاجی،
ُ
پناه:
ِ
دار
خندیدم
– من موندم تو چطور هنرمندی هستی که در
لحظات فوق احساسی یه چیزی میپرونی، آدم
دچار ِترومای مغزی میشه…
پناه همونجور که میخندید با شیطنت سرشو باال
آورد و دوتا بوسه پشت هم روی لبم گذاشت.
یکم خودمو شل کردم تا سنگینیمو حس کنه
چشمکی زدم
– در چه حالی؟
مغرور گفت
پناه: عـــالـــی عشقم…
دیدم نه باید خود واقعیمو نشونش بدم
پناه که سنگینیمو احساس کرد به نفس نفس افتاد و
گفت
پناه: وااای خفه شدم.
خودمو بلند کردم
پناه: آخیش این همه سنگینی و کجا قایم کرده
بودی، دیدم لخت نمیگردی نگو میخوای عضالتت
شکه نشم… وای خدا دارم از حال میدم…
ُ
و نبینم
جفت دستامو زیر کمرش و گردنش انداختم و
بلندش کردم و جامون و باهم عوض کردم..
خودم روی تخت دراز کشیدم پناه و روی سینه خوابوندم

با شیطنت لبخند زدم و گفتم
– چطوره؟ اون باال هوا خوبه؟ اکسیژن کم
نیاری…
پناه: بیادب مگه میمونم که میگی اون باال هوا
خوبه؟ حتما اگه میگفتم خوبه میگفتی ۲ تا نارگیل
هم بنداز!
– این شوخیهای بی مزه به من نمیاد، تازه من
حواسم هست خودمو درخت نکنم…
پناه با دستشو دو طرف لپمو گرفت و کشید من
موندم این چه عادتی هست این دختر داره.
پناه: نکتهی خوبی بود، پس باید بگم حاجی چرا
سنگینی؟
– میگم فست فود نخوریم، البد چاق شدم
پناه با خشم ساختگی گفت
پناه: گردن من نندازا…
سرشو خم کرد و ادامه داد
پناه: گازت میگیرم فردا صورتت خط خطی
باشه…
صورتشو که به صورتم نزدیک شد لبهاشو با
لبهام گرفتم و با دستام پناه و به خودم چسبوندم…
توجهی به نالههای پناه نمیکردم بلکه بیشتر اوج
میگرفتم.
سعی میکردم توی همین لحظه باشم اما تلا ش هام
خیلی هم نتیجه نمیداد، یک آن روحم به گذشته ها
گذر میکرد و ناخداگاه عدم کنترل ذهنم و روی
لبهای پناه خالی میکردم.
گوشهام آالرم خوبی نمیداد، داشت میگفت
نفسهای پناه مقطع و بریده بریده شده و حس
میکردم االن یه بختکم که روی پناه افتاده به زور
خودمو راضی کردم و ازش جدا شدم پناه روی
تخت کنارم دراز کشید و نفس نفس میزد، تکونش
دادم
– خوبی؟
چیزی نگفت سریع براش آب آوردم، توی فاصله ی
رفت و برگشتم دیدم پناه روی تخت نشسته و
سرشو با دوتا دستاش گرفته و موهاش هم برآشفته
روی صورتش ریخته…
جلو رفتم لیوان آب هنوز دستم بود تکونش دادم و
صداش زدم اما هیچ عکسالعملی نداشت این لحظه
برام درست مثل مردن بود.
یه بار دیگه اسمشو آوردم صدایی نشنیدم حتی دستم
به تکون دادنش هم نمیرفت، یعنی خدا مرگ منو
به این سبک میخواست رقم بزنه؟ اینبار که اسم
پناه و به زبون آوردم خودم متوجه بغض توی گلوم
که حاال با صدام درآمیخته شده بود شدم
– پناهم…
یهو یه غرش ببر وارانهی همراه با جملهی پناه به
سمتم سرازیر شد و از ترس کنترل خودمو از
دست دادم و از روی تخت پرت شدم و لیوان توی
دستم روی زمین قِل خورد و عجیب بود که
نشکست اما آب داخلش خالی شد…
پناه از روی تخت پایین پرید و با صدای بلند غش
غش میخندید.
کپ کردی…
ُ
پناه: یـــوهـــو د مم گرم بد

همون حالت که پخش زمین بودم گفتم
– دستم بهت نرسه.
یکی دوبار سعی کردم بلند شم اما به واسطه ی
خیسی زمین سر خوردم که پناه بیشتر خندید تا که
بلند شدم پناه جیغ کشید و سمت در رفت…
قسمت منطقی سرم میگفت آرنگ آبروت رفت االن
بقیه چه فکری میکنن،نمیگن این صدای جیغ پناه
چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
اما قسمت شاد و شیطون مغزم که این مدت با
اومدن پناه فعال شده میگفت برو دنبالش، شیطنت
کن، فقط بگو و بخند گور بابای دنیا این لحظه رو
دریاب…
پناه سمت تراس رفت.
مردم که دختر…
– وایستا،منو سرکار میذاری؟ ُ
پناه: جلو نیا،حقت بود خیلی کیف داد، مطمئنم تا
االن کسی نصف شب این شکلی سرکارت نذاشته
بود…
این حرفارو درحالی میزد که صداش غرق خنده و
شادی بود.
در تراس و باز گذاشته بود وارد تراس که شدم
دیدم جماعتی از داخل حیاط دارن نگاهمون میکنن،
توجهی نکردم.
– وایستا کاریت ندارم.
پناه: آهان تو گفتی منم باور کردم.
تا خواستم جلوتر برم شیلنگ آبی که دستش بود و
سمتم گرفت، عکس العمل پناه وقتی که میخواد
اذیت کنه چند برابر قبل میشه،در یک آن خیس آب
شدم…
مسعود با صدای بلند گفت
مسعود: نامزد بازیشونم فرق داره.
سرمو باال آوردم صورتم خیس آب بود،چهرهام
جدیت سابق و نداشت تا اخم کنم یا حرفی به زبون
بیارم پس سکوت کردم.
هدیه خانم اولین نفر بود که جویای دلیل اتفاقی که
افتاده شد
هدیه خانم: پناه چیشده؟ یه صدای وحشتناکی اومد
انگاری بمب ترکید.
احتمال میدادم بقیه خواب باشن چون الا

