رمان سایه پرستو پارت ( پایانی)

4.1
(28)

:

آرنگ ذوق زده گفت

آرنگ : من که گفتم حالا هم بشین ادامهی فیلم تو

ببین تا من به کارم برسم.

کلافه گفتم.

– آرنگ نمیشه بدی یه استاد دیگه انجام بده؟

آرنگ: به هیچ عنوان همین مونده اونا دستم

بندازن.

-تو که دیگه اون دانشگاه نمیری!

آرنگ: آدم عاقل برای خودش حرف زیاد نمیکنه

منم که گفته بودم این یکی دو هفته کار دارم

115۵

دوباره کارشو شروع کرد.

خودمو با پرندهها سرگرم کردم.

آرنگ که بلند شد با ذوق گفتم

 

 

 

– تموم شد؟

آرنگ : نه می خوام سیب زمینی ها رو چک کنم.

پشت چشم براش نازک کردم.

– بشین یه الویه که بلدم بسازم.

خودمو با غذا درست کردن سرگرم کردم

بعد از مخلوط کردن الویه رو داخل فریزر گذاشتم

تا زودتر خنک بشه.

یه نگاه به میز انداختم یه غذای ساده چه قدر کثیفی

به همراه داره.

– آرنگ هشدار گوشی و برای 1۰دقیقه دیگه

کوک کن الویه رو از فریزر بیرون بیارم.

آرنگ: باشه.

– ناهار چی میخوری ؟

آرنگ: من ادارهم این مدت حسابی شلوغم…

 

 

 

پامو زمین کوبیدم و عصبی گفتم

– اه

آرنگ خندید

آرنگ: خانم جان اداره رو باید برم این دانشگاه

نیست که بشه حذف کرد نون دونیمون از همین

راه هست.

مشغول بودم یه فکری به ذهنم رسید.

آرنگ: پناه غذا رو بیرون بیار.

– آرنگ

آرنگ: جانم

– یه مشورت

آرنگ خودکار و زمین گذاشت و منتظر نگام کرد.

-آرنگ به بقیهی استادا برگه نمیتونی بدی مسعود

چی ؟

آرنگ: میشد اما الان وقتش نیست.

– چرا مثلا ؟

 

 

 

آرنگ: پرونده هاش بهم ریخته توی اداره دارم

کمکش میکنم فکر بد میکنه.

– مسعود تو رو از خودت بهتر میشناسه بهش

زنگ بزن لطفا….

آرنگ: باید روش فکر کنم تازه شاید این هفته بره

اصفهان اگه نرفت به جمع بندی میرسم امشبم به

خاطر گل روی تو کار تعطیل…

میز و دور زدم روی پاش نشستم لب هاشو

بوسیدم.

 

آرنگ آروم باهام همکاری میکرد دست مو دور

گردنش حلقه کردم.

هنوز آرنگ روی خودش کنترل نداشت.

 

 

تنها زمانی به تعادل میرسید که من براش میخوندم

و حرف میزدم.

مشاورم میگفت کم کم قطع کن تا تبدیل به عادت

نشه مخصوصا اگه خودت حین رابطه دوست

داری ساکت باشی.

فشارش روی دستام زیاد شد دستم داشت له میشد

نخواستم ناراحت بشه خودمو آروم جدا کردم و با

خنده گفتم

– تا الان بعد از کار به این شکل خستگیت رفع

شده بود؟

آرنگ منو روی میز نشوند و گفت

آرنگ: قبل از تو خیلی چیزا نبود.

آرنگ و بوسیدم و از روی میز پایین پریدم میز

شام و چیدم.

از قبل با آرنگ توافق کرده بودم میز غذا رو

خودم میچینم اما چون بعد از غذا سنگین میشم و

 

 

دوست دارم لم بدم پذیرایی بعد غذا به اضافه بوس

به فرفری موهام با تو…

– همسر جان شام داره چشمک میزنه.

آرنگ صندلی کشید و نشست، شروع به خوردن

کردیم…

آرنگ بعد از چند دقیقه با تعجب گفت

آرنگ: پناه چرا نون باگت و تیکه تیکه میکنی؟

خندیدم و گفتم

– عه ندیده بودی؟ من یه ساندویچ کامل و نمیتونم

بخورم حتما باید خرد کنم.

آرنگ متعجب تر گفت

آرنگ: ولی ما این همه بیرون ساندویچ خوردیم.

– بیرون چاره ندارم دقت نکردی هر جا میرفتم

میگفتم از وسط نصف کنن یا جاهایی میرفتم

که نصفه باشه.

 

 

 

آرنگ: عجیبه.

مثل قبل شاد نیستم حس افسردگی دارم به همهی

اهدافم رسیدم ولی این چند روز هر چی دو دو تا

چهار تا میکنم جور در نمیاد.

آرنگ: پناه! اینجایی؟

– ها؟

آرنگ: اتفاقی افتاده بی حالی…تو فکری؟

-هیچی.

آرنگ: بگو میشنوم.

-خستهم.

آرنگ: از چی؟ کار خونه یا محل کار ؟

– نه حس کلافگی دارم تو میری سر کار من از

صبح خونه تنهام همه چیز عادی و تکراری

شده.

 

آرنگ توی فکر فرو رفت

آرنگ : من که چند بار گفتم برای صبحونه بیدار

نشو بخواب تا 11بعدشم تا به خودت بیای باید

آماده بشی بری ضبط برگردی هم که من رسیدم.

– آرنگ قبلا که می خوابیدم خسته بودم ضبط،

فیلم برداری، کلاس، موسیقی، رادیو و کلی

کار روی سرم ریخته بود اما الان پخت یه

غذای سادهست ناهار هم که همون غذای شام و

دارم گرم میکنم کاش ظهر بودی حداقل به غذا

پختن سرم گرم بود، یه سرگرمی مسخره

طوطی وارانه کارهای خونه رو هم که آخر

هفته با هم انجام میدیم عملا زندگی سست

شده…

آرنگ: خودت چی دوست داری؟

شونه بالا انداختم.

