رمان سایه پرستو پارت ۱۳۲

4.6
(7)

 

 

– هیزمی که نه با بخاریهای مخصوص خونه

ی ما چون گرمایش از کف هست به بخاری

خیلی بزرگی هم احتیاج نداره.

پناه سریع تصویر سازی کرد

پناه: اووم پس وسط پذیرایی باشه راحتیها رو

کامل عقب بکشیم.

-باشه.

پناه چشماشو بست

پناه: کاش الان 1۰مهر بود.

بعد سریع گفت

پناه: بدو بدو لباس تو عوض کن بخوابیم که فردا

کلی کار داریم.

-دوش نمیگیری؟

 

 

 

امشب قرار بود چطور پیش بره؟ ترجیح میدادم

عذاب دوری از پناه و تحمل کنم و توی حسرت

لمس تنش پرپر بزنم اما باعث آزارش نشم…

پناه: مگه داره؟

میتونستم کنارم باشه و سمتش نرم؟

-خونهس دیگه خونه دوش نداره ؟

11۲6

باید بتونم، پناه با ارزشترین دارایی من توی

دنیاست نباید کاری کنم ازم فاصله بگیره، نباید

آزارش بدم.

پناه خودشو لوس کرد

پناه: پس لطفا کمک کن لباس مو عوض کنم اول

هم من میرم باشه؟ خواهش میکنم قبول کن خیلی

احتیاج دارم…

 

 

 

من میمردم قطعا، از امروز قرار بود هرروز توی

حسرت لمس وجودش بسوزم…

لبخند زوری زدم.

– باشه بابا وایستا نگاه کنم حموم توی کدوم اتاق

هست.

حموم توی اتاق کناری بود پردهها رو باز کردم و

کشیدم.

پناه و صدا زدم چمدون هم بردم.

پناه خیلی سریع با محیط خودشو هماهنگ میکرد

مثل الان که بدون ترس و خجالت جلوم ایستاد و

منم دونه به دونه دکمه های لباس شو باز کردم

هیچ ترسی توی رفتارش نبود مخالف اینکه من

بخوام ترغیبش کنم اون بهم نزدیک میشد. من

نمیتونستم پناه و رد کنم اونم وقتی که تمام تنم به

سمتش تمایل داشت.

 

 

برگشت دستاشو دور گردنم حلقه کرد و شروع به

بوسیدنم کرد باهوش بود و منو بلد شده بود…

تمام توانم و جمع کردم و نفسمو حبس کردم و

زندگی و برای خودم زهرمار کردم ولی بالاخره

زبون باز کردم.

– پناه من خوب نیستم فعلا کنترلی ندارم و این

تویی که اذیت میشی و یه عذاب وجدان تا آخر

عمر همراه منه…

دیدم نگاهش خیره چشمام شد، این دختر نگاهش

ناآرام نبود، آماده شنیدن این حرفا بود؟

پناه: آرنگ جان من هر چی بمونه ترس و

اضطراب مواجههش برامون بیشتر میشه.

مقاومت کردم چون نفسم برای یه قطره اشکش

میرفت و طاقت دردشو نداشتم.

-ولی این روزا قراره خوش باشی اگه حالت بد

بشه؟

لبخند زد و با عشوه سرشو خم کرد.

 

 

پناه: برمیگردیم تهران تو هم پرستارمو میکنی منم

خودمو لوس میکنم و میگم الان فقط کیک خیس و

رشته خوشکار دستپخت آقامون درمون دردمه،

دیدی؟ به همین راحتی…

پناه خیلی عادی صحبت میکرد من آدم نادون و

سادهای نیستم اون تحقیق یا مشورت کرده بود این

رفتار یه دختر نابلد نمیتونه باشه، پناه قطعا از

حالتهای دوران نامزدی من دچار شک شده بود

اون خودشو آماده این لحظه کرده بود.

توی دو راهی بودم اگه پسش بزنم و غرورش

خدشه دار بشه شاید هیچ وقت باهام صاف نشه…

 

اصلا وقتی خودم و وجودم سمتش تمایل داشت

میشد بهش گفت دوراهی؟ من میخواستمش، جسمم

 

 

 

وجودشو طلب میکرد و روحمم دنبال آرامش

بود… ولی چیکار میکردم با این ترس؟

الان باید بهش ایمان میآوردم و دل به دلش

میدادم؟

پناه دستاشو از زیر لباسم رد کرد آروم مهره های

کمرمو نوازش میکرد و قصد داشت ذره ذره منو

با موج خودش همراه کنه…

آرنگ شاید آرامش این دختر تو رو به هیچ سمتی

به جز خودش هدایت نکنه؟ شاید پناه بتونه کاری

کنه موفق از این میدون بیرون بیام؟ شاید مثل

همیشه معجزه زندگیم بشه.

من موظفم به ذهن گذشته غلبه کنم.

میدونستم از وقتی دل به پناه دادم میدونستم باید با

اون مالیخولیا مبارزه کنم…

لبمو روی لبش قرار دارم و بعد از بوسه کوتاهی

درحالی که هنوز زیاد ازش فاصله نگرفته بودم

گفتم.

 

 

 

– پناه میشه حرف بزنی؟ صدات آرومم میکنه…

پناه اما تمام شو گذاشت صحبت بی در و پیکر

نکرد اون برام خوند، چی بهتر از این؟

پناه: چه شود هر چه شود صاحب قلب بی قرار من

تو باشی…

یه بار هم این شعر و خونده بود…

چشمامو بستم فکرم به هیچ سمت و سویی به جز

کلمات و صدای پناه منحرف نمیشدن دستام و بدنم

جون گرفته بود و روی تن پناه قرار گرفت…

من غرق جو صدای پناه شده بودم

جفتمون ایستاده بودیم میدونستم این حالت فقط

خستهم میکنه اما از بس به پناه چسبیده بودم که

قدرت جدا شدن نداشتم به زور به خودم غلبه کردم

و سمت تخت کشیدمش…

پناه میدونست صدای الانش مثل تنفس مصنوعی

میمونه پس بی وقفه میخوند…

 

 

 

میدونستم این عشقبازی هرچقدر بیشتر باشه درد

پناه کمتر میشه پس جای جای تنشو بوسه بارون

کردم و غرق شدم توی لذتی که تمام تنمو

فراگرفته بود.

لحظه یکی شدنمون رسیده بود و استرس من از

درد پناه بیشتر شد.

کنار گوشش آروم پچ زدم

– پناه آمادهای؟ من هروقت تو بخوای کنار

میکشم… تنها چیزی که تحملشو ندارم درد

کشیدن توعه…

پناه: میـ…دونم آرنگ، آمادهام.

بوسهای روی لبای پناه نشوندم و صدای جیغ کوتاه

پناه باعث شد برای چند ثانیه صبر کنم…

بدون اغراق این لحظات ناب و مدیون پناه بودم و

من هم همزمان با این لحظه وارد دنیای عجیبی

شدم انگار دوباره یادم افتاده بود که جوونم و باید

جوونی کنم…

 

خسته بودم، دیشب تا دوساعت بعد از خوابیدن پناه

به چهره غرق خوابش خیره شدم و همش منتظر

بودم از درد بیدار شه و آخرشم خستگی بهم غلبه

کرد و پناه و به خودم چسبوندم و به خواب رفتم.