ن فقط هدیه
خانم، مسعود، محمد، بابا، مامان و شهاب و
میدیدم.
پناه ماجرارو اون شکلی که خودش میخواست
تعریف کرد در اصل باید بگم که تحریف کرد.
1۵۹۲
پناه با خنده و ذوق گفت
پناه: آرنگ داشت میخوابید گفتم تشنمه، احساس
خفگی دارم بعد که بلند شد آب بیاره من دستامو
روی سرم گرفتم سرمو خم کردم هرچی صدام
کرد تکونم داد واکنشی نشون ندادم، یهو جیغ
کشیدم آرنگ از تخت پرت شد.
هدیه خانم اخم کرد
هدیه خانم: خوشم باشه، دختر تو بچهای؟ نمیگی
آرنگ سکته میکنه.
مسعود: جیغ آرنگ و شنیدم خدایی مادرت حق
داره با این موها پریدی سرش جیغ کشیدی نمیگی
هنگ میکنه؟ دیدم امروز هدشال بستی، حاال بگو
نگت کرده؟
کی تورو مل
پناه به خودش اومد، لباسش که خیلی راحت بود اما
پناه بیشتر به فکر رنگ موهاش بود حرصی سر
مسعود جیغ کشید وتند رفت داخل.
سری به نشونه تاسف برای مسعود تکون دادم
مسعود: هان؟ چیه؟
اینبار یکم جدیت قاطی لحنم کردم..
– حداقل مطمئنم رنگ موی زن من به تو ربطی
نداره، اصال من این رنگی دوست دارم، بلدی
ساکت شی؟
شونه باال انداخت
مسعود: تو بد سلیقهای به من چه…
بی توجه شب بخیری گفتم و وارد خونه شدم و پناه
روی تخت نشسته بود، رفتم کنارش نشستم و با
جدیت کامل صورتشو سمت خودم چرخوندم و
لبمو باز به لبش چسبوندم.
بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و

 

پیشونی به
پیشونیش چسبوندم.
– میپرستمت.
* * * * 
مسعود زد روی شونهام
مسعود: چرا ساکتی ؟
سری به نشونه تاسف تکون دادم
– بین دزدان دریایی گیر افتادم.
مسعود با خنده گفت
مسعود: شهاب میدونی چه تحلیلی راجعبه این
شرایط داره؟ االن میگه توی اقیانوس زندگیم
دزدان دریایی به کشتیم دستبرد زدن و نظمشو بهم
ریختن!
1شهاب هم خندید و گفت
شهاب: عمو اتفاقا باید از ما ممنون باشی، تو از
فردا با متاهل شدن به زندگی نامنظم و پر التهاب و
اتفاق با زن عمو قرار هست وارد بشی این آمادگی
هست..
پناه از بس پر انرژی و یکدست هست که سبک

زندگیش برای همه رو شده…
چیزی نگفتم، چند دقیقه بعد پنا زنگ گرفت.
– جانم؟
مسعود و شهاب و کاوه شروع به جیغ و داد کردن.
پناه صحبت کرد اما من چیزی نشنیدم.
صدای گوشیم و زیاد کردم.
– پناه جان دوباره بگو صداتو نداشتم.
پناه: اونجا چخبره؟
– دست سه تا دیوانه گیر افتادم، جانم؟ کار
داشتی؟
پناه: کار ما تموم شد، تو کجایی؟
– عه چه زود، یه آژانس بگیرید برید خونه
استراحت کن ما تازه داریم میریم استخر.
پناه با صدایی که بغض و ناراحتی ش واضح بود
گفت
پناه: آرنگ من تنهام، همهی دخترا میخوان بیان،
حتی مامانمم میخواد بیاد.
اخم کردم
– یعنی چی ؟
پناه: یعنی االن همه دارن سوار ماشین میشن بیان.
– خا توهم پاشو بیا…
پناه:کجا دیدی موقع لباس پوشیدن داماد، عروس
بیاد؟ تازه اگه رسمتون بود حتما یه تعارف
میکردن… بیخیال منم برم بخوابم.
– این حرفا چیه؟ من االن زنگ میزنم محمد
توروهم بیاره.
جدی گفت
پناه: نه تو اینکار و نمیکنی، بخدا زنگ بزنی
باهات حرف نمیزنم.
مشخص بود به پناه برخورده، حق هم داشت همه
راه بیوفتن بعد تورو توی خونه تنها بذارن، منم
باشم ناراحت میشم.
– خب االن راهکار تو چی هست؟
پناه با یه خنده مصنوعی گفت
پناه: بخوابم،خستهام راستی عکس موهامو برات
میفرستم، خیلی خوشگل شدن.
همزمان از داشبورد یه برگه و خودکار برداشتم و
روش نوشتم
“برو سمت خونه”
کنارش هم اضافه کردم
“هیش، خواهشا برای یکبار هم که شده همکاری
کنید و آدم باشید”
مسعود که پشت فرمون بود آروم گفت حله و به
بقیه هم نشون داد.

