رمان سایه پرستو پارت ۱۷

4.4
(10)

 

 

پناه دست‌شو مشت کرد مشخص بود فشار زیادی روشه، با لحنی که اصلا آروم نبود گفت

 

پناه: محمد گناهکار نیست!؟ شما دیگه چرا این حرف و میزنید!؟ بخدا قسم اگه پگاه حامله نبود همون ۵ سال پیش طلاقشو می‌گرفتم…

 

آخ پناه خبر نداری تنها چیزی که بهتر از همه میتونم درک کنم گناهکار بودن محمده! ولی چه میشه کرد؟ الان اگه بلندگو برداریم این موضوع رو توی شهر جار هم بزنیم فایده نداره… الان باید منطقی تصمیم گرفت نه احساسی…

 

پناه نباید از من بخواد درباره یه خائن قضاوت کنم! چیزی که هیچوقت درباره محمد تغییر نمیکنه همینه، محمد خیانت کرده و از هیچکس نمیشه خواست که اون خیانت و فراموش کنه…

 

نمیتونستم این حرف ها رو بهش بزنم، نمیتونستم… برای همین چاره ای جز مانور دادن روی بخش دوم حرفش نبود!

 

درست مثل اول جدی بدون اینکه نشون بدم همیشه تسلیم خیانت محمد میشم و حرف کم میارم گفتم

 

– اَه‌ دوباره بی فکرانه حرف زد…

 

یکم سرمو به جلو خم کردم و ادامه دادم

 

– حامله هم نبود تو کاری نمیتونستی کنی، پگاه باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره نه تو!

 

پناه: باهاتون مخالفم چون اگه حامله نبود خودشم جدا میشد اصلا هم نیاز به گفتن من نبود…

 

مگه غیر این بود؟ مگه من جدا نشدم؟ قطعا اگه راستینی وجود نداشت پگاه طلاق می‌گرفت!

 

حتی اگه اون روزها پگاه باردار نبود هیچوقت تلاشی برای درست کردن زندگی که یکی از طرفینش خیانت کرده نمیکردم…

 

فقط کوتاه گفتم

 

– حالا ۵ سال از اون ماجرا گذشته…

 

پوزخندی روی لب ها پناه نشست

 

پناه: آره گذشته ولی ما هنوز یادمون نرفته…

 

مگه من یادم رفته تا توقع داشته باشم پناه و پگاه فراموش کرده باشن؟ تازه من شاید ماهی یه بار صدف و ببینم ولی پگاه هرروز محمد و میبینه و پناه هم هر چند روز یه بار…

 

بدون اینکه منتظر حرفی از سمت من باشه با حرص ادامه داد

 

پناه: مردک شکم گنده ی لوسِ بچه ننه… عوضی، بدریخت، بد گوشت…

 

شکم گنده رو خوب اومد، محمد قبل از هشدار پیوند کبدش واقعا چاق بود…

 

سعی کردم یه هشدار جذاب بهش بدم… نه بخاطره خودش بلکه بخاطره پگاه چون خوب میدونستم محمد از پناه می‌ترسه ولی این ترس پایدار باشه خوبه…

 

اینجوری که پناه پیش می‌رفت احتمال داشت ترسی باقی نمونه برای همین این هشدار و بهش دادم…

 

– آدم نباید کاری کنه ترس بقیه ریخته بشه…

 

تعجب و از توی چشماش خوندم

 

پناه: یعنی چی ؟

 

 

 

شونه ای بالا انداختم و بلند شدم غذا گرم کنم…

 

ولگا: توقع نداشته باش توضیح بده، بهتره به حرفش گوش کنی!

 

آره بهتر بود گوش بده، این توصیه ولگایی بود که بیشتر مواقع گوش داده و ضرر هم نکرده…

 

ظرف غذای سرامیکی که مخصوص دلمه بود و بیرون کشیدم و توی ماکروفر گذاشتم…

 

ولگا: آرنگ دلمه بود؟ آهان یچیزی…تیگران و دیدی؟

 

– آره… تو نمیخوای بری بخوابی؟ بالاخره عید و عید دیدنی!

 

ولگا: این یعنی حرف نزنم؟

 

نگاه کوتاهی بهش انداختم

 

– نــه!

 

ولگا: من عیددیدنی نمیرم، یعنی در اصل خونه هم کسی نمیاد چون مامان امشب توی کلیسا به همه گفت بعد از اومدن گیلدا مهمونی میگیره و دعوت می‌کنه… امسال مرخصی هم نگرفته!