اما خب با زن پر انرژی ازدواج کردن هم سبک

زندگی مخصوص به خودش و داره…

متعجبم که اون چرا خسته نیست؟

صداشو مثل مرغ و خروس کرده بود و میگفت

پناه: قو قو لی قو قو صبح شده…

بشکن می زد و میخوند.

پناه: ساعت ۶:1۵دقیقهس آرنگ خان باید بیدار

شی از خواب، بلند شی از رختخواب،

ورزش بکن یه کمی سالم بشی و قوی،

صابون بزن دستاتو مسواک بزن دندون ها رو…

حین خوندن صورتم رو هم نوازش میکرد.

 

 

 

 

پناه: با دست و روی تمیز بشین به روی میز

صبحانه نوش جان کن تشکر از پناه کن، قوقولی

قوقو صبح شده پاشو پسر تنبلی و کنار بذار…

-پناه پادگانه؟ بگیر بخواب تو خسته نیستی؟

پناه ضربه ای به گردنم زد

پناه : پاشو ببینم مثلا رفتم از گاو شیر دوشیدم…

کلافه گفتم

-جان خالهی من بگیر بخواب الان درختای جنگلی

هم خوابن…

پناه یه جیغ کماندوای کشید و گفت

پناه : به دلیل مقاومتت مجبورم عملیات جی ۲رو

اجرا کنم شانس بیاری که بیدار بشی وگرنه که

وارد جی ۳میشم قوووووودااااااا…

چشمامو مالیدم که یه چیزی وارد گوشم شد از فرط

قلقلک گوشم و به شونه م چسبوندم و کلافه “بس

کن” گفتم اما خب بی فایده بود و پناه همین عملیات

و روی صورت بینی و گردنم تکرار کرد پناه

 

 

 

مهلت نمی داد با یه اه بلند و طولانی بلند شدم

نشستم کلافه عصبی شایدم با صدای بلند گفتم

– پناه تو خسته نیستی؟ به همین برکت قسم من

هم خسته و کوفتهم بابا برام ثابت کن که چیو

الان میخوای ببینی که ده صبح نمیشه دید؟؟؟

11۲۸

پناه جدی تر از من گفت

پناه: آهان چیه حالا یه دفعه من بیدارت کردم

بوراخ شدی یه نگاه به عقبت بنداز که پنج صبح

بیدار می شدی و کاسه بشقاب بهم میزدی یا با اون

شلوار ورزشیت راه می رفتی صدای خش و خش

توی خونه می پیچید ادعا و افتخار سحر خیزیت

هم میشد حالا به ما که رسید آسمون تپید ؟! آقا منم

امروز سحر خیزم اصلا میخوام طلوع نور

خورشید و که رنگ می پاشه روی گلهای صورتی

از دشت دیلمان ببینم…

پناه چشماشو بست و تصور کرد

 

 

 

اما من به صحبت های جدیش خندیدم.

– میدونی خودم مقصرم الان باید خونه خواب

بودیم این منم که هوایی ت کردم.

رنگ نگاه پناه عوض شد اما سعی کرد لبخند روی

صورتش بمونه.

بهش نزدیک شدم و بغلش کردم کنار گوشش گفتم

– خوبی خانومم ؟

پناه: دروغ نباشه پنجاه پنجاه هم سنگینی اضطراب

از روی شونه هام برداشته شد و سبک شدم هم

اینکه درد دارم…

هدف بوسهام لباش شد، من اینروزا خیلی تشنه

تنش بودم.

-دورت بگردم…

بلندشدم یه لیوان هاتچاکلت برای پناه اوکی کردم.

لیوان و جلوی پناه گذاشتم

 

 

 

– دیدم خوب نخوابیدی گفتم هات چاکلت درست

کنم معمولا آرومت میکرد ولی الان نمیدونم

حجم دردت چه قدره…

رنگ نگاه پناه خسته بود یا ناراحت؟ نمیدونم اما

میدونستم خوب نیست.

پناه: دارم خفه میشم بریم بیرون…

روی تراس میز پر ملاتی چیده شده بود اما پناه

عادت نداشت موقع مریضی خیلی غذا بخوره و بی

اشتها میشد.

دور خودش پتو پیچیده بود.

– پناه سفره رو روی کرسی بچینم؟

پناه: نه تنگی نفس میگیرم، خوبم فقط پاهام یخ

کرده…

 

 

نگران گفتم.

-اینجا هم که سردت میشه لجبازی نکن پنجره های

اتاق و باز میکنم…

کلافه گفت.

پناه : آرنگ الان میخوایم بریم بیرون باید عادت

کنم.

-عادت و خودآزاری فرق داره پاشو دختر…

پناه: نه آرنگ اذیت نکن اینجا راحتم.

پناه جدی صحبت کرد و میدونستم هورمونهاش

بالا پایین شده.

پس به جای کل کل آروم براش لقمه گرفتم دل به

دلش دادم.

پناه دختر مغروری هست دوست داره هر اتفاقی

بیوفته اما غرورش له نشه میفهمیدم برای حرکات

و صحبتهای دیشب چه قدر عذاب کشیده.

اون از جون مایه گذاشت و من باید جبران

میکردم.

 

 

بغلش کردم و چندتا بوسه ریز روی گردنش

نشوندم.

پناه: وا خوبی؟

– تا دیروز ناجی میدیدمت اما از دیشب برام

حکم الههی مقدس و گرفتی پناه من میفهمم و

جبران میکنم قول میدم تمام زحماتت بی نتیجه

نمونه…

لبخندی زد اما بغض داشت.

پناه: منم آدم قدر نشناسی نیستم میدونم کنار تو هیچ

کاری بی اجر و مزد نمیمونه اینکه از نگاه

شوهرت هیچ کار خوبی پنهان نمیمونه خودش

حس برندهگی میده…

پیشونی شو بوسیدم، فکر کنم تونستم یکم حس بد و

ازش دور کنم.

پناه بعد از صبحونه قرص خورد لباس پوشیدیم و

جمع و جور کردیم و راه افتادیم.

صندلی تاشوها رو تهران جا گذاشته بودم این

خودش یه ناراحتی ایجاد کرد مخصوصا که پناه

 

 

 

 

نباید کف زمین بشینه توقع چنین وسیله ای اینجا

مثل برف کویر میمونه.

– پناه جان عینک روی چشمت بذار آفتاب اول

صبح بد تیغ میندازه…

پناه : نه حیفه، آرنگ.

– جانم

پناه: اگه به مردم اینجا موجود زنده میگن ما چی

هستیم؟

-پناهم، آدمی در هر صورت از شرایط راضی

نیست زمستون سخت و کمبود امکانات اینجا رو

ندیدی…

11۳1

پناه با لبخند به جاده نگاه میکرد.

پناه: برف میاد.

– آره خب ییلاق هست دیگه…

 

 

پناه: کی باورش میشه شمال به جز شرجی و گرما

طبیعت دیگهای داشته باشه

– ارتفاع اینجا خیلی از دریا زیاده پس همون

باران شهر اینجا تبدیل به برف میشه.

پناه: علمی شد؟

خندیدم.