-نمیدونم.

 

 

آرنگ: میخوای با یه تراپیست صحبت کنی؟

– باشه.

میز و که جمع کردیم آرنگ گفت برو روی راحتی

بشین.

– چرا؟

لبخندی زد

آرنگ: سعی کن دختر حرف گوش کنی باشی.

نشستم با گوشی ور می رفتم، آرنگ سینی بدست

اومد

آرنگ : پناه جان میگیری؟

از دستش سینی و گرفتم.

 

 

آرنگ سمت تلوزیون رفت فلش وصل کرد کنارم

نشست و گفت

آرنگ : آخیش خانومم آمادهای؟

– آمادهی چی؟

آرنگ: یه فیلم جذاب.

اسم فیلم و که گفت متوجه شدم کمدی هست.

-احیانا دوبلهس؟

آرنگ: نه گفتم شاید بخوای صدای اصلی هنرپیشه

ها رو بشنوی.

– زبان اصلیه؟!

آرنگ: نه زیرنویس هست.

فیلم و گذاشت و صدای خنده هامون کل خونه رو

پر کرده بود به هن و هن افتاده بودیم.

گوشی آرنگ زنگ خورد دیدم که مارینا خانم

هست اما آرنگ جواب نداد و با پیام رد کرد.

 

 

– چرا جواب ندادی ؟

آرنگ: وسط فیلم بود

115۳

مجدد پیام اومد

– اتفاقی افتاده ؟

آرنگ: گفت یه سر بیاید منم گفتم الان داریم فیلم

میبینیم نیم ساعت دیگه میایم.

– زشته شاید کار واجب داشته باشن!

آرنگ: این همه سال بقیه اولویت بودن اما حالا تو

اولویتمی…

– مرسی اما دلم براشون ریش میشه اونا به جز

تو کسی و ندارن.

آرنگ: ریش نشه دل رحمی زیادی باعث میشه

کسی هیچ حریمی برات قائل نشه.

بیشتر اصرار نکردم.

– باشه سعی میکنم.

 

 

 

آرنگ دوباره فیلم و پخش کرد بعد از تموم شدن

گفت

آرنگ : بیا بریم.

– من نه خستهم…

خسته نبودم اما احتمال دادم بحثشون خصوصی

باشه.

آرنگ: بیا بریم من که میدونم دلیل خستگی نیست.

– چرا بیام؟

آرنگ: چون من تنها نیستم تو همراهی…

با اینکه دوست نداشتم و حس اضافی بودن بهم

دست داده بود آماده شدم…

خیلی حس بدیه انگار کسی منتظرت نیست و تو

مزاحمی، باز جلوی در گفتم

– خواهش میکنم من نیام شاید کار خصوصی

داشته باشن.

آرنگ گوشیشو در آورد و پیامکی و نشونم داد

نوشته بود” سلام بعد از فیلم با پناه میایم”

 

 

 

مارینا خانم هم در جواب گفته بود” ممنون پسرم

تشریف بیارید قدم تون سر چشم منتظرتون هستم”

آرنگ : خیالت راحت شد؟

1154

چشمامو به نشونه تایید روی هم گذاشتم.

آرنگ زنگ واحد و زد و گیلدا در و باز کرد.

– سلااااام…

گیلدا: سلام قربونت برم.

-چطوری؟

گیلدا: ِای…

نگاهم متعجب شد

-چرا ِای ؟

ولگا از تو راهرو داد زد

 

 

ولگا: داره شکست عشقی میخوره.

آرنگ: بریم داخل؟

گیلدا: ای وای حواسم نبود ببخشید.

مارینا خانم: سلام دخترم خوش اومدی

بعد از من نوبت چاق سلامتی با آرنگ شد و در

نهایت نشستیم.

آرنگ : ولگا امتحانت رو خراب کردی گفته باشم

بعدا صدات در نیاد.

ولگا مثل شیر برنج شل وارفت

ولگا: افتادم؟

آرنگ پوزخندی زد.

آرنگ: 1۰:۷۰قشنگ هم معلوم بود تقلب کردی

حیف که سالن امتحانات دوربین نداره.

ولگا با شنیدن نمرهش پاشد یه دور افتخار زد

بعد آرنگ و بوسید و گفت

 

 

ولگا :آخیش دورت بگردم تا الان برای هیچ

نمرهی زیر 1۷ای این همه خوشحال نشده بودم.

آرنگ کاملا جدی گفت

آرنگ: از بیسوادیت هست.

ولگا: بیا درسای منو تو بخون.

آرنگ: منو سر لج ننداز مترجمی ثبت نام میکنم

نمره و درس خوندن نشونت میدم.

کلافه نالیدم.

– ولگا کوتاه بیا تازه دارم از درس و دانشگاه

جداش میکنم.

ولگاه: آرنگ شر مرسان تو بهترینی من اعصاب

ندارم از ترم بعد نمره هاتو توی سرم بزنی.

1155

آرنگ رو به مارینا خانم گفت

 

 

آرنگ: جانم کاری داشتی؟

مارینا خانم: آره پسرم نمی دونم یادت هست یا نه

مسعود دو شب قبل از عروسی تون یه

صحبتهایی داشت…

آرنگ صحبت شو قطع کرد و سری به نشونه

تاسف تکون داد

آرنگ : میدونم چیه آرش جفتک انداخته.

