رمان سایه پرستو پارت 35

4.7
(9)

 

سکوت ماشین دیگه رغت انگیز شده بود و برای پایان دادن به این وضع افتضاح دست به دامن ضبط ماشین شدم و موزیک پلی کردم تا شاید سوم شخصی به نام خواننده به داد ما برسه…

 

حواسم بود که وقتی موزیک پخش شد پگاه هول خورد و با اخم های توی هم غرید

 

پگاه: قطع کن این لامصب و تو مغزم دونگ دونگ میزنه!

 

سریع دستمو جلو بردم و آهنگ و قطع کردم…

 

یه وقتایی آدم باید به حرف بیاد و صحبت کنه و جو به وجود اومده رو عوض کنه اما بد لال میشه، حال و روز الان من گویای همین موضوع بود!

 

نمی‌دونم الان باید این سکوت سنگین و بشکنم و پگاه و از این حال و هوا دربیارم یا نه هر حرکت من باعث میشه پگاه بیشتر توی این باتلاق بی رحم فرو بره…

 

درحالت عادی زندگی خودمم تبدیل به یه باتلاق عجیب شده بود، باتلاقی که انگار با بیشتر تلاش کردن و دست و پا زدن بیشتر توش فرو میرفتم!

 

از دیروز که محمد خبر گم شدن پگاه و بهم داد تاریک ترین حادثه زندگیم جلوی چشمم رژه میره…

 

یه لحظه صحنه های خواب دیشب جلوی چشمم قرار گرفت…

 

خواب عجیبی دیدم همکارای بابا، دوستاش، همه فامیلامون بودن اما بابا نبود… یه روز گذشت و شب شد ولی بابا نیومد روز دومم خبری ازش نبود، سه شب متوالی گذشت ولی خبری از بابا نبود…

 

یهو عین صحنه تئاتر همه جا سیاه شد، انگار سکانس عوض شد و اینبار بابا بود، و‌ توی خواب چقدر خوشحال شدم از دیدن دوباره‌ش…

 

مامان میخواست خونه تکونی کنه و قرار بود من و پگاه همراه بابا بریم لباس عید بخریم، من می‌خندیدم پگاه می‌خندید همچی قشنگ بود و ما یه خانواده خوشبخت اما یهو همچی عوض شد…

 

پگاه پاش به جدول گیر کرد و محکم خورد زمین، فوری رفتم کنارش اما بابا جلو نیومد…

 

دخترش خورده بود زمین اما بابا نزدیک نمیشد، بابا لبخند روی لبش بود و فقط یه جمله رو تکرار میکرد…

 

بابا من و کنار پگاه تنها گذاشت و دور شد ولی صداش همچنان میومد که پشت سر هم می‌گفت پناه بلندش کن، ببین خواهرت زمین خورده تو باید کنارش باشی…

 

بابا می‌گفت بچه بزرگتر باید همیشه مراقب بچه کوچیکتر باشه… دقیقا مثل جمله اون روزش توی امام زاده صالح، بابا همیشه ازم میخواست مراقب پگاه باشم و حالا اینو توی خواب داشت بهم یادآوری میکرد…

 

بابا چه اتفاقی قراره پیش بیاد؟ چه چیزی در انتظار ماست که تو به خوابم اومدی؟

 

آتا (مادر بزرگ) بچه بودم می‌گفت مُرده‌ها وقتی به خواب میان یه خبرایی از آینده میدن، مرده‌ها نسبت به زنده ها همیشه آگاه‌ترن…

 

خدایا می‌شنوی؟ بهت می‌خوام بگم رحم کن، هر اتفاقی قراره بیوفته سر من بیاد ولی پگاه نه! منو شرمنده بابام نکن، منو شرمنده راستین نکن…

 

بابا تو برای پگاه، برای ما دعا کن، ظرفیت سختی کشیدنم تکمیله…

 

 

 

 

از حساسیت های آرنگ بی خبر نبودم، برای همین ماشین و کنار خیابون پارک نکردم و بردم یه پارکینگ عمومی و دقیقا ساعت ۸:۴۰ به مطب رسیدیم…

 

– سلام صبح بخیر…

 

منشی: سلام گلم صبح بخیر، نوبت قبلی داشتید؟

 