پناه:آرنگ واااای اون روبه رو رو نگاه کن…

ووویییی چه مه عجیبی…

– یکم پایین تر رو هم نگاه کن، مه روی چی

خوابیده؟

پناه: خـــدای من گلارو…

همچنان دستهای پناه روی لبش بود، پیج و که رد

کردیم کنار قهوه خونهی بین راهی ماشین و پارک

کردم.

– پیاده نشو شبنم میباره، صبر کن از صندوق

بارونی بیارم…

پناه: باشه مرسی…

 

 

خرداد ماهی وجود نداره اینجا توی گرم ترین

حالت سرمای آبان و به همراه داره.

کمک کردم پناه لباسو بپوشه و بعد از ماشین پیاده

شدیم.

پناه: وووویییی لرز به جونم افتاد، کاش مراسم

دیشب و اینجا میگرفتیم…

– جای مهمونا آخر شب قندیل برامون میموند.

پناه: تا الان ارتباط به این تنگاتنگی با مه نداشتم.

– بیا جلوتر راه برو به گلهای زیر پات نگاه ن

کن.

پناه دستمو گرفت بوسهای پشت دستش نشوندم.

– عزیزم سعی کن گلها رو له نکنی.

پناه: باشه با دقت راه میرم.

دست همو گرفته بودیم و راه میرفتیم، پناه سرش

پایین بود شاداب و ساکت داشت از محیط لذت

میبرد.

پناه: آرنگ یه توهمی زدم.

 

 

– چی؟

پناه: با دیدن این مهها که از ما عبور میکنن یه

فکری به ذهنم رسید، آرنگ ما اکسیژن و نمیبینیم

درسته؟

– اره.

پناه: فکرکنم مه همون اکسیژن هست که رنگ

گرفته…

لبخند زدم

– جالب بود.

پناه: آرنگ اسم این گلهارو میدونی؟

– نه

11۳۲

پناه: میچینن ؟

– نه مرتع هست یه سری خوراک دام میشه باقی

مانده هم خشک میشه…

 

پناه: آرنگ عکس بگیریم؟

-بگیریم ولی مه غلی ِظ چیزی معلوم نمیشه…

باز هم درکنار هم چند تا عکس گرفتیم.

پناه: آرنگ مه اون قسمت رفته بریم…

– آره بریم کنار اون درخت

پناه: آخی چقدر رویایی تک درخت دشت پر گل.

زیر درخت نشستم و گفتم

– زمین نشین مرطوبه اذیت میشی بیا روی پام

بشین

پناه چشمکی زد و با شیطنت گفت.

پناه: با کمال میل ولی عذاب وجدان میگیرم…

لبخند زدم و اشاره کردم بشین.

مهم نیست که زمین خیس یا به تنهی درخت خزه

چسبیده، مهم اینه که قرار چسبیده به پناه این لحظه

رو سپری کنم.

– پناه رو به من بشین…

 

 

پناه : میخوای زانو هاتو جمع کنی؟

– دقیقا.

پناه که نشست گفت

پناه: حس خواب گرفتم…

– سر تو روی شونه

ِن

تاثیر دارو و زود بیدار شد م

بذار چشماتو ببند.

پناه همین کار و کرد به زانو هام تکیه داده بود و

نگاه میکرد خودمو جلو کشید و لب هاشو بوسیدم

پناه جزء اون دسته از آدم هایی بود که با

کوچکترین کسالتی رنگش می پرید.

– خوبی ؟

پناه: آره، آرنگ مثل فیلم میمونه.

– چی ؟

پناه: اینجا منو تو…

-فیلم ها رو هم از اتفاقات میسازن.

پناه سرشو روی شونهم گذاشت

پناه: چه خوبه که فیلم زندگی من رویایی…

 

 

 

دستم سرد بود و از زیر لباسش رد نکردم و از

روی سویشرت کمرشون ماساژ دادم قصدم این بود

آروم بشه اما پناه خوابش برد ساعت روی دستم

۹:۰۵دقیقه رو نشون می داد پاهام ذوق ذوق می

کرد آروم دراز کردم پناه نفس که میکشید و قفسه

ی سینه ش بالا پایین میشد باعث میشد امید به

زندگی و آینده توی وجودم تزریق بشه…

11۳۳

خودم موقع خواب هم سفت و سختم و زیاد تکون

نمیخورم اما پناه مثل کودک شل، آزاد و رها

میخوابید…

اگه شناگر و من و دریا رو منبع آرامش در نظر

بگیریم باز هم در وصف این لحظه جفا کردم.

چون شناگر حین لذت و هیجان، تلاش میکنه و

حتی یک لحظه دست از کار کشیدن براش با مرگ

مساویه اما من آسوده و رها نشستم و بدون هیچ

تلاشی زندگی میکنم.

 

 

 

قبلا زنده بودم مثل شهر با آدم های که همه لباس

سیاه پوشیدن و فقط برای زنده بودن میجنگن، اما

وصف حال الانم مثل مردی هست که لباس آبی

رنگ به تن داره و بی دغدغه به رستورانی با ویو

جنگل رفته و غذای مورد علاقهشو سفارش داده و

به معشوقهش نگاه میکنه و غذاشو میخوره.

یادمه چند سال پیش وقتی یکم خودمو بعد از طلاق

جمع و جور کردم یه مرد قد بلندی و دیدم که تازه

طلاق گرفته بود و مثل چند ماه قبل من دست به

دامن مشاور شده بود.

اون روز دوست داشتم برم به شونهش بزنم و بگم

پسر جوون تو حالت با مشاور بهتر میشه اما خوب

نمیشی، دیگه نمیخندی و دیگه اعتماد نمیکنی،

خواستم بهش بگم یه روزهایی خسته میشی و روی

مبل میشینی و ساعتها فقط به یه کلمه فکر

میکنی، ” چرا؟ ”

اما امروز اگه اون مرد جوون و میدیدم سکوت

نمیکردم و حتما کنارش مینشستم و میگفتم

همدردیم، بجنگ که تو از تقدیر خبر نداری،

 

 

زندگی کن که ورق برمیگرده و توهم یه روزی

توی یه دشت پر از گل خیره میشی به دختری که

توی آغوشت به خواب رفته و با تک تک

نفسهایی که میکشه زندگی میکنی میدونی چرا؟

چون انسان برای وحشی گری زاده نشده وقتی هم

که مخالف ذات ش رفتار نکرده پس به روز خوب

می رسه …

خیره شدم به آسمون…

– خدایا مدل پناه باهات حرف بزنم؟ پس دمت

گرم، این یه مورد تنها چیزی هست که میتونم

بگم به تمام اون سختیها میارزید… به من

رحم کردی یا به اشک و آه پدر و مادرم و

نمیدونم فقط میدونم به قول پناه دستت طلا…

امروز مه زود داره بالا میره و نور خورشید سعی

میکرد از لای مه روی گلها بپاشه.

پناه حق داشت میگفت دوست دارم این لحظه رو

ببینم دلم نمیومد بیدارش کنم.

 

 

گوشی و درآوردم و دو سه دقیقهای فیلم گرفتم اما

فیلم و که همه جا میتونه ببینه این لحظات و باید با

چشم خودت ببینی..