ولگا: سادهای پسر؟ آرش یه الاغ مثل خواهر ساده

و پخمهی من پیداکرده داره یورتمه میره، روز

عروسی تو رو که بهمون زهرمار کرد و از

دماغمون در آورد، حالا هم با اون زبون چربش

میگه اون حق و حقوقی که مادرت گفته رو نمیتونم

بدم خانوادهم روز اولی چه فکری میکنن؟ زشته،

منو تو که تا آخر عمر با همیم و از این ِشر و

رها.

ِو

آرنگ: صحیح پس هیچی نشده دبه کرده!

 

 

 

گیلدا: آرنگ پر بیراه هم نمیگه خیلی از این حقوق

دست زن و خیلی باز میکنه اما مرد بی اندازه

محدود میشه.

گیلدا واقعا احمق بود!!! داشتم از این حرفش شاخ

درمیاوردم.

آرنگ: مگه اون نمیخواد تا آخر عمر کنار تو با

خوشی زندگی کنه؟

گیلدا: خب قبل از ازدواج که…

آرنگ جدی گفت

آرنگ: عجیب نیست اگه ما شاخ در بیاریم،

چطوره که تو حتی قبل از ازدواج و تعهد به اون

اعتماد داری اما اون به تو ایمان نداره؟ گیلدا بفهم

ازدواج شما زمین تا آسمون باگ داره، پس از فردا

جای گوش شدن برای شنیدن حرف های آرش

میری با یه مشاور و وکیل کاربلد صحبت میکنی

وقتی تو به قانون اسلام عقد کنی بعد از ازدواج

دست آرش حسابی بازه میفهمی؟

 

 

 

مارینا خانم : یعنی میتونه بگه چطوری بگرد نگرد

بپوش و نپوش.

روبه آرنگ ادامه داد

مارینا خانم: بچههای من خامن تو رو دیدن از

نظرشون آدم بد وجود نداره که هر ماهی یه

افتضاح بالا میارن.

مارینا خانم این جمله رو حرصی گفت

آرنگ: مسئله حل شد

1156

گیلدا شل جواب داد.

آرنگ: منم سرگرم زندگی خودم شدم یه مدت دیگه

شاید خدا زد توی سرم خواستم پدر بشم مادرت

سنی ازش گذشته پس از اول کار عاقل باش و همه

رو اسیر نکن!

 

 

 

آرنگ حسابی شاکی بود و این از لحن صحبت

کردنش مشخص بود.

گیلدا: چشم.

مارینا خانم شروع پذیرایی کرد.

– مارینا جان ما باهم تعارف نداریم، چرا

خودتون توی زحمت میندازید بابا به فکر منم

باشید من هنوز خودمو توی خونه پیدا نکردم

جبرانش سخت میشه.

مارینا خانم: اولش همه همین بودن.

– مرسی بهم امید بدید.

مارینا خانم: خودم یه بار پتوها رو تو حموم خیس

کردم رفتم سر وقت غذا مشغول شدم بعد از یه

ساعت عصا از سرکار برگشت اومدم در و باز

کنم دیدم چه میبینی همه زندگیم شناور شده، زندگیم

تبدیل به قایق سوراخ شده بود با تشت و کاسه و

لگن آب و بیرون میریختم چند روز خونه بخاری

روشن بود تا نم ساختمون خشک شد وسط تابستون

خونه تبدیل به کوره شده بود.

 

 

 

مارینا خانم خیلی شیرین از خاطراتش تعریف

میکرد داشت امید میداد اما من بیشتر حواسم به

شادی صحبتش از لحظاتی که با همسرش زندگی

میکرده جمع بود.

دلم فرو ریخت خدایا من نه آیدا هستم نه سیمین من

قدرت مقابله با تنهایی و ندارم این قسمت از

گردونه نسیب اول هیچ کسی بعد خودم نشه…

مارینا خانم :چه روزی هردوتون هستید بگو تا ما

رسم پاگشا رو به جا بیاریم البته این به منظور

دیدار خانواده ها هست وگرنه شما بیا به ما سر

بزن دلمون باز بشه.

– دورتون بگردم اما فعلا که آرنگ خان با این

برنامه بستن سال مالی همهی کارها رو گذاشته

تو آب نمک…

ولگا: تازه الان خیلی لطف کرده سال های قبلشو

ندیده بودی قشنگ دوماه کسی آرنگ و نمیدید.

گیلدا: الانم خستهست.

 

 

– آره خیلی خستگیشو به منم انتقال داده آرنگ

انرژی نداره منم خاموش میشم.

مارینا خانم: کم کم عادت میکنی تو دختر شاد و پر

انرژی هستی خیلی زود میتونی محیط و دست

بگیری.

– امیدوارم همین شکلی که شما میگید باشه.

115۷

با مارینا خانم اینا خدافظی کردیم و به خونه

برگشتیم بعد از تعویض لباس آرنگ گفت

آرنگ: پناه بریم تراس؟

– خسته نیستی ؟

آرنگ: هوا خوبه غروبی اتاق داشتم لباس عوض

میکردم دیدم تراس چه قشنگ شده، پناه دیدی گلا

چه قدر شکوفه دادن؟

 

 

 

نمی دونم آرنگ به خاطر حرف های سر شام من

بود داشت خودشو پرانرژی نشون میداد یا نه واقعا

با قبل فرق کرده بود آخه مگه میشه توی حجم

خستگی که تغییری به وجود نیومده؟

با آرنگ سمت تراس رفتیم.

آرنگ: چای؟

– نه آرنگ گرمه

آرنگ: پس شربت میریزم.

– نه میلی ندارم.

آرنگ تعجب کرد اما هیچی نگفت و کنارم نشست.

– یه حال عجیبی دارم توی اوج خوشحالی انگار

بی هدف شدم.

آرنگ خندید دست شو رو زانو گذاشت و گفت

آرنگ: کار یه دقیقهس هدفمند بشی.