به پناه گفتم
– پس راضی بودی؟ اذیت نشدی؟
پناه: نه خوب بود، چقدر هم کارشو تند انجام داد،
تو کجایی؟
مشخص بود ذهنش درگیره چون یه بار گفتم تو
راهم و باز پرسید کجایی
– گفتم که تو راهم…
پناه: آرنگ داری رانندگی میکنی؟
– نه مسعود نشسته.
مسعود خیلی طبیعی گفت
مسعود: به این شوهر تو اعتماد نداشتم گفتم میزنه
زیر همه چیز میگه حوصله هیچ کاری و ندارم
چی کنم خر مفت آقاااا شدم.
پناه حتی کلکل خاصی با مسعود نکرد
پناه: بگو وظیفته.
پناه: آرنگ تا کی طول میکشه.
– من که لباس بپوشم میام بقیه احتماال ناهار هم
بخورن بعد برگردن.
پناه: آرنگ کت و شلوار فردا رو میخوای بپوشی؟
– نه بابا نمادینه، مگه دیوانهام کت و شلوار فردا
رو بپوشم ؟ به این احمقها اعتمادی نیست.
پناه: آرنگ من یه دوساعتی میخوابم کارت تموم
شد بیا بریم بیرون تا شب بگردیم.
– باشه کجا دوست داری بری؟
پناه: بریم تله کابین، آرنگ متین هم رسیده.
– به سالمتی، میخوای بگم بیاد پیش ما؟
پناه: نه وقتی من نیستم کجا بیاد؟ مثال دوست
منهها…
– باشه.
پناه: آرنگ من رفتم الال..
– برو عزیزم باز اگه دوست داری بیام دنبالت ؟
پناه: نه راحتم، باألخره هرچی باشه نمیشه از رسم
و رسومات ت خطی کرد.
خب دیگه پناه بعد از عروسی دهن همهرو صاف
میکنه.

تماس که قطع کردم کاوه پرسید
کاوه: عمو چیشده؟
– پناه و خونه تنها گذاشتن ِهلِک ِهلِک رفتن
ویال…
مسعود: مادر زنت چی؟
غریدم
– همـــه!
مسعود: از نازبانو بعید بود،اشکال نداره میریم
دنبالش پناه هم بیاد.
– نمیدونم کی گفته رسم نیست عروس بیاد.
شهاب: این کار،کاره عمه عادلهست اون خیلی به
این چیزا اهمیت میده.
پوف کالفهای میکشم
مسعود: ولش چرا حرص میخوری هرکسی گفته
ما که داریم پناه و میاریم.
– معلوم نیست بیاد.
مسعود: مگه دست اونه

جلوی در که رسیدیم به مسعود و بچه ها گفتم
– داخل حیاط نیاید، خودم تنها میرم.
داخل حیاط که شدم دیدم پناه سرشو روی میز
تراس گذاشته و نشسته.
چندتا قدم که برداشتم صدای پام و شنید و سرشو
بلند کرد با هیجان و بلند اسممو صدا کرد.
وسط پلهها بهم رسیدیم پناه محکم بغلم کرد سرشو
گذاشت روی شونهام
پناه: آرنگ چه کار خوبی کردی اومدی،دلم داشت
میترکید، همین چند دقیقه دیدنت هم کلیه دیگه
راحت میتونم بخوایم..
توی گردنش نفس عمیقی کشیدم
– بخوابم؟
ازش جداشدم
– برو آماده شو بریم!
پناه:کجا؟
خودش جواب خودشو داد
پناه: جشن؟ من نمیام تو که منو میشناسی، جایی
دعوت نباشم نمیرم اگه قرار به اومدن بود خب
میبردن.
– پناه جشن کیه؟ برو آماده شو بریم، من صاحب
مجلسم حاال منم اومدم دنبالت پس دیگه چیزی
نشنوم.
پناه: نه آرنگ شخصیت من زیر سوال میره.
– غیرت من زیر سوال نمیره همه باشن زنم تنها
بمونه؟ آره اگه تهران بودی هیچ کسی هم از
خانوادت شرکت نمیکردن یه جشن خصوصی
همراه خانوادهی من بود اوضاع فرق داشت نه
االن که همه رفتن… زن من شب قبل عروسی
اگه قرار باشه ناراحت باشه و غم داشته باشه
دیگه نباید اسم منو مرد گذاشت که…
پناه: االن شرایط نیست، تو خودت اینجا ده دست
کت و شلوار داری من چی بپوشم ؟
دلخور نگاهش کردم
– پناه اذیت نکن من خودم لباس هاتو توی کمد
چیدم دو سه دست لباس مجلسی هم بین شون
بود.
پناه: کت و شلوار و کت سارافون کهواسه صبح
بعد از عروسی آوردم اون ماکسی هم برای پاتختی
هست…
لبخند زدم
– مسئله حل شد ما پاتختی نداریم همونو بپوش
بریم.
پناه: آرنگ خواهش میکنم االن بیام له میشم
انگاری پس زده باشنت بعد تو تقال کنی..
سرمو خم کردم و پیشونیش و بوسیدم.
– تو میای تا بدونن من تو رو به اونا سپردم نه
اینکه تو نتونی از خودت مراقبت کنی حاال
دور از جون که برات بپا گذاشته باشم ولی
اونا حقی نداشتن تنها بذارنت، تو میای تا
بفهمن با امانت من چطور برخورد کنن، با من
میای پس خبری از له شدن نیست له شدن
برای آدم سرخود هست…
پناه شل شد مشخص بود حرفی برای گفتن نداشت.
-حله؟ پاشو بچه ها توی ماشین منتظرن.
پناه بلند شد منم پشت سرش رفتم.
– چرا سرتو پوشوندی سردته؟
پناه با حواس پرتی گفت
پناه: آره اومدم یه بار دیگه دوش گرفتم که رنگ
جا بیوفته
بعد گفت
پناه: آرنگ موهامو چی کنم میگم نیام قبول
نمیکنی.
– بشین سشوار بکشم یه جشن سادهس سخت
نگیر…
پناه کاله حمام شو از سرش بیرون آورد.
با دیدن موهاش لبخندی زدم.
– نه بابا دست همشهری درد نکنه.
پناه با ذوق گفت
پناه: خوشگل شده؟
– آره بابا رنگ دیشبی چی بودحاال به این رنگ
چی میگن نقره ای، یخی، طوسی اسمش چی
میشه ؟
ناژ قهوه
ُ
پناه: نه بابا گفتم ت ای باشه اما خودش
ترکیبی گذاشت به نظر منم خاص و جذابه، حاال
خشک بشه بهتر هم نشون میده.
1۵۹۷
برس و سشوار برداشتم و شروع کردم.
پناه درست میگفت، رنگ تازه خودشو نشون داد.
پناه: آرنگ قشنگ بکش، میخوام لخت لخت بشه.
– باشه.
نیم ساعت بیشتر آماده شدن پناه طول کشید، یه
ماکسی یاسی پوشیده بود.
روسری و شال روهم که بیخیال شده بود، همین
که جلوی ماشین رسیدیم مسعود گفت
مسعود: خانم عروسی فرداست.
مسعود عقب نشسته بود پس یعنی خودم باید
رانندگی کنم
نشستیم پناه شروع به احوال پرسی کرد
مسعود: اهان این شد رنگمو،دوست دارم
آرایشگر قبلیتو زنده پیدا کنم،مثل پیرزنها شده
بودی.
چشم غرهای به مسعود رفتم اما مگه میفهمید!
پناه: مرسی
مسعود: پس برای همین زودتر اومدید.
پناه: آره نوبت داشتم
مسعود: نه یادم باشه زن گرفتم برای رنگ بیایم
شمال.
پناه: خدانکنه تو یه آتو از آدم بگیری ول نمیکنی
خوبه دیشب نذاشتم موهامو ببینین.
مسعود: آخه خدایی چی بود ترسناک شده بودی.
پناه با ناراحتی گفت
پناه: کثافت ۰ تومن هم گرفت.
مسعود با تعجب و صدای بلند خودشو جلو کشید و
گفت
مسعود: چـــی ۰ میلیون؟
پناه: آره مسعود خدایی من خیلی ولخرجم ولی این
دفعه بوی سوختگی قلب و مغزم و خودم حس
میکردم…
مسعود: قلب و مغز چیه این مبلغی که تو گفتی
باسن منم سوزوند.
شهاب و کاوه از خنده غش کرده بودن.
شهاب: عمو میدونست؟
پناه: آره چرا ندونه؟