11۳4

مردد دستم و توی موهاش بردم و نوازش کردم

– پناه جان بیدار میشی خورشید بالا اومده دوست

داشتی ببینی…

با چندبار صدا زدنش بالاخره تکون خورد و خسته

صورتشو از تنم فاصله داد و چشماشو آروم باز

کرد، چهرهش جوری بود که انگار میخواد

اعتراض کنه که یهو با ضرب نشست و گفت

پناه: عـــه مه رفت..

لبخند زدم

– کامل نرفته.

 

 

 

پناه: من خواب بودم، چقدر این چند دقیقه که چشمم

گرم شد مزه داد…

چشمک زدم

– البته منظورت 1۲۵دقیقه هست دیگه؟

چشماش از تعجب گرد شد

پناه: منظورت اینه ۲ساعت خوابیدم؟

– میشه گفت آره، الان ساعت 1۵:۳۵هست و

امروز مه زودتر داره بالا میره…

پناه اجازه نداد صحبتم کامل شه

پناه: آفرین کار خوبی کردی بیدارم کردی..

خم شد و گونهام و بوسید و ادامه داد

پناه: اگه بیدار نمیشدم توی دلم میموند… راه

بریم؟

– بریم…

شروع به قدم زدن کردیم

پناه: آرنگ خوبه شلوارت جنس شمعی داره و ِالا

داغون میشد.

 

 

 

– اشکال نداره یه شلواره دیگه، خستگی ت رفع

شد…

پناه دستشو روی شکمش گذاشت که یاد زنهای

باردار افتادم.

پناه: الان خسته نیستم ولی صدای شکمم بلند شده…

تصور بچه داشتن از پناه زیبا بود اما من بچهای

نمیخواستم، من نمیخواستم باز باعث به وجود

اومدن جنینی بشم که مادرش خواستار حضورش

نیست، زود بود الان برای پناه خیلی زود بود و

قطعا از بچه داشتن ترس داشت.

– میدونستم بیدار شی گرسنه هستی همون جا که

ماشین و پارک کردیم قهوه خونه داره بریم یه

چیزی بخوریم و آتیش کنیم سمت لونک…

مسئله بچه رو توی ذهنم حل کردم، فعلا خبری از

بچه نبود چون نمیخواستم پناه فکر کنه با باردار

کردنش قراره به این زندگی پابندش کنم، قرار نبود

توی ذهنش حتی یک درصد منو با محمد مقایسه

 

 

 

 

کنه، من و پناه هردوتامون نیاز به زمان زیادی

داشتیم…

پناه: خوبی؟

اگه دلخوشی به این لحظه نمیگن پس به کی میگن؟

چند ثانیه سکوت کنی و نگاه نگران پناه و این

سوال پر معنیش جوابت باشه…

دستمو دور شونهش حلقه کردم

– وقتی تو انقدر نزدیکم وایستادی اصلا بخوامم

نمیتونم خوب نباشم…

خودشو توی بغلم جمع کرد.

پناه: عاشقتم…

 

خوب تونست آتیش وجودم باز شعلهور کنه.

پناه: آرنگ دیگه سمت خونه دیشبی نمیریم؟

 

 

 

– من وسایل و برداشتم باز هر تصمیمی که تو

راحتی، از همین مسیر باید سمت رستم آباد و

اشکور بریم.

پناه: چه فکر خوبی کردی اتفاقا خواستم بگم

دوست دارم کلبهتو ببینم امروز و بگردیم فردا توی

کلبهت استراحت کنیم.

– باشه.

پناه: پس یکم بیشتر اینجا قدم بزنیم

– گرسنه بودی!

پناه: فعلا اعتبار دارم.

با پناه توی دشت گل راه رفتیم

پناه: آرنگ اینجا آنتن نداره؟

– نه

پناه: نگرانمون نشن؟

– یکم پایین تر داره.

مظلوم بهم نگاه کرد

پناه: آرنگ اعتبارم تموم شد.

 

 

لبخند زدم

– بریم تیتی…

پناه: جالبهها یک چهارم من غذا میخوری گرسنه

هم نمیشی.

– گرسنه نبودم که نمیگفتم بریم.

پناه: نادون نیستم میشناسمت.

– دور از جون خب وقتی تو با اشتها غذا

میخوری منم میلم میکشه پس هروقت تو

گرسنه باشی منم گشنمه…

پناه: من که استعداد چاقی ندارم اما تو رو به 1۲۵

کیلو میرسونم…

– بعید هم نیست ورزش و نباید تعطیل کنم.

با پناه توی قهوه خونه نشستیم

پناه: آرنگ حال ک هوای دههی ۰۵به آدم دست

میده.

– آره.

پناه: وای بخاری هیزمیشو چه دلبره.

 

 

… –

ِتی

اون یکی نف

پناه: آره دارم میبینم…

– توی کلبه بخاری هیزمی داریم.

پناه: اوه فکر میکردم بخاطره آسیب به طبیعت

استفاده نکنی…

– باغ و که هرس میکنیم چوبشو میاریم، اونجا

گازکشی نشده یا باید نفت بسوزونیم یا چوب

البته کلبهی من پنل خورشیدی داره و سیستم

گرمایشیش اوکیه برای قشنگی یه بخاری

هیزمی توی اتاق زیر شیروانی درآوردم.

پناه: با اینکه اصلا دلم نمیخواست ماه عسل جایی

برم که فامیلهامون باشن اما با علم به اینکه اونجا

فامیلهای شما زیادن باز دوست دارم کلبه رو ببینم

– کسی نمیاد اخلاقمو میدونن…

 

 

پناه: پس باید خوشحال باشم مدل رفتاریت اون

شکلی بوده.

– آره.

دستای پناه و گرفته بودم و دوست نداشتم رهاش

کنم.

پناه: آرنگ هرچی بدت بیاد سرت میاد و ما داریم

زندگی میکنیم.

با دقت به حرفهای پناه گوش میدادم

پناه: الان حوصلهی مقابله با مشکلات و ندارم

کاش یه چند سالی خدا بهمون فرجه بده بعد هم بگه

اینا زن و شوهرهای خوبی بودن به پاس وفاداری

و هم زیستی سالمشون تا ابد شاد زندگی کنن…

– خیلی کارها بدست خودمون انجام میشه.

پناه: امید دارم، خیلی به آینده امید دارم مطمئنم خدا

نوری که توی دلم روشن شده رو خاموش نمیکنه.

-امید حرکت میبخشه، همین یه نقطه عطف به

حساب میاد که بتونی تلاش کنی.

 

 

غذا رو که آوردن پناه به میز اشاره کرد و گفت

پناه: دستت به کم نمیره.

– میخوریم.

جفتمون ترجیح میدادیم توی محیط های شلوغ

لوس نباشیم، عاشقانههای بیرون از خونه با نگاه

بود توی خلوت کلام و جسمی…

بعد از غذا یه قوری چای با دوتا استکان کوچیک

و نبات آوردن

پناه: اینجا همه چیزش نوستالژیه

برای پناه چای ریختم

– نبات؟

پناه: حتما دوای دردمه.

– تن نازکت به دور از دوا و درد…

پناه:مرسی، آرنگ خیلی وقتا پیش اومده برای شاد

بودن نقش بازی کردم تو واقعی هستی نیازی به

نقش نیست صحبتی که میکنی آدم میدونه از ته

قلبت نشئات گرفته.