نگاهم به پگاه افتاد که همچنان بی‌قراری از چهره‌ش مشخص بود… دستشو آروم توی دستم گرفتم انگار میخواستم متوجه‌ش کنم قرار نیست از چیزی بترسه من کنارشم…

 

– بله نیک‌پندار هستم…

 

منشی: بله بله خانم دکتر دیشب گفتن، بفرمایید این فرم و تکمیل کنید…

 

– چشم سپاسگذارم…

 

فرمش‌ چیز خاصی نبود و بیشتر شامل اطلاعات پگاه، آدرس و اسم از این چیزای اولیه بود، وقتی فرم تکمیل شد بلند شدم و تحویل منشی دادم…

 

قبل از اینکه کنار پگاه بشینم محمد وارد مطب شد و من جمع شدن محسوس پگاه و حس کردم…

 

اینجا بیگناه تر از پگاه و گناهکار تر از محمد نمی‌دیدم، نمی‌ذاشتم بیشتر از این اذیت بشه… کافی بود هرچقدر عذابش داده بود از امروز اگه پگاه نخواد و دکتر اجازه بده نمیذارم یه ثانیه چشمش به این آدم بیوفته…

 

بلند شدم و قبل از اینکه محمد برسه به ما جلوش ایستادم و آروم گفتم

 

– سلام اگه میشه بیرون باش…

 

محمد چشماشو تو قرنیه درشت کرد و چرخوند، میدونستم میخواد اعتراض کنه که از بین دندون‌های کلید شدم حرصی گفتم

 

– برو بیرون ازت میترسه، میگه محمد باشه من نمیمونم…

 

محمد: از من!؟

 

یجوری متعجب میگه از من انگار مردی بهتر از محمد دنیا تا الان به خودش ندیده! خواستم جوابشو بدم که دیدم پگاه بلند شد

 

– کجا پگاه جان؟

 

لرزش دست و پاش دوباره شروع شد، رفتم کنارش و آروم گفتم

 

– میخوای بری سرویس؟ بیا کمکت کنم

 

من جوری صحبت میکردم که محمد متوجه نشد چی گفتم اما پگاه صداش آروم نبود و قطعا به گوش محمد می‌رسید…

 

پگاه: نه این اینجاست میخواد منو بزنه، اومده… اومده منو ببره!

 

وقتی گفت میخواد منو بزنه کنترل صدام از دست خودم خارج شد و بدون توجه به منشی و یکی دو نفری که توی اتاق انتظار نشسته بودن با صدای بلند گفتم

 

– تا وقتی من اینجا هستم غلط می‌کنه بهت دست بزنه…

 

برگشتم سمت محمد و عصبی فریاد زدم

 

– محمد میگم برو بیرون…

 

انگار از اول هم نباید باهاش آروم صحبت میکردم، چون بعد از فریادی که کشیدم رفت توی راه‌رو وایستاد…

 

 

 

 

نگاهی به پگاه انداختم که هنوز ایستاده بود، با آرامش به صندلی اشاره کردم

 

– بشین خواهر من…

 

پگاه: نه بریم دکتر معلوم نیست کی بیاد… بریم!

 

– الان دکتر میاد…

 

به ساعت اشاره کردم

 

– تازه آه الان ۹ شد!

 

وسط سالن ایستاده بودیم و داشتیم حرف می‌زدیم وقتی منشی وضعیت مارو دید به کمکم اومد…

 

منشی: عزیزم میخواید تلویزیون روشن کنم!

 

کاملا مشخص بود حرفی نداشت بزنه، آخه با بچه طرف نیستی که!

 

اما در عین ناباوری کارساز بود نمی‌دونم پگاه از روی خجالت یا رودربایستی یا هرچیز دیگه که بود اومد نشست…

 

تا اومدن دکتر چند دقیقه کوتاه بیشتر طول نکشید…

 

منشی: خانم نیک‌پندار بفرمایید داخل…

 

بلند شدم همراه پگاه برم

 

منشی: عزیزم تا جلوی در اتاق همراهیشون کنید!