مسعود با خنده گفت
مسعود: پناه اون لحظه که قیمت و گفتی چه شکلی
شد؟
پناه: چه بدونم یادم نیست مگه شکل خاصی
میخواست بشه ؟
مسعود: حاال شروع به الپوشانی کن مرگ من بگو
چه شکلی شد، قرمز نشد؟ چشماش از حدقه بیرون
نزد؟
پناه یه کم مکث کرد بعد گفت
پناه: آهان من که کنارش نبودم.
بعد زد روی دست من و گفت
پناه: شاید هم این حالت ها پیش اومده باشه.
مسعود شروع به دست انداختن من کرد
مسعود:پناه به جان خودم اون لحظه دیدنی ترین
لحظهی زندگی آرنگ بوده بابا نامرد چرا نگفتی
من برم کنارش بعد تو قیمت و بگی ا ه چه صحنه
ی زیبایی و از دست دادم.
چاره ای نبود مجبورا باید به چرندیاتش گوش
میدادم.
پناه: اتفاقا اصال هم لحن صداش عصبی و ناراحت
یا متعجب نبود.
مسعود:آخی آرنگ دلم برای اون لحظه که خودتو
کنترل کردی تیکه تیکه شد خوش بینانه ترین
حالت ش این هست که تماس زیاد طول نکشیده و
توخیلی سریع تونستی حرص تو خالی کنی.
پناه: مسعود چرا جو میدی حرص چی؟ خودتو با
آرنگ مقایسه نکن تو خسیسی آرنگ منو توی
مخارج آزاد گذاشته.
مسعود یه آره مسخره گفت و بعد شروع کرد
مسعود : به جان خودم نباشه به جان کاوه و شهاب
اصال آرش بمیره اون لحظه که گوشیو قطع کرد
چهار دفعه نچ نچ کرده بعد گفته ای داد بیداد با این
پول من می تونستم هزار تا سهم شرکت ….. بخرم
وای ۰ گرم طال میشد اصال می رفت چهار دست