 

 

– حتی

ِن

یه مرد خوب اونی هست که قدردا

کلمات محبتآمیز زنش باشه.

11۳۷

پناه: تو مرد خوبی هستی بد نمیشی، اونی که بد

میشه بد بوده آدم یهو 1۹۵درجه عوض نمیشه.

– آره آدما با برنامه قبلی کارشون و انجام میدن

هرکی گفت یهو فلان حرکت به ذهنم رسید یا

گول خوردم بدون داره حرف مفت تحویلت

میده.

چای و که خوردیم پایین اومدیم خستگی پناه کامل

رفع شده بود.

پناه: آرنگ آهنگ و قطع کن دوست دارم از محیط

لذت ببرم.

این روزها لذت پناه به هرچیزی ارجعیت داشت.

– ای به چشم اما بیشتر صدای ماشین و میشنوی.

 

 

 

با عشق به جاده خیره شده بود.

پناه: اونم قشنگه میشنوی یه سری از همنوعات

تونستن وقت خالی کنن بیان بگردن.

مدل دید پناه با من تفاوت داشت، ما مردا میگفتیم

اون بدبخت با چه سختی یا بعد از چه قدر اجبار

تونسته پول جور کنه برای سفر…

به لونک که رسیدیم به پناه گفتم

پناه اگه میخوای زنگ بزنی اینجا میتونی چون

آبشار داخل جنگل هست باز قطع میشه.

تا زیرانداز و وسایل و بردارم پناه هم به مادرش

زنگ زد.

پناه مضطرب گفت

پناه: آرنگ آنتن ندارن.

– بقیه رو بگیر… ولگا و شهاب همیشه گوشی

به دست هستن.

ولگا رو گرفت و گفت

پناه: بوق میخوره.

 

 

1

 

– شاید بقیه خوابن گوشی و حالت پرواز گذاشتن.

وسیله ها توی دستم بود رو به روی پناه ایستادم.

 

پناه:الو… سلام

ولگا: . . . . . . . . . . .

پناه: ولگا مامان اینا اونجان؟

ولگا: . . . . . . . . . . .

پناه: یعنی چی که دارین برمیگردین.

– بذار روی اسپیکر.

پناه کاری که گفتم و انجام داد.

– ولگا سلام کجایی؟

ولگا: سلام خوبی؟ ما تازه راه افتادیم، محمد اینا

یک ساعتی میشه با عمههای پناه رفتن.

پناه: رفتن تبریز؟

 

 

 

ولگا: نه اونا میخواستن تا مازندران و جاده

چالوس برن دیگه باهم رفتن.

– شما دارید کجا میرید؟

ولگا: تهران.

– الان چرا؟

ولگا: بریم خستگیمون رفع بشه امتحان دارم باید

درس بخونم، پناه یه خبر خوش دارم..

پناه با ذوق پرسید

پناه: جانم.

ولگا: شر صدف از سر همهمون باز شد.

اخمام توی هم رفت، الان وقتش بود ولگا؟ چرا

الان باید اسم اون لجن و بیاری؟ متوجه شدم که

صورت پناه یکم درهم شد اما سریع خودشو جمع

کرد و با سیاست گفت

پناه: من که شری حس نمیکردم اون یه زباله بود،

حالا چطور مگه؟

 

 

 

ولگا: یکی از دوستام که ازش خبر داشت گفت

دست به کار خطرناکی زده بوده وارد یه بازی

خطری شده بود تهدیدش کردن به بهانهی سرطان

خواهر میره دبی از اونجا هم غیب شده.

پناه: سرطان خواهرش؟

بحث اصلا برام جالب نبود.

ولگا:بله خانم هفتهای یه بسته قرص اورژانسی بالا

بندازی سرطان هم میگیری، خواهرش سرطان

رحم گرفته تخلیه کامل کردن مثل اینکه صدف

اواخر اسفند ایران نبوده یکی دوبار رفت و آمد

کرده الانم متوجه شدن همه چیزشو تبدیل به پول

کرده پریده، چند نفر ازش چک دارن یه اوضاع

دربه داغونی شده که نگـــو….

پناه: بره به درک…

ولگا: اعماق اقیانوس

پناه:،اقیانوس و به لجن میکشه.

دخالت کردم تا این بحث مزخرف جمع شه.

 

 

– ولگا احتمال داره گوشیهای ما این چند روز

آنتن نداشته باشه به همه بگو نگران نشن…

ولگا: باشه حتما، مامان اینا سلام میرسونن.

– سلامت باشن.

تماس و با خداحافظی کوتاهی قطع کردم.

11۳۸

دست پناه و گرفتم و راه افتادیم، حس کردم الان

پناه احتمال داره درباره صدف حرف بزنه و بهش

کاملا حق میدادم که بخواد با حرف زدن باهام

آروم بشه.

پناه: آرنگ یچیزی بگم قبول میکنی؟

کنجکاو شدم، یعنی مربوط به صدف بودم.

– تا چی باشه..

با مکث بهم خیره شد و بعد انگار تردید و کنار

گذاشت.

 

 

پناه: میدونم از فضای مجازی خوشت نمیاد و

دوست نداری زندگیت کف اینستاگرام باشه، اما من

دوست دارم یه عکس یا توی این طبیعت یا توی

کلبهت باهم بگیریم و توی پیجم پست بذارم،

میخوام عکس دوتاییمون توی پیجم باشه…

یه لحظه از سرم گذشت اگه عکسی از همسرش

توی پیجش نباشه و همکاراش نبینن احتمال داره

مشکلی براش پیش بیاد یا مزاحمتی باشه؟ طاقت

نیاوردم و پرسیدم.

– احتمال میدی اگه عکسمون نباشه حرفی یا

شایعهای…

سریع پرید وسط حرفم

پناه: نه آرنگ از اون لحاظ مشکلی نیست، این

چیزیه که فقط دلم میخواد و ربطی به سیاست

کاری یا اصلا اهداف خاصی نداره، فقط دلم یه

عکس دو نفره با یه متن زیبا کپشنش میخواد.

با لحن مظلومی گفت

پناه: اما اگه راضی نیستی اشکالی نداره…

 

 

 

لبخندی زدم، این دختر به نظر من که دوری از

فضای مجازی براش سخت بود احترام گذاشته و

باهام درمیون گذاشته، پس بنظرم ما کنار هم

میتونیم یه عکس زیبا توی پیج پناه داشته باشیم.

– انتخاب عکس با کی؟

سریع با ذوق گفت

پناه: من، من… و کپشن با تو!

سری به نشونه تایید تکون دادم

– پس امروز عکس میگیریم شب به یه نتیجه

مطلوب میرسیم.

پناه: خوبه، راستی آرنگ مثل اینکه ما عروس و

دوماد بودیم ولی بقیه همه رفتن ماه عسل…

خندیدم به حقیقتی که گفت

پناه: آرنگ بریم لب رودخانه؟

-اینجا ارتفاع داره هرچی بریم جلوتر فاصلهی

رودخونه به سطح صاف میرسه.

پناه: آبش سرده؟

 

 

– فوقالعاده.

114۵

مسیر جنگلی و رفتیم و چندتا عکس هم گرفتیم

ولی اصولا پناه جایی که بار اول میاد ساکت میشه

و با دقت اطرافشو نگاه میکنه.