به بازوش کوبیدم و گفتم

 

 

 

– اون موقع تو بیچاره میشی من قد ارزن

بچهداری بلد نیستم اعصاب شب بیداری هم

ندارم قشنگ پوستت کنده میشه.

آرنگ: شوخی کردم من فعلا چند سالی و میخوام

با تو بگردم و عشق کنم.

به آرنگ لبخند زدم چشماش پره خون شده بود می

دونستم داره برای من به خودش فشار میاره.

– آرنگ میشه بریم بخوابیم؟

آرنگ: اگه تو دوست داری بریم.

115۹

آرنگ توی تخت در حال وول خوردن بود و

خواب به چشماش نمیومد.

-چرا نمیخوابی؟

دستی به چشماش کشید و نالید

 

 

آرنگ: از خستگی بیش از اندازهست، تو بخواب

عزیزم.

– چشماتو ببند از هزار به عقب بشمار.

آرنگ با خنده گفت

آرنگ: الان به من فحش بدی بهتره تا اینکه از

عدد و رقم حرف بزنی.

دستمو روی سینهش به حرکت درآوردم و مشغول

نوازش جسم خستهش شدم.

– تو اینو میگی بقیه چی میگن!

آرنگ: خیلی ممنون، مگه من رباتم؟

– نه آخه تو خیلی رشتهت و دوست داری

آرنگ: پناه نمیدونی چه فشار بزرگی توی این ماه

روی ما هست.

میدونستم و این فشار و با تمام جونم حس میکردم.

– درک میکنم عزیزم.

روی موهامو بوسید.

 

 

 

 

آرنگ: امسال حضور تو بهم آرامش داده سالهای

قبل خدا رو بندگی نمیکردم.

قلبم به درد اومد از وضعیت که آرنگ توصیف

میکرد، چطوری باید درد این سالها رو از تنش

دور میکردم؟ چطوری میتونستم کاری کنم حتی

خاطراتشو به فراموشی بسپاره؟

گونشو بوسیدم و نتیجهش شد محکم فشرده شدنم

توی آغوشش…

دستمو به پیشونی و موهاش رسوندم و مشغول

ماساژ دادن سرش شدم.

به کارم ادامه دادم تا جایی که نفسهاش آروم شد

قطره اشکی روی گونهام نشست و به صورت

غرق خوابش خیره شدم.

ترس به دلم نشست، خدا این نعمت ارزشمندی که

کنارم هستو ازم نگیره؟ تصور لحظهای زندگی

بدون آرنگ باعث شد صورتم خیس از اشک بشه،

دلم پر بود و فکر و خیال هم باعث تکمیل این

اوضاع شده بود.

 

 

از کنار آرنگ بلند شدم و با کمترین صدایی روی

صندلی که توی اتاق بود نشستم و به صورت

آرنگ زل زدم.

از خدا خواستم این نعمت و همیشه کنارم نگهداره

ترسم کار خودشو کرد و نگرانی و استرس بیش

از اندازهای که ناگهانی سراغم اومده بود باعث شد

دستم به سمت گوشی بره و مبلغ هر چند اندکی و

برای خیریه مورد نظرم کارت به کارت کنم.

بعد از واریز کردن پول انگار خیالم راحت تر شد

اما ساعت ۳:۴۰صبح و نشون میداد و فردا صبح

زود بیدار شدنم محال بود.

یه یادداشت برای آرنگ نوشتم با محتوای اینکه

“عشقم من تا ۳:۴۰بیدار بودم ببخش که برای

صبحونه بیدار نمیشم، مواظب خودت باش”

در نهایت پایین برگه رو امضا زدم و نوشتم “تی

تی بازیگوش”

 

 

* * * * •

یکم فکر کردم….ساعت 11تا 1چه غذایی

حاضر میشه؟

یه چراغ توی مغزم روشن شد، لوبیا پلو یا تهچین،

خب حالا کدوم گزینه؟

تهچین ریزه کاری زیاد داره بمونه هم یکم بی مزه

میشه، پس همون لوبیا پلو بهتره…

سریع دست به کار شدم و شروع کردم هنوز هم

بدترین قسمت غذا همون پیاز سرخ کرن هست.

داشتم برنج و آبکش میکردم که گوشی زنگ خورد

توجه نکردم این همه زحمت کشیدم نمیتونستم الان

خراب شدنش و تحمل کنم.

فرد پشت خط از منم س ِمج تر بود در کمال آرامش

سیبزمینیهارو کف قابلمه چیدم پلو رو با مواد

مخلوط کردم و پلوپز و روشن کردم کارم که تموم

شد سروقت گوشی رفتم آرنگ بود شمارشو گرفتم

– جانم عزیزم!

آرنگ: صدات چرا گنگه؟

 

 

– روی اسپیکر گذاشتم دارم آشپزخونه رو جمع

و جور میکنم.

آرنگ: خسته نباشی قلب تپنده خونه، چرا جواب

نمیدادی؟

– داشتم پلو دم میکردم.

آرنگ: پس حسابی خروس بی محل بودم.

– نه بابا دور از جونت، اما برای منه ناوارد اون

لحظه حیاتی بود هنوز یاد نگرفتم موقع آشپزی

به چندتا کار دیگه هم رسیدگی کنم.

آرنگ: یادمه یه خانم دلبری تا همین کمتر از

یکماه پیش قرار بود توی خونه دست به سیاه سفید

نزنه، حالا….

ادامهشو خودم گفتم

– حالا پیشبند بسته پیاز داغ درست میکنه، آرنگ

یادته سر اون قرمهسبزی چقدر غر زدم؟ بعد

از ازدواج انگار تبدیل به وظیفه میشه.

آرنگ: وظیفه نه ، تو موظف نیستی داری لطف

میکنی.