 

سری به نشونه تایید تکون دادم و منتظر موندم بره سراغ حرف اصلیش…

 

ولگا: آرنگ موافقی سر تیگران خراب شیم‌؟؟ گیلدا میگه مخ منو خورده، گفته دیگه برنمی‌گردم اگه ایران بمونه مشکل ساز میشه…

 

– فضول نباش، صبر کن اول یه حرکت بزنه بعد تو ضربه فنی‌ش کن… فعلا از ضربه قبلی که از گیلدا خورده کف رینگه…

 

ولگا کلافه گفت

 

ولگا: آرنگ صبور بازی در نیار، بخدا بخواد دوباره مخ گیلدا رو بزنه آبروشو میبرم…

 

با اخم نگاهش کردم و جدی گفتم

 

– لطفا خفه شو!

 

نگاه گذری به پناه انداختم و روبه دوتاشون گفتم

 

– دوتا دیوانه‌، چوب بدست رو به روی من نشستن!

 

گوشیم ویبره رفت، محمد بود بلند شدم در و زدم، یه کیسه زباله از کابینت بیرون کشیدم

 

ولگا: به مرگ خودت تو وسواسی برو خودتو درمان کن…

 

بهش توجهی نکردم…اگه بخوام دل به دل حرفاش بدم که حالا حالاها ساکت نمیشه!

 

محمد رسید جلوی در، سلام علیک کردم و همون بیرون جورابشو با پیراهن و کت‌شو توی کیسه انداخت…

 

دمپایی پوشید داخل اومد یه سلام کوتاه به بچه ها کرد بعد رفت حموم…

 

چون میدونست باید بره پاهاشو و دست صورتشو بشوره روشویی هم توی حموم بود، لباس راحتی براش بردم که بپوشه…

 

خودمم غذا رو روی میز چیدم!

 

 

منتظر بودم پناه واکنش نشون بده… همه‌ی آدم ها برام قابل پیش بینی شده بودن الانم این نوع نگاه پناه نشون میداد که میخواد واکنش نشون بده…

 

پناه دختری نبود که ساکت بمونه، همینطور هم شد و با لحن طلبکاری گفت

 

پناه: بنظرتون بی احترامی نیست لباس مهمون و توی کیسه زباله میندازید؟

 

چرا حس میکرد نظرش برام مهمه؟؟

 

– کثیف بشه تو میای تمیز می‌کنی؟

 

پناه: چه کثیفی!؟ هرکسی از بیرون بیاد کثیفه؟ پس الان منم که از بیرون اومدم باید لباسمو عوض میکردم!

 

بی تفاوت گفتم

 

– لباس زنونه نداشتم…

 

این یعنی توهم باید عوض میکردی فقط چون من لباس زنونه نداشتم چیزی نگفتم! قوانین خونه من باید رعایت بشه…

 

ولگا کلافه گفت

 

ولگا: مارو دیوانه کرده… هر ۶ ماه یه بار دمپایی رو فرشی ها رو پرت می‌کنه، اگه یه بار مثلا از دانشگاه یه راست بیام اینجا کل خونه رو بخارشور می‌کشه… خوله خول!

خانوادش که از شمال میان کل این سرامیک های منتهی به سرویس و میبینی؟ کامل زیرانداز که زیرش از این سلفون زخیم ها دوخته شده پهن می‌کنه…

تک به تک اونجا ردیف میشن میرن حموم تا اجازه نشستن صادر شه!

الانم منتظره راستین بیدار شه، یعنی بعدش کل خونه رو آب میگیره…

 

پناه: یا حضرت عباس… ولگا فقط بگو اغراق کردی!!!

 

محمد که از سرویس بیرون اومده بود جواب داد

 

محمد: اصلا اغراق نکرده، وگرنه بنظرت من با این حال چرا این همه مرحله رو طی کردم؟؟

 

– اومدی! خب بیا غذا سرد شد…

 

محمد: نمی‌خورم…

 

اخم کردم

 

– گمشو بیا ببینم! الان حالت بد میشه حوصله کول کردن تو رو ندارم….

 

محمد مثل یه آدم مطیع اومد…

 

برای همه بشقاب گذاشتم ، خودمم به احترام بقیه که معذب نباشن یه دلمه کشیدم…

 

پناه آروم جوری که فقط ولگا بشنوه گفت

 

پناه: چه خوشمزه‌س! مامانش پخته؟؟

 

اما ولگا بلند جواب داد

 

– نه دستپخت خودشه…

 

 

همچنان سرم پایین بود اما از پشت چشم دیدم که پناه با آرنج زد به ولگا…

 

ولگا شروع کرد به مالیدن دستش

 

ولگا: آخ چرا میزنی!؟ فکر می‌کنی نشنید!؟ این مثل دلفین گوشش تیزه، مثل سگ بو می‌کشه، مثل جغد ازت مراقبت می‌کنه، مثل الاغ هم توی خونه و بیرون کار می‌کنه…