پناه: آرنگ اینایی که چادر زدن شب هم میمونن؟

– آره خیلیا.

پناه: سکته نمیکنن؟ نگران این نیستن گرگ و

شغال بیاد پارهشون کنه؟

– قطعا پیشبینی خطراتشو کردن.

نگاه طلبکاری بهم انداخت

پناه: پس توهم پیشبینی خطراتشو کرده بودی که

میگفتی کمپ در طبیعت داشته باشیم.

جوابی ندادم.

 

 

 

پناه: پس با این اوصاف بذار روشنت کنم من به

شدت جون عزیزم فکر اینکه من اون لحظه مثل یه

زن مبارز کنار تو تلاش میکنم تا گرگ و شغال و

فراری بدیم و از سرت بیرون کن من اون لحظه

گفت و گوی مسالمتآمیز میکنم.

– با کی؟

پناخ:آهان به نکته خوبی اشاره کردی قطعا با تو

نه، با آقا گرگه…

بعد حالت خاله قلقلزن صحبت کرد

پناه: میگم ببین روزگار سخت شده خرج درمان

بالاست دارو نیست اگه دوست داری راهی

بیمارستان نشی من پوست استخون و نخور به

جاش برو سراغ آرنگ، تن سلامت و ورزشکار،

خون هم قرمز و رقیق…

– دستت درد نکنه دم گرگ نرفته بودم.

پناه: آفرین به خودم چی کردم که توقع بالاتری

داشتی نه جانم من گربه ببینم خودمو خیس میکنم.

پناهه دیگه زاده شده تا آدم و بخندونه.

 

 

با پناه لب رودخونه نشستیم.

– پناه اون بالارو میبینی یه حوضچه مانند داره

آبشار از بالا به اون حوضچه میریزه یکم اینجا

بمون بعد بریم بالا…

پناه: ووویییی چه آب سرده بریم بالا.

– بریم ولی لب آب نمیشه نشست مردا لخت

میشن شنا میکنن.

پناه: توی این آب؟ از سرما نمیمیرن؟

– حتما زندهان که شنا میکنن.

1141

بالا که رفتم خلوت بود همونجا نشستیم

پناه: هرچی فکر میکنم یه چیزایی باهم نمیخونه.

– چی؟

پناه: صدف احتیاجی نداشت چرا به اون خونه و

مهریه گیر داده بود؟

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم

– با جملهای که الان میشنوی شاید فکر کنی

مغرورم اما دلیل اون عفریته فقط یچیزی بود،

همه پیشرفت منو توی سرش میزدن.

پناه: بره به قهقرا…

*

“پناه”

آرنگ: ماه عسل محیطی دور از فامیلات باشه

محل آشنا بیام که چی بشه؟

به لحن آرنگ که سعی میکرد ادای منو دربیاره

خندیدم و بعد متکا رو برداشتم و سمتش پرتاب

کردم

– عه اذیت نکن، خب چیکار میکردم.

آرنگ روبه بخاری نشسته بود داشت چوب داخلش

میریخت.

– تازهشم مگه بد شد جای آشپزی و به فکر غذا

بودن هم ناهارمون جور شد هم شام…

 

 

آرنگ: نه مشکلی که نداره فقط مارو هم دریاب…

– آرنگ اون حاج خانمه که چشماش آبی بود

میدونی بهم چی گفت؟

مشکوک بهم نگاه کرد

آرنگ: چی؟

گفت: خدا برکت به زن خوب بود آرنگ مثل جن

میومد میرفت کسی نمیدیدش، آرنگ یعنی برای

تفریح هم بیرون نمیومدی؟

آرنگ: پیاز داغشو زیاد میکنن حتما نباید توی

محل خودم بیرون بیام که ماشین و برمیداشتم

میرفتم دوتا پیچ بالاتر دوتا پیچ پایین تر…

از جام بلند شدم و دلم برای بوسیدنش تنگ شده

بود مخصوصا الان که اینجوری داشت از دستم

حرص میخورد…

وقتی کنارش مثل خودش روی زانو نشستم

مشکوک نگاهم کرد

آرنگ: چی تو سرته شیطونک؟

 

 

از اصطلاحش خندم گرفت، دستامو به نشونه بغل

باز کردم نگاهش همچنان مشکوک بود اما دست

از کار برداشت و منو مهمون آغوشش کرد…

یکم سرمو بلند کردم و لبمو روی لبش چسبوندم که

اونم حتی ثانیهای مقاومت نکرد و باهام همکاری

کرد…

وقتی کامل به نفس نفس افتادم ازش جدا شدم و

گفتم

– خـ…ــب… داشتی غــ…ـر میزدی جناب

شوهر…

114۲

خندید و گفت

آرنگ: غرغرو که خودتی ولی میخواستم امروز

کلی بگردونمت اما با دیدن مردم جای اینکه تفریح

کنی دامداری و زنبورداری تمرین کردی.

 

 

شونه بالا انداختم

– اینم یه تفریح به حساب میاد ماه عسل ویژه و

غیر تکراری…

آرنگ: زشته غذا بیارن ببرن آدم معذب میشه.

– توهم که ظرفهاشونو خالی برگردوندی!؟

آرنگ بهانه نیار هم محلیهاتون خون گرم

بودن به دل منم نشستن.

آرنگ یکم ازم فاصله گرفت از کتری و قوری که

کنار بخاری هیزمی گذاشت بود چای ریخت و

جلوم گذاشت و بلند شد .

– مرسی.

هنوز ننشسته بود و داشت خوشمزهجات میاورد تا

با چای بخوریم.

-چه خوب که به جز صندلی گهواره ازاین صندلی

ریلکسیهای تخت شو خریدی روی اون گهوارهای

هیچی نمیتونم بخورم تمرکز ندارم

آرنگ کنارم نشست

 

 

آرنگ: کدوم قسمت و دوست نداشتی؟

با مکث کوتاهی گفتم

– جلوی در خیلی خالیه کاش یکی دوتا درخت

افرا با کاج بکاری.

آرنگ: ایده خوبیه.

-لاستیک کهنه نداری؟

آرنگ: چطور مگه؟

– یه دفعه اومدیم بیاریم رنگ کنیم دور تا دور

کلبه دوتا دوتا روی هم بذاریم بعد داخلش خاک

بریزیم توش نازیخی و اطلسی با شمعدونی

بکاریم

آرنگ: این ایدهای که تو داری جالبه ولی یه نیسان

لاستیک میخواد.

– هردفعه دو سه تا بیاریم.

 

 

3575

آرنگ : پناه جان من بلوک بیارم باغچه بسازم که

کمتر هزینه بر میداره لاستیک و که یه نفر

شیطنت کنه آتیش گرفته…

– اون با خودت من از کمبود ها گفتم.

آرنگ ساکت شد و از پنجره به بیرون زل زد

که به شوخی گفتم

– چیه نکنه پسر هول و عجول همین الان

میخواد تازه عروس شو بکار بگیره بعدا هم

بگه خب خانومم خودت باغچه خواستی منم

گوش به فرمانتم.

آرنگ ریز ریز می خندید

– میخنده! جان من فکرت غیر از این بود؟

آرنگ: داشتم تصور می کردم باغچه رو چه

شکلی بسازم

با طلبکاری گفتم

– کی ؟ نکنه از همین الان.