 

 

 

– فدات پسر مهربون…

آرنگ: پناه غروب میام دنبالت یه کافه که دوست

داری بشینیم گپ بزنیم…

وقتی خودش درخواست داره پس منم مثل مامانا

نمیپرسم خستهای؟

– عالیه یه کافه همین دور و بر هست بریم،

شاممونم که حاضره.

116۵

آرنگ خندید

آرنگ: یه پا کدبانو شدی.

– چاکرتیم.

آرنگ: زنگ زدم حالتو بپرسم و قرارمون و

فیکس کنم کاری نداری؟

– نه عزیزم اوکیه برو بسلامت نفسم.

 

 

بعد از تماس لباس پوشیدم بزنم بیرون که باز

گوشیم زنگ خورد اینبار پگاه بود…

– جانم خواهری.

پگاه: سلام دختر، خبری ازت نیست…

خندیدم

– تا من با زندگی مشترک آشنا بشم یه دهه وقت

لازم دارم، فعلا درحال به در و دیوار

خوردنم.

پگاه هم خندید خب حق میگفتم

پگاه: پناه زنگ زدم بگم این اوایل خودتو خسته

نکن من غذا میپزم بعد از ضبط بیا ببر.

این تو قاموس من نبود، هم من هم آرنگ عمرا

چنین سبک زندگی رو قبول میکردیم…

– آبجی کوچیکه چرا منو دست کم گرفتی، خبر

نداری…

پگاه: از چی؟

 

 

 

– جونم برات بگه با گوگل عزیزم و یه بخشی

هم دورههای فشرده آرنگ بوی شامم تا هفت تا

اتوبان اون طرفتر و پر کرده، سبزی دیوان

کردم دلت نمیاد دستتو داخل ظرف ببری،

سالاد شیرازی درست کردم خود شیرازیا بهم

احسنت میگن خونهام هم برق میزنه روغن

بریز کره جمع کن.

درسته یکمم پیاز داغشو زیاد کردم اما واقعا بعد از

عروسی سعی کردم که توی مراحل خونه داری

پیشرفت کنم نمیدونم چرا منی که هیچوقت نظر

کسی برام اهمیت نداشت الان نگاه تحسین برانگیز

آرنگ برام انگیزه و شور زندگی و به همراه

داشت.

آرنگ انقدر خوب و همراه بود که من هیچوقت از

انجام کار برای خونهمون اذیت نشم.

پگاه: پس مراعات تازه عروس بودنتو نکنیم یه

شام سرت خراب شیم.

 

 

 

– قدمتون روی تخم چشمام، فسنجون یا

قرمهسبزی؟

پگاه: پس خیلی هم به در و دیوار نمیخوری

حسابی کارو دست گرفتی.

-تا حدودی.

پگاه: پناه هرموقع بیکار بودی بیا پیشم.

– اول تو بیا چون تو الان جمع و جور کردنت ده

دقیقه طول میکشه اما من تا یه چای بذارم

دوساعت طول میکشه تو بیا به منم یاد بده.

1161

پگاه: باشه منم میام، راستین خوب بشه میام.

– شماهم یه جاده چالوس رفتید جای همه مسافرا

ویروس جمع کردید.

پگاه: من نگرفتم، مامان و محمد و راستین گرفتن.

 

 

 

– هنوز به آرنگ نگفتم راستین تا مرز بیهوشی

رفته که اگه میگفتم قطعا محمد و به 1۵قسمت

مساوی تقسیم میکرد.

پگاه: خیلی بد بود، سرماخوردگی همراه اسهال و

استفراغ… پناه یه چیزی میگم بین خودمون بمونه

وقتی راستین و بردیم بیمارستان اولین حرفی که

محمد بعد راحت شدن خیالش زد این بود که برای

آرنگ صداشو درنیارید، بخدا ۰-۴میلیون تا الان

به راستین باج داده که وقتی توی تماس با آرنگ

صحبت میکنه از شدت ماجرا حرفی نزنه، محمد

میگفت هنوز یادم نرفته آخرین باری که اومد

مغازه چقدر بد عصبی بود نمیخوام دوباره دردسر

درست بشه.

خندیدم، محمد واقعا از آرنگ حساب میبرد شاید

چون میدونست آرنگ آدم دعوا کردن نیست آدم

قانونی رفتار کردنه…

– آخرین بار سر چی رفته بود؟

 

 

 

پگاه: نگفت به من که، فقط گفت درباره پناه بوده

قرار هم شده بین خودشون بمونه.

متعجب پرسیدم

– درباره من؟ ِکی؟؟؟

پگاه: قبل از نامزدیتون، اصلا نگفت جزئیات چی

بوده…

دیگه کش ندادم اگه چیز مهمی بود قطعا خوده

آرنگ بهم میگفت…

– اهان باشه، پگاه توهم استراحت کن که دچار

این مریضی نشی.

پگاه: پناه ببخش تو همیشه کنارم بودی ولی من

الان باید کمکت میکردم که…

– الان؟ خیلی زرنگی من که کاری نکردم ولی

خوب بلدم کار بکشم ایشاللَّ بچهدار شدم نوبتی

بچه منو نگه میدارید.

پگاه: اگه زنده بودم حتما.

 

 

– اهان کاملا متوجه شدم از حالا تیکه تعارف

میکنی همین که حامله شدم توهم باردار بشی

بعد بگی ناخواسته بود، خانم هیچ عذری

پذیرفته نیست پرقدرت و استوار میمونی و

مادری میکنی برای بچهام.

پگاه خندید

پگاه: خودت سلامت باشی، دختر تا آرنگ هست

تو به کمک هیچکس احتیاج نداری ، خدا برات

آرنگ و سلامت نگه داره.

زبون به دهن گرفتم و نگفتم آرنگ جون منه،

نگفتم که پگاه حسرت این حس و رابطه عمیق و

نخوره…

– مرسی گلم

با پگاه خدافظی کردم.