لباس میخرید چیه این رنگ بدرد هیچی
نمیخوره.
از اونجا که من همین رفتارها رو داشتم و صحبت
های مسعود برای همه ملموس بود جمع می
خندیدن.
پناه با خنده ای که نمی تونست کنترل کنه گفت
پناه : مسعود قبول داره آرنگ حسابگر هست ولی
انصافا من این مدت خساستی ازش ندیدم.
مسعود: آخه دختر جون یه ادعایی بزن فردا روز
توش نمونی من االن یه ماه هم برم اصفهان مادرم
منو نمی شناسه.
پناه: چون تو زیر و رو زیاد داری پس جزء
نشناخته ها به حساب میای… با هوش مثل اینکه
سه ماه تمام توی یه خونه بودیم.
مسعود: آرنگ جان من تو صادقی حس اون لحظه
تو بگو
1۵۹۸حس چی ؟
مسعود: اووووف…
شهاب: علی زن بود یا مرد عمو جوری صحبت
نکن که انگار توی جمع نبودی.
– مسئله ی خاصی نبود منم می دونستم زن
بگیرم هزینه های مخصوص به خودش و داره
تا االن از من بی فکری دیدید ؟ شهاب از کدوم
طرفه؟
شهاب آدرس داد تا جلوی در ویال رسیدیم بوق زدم
محمد اومد در و باز کردو بادیدن پناه یه لبخند
موزیانه ای روی صورتش نشست.
وارد حیاط که شدیم همه سمت مون اومدن
از نظر این جماعت هر جا چهار تا درخت کاشتن
و وسطش استخر زدن ویال محسوب میشه…
بچه ها پیاده شدن.
مستانه ک همار جان و عمه و طاهره و انسیه
لباس محلی پوشیده بودن
با دیدن مون استپ کردن
مامان ذوق زده دست زد و گفت
نازبانو: عادله دیدی گفتم آرنگ بیاد بفهمه پناه
خونه تنهاست عصبی میشه من بچهمو میشناسم
اجازه نداد به ویال برسه و از پناه خبر بگیره.
عمه عادله: به من چه که تو پسر زن ذلیل تربیت
کردی!
هدیه خانم : مامان چرا تو اومدی؟
پناه یه حالتی بود که انگار خواست بگه تو که
نیاوردیم ولی آرنگ منو تنها نذاشت.
اما با خنده گفت
پناه:دیدم خیلی قرار هست بهتون خوش بگذره گفتم
چرا من نباشم میام و اجازه نمیدم شوهرمو اذیت
کنید.
مسعود: تو چه بخوای چه نخوای امروز قرار
هست شوهرت آب به اضافهی حنا میل کنه.
مستانه:عمو شاید ما تصمیم داشتیم یه ساعت پناه و
سر کار بذاریم.
اخم کردم
-کارتون از ریشه غلط بود.
مارینا جان: بچه ها دامبل و دیمبول تون برای کی
هست ولگا شروع کنید.
آرش عجیب ساکت بود.
گیلدا باید زرنگ باشه با این سن وقت آزمون و
بر گرفته.
ُ
خطا نیست مشخصه از حرفای مسعود
فیلم بردار ها مشغول وصل کردن سه پایه بودن.
مسعود: از همین حیاط شروع کنیم.
شهاب :سونا گرم کردم بریم داخل…
1۵۸۵
اخم کردم و با جدیت گفتم
– استخر تعطیل، هرکاری داخل همین حیاط
انجام بدید جمعش کنید.
شهاب: عمو کل حسین حسین برای ناهار حسین
هست حاال شما میگی استخر نه؟ پس کجا حموم
کنی؟ مثل اینکه مراسم حموم دامادی هستا.
پگاه: بچهها شما که میدونید داداش خوشش نمیاد.
گیلدا: آرنگ تا االن استخر نرفته چندشش میشه.
ولگا: آقا من رک بگم شماها نمیتونید آرنگ و
لخت کنید، این امر خطیر و به پناه واگذار میکنیم
اگه قصد حموم دامادی هم دارید میتونید از پناه
کمک بخواید.
عمه عادله: ما چه حرفی داریم اون دوتا برن همو
بشورن، بکوبن و بزنن ماهم میوه شیرینیمون و
میخوریم.
مسعود:نخیر از این خبرا نیست هم قبل عروسی
هم بعد از عروسی بهشت نصیب پناه بشه.
نگاه تیزی حوالهی مسعود کردم.
سردار: مسعود زیاد پا پیچ نشو جهنم و نشونت
میده.
پناه به شوخیهاشون میخندید برای محمد و پگاه
هم عادی بود اما هدیه خانم لبهاشو به داخل
میکشید و به دندون میگرفت، کاوه بعد از کلی
تالش آهنگ و پلی کرد.
با پخش شدن آهنگ صحبت تموم و کال به
فراموشی سپرده شد و همه شروع به رقصیدن
کردن.
دلیل نبودن ستار مشخص شد مثل همیشه که توی
عروسیها لباس محلی زنانه میپوشه و میرقصه
حاال هم همین کار و تکرار کرد همه جلو رفتن و
شروع به دست زدن کردن پناه هم از حالتهای
ستار تعجب کرده بود.
پناه: وای فکرشم نمیکردم آقا ستار اینقدر باحال
باشه.
– تو مسخره بازی رقیب نداره.
پناه آروم با مشت توی شکمم زد
پناه: نگاه ببین چه همه رو به وجد آورد.
لبخند زدم
– اگه تورو خوشحال میکنه پس خوبه.
پناه کنار گوشم گفت
پناه: معلومه چقدر کالفهای این دو شب با همکاری
بچه ها اشکتو درمیارم.
شیطنت صداش برام مثل همیشه شیرین بود.
اینبار من سرمو به گوشش نزدیک کردم
– تهدیدی کارساز هست که بعدش به دام نیوفتی.
پناه اما کمنیاورد
پناه:  گرگمون خونگی هست، دست پروده
خودمه…