 

این یعنی من نباید داخل باشم، پگاه رفت داخل اتاق محمد هم از راه‌رو اومد کنار من نشست…

 

منشی: عذر میخوام عزیزم که گفتم شما همراهشون نباشید، تنها برن دکتر راحترن بعد از صحبت‌های اولیه دکتر با تک‌تک شما صحبت میکنن…

 

لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم…

 

– نه عزیزم خواهش میکنم…

 

محمد کلافه بود و با پاش به زمین ضربه میزد و یه پای دیگه‌ش و هم میلرزوند، سرش و خم کرده بود و بین دوتا دستش گرفته بود…

 

خرابکاری‌هارو کرده حالا برای من ژست آدم مظلوم و گرفته، تو سرم داشتم تصور میکردم که اگه توان داشتم و دستم باز بود محمد و به چه روشی میکشتم!

 

خفه کردن؟ مرگ موش؟ کاش خودش قرص برنج بخوره وجودش از هستی پاک بشه…

 

توی همین فکرها بودم که با صدای خوشحال منشی سر بلند کردم

 

منشی: سلام آقای راستگو…

 

آرنگ: سلام با زحمتای ما…

 

چه عجب این آدم تعارف هم بلد بود؟ با اینکه تمام این حرفارو جدی به زبون آورده بود اما خب من توقع شنیدن چنین حرفی هم از آرنگ نداشتم…

 

 

 

 

با آرنگ سلام علیک خیلی ساده‌ای کردیم و بعدش کنار محمد نشست…

 

آرنگ: چته تو؟

 

محمد دستی به صورتش کشید

 

محمد: خرابم، حتی نمیخواد منو ببینه!

 

به آرنگ نگاه کرد و نالید

 

محمد: من چی‌کردم آرنگ؟ چندسال پیش یه اتفاقی بود که تموم شد، این زلزله چیه آرنگ؟ مریضی، بدبختی دیشب تا صبح راستین تب کرده… همه چیز به‌هم پیچیده سرکلاف زندگیم در رفته!

 

از بین کل حرفاش اون تیکه‌ای که گفت ” چند سال پیش یه اتفاقی بود و که تموم شد ” رو مخم بود!چی تموم شد؟ مگه خیانتی که کردی از خاطر کسی پاک میشه؟ تو توی چشم من تبدیل به یه آدم منفور شدی دیگه چه برسه به پگاه!

 

کاش وقاحت کاری که کردی و بیشتر درک میکردی که شاید اگه اینجوری بود اصلا چنین کاری نمی‌کردی!

 

آرنگ: اومدی اینجا تا درست بشه.

 

همین… مثل همیشه مغرور، جدی و کوتاه جواب داد!

 

نیم ساعتی به در و دیوار نگاه کردیم، از اتاق هیچ صدایی بیرون نمیومد…

 

دارن اون داخل چی میکنن؟ مگه کار مشاور حرف زدن نیست؟ پس چرا هیچ صحبتی نمیکنن؟ چطوری میخواد متوجه مشکل بشه؟ هوووف رسما داشتم خل میشدم!

 

حرص، عصبانیت، شرایط افتضاح پگاه و درنهایت این معطلی کاری کرده بود که شک نداشتم الان حرف خوشم دعوا و پایین آوردن فک طرف مقابله، امروز قدرت به آتیش کشیدن هرچیزی رو داشتم…

 

بالاخره در اتاق باز شد و مشاور بیرون اومد، سه تا سر همزمان چشم دوخته بودن به خانم دکتری که اصلا حواسش به ما نبود و مستقیم رفت کنار میز منشی غافل از اینکه سه تا آدم دل نگران تمام حرکاتشو زیر نظر گرفتن…

 

دکتر: آیدا هست؟

 

منشی: آره داره نقشه میگیره…

 

دکتر: چند دقیقه مونده؟

 

منشی: حداکثر ۵ دقیقه…

 

دکتر: بعدش کسی‌و نفرست بگو QEEG فوری می‌خوام الان می‌فرستم اینجا ده دقیقه آروم باشه…

 

منشی: شرایط و دارن؟

 

دکتر: حموم که گفت دیروز رفته، چای و قهوه هم نخورده…

 

منشی: چشم هماهنگ میکنم

 

 

 

 

*پ.ن: QEEG کلمات اختصاری نقشه مغزی هست

 

 

بدیهی بود که داشتن درباره پگاه حرف میزدن ولی خب مگه دیروز پگاه حموم رفته؟؟

 

با این فکر سریع خانم دکتر رو صدا زدم

 

– خانم دکتر…

 

برگشت سمتم

 

دکتر: جانم

 

– خواهر من دیروز خونه نبوده تا حموم بره…

 

دکتر: مثل اینکه توی هتل رفته…

 

درحالی که داشت با من حرف میزد چشمش به آرنگ افتاد و با یه لبخند مهربونی رو لبش رفت سمت آرنگ و دستشو دراز کرد و پر انرژی گفت

 

دکتر: عـــه، سلام آرنگ جان…

 

هان؟ چیشد؟ اینا چقدر باهم صمیمی بودن! آرنگ جان؟ چه ذوقی کرد از دیدن آرنگ!