بعد صدامو مثل استاد بناها تغییر دادم و گفتم

 

 

– از فردا صبح کله سحر بگیر اون ملات چی

شد.

آرنگ خندید و گفت

آرنگ : الان نه ولی تهران رفتیم یه چند تا طراحی

باغچه ببین و اینکه اینجا سردسیر هست گل با

توجه به منطقه بگیریم.

سری تکون دادم

چاییمو که خوردم سریع بلند شدم پریدم جلوی در

و گفتم

– من حاضرم

آرنگ: پناه

-جان پناه

آرنگ : ما الان کجا می خوایم بریم ؟

-وات د فاز یا سیدی ذهنت نم برداشته یا یخ زده

که فراموشی گرفتی ؟ میریم یه گشت بزنیم.

 

 

آرنگ: آهان ما میریم گشت بزنیم پس هر کسی و

با لباس محلی دیدی بغلش نمیپری احوال پرسی

نمیکنی یه سلام از دور کافیه اوکی؟

آرنگ شیرین داشت صحبت می کرد لپ شو سفت

کشیدم که آخ و وای ش بلند شد

-آقا جان تو به اون قسمت کار نداشته باش الان

اول کاری باید خودمو نشون بدم سیاست زنانه رو

ازم بگیری که به باد میرم الان همه به نازبانو

میگن چه عروسی گرفتی طلا…

آرنگ : اول اینکه ناز بانو نگرفته پسرش زرنگی

کرده دوم هم اینکه طلا نه الماس هم برای مقایسه

باید بزنه گاراژ…

رفتم بغلش

– جووووووون می خورمتا

 

 

آرنگ خندید

آرنگ: ولی حیف تو که پاچه خوار نبودی.

-شوخی بود این یه قسمت مهم از زیست آدمی

هست.

با آرنگ به سمت ارتفاعات روستا رفتیم کلی

درخت فندق تک و توک تبریزی های کوتاه و افرا

میدیم.

هنوز مه ما رو احاطه کرده بود…

با همهی زیبایی زندگی برای ساکنین سختی های

زیادی به همراه داره من کسی و ندیدم که کاپشن و

کلاه نداشته باشه.

آرنگ میگفت حتی گاها وسط مرداد ماه هم همینه.

آرنگ منو به سمت بوته های تمشک وحشی برد.

آرنگ: پناه مراقب باش تیغ هاش به لباست گیر

نکنه اونایی که دم دستت هست و بچین بالاتری ها

رو من میچینم.

 

 

 

پناه: اوووم گریهام گرفت چرا نگفتی تمشک داره

یه ظرف میآوردم کلی تمشک جمع میکردم شب

تنهایی می خوردم.

آرنگ: میوه جنگلی و در حد چند تا دونه به قول

معروف هوس بهاء بخوری از این میوه پرنده و

چرنده باید بخورن به جز اونا این میوه ها انرژی

افت کرده ی کوه نوردهایی که از مسیر رد میشن

و بر می گردونه.

-جالبه

آرنگ: بله خانومم طبیعت داره داد میزنه هر کسی

به سهم خودش حتی این میوه ها توی زمان های

مختلف میرسن یهو قابل چیدن نیست اگه همین

قانون قناعت توی جهان انجام میشد جامعه گلستان

میشد.

-حیف می خواستم صورت تو تمشکی کنم.

آرنگ: پس صحبت هام منو از کثیفی چهره نجات

داد.

 

 

 

-آره تونست قانعم کنه همیشه با همین دلایل درست

و منطقی راضیم کن همین چهار تا کلمه جای صد

جلسه مشاوره کارسازی داره بچسب…

آرنگ: صحیح.

و یه تمشک گنده روی لبم گذاشت

انگشت شو توی دهنم بردم و میک زدم.

آرنگ: عه دختر چی میکنی ؟

-آش با جاش مزه میده.

آرنگ : به خدا خلی.

-آرنگ بیا و بله بده.

آرنگ: بله چی ؟

و با تمشک هایی که توی دستم قایم کرده بودم از

پیشونی تا روی بینی شو کیثف کردم و دویدم چون

ایستادن جایز نبود.

 

آرنگ هم از پشت سرم میومد و میگفت

آرنگ: ندو کاریت ندارم…

مگه من خرم که وایستم آقا رو هزار هزار آدم و

خودم سیاه کردم.

– همین حرفت بزرگ ترین تهدید محسوب میشه

وایستم که با یه مشت تمشک رنگیم کنی؟

آرنگ داد بلندی کشید و گفت

آرنگ: پناه ندو زمین نمناک سر می خوری…

توجه نکردم تنها جلوی پاهامو نگاه میکردم تا به

درخت و بوتهای بر خورد نکنم.

از فاصله ای شاید پنج متری چند تا گلوله پشمی

رد شدن.

سرمو گرفتم بالا نه اینا دمش پشمی بود یه گله

شغال دیدم.

مگه شغالم گله ای حرکت میکنه ؟

استپ کردم… یجورایی هنگ کرده بودم.

 

 

 

آرنگ داد زد

آرنگ: پناه برگــــــرد…

اونم دیده…

آره دیده که واکنش نشون داده.

همین حین نگاه یکی شون سمتم برگشت

با سرعت عجیبی برگشتم و سمت آرنگ میدویدم

اونم به طرفم میومد.

آرنگ یهو گفت

آرنگ : آروم نترس راه شون و عوض کردن…

اما من قفل کرده بودم.

اون با کوهستان آشنایی داشت که گفت ندو من

احمق هر جا شیطنتم باید ُگل کنه.

بازم حرف گوش ندادم چون باید توی بغلش میرفتم

که آروم شم.

 

 

آرنگ مسیر باقی مونده رو مثل گلادیاتور ها قدم

برمیداشت و خیلی سریع بهم رسید و بغلم کرد.

نفس نفس میزدم اونم بدتر از من بود تا الان ریتم

قلبشو به این تندی نشنیده بودم.

آرنگ بعد از چند لحظه گفت

ارنگ : پناه خوبی ؟

تازه به خودم اومدم خواستم بازم فرار کنم که

آرنگ دستمو کشید و گفت

آرنگ : کجا ببین میتونی بری این بار گیر گرگ

و روباه بیوفتیم .

-شغالا؟

آرنگ: رفتن

آرنگ دستمو گرفت

 

 

3584

 

آرنگ : بریم هوا داره تاریک میشه نگاه کن رنگ

به صورتت نمونده تو که میترسی مجبورت کردن

که سیس عقاب هم میگیری؟

-من از کجا باید میدونستم محل تون شغال

داره؟؟؟؟

آرنگ: خانم جان اینو تو رو خدا نگو از محل من

خبر نداشتی جغرافیا هم نخوندی؟ کوهستان انواع

حیوانات وحشی و داره تازه توی مسیر کلی تابلوی

منطقه حفاظت شده بود اونم ندیدی ؟ کلاس تفریح

توی مناطق بکر و میذارید منطقه ی بکر یعنی

جایی که دست نخوره باشه همه چیز هم داره از

شغال بگیر تا عقاب…

حق با آرنگ بود قبلا کلی توضیح داده بود من

خواستم توجیح کنم.