خواستم جوابشو بدم که عمه عادله گفت
عمهعادله: پچپچ نکنید عروسیتون بارون میباره.
مسعود: چرا گوشه وایستادی، بیا وسط…
کنار بچهها موندم و دست زدم، شادی و توی
چشمای همهی اعضای این جمع میشد دید مگه ما
انسانها منتظر زمین خوردن همدیگه نیستیم پس
چرا االن همه خوشحالن، یه شادی واقعی…
مسعود زد به بازوم و گفت
مسعود: داری برنامهی چی رو میچینی؟
– هیچی!
مسعود: باورت نمیشه تو این مکان باشی؟
نگاهی به اعضای خانوادهم انداختم
– مسعود از سن من گذشته که دنیا و پیچیدگیشو
از بهر نباشم ولی برای این لحظهها و بیشترش
خیلی تالش کردم.
مسعود:یعنی میخوای بگی از قبل امید داشتی که
ازدواج میکنی ؟
نفس عمیقی کشیدم، قطعا تصور اینکه پناه همه
کسم بشه هم تا یکسال پیش برام محال بود، اینکه
منم پناهی توی این دنیا داشته باشم توی رویاهام
هم قابل رؤیت نبود.
– نه اما میدونستم آیندهی روشن پیش روم هست.
مسعود: خداروشکر همه چیز تموم شد و مشکالت
بال درآوردن و پریدن.
نه من با مشکالت خداحافظی نمیکردم، قطعا
مشکالت تموم نشده بود اما خوبی از این به بعد
این بود که دیگه بیپناه و تنها نیستم.
– اشتباه ما همینه با ازدواج منتظر زندگی بی
دغدغه هستیم، ولی شکلش فرق میکنه.
پناه اومد کنارم لبخندی به صورت شادش زدم
پناه: چیشده؟ دوباره هووی من تورو پیدا کرد.
مسعود: هیس اجازه بده استاد میفرمودن، خب
آرنگ میگفتی از حاال چطوری میخوای سطح
دغدغههاتو با پناه یکی کنی مثال بیدار کردن پناه
یک ظهر یه دغدغه بود.
با لبخند سری تکون دادم و دست پناه و که توی
دستم بود نوازش کردم
پناه: مسعود تو چرا این همه عوضی هستی؟
مسعود:نقشه نگرفت.
پناه: مرد گنده من ۲۸ سالمه به این سادگی گول
نمیخورم یکم بیشتر فکر کن بذار تقشهت قابل
درک باشه..
1۵۸۲
بعد بی توجه به مسعود دست منو کشید و برد
وسط جمع با ستار و بابا شروع کردن “ایروز
بوشوم کونوس کله” خوندن.
وسط مهلکه بودم ۲۵ نفری آدم دورم کرده بودن و
دست میزدن و میرقصیدن.
بعد از اون نوبت رسید به لباس پوشیدن خاله خان
باجیها لباس محلی پوشیدن و شروع به قر دادن
کردن…
باالخره لباس منو آوردن تا کار به پوشیدن رسید،
ازشون اجازه گرفتم رفتم شلوار و داخل پوشیدم…
به توصیه فیلمبردار همه عقب ایستادن دونه دونه
جوونا میومدن و برام لباس میپوشیدن.
مسعود پیراهن و دور سرم چرخوند یه قر داد و
برام پوشید، شهاب ژیله رو پوشوند، کاوه کت و
داد دستم آرش کراوات بست، بابا هم طبق رسم
کفش جفت کرد به رسم ادب خم شدم دستای بابا
رو بوسیدم.
بابا: خوش باشی، عاقبت بخیر بشی…
بغض توی صداش و چشمای پرش حالمو عوض
کرد.
– با دعای شما.
بابا فاصله گرفت و دیدم دستی به چشماش کشید…
محمد ادکلن و برداشت
محمد: شنیدم خیلی روی عطرت حساسی.
ِنه
ادکل
محمد: حاال هرچی، دوست و رفیقها لباس پوشیدن
حتما االن منو باجناق حساب کردی.
مسعود: عه تورو یادمون رفت، داد و بیداد نیست
رسم برای فامیل داماده جا موندی، آرنگ هیچی
دیگه نداری بدیم بپوشونه شرنشه!؟
غریدم
– مســـعود!
مسعود اما مگه حرف تو گوشش میرفت؟
مسعود: اجازه بده من حلش میکنم، محمد جوراباش
مونده، حاجی حواسش نبود جوراب نپوشیده کفش
پوشوند.
عمه عادله جلو اومد منو بوسید و گفت
عمه عادله: مسعود ناخن نزن.
محمد با ادکلن جلو اومد و زهرشو ریخت و به
سرفه افتادم چون جناب باجناق نصف ادکلن و
خالی کرد.
مسعود روبه محمد گفت
مسعود: تف به ذاتت خفه شدم.
راستین جلو اومد.
راستین: عمو کله تو خم کن.
– چی؟
راستین: خم شو.
مسعود: خم شو کم سوارت نشده رسما میخواد
یورتمه بره.
خودمو خم کردم راستین مغرور دست کرد توی
جیبش و یه زنجیر درآورد و گردنم انداخت… همه
شروع کردن به دست زدن.
راستین: هرچند از وقتی پناه اومد عموی خوبی
نبودی.
بغلش کردم و بوسیدمش و زمین گذاشتمش.
مسعود:باید باهاش کنار بیای، پناه زبون ریخت
عمو رو دزدید.
راستین: صبر کن بچهدار بشن مثل سگ میزنمش.
قهقه مسعود با صدای عصبی پگاه همزمان شد.
پگاه: راستین زشته!
به پگاه اشاره کردم هیچی نگو، بچه کجا بود تو
هل شدی!
عکاس جلو اومد
عکاس: آقا داماد با عروس بیاین یه چندتا فِکت
بگیریم.
متعجب گفتم
-اینجا؟
مسعود: چرا تعجب کردی ما میریم داخل،کسی
قرار نیست نگاه کنه.
پوزخندی زدم
– بابا با نمک…
عکاس: بریم.
پناه جلو اومد،دستشو توی دستم گرفتم… چندتا
فریم رسمی ازمون عکس گرفت…
از پناه و من چندتا عکس تک هم گرفت ناهار
آوردن تا بچهها غذارو روی میزهای بیرون بچینن
عکاسی هم تموم شد.
دیدم مسعود سمتم اومد،گوشی پناه زنگ خورده
بود و داشت با متین صحبت میکرد.
مسعود که بلند شد بقیه هم بلند شدن، با صدای بلند
گفتم
– کار ما تموم شد بشینید سر غذا سرد بشه از
دهن میوفته…
حس خوبی به این حرکاتشون نداشتم، مطمئن
بودم نیت شومی دارن.