 

آرنگ هم به احترامش بلند شد و کوتاه دستشو توی دست خانم دکتر گذاشت

 

آرنگ: برنامه‌هاتو بهم زدم… زحمت دادیم!

 

دکتر: نه نفرمایید شما رحمتی، یه کوچولو فرصت بدین الان میریم داخل اتاق تا یه گپ و گفت داشته باشیم…

 

آرنگ:تمنا میکنم…

 

اه اه چه اتو کشیده! تمنا میکنم؟ حالم بهم خورد این دیگه چه مدل صحبت کردنه!

 

دکتر یه دونه زد به کتف آرنگ

 

دکتر: عزیزی…

 

فکر کنم الان طبیعی ترین چیز توی دنیای چشم های ورقلمبیده‌ی منه، این الان با دستش کوبید به کتف آرنگ؟ یعنی تا این حد صمیمی؟ اصلا مگه آرنگ می‌تونه با کسی انقدر‌ صمیمی بشه؟

 

با اینکه حتی توی این حالتم ادب و جدی بودن خودشو حفظ کرده بود ولی خب اصلا توی تصورم این رفتار و صمیمیت آرنگ با مشاورش غیر ممکن ترین چیز بود…

 

مگه مشاور محرم روح و اسرار نیست؟ بابا درسته بهش میگیم دکتر ولی این دکتر با اون دکتری که محرمه فرق داره‌هاااا!

 

بابا اینا کم مونده همو لیس بزنن این چه وضعیه…

 

یه بررسی توی ذهنم انجام دادم و دیدن بله سن آرنگ و دکتر تقریبا نزدیک هم بود…

 

دکتر ریزه میزه بود جلوی موهاش کوتاه بود اما خب مشخص بود موهای بلندی داره و میشه گفت جز آدم‌های خوش سیما به حساب میاد!

 

دکتر رفته بود و من همچنان ذهنم درگیر رفتارش با آرنگ بود که اینبار دکتر همراه با پگاه از اتاق خارج شد و به ما اشاره کرد که وارد اتاق بشیم…

 

دکتر: عزیزان بفرمایید…

 

دلم میخواست بگم ما عزیز تو نیستی فعلا کسِ دیگه برات عزیزه…

 

هر سه تامون سمت اتاق راه افتادیم و روی صندلی نشستیم دکتر هم پشت میزش قرار گرفت…

 

 

با چشمای منتظر به خانم دکتر زل زده بودیم که شروع کرد به صحبت کردن…

 

دکتر: خوش اومدین، ممنونم که به ما اعتماد کردین، آرنگ جان بابت معرفیت مچکرم، خوشحال میشم بتونم این مشکل بوجود اومده رو کنار هم حل کنیم، اما قبل از شروع گفت و گو‌مون من یه بیوگرافی از خودم میگم بعد هم شما خودتون و معرفی کنید…

من پری رستمی، دکترای روان‌شناسی بالینی زمینه های اضطراب افسردگی اختلال رفتاری حیطه‌ی کاری بنده هستش…

اما لازمه بگم هر مطلبی که اینجا گفته میشه مثل یه راز سر به مهر تا ابد باقی میمونه و من این اطمینان و به شما میدم که هیچوقت حرفی از این در بیرون نفوذ پیدا نمیکنه و توی این یه مورد ازتون می‌خوام که بهم ایمان داشته باشین…

نکته دیگه اینکه اتاقهای مشاوره عایق صدا هستن و میتونید راحت صحبت کنید چون هیچ احدی صداتون و نمیشنوه… حالا من میتونم با شما آشنا شم؟

 

اول خودم دست بکار شدم

 

– من پناه، خواهر پگاه هستم…

 

محمد: محمد درخشان همسر پگاه جان…

 