خسته سمت کلبه داشتیم برمیگشتیم که یه زن

روستایی با دیدن مون به صورت ش زد و گفت

زن : خاک می سر تی تاک چی ُبوسته؟ ( خاک به

ِب

سرم پیشونیت چی شده)

 

 

 

همو نگاه کردیم آرنگ گفت

آرنگ: چیزی نیست آب تمشک خورده.

انگار باور نکرد به شیر آب جلوی خونهش اشاره

کرد تا آرنگ صورت شو بشوره…

تا آرنگ صورت شو بشوره اون خانم هم کلی از

من اطلاعات کسب کرد…

 

لبخندی به صورت خیسش زدم و آروم گفتم

– چه عجب نگفتی تا خونه میرم میشورم…

آرنگ: با خودم فکر کردم یه نفر میبینه از ترس

غش میکنه.

هنوزم دوست نداشت منت کسی حتی در حد یه

صورت شستن روی سرش باشه…

 

 

لبخند غمیگنی زدم، آرنگِ من ضربه خورده بود

و همیشه یه تیکه از روحش پر از زخم و غم باقی

میموند…

بعد از چند دقیقه داخل کلبه بودیم و نگاهم روی

فال حافظ نشست، چند دقیقه به جلد کتاب خیره شدم

و یهو روبه آرنگ گفتم

– فال مشترک بگیریم؟

لباسشو عوض کرده بود و حالا کنارم نشسته

بود…

آرنگ: فال مشترک؟ این دیگه چیه؟

– دوتامون نیت کنیم و باهم یه صفحه رو باز

کنیم، پایهای؟

سری تکون داد و همونجوری که میخندید گفت

آرنگ: پایهات هستم نه فقط الان، همیشه پایهات

هستم.

 

 

 

با ذوق بلند شدم و کتاب فال حافظ و آوردم و

دوباره کنارش نشستم و گفتم

– چشماتو ببیند نیت کن.

خودمم همینکارو کردم…

بعد از ۳۵ثانیه چشمامون و باز کردیم و باهم سر

یه صفحه توافق کردین قبل از باز کردن فال

پرسیدم

– سمت راست یا چپ؟

آرنگ: راست… با صدات بهم آرامش بده.

لبخندی زدم و کتاب و باز کردم

– بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

هلال عید به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاک میکده عشق را زیارت کرد

مقام اصلی ما گوشه خرابات است

خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد

 

 

بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

نماز در خم آن ابروان محرابی

کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

به روی یار نظر کن ز دیده منت دار

که کار دیده نظر از سر بصارت کرد

حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد.

لبخندم پررنگ تر شد وقتی معنیشو خوندم

-ای عزیز! حافظ علیه الرحمه به شما مژده و

بشارت بزرگی را خبر میدهد انشاالله غمهای شما

پایان یافته و زمان شادی فرا رسیده است. برکات

خداوند به سوی شما سرازیر خواهد شد فقط به

شما تذکر میدهدکه شرط پایداری و مداومت

خوشیها این نکته هست که در کلیه امور زندگی

 

 

 

درایت و عقل بکار بندی نکته دیگر اینکه حفظ

حرمت و احترام دیگران را باید آویزه گوش خود

کرده و به خوبی به آن عمل نمایی تا موفق باشی.

آرنگ چشمکی زد

آرنگ: حتی حافظم فهمیده تو دلیل و وجودت

باعث شده غم و فراموش کنم…

* * * * * •

 

°•یک هفته بعد، تهران•°

– این برگههارو بده به من صحیح کنم دعای خیر

جوانان کشور بدرقهی راهمون باشه.

آرنگ از زیر عینک نگاهی بهم انداخت و لبخند

زد.

کلافه پوف ناراحتی کشیدم و گفتم

– آرنگ چرا نمیتونیم بیرون بریم؟

آرنگ خودکار و زمین گذاشت و گفت

 

 

 

آرنگ: نمیدونی خانومم؟

این ژستش درحالی که عینک مطالعه روی

صورتش بود عجیب دلبرش کرده بود اما سعی

کردم حواسم پرت نشه و گفتم

– آرنگ گیر تو همین چندتا برگهست منم که از

صبح تا ظهر توی خونه بیکارم، یه کلید بده

روزی ۰۵تا هم تصحیح کنم کلی جلو میوفتیم.

دستی به پیشونیش کشید، فکر نمیکنم یه دونه برگه

هم دستم بده این استادی که من دیدم نیم نمره هم

ارفاق نمیکنه و تصحیح کردن من از نظرش یعتی

فاجعه قرن…

آرنگ: عزیزدلم گیر من این برگهها نیست، اواسط

تیر سر همهی مالیچیها(کارمندهای مالی)

شلوغه، پناه مطمئن باش بعدش یه سفر توپ می

برمت…

چرا درک نمیکرد من الانم حوصلهام سر رفته

بود.

 

 

3591

 

– پسرخوب چرا اذیت میکنی اگه برگههارو

تصحیح کنیم لااقل غروبها میتونیم یه گشتی

بزنیم.

جدی گفت

آرنگ: کار تو نیست.

شاکی گفتم.

– چرا کار من نیست؟ مگه بی سوادم؟

بالای سرش ایستادم و یه برگه رو بالا کشیدم.

– کلید بده.

آرنگ: کلید ندارم،درس خودمه با کلید تصحیح کنم

یعنی بی سوادم.

به لحن پر غرورش خندیدم و گفتم

– بله بله شما غنی هستی، غنی از هر نوع علم و

دانشی…

به طعنهام لبخندی زد و باز مشغول شد.

 

ما بین برگه های تصحیح شده رو گشتم تا یه بیست

پیدا کنم اما دریغ… بالاترین نمره 1۹۸۰بود روش

و خط زدم و نوشتم ۲۵

آرنگ عصبی شد

آرنگ: چی میکنی پناه دقت کن من روی کارم

حساسم دخالت نکن که از این کار متنفرم.

– خاب بابا ترسیدم، کسی که از تو 1۹۸۰بگیره

باید مدال طلا گردنش بندازی حالا خوبه گروه

ریاضی هم نیست روانشناس بدبخت آمار

میخواد بدونه که چی؟

آرنگ: فردی که آمار و احتمال و از زندگیش

حذف کنه خیلی موارد و از دست میده.

– آرنگ خودتم میدونی نظام آموزشی ما سر تا

پا مشکل هست همین درسای عمومی وقت گیر

و الکی میخونیم راندمان کارمون هم پایین

میاد دروس عمومی مثل دو با مانع میمونه

 

 

 

سرعت کار و کم میکنه و آسیب به هیجان و

دور تند دانشجوها میزنه.

آرنگ دست زیر چونه گذاشته و گوش می داد بعد

با حالت مسخرهای گفت

آرنگ : خب میفرمودین.

زیر دستش زدم صورتش محکم به میز خورد

بلند شد در حالی که چونه شو ماساژ میداد گفت

آرنگ: پناه هر شوخی درست نیست فکم درد

گرفت.

-تا تو باشی مسخره نکنی.

آرنگ همچنان اخم آلود دستشو به صورتش

گرفته بود.

توجه نکردم…

دونه دونه برگه ها رو تصحیح میکردم سه تا که

تموم شد حس تهوع گرفتم.

جیغ کشیدم

– وای چه سخته

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x