مسعود جلو اومد…
اخم کردم و با طلبکاری گفتم

– جان ؟
مسعود بیتوجه به لحنم گفت
مسعود: یا بدون درد خودت داخل آب میپری یا
بچهها رو به خط کنم.
بیحوصله گفتم.
– مسعود این بچه بازیا چیه بریم سر میز.
مسعود سوت زد
مسعود: بچه ها بپرید حاجی شل نمیکنه به شکل u
وارد فاز حمله شید.
شهاب دستاشو باز کرد دهنش و کج کرد و گفت
فت داره این
شهاب: چی؟ نشنیدم؟ مسعود واس ما اُ
همه آدم حریف یه نفر نمیشیم زیر دو خم شو بگیر
چپش کن…
دستامو توی جیب شلوارم فرو بردم و با پوزخند
زل زدم.
محمد: شهاب این آرنگ الته توی خیابون نیست
میزنه اونوقت فردا با چشم کبود باید ساقدوش داماد
بشی.
شهاب با همون حالت جلو اومد و گفت
شهاب: عمو میپری یا خودم دست به کار شم.
پوزخند زدم
– دست به کار شو…
تو چشام زل زد
-دستتو بده.
شهاب رنگ عوض کرد
شهاب: واسه چی ؟
– مگه نمی خواستی دست بکار شی؟ چیشد؟
مسعود: آدم نیستید گفتم بیاید ناغافل وارد عمل
شیم.
آرش: که تا خود تهران دنبال مون کنه ؟
مسعود سری به نشونه تاسف تکون داد.
مسعود : شما ها که از سایهش میترسید

همه لب استخر ایستاده بودیم به شهاب اشاره کردم
دست شو بده.
سعی کرده بودم خودمو سفت نگه دارم اما یه نفر
از پشت هلم داد وقتی که داخل استخر رسیدم
تونستم به خودم بیام و متوجه شدم که این ِکرم از
سمت کاوه ریخته شده. همه می خندیدن…
پناه: آرنگ اینا برنامه ریخته بودن قسم میخورم
همش زیر سر مسعود بود.
از پله های استخر باال اومدم…
اگه مبارزه میکردم مادر پناه دست میگرفت
تالفی هم نکنم نمیشه.
توی همین حال که س رم پایین بود یهو یه مادهای
شبیه مالت روی سرم ریخته شد.
باز قهقهی بچهها بلند شد چشمامو نمیتونستم باز
کنم اما از بوی این ماده متوجه شدم که حنا هست.
مسیر رفته رو برگشتم سعی کردم سرمو آب
بکشم.
جیغ و داد و خندهی همه رو می شنیدم
سرمو باال آوردم دیدم بله پناه یه لگن حنا برداشته
داره به همه میپاشه، مثل ضربات توپخانه از چپ
و راست به همه میپاشید این لگنها رو کجا قایم
کرده بودن که ندیدم؟
البته االن مهم خندههای پناه بود و امن ترین جا
برای من همینجا بود.
صدای بابا رو شنیدم که گفت
بابا: حداقل ناهار میخوردین بعد شروع میکردین.
پناه: آرنگ چرا ریلکس کردی؟ بیا کمک.
جایی تو لباس پناه نبود که کثیف نشده باشه
حیفم میومد کلی پول کت و شلوارم بود.
– بس کنید ویالی مردم و به کثافت کشیدید.
گیلدا: عیب نداره میشورم.
تو دلم گفتم همین االن، هیچ کس نه شماها چهار تا
شل و وارفته تا جون دارید که بازی میکنید دیگه
توانی برای تمیز کاری نمیمونه، مطمئنم این
تمیزکاری دست خودمو می بوسه.
مسعود یه گلوله برداشت زد پشت سر گیلدا و گفت
مسعود: مگه نگفتم سینه به باالتر نزنید!
گیلدا همزمان که می خندید گفت
گیلدا : مسعود از قصد نبود نشونه گیری من
داغونه…
1۵۸6
نه مثل اینکه نمی شه همه سمت پناه حمله ور
شدن!
از پله ها باال اومدم، پناه دستاشو بهم کوبید
پناه: ایول آرنگ اومد، با وجود آرنگ هیچ کسی
حریف ما نمیشه.
مسعود: هه به همین خیال باش االن آرنگ بیاد
واسه تو دست بریزه حنا پرت کنه.
هدیه خانم: بچهها بسه، پناه بچهای؟ دختر تازه
رنگ کردی برای فردا سر و صورتت رنگی
میشه.
پناه: لحظه رو دریاب.
دستمو داخل ظرف حنا فرو بردم و سمت شهاب
پرت کردم
– بگیر که اومد حاال نقشه میکشی.
گلولهی بعدی و سمت مسعود گرفتم نشونه گیریم
خوب بود وسط صورتش کاشتم و صورتش به
کثافت کشیده شد.
شهاب کم نیاورد دو تا دستاشو پر کرد همزمان
سمت جفتمون پرت کرد به پای منو و شکم پناه
خورد.
ظرف و برداشتم و جلو کشیدم صدای جیغ همه
بلند شد.
– چیشد ؟ تا همین چند لحظه پیش خوب جوالن
میدادید.
از فاصلهی نزدیک تر ضربه زدم، مسعود کلمه
تسلیم و گفت و داخل استخر پرید.
کاوه دستاشو باز کرد
کاوه: عمو مثال مهمونیم لت و پارمون نکن.
گلولهی بعدی و سمتش پرت کردم و گفتم
– من و پناه عروس و داماد این مراسم نبودیم؟
گلولهی بعدی و سمت شهاب گرفتم و گفتم
– کجای دنیا چنین بالیی سر عروس و
دامادهاشون میارن؟
این دفعه نوبتی هم باشه نوبت دخترا بود، پشت سر
هم به هر سه تاشون گلولههای حنا رو پرت کردم
ولگا اولین نفر سمت استخر پرید و بعد از اون
نوبت به مستانه و گیلدا بود
– خب میبینم که یارهاتون تو زرد از آب
دراومدن…
شهاب: فعال ورزشکارمون هست ما سه تا
خودمون یه لشکریم.
منظورش به آرش بود.
– اون یارتون غالفه!
پناه از همونجا که ایستاده بود دوتا گلوله سمت
شهاب گرفت و پرت کرد
پناه: پسر تو چه رویی داری جای سفید توی لباست
و سر و صورتت نمونده، آرنگ یکم حنا به خورد
این برادرزادهت بده مثل اینکه ما تا االن
نشونهمون اشتباه بود باید قیف میذاشتیم.
شهاب با قلدری گفت
شهاب: پناه قیف هم میذاشتی من باز رجز
میخوندم.