 

 

مثل دخترایی که با نامزدشون قرار دارن سر

ضبط ذوق زده بودم.

و بعد از پایان کارم شاداب و سرحال سوار ماشین

آرنگ شدم.

– سلام مرد من

آرنگ باهام دست داد، شونه مو بوسید و گفت

آرنگ: سلام خانوم هنرمندم خدا قوت.

– مرسی.

آرنگ : کجا بریم ؟

– از اون جایی که من توی آدرس دادن جای

زبون و گفتن چپ و راست از دستم استفاده

میکنم و قطعا گیج میشی لوکیشن و برات

فرستادم.

توی مسیر صحبت های حاشیهای داشتیم تا اینکه

به کافه رسیدیم آرنگ با لبخند گفت

آرنگ: هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز جایی به

این دخترونگی بشینم شیک توت فرنگی سفارش

 

 

بدم تازه بدتر با پای خودم اومده باشم و فاجعه بار

تر اینکه حس و حال بدی هم از فضا و محیط

نگیرم، خانم جان من گناه داشتم ابهت و مردونگی

منو نمی ُکشتی.

– اتفاقا تو از همهی مردهایی که نصف بدن

شون تاتو داره، تسبیح دونه درشت دست شون

میگیرن، قمه و قداره عضو جدا ناشدنی شون

هست مرد تری.

آرنگ: برای عوض کردن فضا بود، خانومم پناه

جان آمادهای صحبت جدی مو شروع کنم؟

خندیدم

– آرنگ جان میشه مرد تر از همه نباشی ؟ جدی

صحبت میکنی دلم میریزه!

آرنگ: بگردم چه قدر هم که تو مظلوم و ساکت

میشینی.

– مثلا میترسم.

 

 

آرنگ: همون مثلا…حالا اجازه هست؟

دست به سینه نشستم.

– بفرمایید

آرنگ: پناه من خیلی فکر کردم تو آدم خونه موندن

نیستی خیلی بهت داره ظلم میشه من تصمیم گرفتم

دانشگاه و کنسل کنم اما تنهایی تو رو اذیت میکنه

همین چند روز گرفته شدی یه برنامهای که خیلی

هم اضطراب بهت وارد نکنه رو وارد زندگی کن،

رادیو، آموزش موسیقی، تئاتر ؟

– تئاتر که نمیشه چون تو دوست داری سر

ساعت خونه باشم منظورت از اضافه کردن

برنامه توی همون تایم صبح هست؟

سر تکون داد

آرنگ: آره خب

 

 

خونسرد گفتم

– خب پس تئاتر تعطیل، رادیو هم نمیشه چون

روزهای خاص و تعطیل هم برنامه می ذارن،

آموزش موسیقی هم فعلا بهش فکر نمیکنم ولی

یه برنامه هست که باهاش انرژی میگیرم.

آرنگ: همین خوبه، حالا چی هست؟

لبخند زدم.

– دوبله، عاشقشم دوبله انمیشن میتونم برنامه مو

طوری تنظیم کنم که روزی سه چهار ساعت

باشه اصلا میشه یه روز درمیون برم.

آرنگ: برای من آرامش تو مهمه ولی خیلی هم به

خودت فشار نیار.

با ذوق گفتم

– عاشقتم ولی تو روی قولت موندی اما من…

 

 

آرنگ: تو هم موندی من خودم خواستم حالام شیک

تو بخور که یه شگفتانه دارم.

– محدوده ماجرا رو هم که حتما نمیگی!؟

آرنگ: نه بخور الان بگم از مزه میوفته.

از شانس بد شایدم خوشبختیمون یکی از شاگرد

های این ترم آرنگ ما رو دید بچگی با ترس جلو

اومد خیلی رسمی سلام علیک کرد.

اسم شو که آرنگ گفت یادم اومد برگهشو خودم

صحیح کرده بودم لبخند زدم آرنگ نگام کرد

میدونست میگم گناه داره بچهی مردم تا آرنگ

نمره رو وارد سایت کنه مرده و زنده شده.

– عـــه علی اکبر خندان؟

پسره متعجب نگام کرد

با شیطنت گفتم

-چی می کنی اگه الان نمره تو بگم؟

 

 

 

علی اکبر: والا چی بگم!

مردد و با ترس به آرنگ نگاه کرد.

– به استادت نگاه نکن به ایشون نگاه کنی رفت

تا دو هفته دیگه نمرهت توی سایت ثبت بشه،

ببین پسر این دو هفته با خواهشی التماسی شاید

تونستی نمره تو تغییر بدی.

سعی کرد خودش و محکم نشون بده اما دوستش

غش غش خندید

روی شونهی علی اکبر زد و گفت:

– بهت گفته بودم با استاد راستگو بر میداری

سعی کن امتحانات تداخل نداشته باشه.

علی اکبر خندان: مجبور بودم ترم آخرم…

1164

با حالت ناراحتی روی پیشونیم زدم و گفتم

– وای ای داد بیداد…

 

 

 

آرنگ متوجه شد میخوام پسره رو اذیت کنم که

گفت.

آرنگ: 1۶۸۲۰شدی برو…

با دلخوری مصنوعی گفتم.

– اه خیلی بدی تا داشتم اوضاع و دست

میگرفتم.

دوست خندان: مبارکه نوش جونت خرخونیها

جواب داد استاد به امید خدا منم ترم بعد ازتون

نمرهی قبولی میگیرم.

– خدانکنه.

تعجب کرد.

آرنگ: من ترم بعد نیستم، خانومم بریم؟

خندان: عه ازدواج کردید؟ استاد مبارکه.

آرنگ جدی گفت

آرنگ: سپاسگزارم.

آرنگ بلند شد.