دکتر: آرنگ جان هم که دوست خانوادگی…

 

به من نگاه کرد و ادامه داد

 

دکتر: پناه جان من یسری سوال میپرسم لطفاً دقیق جواب بدید…

 

– بفرمایید

 

دکتر: شما چند سال تفاوت سنی دارید؟

 

– ۶ سال

 

دکتر: خانواده چند نفره هستین؟

 

– من و پگاه و مادرم…

 

دکتر: و پدرتون؟

 

اگه پدرم بود شاید اوضاع الان اینجوری نبود… آروم لب زدم

 

– ۹ ساله بودم تصادف کرد و فوت شدن…

 

دکتر:متاسفم خدا رحمت کنه، یعنی پگاه ۳ ساله بوده درسته؟

 

– بله…

 

دکتر: و اما شغل مادرتون؟

 

– خانه‌دار هستن…

 

دکتر: میتونم بپرسم خرج خونه از چه راهی تامین میشد؟

 

– پدرم بیمه بودن بعد از فوتش مستمری بگیر شدیم و اینکه خونه هم داشتیم…

 

یه دفتر جلوی دکتر بود که انگاری نکته های حرف منو یادداشت میکرد…

 

دکتر: خیلی هم عالی…

 

 

 

 

دکتر این بار مخاطبش محمد بود

 

دکتر: آقای درخشان، خواهر خانمتون و آرنگ بیرون باشن من ازتون سوال بپرسم؟

 

محمد: نه مگه چه سوالی میخواید بپرسید؟

 

دکتر: ببخشید من بد گفتم نه سوالات خصوصی نیست گفتم شاید تنها راحت نباشید و نخواید کسی باشه…

 

محمد: نه قوت قلب من این دو نفرن، بفرمایید…

 

پوزخندی روی لبام نشست که خداروشکر از چشم همه پنهون موند… مردک زبون‌باز!

 

دکتر: خوبه پس، با همسرتون کی آشنا شدید؟ خودتون چند ساله بودید و ایشون چند سال داشتن یه شرح کامل از ماجرا برامون بفرمایید…

 

محمد بعد از اینکه تاریخ اون سال نحس اولین دیدارشون و گفت ادامه داد

 

محمد: خونه دایی پگاه باهم آشنا شدیم چون من با پسر داییش دوست بودم، پگاه ۱۶ ساله بود منم ۲۵ ساله…

 

دکتر: عاشق شدین؟ لطفا راستشو بگید چون تو روند درمان خیلی موثره…

 

محمد: خب پگاه دختر خوشگلی هم بود و هست و من توی جونیم دوست دختر زیاد داشتم اولش گفتم با این هم دوست باشم ولی بعد از یه مدت خانوادم خیلی برای ازدواجم اصرار کردن گفتم پس با همین ازدواج کنم هم خوبه هم خوشگله به جاش پدر و مادرم دست از سرم برمیدارن منم به ادامه کارم میرسم…

 

نتونستم سکوت کنم…

 

– با همین طرز فکرت مارو بدبخت کردی!

 

دکتر اشاره‌ای بهم کرد و گفت

 

دکتر: گلم اجازه بدید…

 

و روبه محمد ادامه داد

 

دکتر: ممنونم آقای درخشان خیلی کامل بود… یه چندتا نکته توی حرفای پگاه بود یکی اینکه شما راضی به بچه‌دار شدن نبودید یعنی همسرتون باردار شدن و شما تا مرکز سقط غیرقانونی هم ایشون و بردید اما چون خونریزی داشتن اونجا سقط انجام ندادن که خون پگاه نیوفته گردنشون درسته؟

 

محمد با اکراه گفت

 

محمد: بله

 

این بله محمد خیلی برام سنگین بود، این موضوعی بود که من ازش اطلاع نداشتم…

 

نگاهم ناخداگاه روی آرنگی که اونم به من نگاه میکرد نشست انگار میخواستم بدونم اون از این موضوع اطلاع داشته یا نه که صورت سرخ شدش نشون میداد اونم نمیدونه…

 

دوست داشتم با صدای بلند بگم محمد خاک برسرت اما حیف که نمیشد…

 

دندون روی جیگر میذارم و میمونم، مشنوم… اگه حرفی بزنم و دکتر منو از اتاق بیرون کنه تبدیل میشم به مرغ کور و کر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x