یه خیز جدی سمت شهاب برداشتم که کاوه با یه
فریاد سمت استخر پرید آرش هم پاشو چند قدم
عقب گذاشت، شهاب یه نگاهی به دور و بر
خودش کرد دید چاره نداره اونم سمت استخر پرید.
پناه از فرصت استفاده کرد شیلنگ آبی که توی
باغچه بود و برداشت شیر آب و هم باز کرد و
سمت سر و صورت بچهها نشونه گرفت.
شیلنگ آب پاش آبیاری داشت و با فشار به
صورت بچهها میخورد و صدای جیغ همه بلند
شد.
پناه هم مثل یه بچه ۶ ساله که انگار تفریح مهیجی
براش ایجاد شده با جیغشون ذوق میکرد تا وقتی
که بابا صداش کرد و گفت
بابا: عروس نکُششون فردا الزم داری، بذار نفس
توی جونشون بمونه.
پناه به احترام بابا شیلنگ و زمین گذاشت اما
راستین اومد برداشت، دیگه مگه کسی حریفش
میشد، یه لحظه پگاه عصبی شد و اومد سمتش
حمله کنه که اجازه ندادم و جو و آروم کردم.
دونه دونه لباس عوض کردیم.
کسی حال و حوصلهی غذا خوردن نداشت همه
سمت خونه برگشتیم.
هر قسمتی از بدنم که فکرشم نمیکردم حنایی شده
بود.
پناه برنامه ریخته بود امشب و خوش بگذرونیم
ولی از خستگی ساعت ۰ بعداز ظهر خوابیدیم.
میدونستم پناه امشب بیدار نمیشه ساعت و روی ۰
صبح کوک کردم تا اگه خودمم خوابم برد صبح به
آرایشگاه برسیم
“پناه”
مرجان: اولین عروسی هستی که سرحالی، ولی
این سرحالیت منو اذیت کرد دختر تو چقدر انرژی
داری!
– چرا؟
مرجان: معموال عروسها زیر آرایش میخوابن تو
ول میخوری موقع شینیون که کلی نظر دادی،
ُ
هی
حاال تکون نخور تاج و بذارم تکون بخوری لباست
و رژی میکنما…
خندیدم
– من که اذیتی نداشتم !
مرجان: آره از اول تا آخر نظر دادی یه زبونی هم
داری آدم دلش نمیاد دست رد به سینهت بزنه، خدا
به فریاد شوهرت برسه، هرچی بگی فوری
آمادهست، دختر خدا تورو با عجله آفریده.
– آخرم دیر شد از ساعت ۷ اینجام، خشک
شدم…
مرجان: به خودت بگو اندازهی ۶ تا عروس برای
میکاپ منو آزار دادی، حاال خوبه کار ساده
میخواستی.
حق داشت نه که یکم درباره گریم اطالعات داشتم
اجازه ندادم قد ا رزن از زیر کار در بره.
تاج و تورم و هم که وصل کرد گفت

مرجان: مبارکت باشه عروس سختگیر یه هفته
باید بخوابم تا خستگی امروز بره.
– مرسی عزیزم دست و پنجهت درد نکنه.
مرجان: زهره فیلمبردارشون و بگو با داماد جلوی
در سالن باشن عروس آمادهست.
آرایشگرم دستمو گرفت پگاه تا دوساعت پیش بود
که گفتم بره به کارهای خودش برسه، من یاد گرفتم
از پس خودم بربیام…
زهره اومد

زهره: عروس خانم آقا داماد منتظر
با آرایشگر خداحافظی کردم، از قبل گفته بودم
شوهرم عالقهای به گفت و شنید با آرایشگر نداره
پس کسی بیرون نیاد.
دستیار آرایشگر در و باز کرد، ذوق دیدن آرنگ و
داشتم میدونستم برای آرنگ شکل و ظاهر اهمیتی
نداره اما خودم دوست داشتم زیباترین باشم.
زهره پرده رو به سرعت کنار زد، آرنگ مثل همه
پشت به من واینستاده بود اما سرش پایین بود با
جلوتر اومدنم وقتی چشمش به لباس سفید افتاد
خیلی موقر و مردونه سرشو باال آورد.
انگاری مطمئن نبود که من هستم که نگاه خجالتی
و معذبی به صورتم انداخت و با دیدنم لبهاش به
خنده باز شد…
جلوتر اومد منم میخندیدم مثل بچهها با ذوق دستامو
باز کردم که آرنگ محکم منو توی آغوش کشید.
جفتمون ساکت بودیم من و که ذوق زدگی بی
اندازهی این لحظه ساکت کرده بود نمیدونم دلیل
سکوت این لحظات آرنگ چی هست…
لبشو به گوشم نزدیک و گفت
آرنگ: کاش دنیا توی همین لحظه تموم شه من
حاضرم ایستادن زمان توی این لحظه رو تجربه
کنم، پناه کاشهمهی عاشقا توی بغل هم قفل
میشدن.
1۵۸۸
خندیدم
– نه آقا باید رضایت دو طرفه باشه من میخوام
شادیهای زندگی و با توتجربه کنم

 

پناه کاش همهیشه عاشقا توی بغل هم قفل
میشدن.
1۵۸۸
خندیدم
– نه آقا باید رضایت دو طرفه باشه من میخوام
شادیهای زندگی و با تو تجربه کنم.
آرنگ ازم جدا شد اما همچنان نگاهم میکرد گل و
سمتم گرفت تا خواستم بگیرم دستمو توی دستش
گرفت و با لبش روی دستام مهر محبتشو ثبت
کرد و بعد دستمو روی پیشونیش گذاشت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x