 

 

 

خندان: استاد بازم تشریف بیارید.

آرنگ: کجا؟

خندان با تعجب گفت

خندان: کافهمون دیگه، البته متعلق به شما و بانو

هست!

آرنگ: پسر کافه برای توعه؟ نمره ت شد …۶

خندان: چرا؟؟؟

آرنگ: مرد ناحسابی یه جایی در شان ما مردا

درست میکردی مدافع حقوق ما هم باش!

خندان غش کرد

خندان : استاد خندهتون چه جذابه ما از بس روی

جدیتون و دیدیم برام خاص بود.

– سر کلاس بگه بخنده که چی بشه دانشجو باید

حساب ببره تا ده تا امتحان همزمان هم داشت

درس بخونه و پاس کنه!

 

 

آرنگ دستمو گرفت

آرنگ : در هر صورت که چراغش روشن باشه.

با بچه ها خدافظی کردیم و از کافه که بیرون

اومدیم آرنگ ناراحت بود.

آرنگ ازم خواست تا بیرون هستیم شخصیت شو

زیر سوال نبرم بهم تذکر داد جاش نبود شیطنت

کنم.

منم بهش حق دادم مثلا من الان به آرنگ بگم

دوست ندارم با خانم های همکارم اخت بشی و

آرنگ بر عکسش عمل کنه انگاری به صورتم

سیلی زده!

فاصله ی شکاکی و محتاطی مثل شرایط الان ما

بود آرنگ محتاط بود چون من نباید با دانشجوش

صمیمی میشدم اما مردهایی هستن که نسبت به

تمام حرکات و رفتارها و برخورد های زنشون با

مرد غریبه حساسن که اون بحثش جداست.

 

 

 

سرگرم خوردن شام شدیم و منم از رفتار خودم

ناراحت بودم یادم رفت که آرنگ سوپرایز

داشت…

آرنگ یه فلش جلوی صورتم تکون داد و گفت

آرنگ: خب خب وقت سوپرایزه…

– هر شب یه فلش رونمایی میکنی!

آرنگ : این فرق داره.

متعجب گفتم

– چه فرقی؟!

آرنگ فلش و وصل کرد و کارهای آماده سازی

شو انجام داد.

با دیدن عکس عروسیمون جیغ کشیدم و بالا پایین

پریدم

– این کجا بود؟

آرنگ: فایل خام و گرفتم.

– مگه میدن؟

آرنگ: پول خوب بدی سینهخیز هم میرن.

 

 

وقتی شروع به دیدن فیلم کردیم ساعت نه نشده بود

اما تا تموم بشه از چهار گذشت.

با تکتک لحظههای عاشقانه فیلم لذت بردم و

غرق شادی شدم، وقتی فیلم تموم شد آرنگ گفت

آرنگ: نخوابم چطوره؟

خیره به ساعت گفتم

– آره نخواب.

آرنگ: شوخی کردم البته خوبه پنجشنبهس زود

تعطیل میشم

ذوق زده جیغ کشیدم

– ایول یوهو منم فردا بیکارم.

آرنگ: ظهر اومدم میخوابم بعدش بریم بیرون…

“آرنگ”

 

 

مسعود: اوه چه خبره از صبح صد بار دهنت

اندازه غار باز شده؟

چشم غرهای بهش رفتم.

– مسعود تو سواد داری این چه اوضاعیه راه

انداختی؟ به خانم هرندی بگو حسابداری که

کارش تا سر سال مالی بمونه باید سر بذاره

زمین بمیره.

مسعود روی میز نشست

مسعود : الان ما عیال وارها رو درک میکنی یه

شب آدم هست یه شب دیگه بنگه جونی براش

نمیمونه.

غریدم.

– مسعود کم حرف بزن.

مسعود: تو چرتی.

– میگرن از تو اجازه میگیره؟

 

 

مسعود: میگرن دلایل خاصی داره

عصبی گفتم

– مسعود گم شو!

مسعود: من که گم میشم خفه هم میشم ولی خدا بد

توی کاسهت گذاشت یه جواهر مثل پناه قسمتت

کرد هر چی تو سر ما زدی اون جبران میکنه،

اضافه کار میمونی؟

– نه

مسعود: پس یار گمنام ما کار خودشو کرده!

116۷

کم کاری توی قاموسم نیست اما شرایط مثل قبل هم

نیست نباید خودمو با کار خفه کنم ، سر ساعت

 

 

 

کارت میزنم، قبلا توی خونه انگیزهای نداشتم ولی

الان پناهم منتظرمه.

دوست دارم پناه برام در و باز کنه پس زنگ زدم

بعد از چند بار تکرار این کار و باز نشدن در

خودم کلید انداختم.

تنها احتمال میتونست خواب بودن پناه باشه…

آروم صندلمو پوشیدم سعی کردم با کمترین سر

و صدا وارد بشم.

ولی یهو همه جا روشن شد، صدای آهنگ توی

خونه پیچید متوجه شدم پناه پشت راحتی هست اینو

از اولین عروسکی که بالا اومد فهمیدم.

رو به روی راحتی که پناه اجرا داشت نشستم

من بهش هیچ وقت نگفته بودم که شعر خونهی

مادربزرگه رو دوست داشتم.

پناه: خونهی آرنگ و پناه هزار تا غصه داره

دل وقتی مهربونه شادی میاد تو خونه

خوشبختی از رو دیوار سر می کشه تو خونه

 

 

خونهی ما حرفای تازه داره

خونهی قشنگ ما گیاه و سبزه داره

خروس:قد قد قد عه این پناه که هنوز خوابیده…

عروسک خروس هم بالا اومد و پناه مثل همین

عروسک صداشو تغییر داد.

یه مقدار شعر ها رو دست کاری کرده بود و هنر

و قدرت صداشو خوب به رخ میکشید.

خروس: قوقولی قوقو پاشو پناه هوا روشن شده

قوقولی قوقو بلند شو از جات…

شخصیت عوض شد و مرغ گفت

مرغ: عه آرنگ بذار بخوابم

اینکه صداشو در لحظه تغییر میداد بینهایت جذاب

بود.

خروس: مگه تو نگفتی صبح بریم کوه ورزش کنیم

طبیعت و آفتاب اول صبح و ببینیم

 

 

مرغ: من اشتباه کردم نه خیر اجازه نمیده بخوابم!

خروس: سلام به صبح زیبات خانوم خانوما

بیدار شو.

حالا عروسک مادربزرگ بالا اومد: آقا خروسه

زن خودت که هنوز بیدار نشده کمتر قوقولی قوقو

کن بذار بخوابیم.

عروسک گربه رو بالا آورد: آقا خروسه تو به

زنت خیلی امید داری اون حالا حالا بیدار نمیشه ما

رو زا براه نکن.

آقا خروسه: نه زن من بهم قول داده الان بیدار

میشه قراره بگردیم.

بعد راوی صحبت کرد.

پناه: آقا خروس قصهی ما چند ساعت تلاش کرد

اما خانم مرغ تنبل انگار که نه انگار، خروسمون

گفت چه کنم چی نکنم پرید، پر زد بالای شیروونی

نشست با ناله خوند تا دل زنش به رحم بیاد.

 

 

خروس: نا امیدم از همه دلم گرفته من

این روزهای آخره باید برن سفر

تنهایی این روزا سخت میگذره

گریهی من به خاطر توعه

اما هیچ وقت به روت نیاوردمش

فکر کنم بعد از من حال تو بهتره

( موزیک نا امید پویا مرادی)

راوی: خروس با احساس ما خوند و خوند تا خانم

مرغه دلش به رحم اومد پر زد و کنارش نشست

بوسیدش و گفت: ببخش که بدقولی کردم.

آقا خروس، خانم مرغه رو بخشید دست خانومش و

گرفت با هم به کوه رفتن درسته آفتاب در اومده

بود اما روز خوبی و با هم گذروندن…

 

برای پناه دست زدم از پشت راحتی بیرون اومد

خواست تعظیم کنه که اجازه ندادم و به آغوش

کشیدمش.

– هیچ وقت خودتو خم نکن خدا تو رو استوار

آفریده خانومم

به عروسکها اشاره کردمو گفتم

– میخوای همه جوره ثابت کنی زندگیم زیر و

رو شده؟

پناه: نه یهو به ذهنم رسید ببخشید خیلی پر بار نبود

عجلهای شد سرمم شلوغ بود.

بعد دست شو روی صورتش گذاشت و گفت

پناه : آخه نه که فسنجون بار گذاشتم دیگه نتونستم

متن خوبی آماده کنم بداهه بود.

بوسهای روی موهاش نشوندم.

 

 

– بینظیر بود گفتم تا الان خوابی.

پناه: چه خبره از ۹در تلاشم!

– عزیزمی.

پناه: بریم ناهار؟

– پناه شنیدی میگن با بعضی ها بهشت هم جهنم

محسوب میشه ولی با تو جهنمم خوش میگذره

تو بهشتی ترین آدم روی زمینی … پناه بعضی

وقتا ذره دریا رو نجس میکنه اما یه قطره

میتونه اکسیر پاکی و امید باشه تو به همه ثابت

کردی که اکسیر پاکی وجود داره فقط باید دل

پاک و صافی داشته باشی تو توی وجودم امید

تزریق کردی دوست دارم با تو روزها و شب

ها رو زندگی کنم.

بغلش کردم چشمامو هم بستم.

پناه: بهت مدیون بودم، من آدم قدرنشناسی نیستم

می دونم از خیلی هدف های اصلی و روحیاتت که

باهات عجین شده بود گذشتی تا من در آرامش

باشم، آرنگ آرزو میکنم جاودانگی و زندگیم هر

 

 

 

 

جفتش توی آغوش تو باشم…هر اتفاقی که برای

آیندهم میوفته از چشمم پنهانه و من بهش آگاهی

ندارم اون لحظات دستای گرم تو منو احاطه کنه،

تو بغل منو بگیری و بگی من هستم، همیشه برای

همه آرزوی زندگی سبز و داشتم، الان با تمام

وجود معنی یه زندگی سبز داشتن و درک کردم

خدا تو رو برای من سالم و شاد نگه داره.

هیچ کلامی نمی تونست قدر دان زحمت های پناه

باشه پس محکم بغلش کردم بعد از چند لحظه از

آغوشش جدا شدم به چشمای گرمش زل زدم…

پناه لب هاشو روی لب هام گذاشت، دیگه نگاه

کردن با چشم سر جایز نبود چشم بستم تا تمام

حواسم اینجا و این لحظه و غرق بهشت پناه باشه.

 

 

بعد از گذشت ۲۲ماه زندگی و وابستگی سایه ی

پرستو به آخر رسید.

پناه و آرنگ زوجی که برای بهتر بودن تلاش

کردن من هم در این رمان تلاش کردم تا تفاوت

آرامش انتخاب های آگاهانه و نا آگاهانه رو نشون

بدم.

غالبا انسان ها با انتخاب های آگاهانهتر آرامش و

زندگی بهتری دارند.

در غمگین ترین حالت و روزها برای مردم

سرزمینم آرزوی زندگی سبز دارم.

سبزی از جنسی که پناه درک کرد

برای جوانان این مرز و بوم خواستار زندگی پر

مهر و کم التهاب از ایزدمنان هستم.

سایه جان شاید تو تنها رمانی هستی که بعد از

تموم شدنت گریه کردم…

 

 

(  پایان)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x