 

با خنده و لحن خاصی ادامه داد

 

ولگا: اُمــــا هوش کلاغ و قیافه طاووس و داره…

 

نگاهم کرد و روبه خودم گفت

 

ولگا: که الهی یکی از دانشجوهات اسید بپاشه‌‌ روت قیافه و هیکلت یه جا داغون شه…

 

پناه با ناامیدی پرسید

 

پناه: شنیدین؟

 

برای تأیید فقط به یه لبخند کمرنگ اکتفا کردم، بدون اینکه جواب ولگا رو بدم بلند شدم و گفتم

 

– من میرم بخوابم…

 

ولگا: مدیونی فکر کنی که اگه زود بری بخوابی ما اینارو جمع می‌کنیم و می‌شوریم…

 

پوزخندی زدم و زل زدم توی چشماش

 

– مطمئنی شستنت و قبول دارم؟

 

منتظر جوابش نموندم ولی شنیدم که با حرص گفت

 

ولگا: یادم نبود تو یه مریضی، وسواسی برو برو توی آب وایتکس بخواب کثیف شدی…

 

بهش دید نداشتم اما پیشبینی اینکه الان درحال دهن کجی کردن بود چیز سختی نیست…

 

چشم بند و زدم، روی خودم پتو کشیدم…

 

واقعا خسته بودم پس بی دلیل نبود که سریع خوابم برد…

 

 

صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم، همه خواب بودن یه لحظه نگاهم برگشت که دیدم پناه با تاب و بدون روسری خوابیده…

 

با چشم دنبال محمد گشتم که دیدم نیست، احتمالا زیاد نخوابیده و رفته بیمارستان…

 

سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون، موندن توی خونه جایز نبود، مخصوصا که این دختره دقیقا جلوی آشپزخونه خوابیده…

 

اَه اَه شلخته، اومدم یادم باشه مبل هارو بخارشور بکشم…

 

آخه من موندم کدوم بی عقلی زمستون شلوار گشاد می‌پوشه، تو که بلد نیستی بخوابی!!!

 

هوووف حال بهم زن ترین صحنه‌ی عمرم و از یه دختر بی نظم دیدم…

 

موهای پریشون روی صورت و نصفش روی لبه مبل، شلوار که تا بالای زانو رفته بالا، یه پا آویزون یه پا ۱۸۰ درجه اون طرف هست…

 

تاب تا روی قفسه سینه بالا رفته، حیف ولگا نیست حداقل مثل آدم می‌خوابه…

 

شک ندارم آب دهنشم ریخته و تمام مبل و به گند کشیده…

 

دختر باید دقت کنه توی خواب و بیداری این چه مدلشه آخه…

 

آرنگ ساده‌ای؟؟ این اصغر قاتلی هست برای خودش دختر نیست که…

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

توی محل کار حسابی خسته بودم کم کم به مرحله چرت زدن رسیده بودم!

 

مسعود: آرنگ خوبی ؟؟ میزون نیستی!!

 

صادقانه جواب دادم

 

– نه خوب نیستم…

 

مسعود: آره تو چرتی! الان برات قهوه میارم…

 

خواستم بگم زحمت نکش که دیر بود.

 

لعنت به هرچی عرضه اولیه و یکشنبه که اگه شب قبلش نخوابیده باشی تبدیل میشه به حال بهم زن ترین روز هفته…

 

اون از دیروز که شنبه حسابی پر کار و پر استرسی بود اینم از یکشنبه و عرضه اولیه این هفته که به مزخرف ترین شکل ممکن شروع شد…

 

مسعود با لیوان یکبار مصرف برگشت، چند تا قلوپ از قهوه رو خوردم که گوشیم زنگ خورد…

 

– بله ولگا…

 

ولگا: ادب سلام کردن نداری! بیا این راستین مارو کچل کرده میگه نمیرم

 

– مگه قراره جایی بره!؟

 

ولگا: آرنگ حواست هست؟ چرا گیج میزنی؟ پناه برای چی اومده بود؟

 

بی حوصله گفتم

 

– حالا من چی کنم؟

 

ولگا: یه دست رقص میله برو، بلدی؟ راضیش کن دیگه!

 

با انگشت اشاره و شصتم چشمامو مالیدم

 

– لج اونو درنیارید، الان مادرشم نیست مارو بیچاره می‌کنه…

 

ولگا: تو یچیزی به پناه بگو من که میگم گوش نمیده…

 

بعدش بدون اینکه با من هماهنگ کنه گوشی و داد به پناه

 

صدای پناه توی گوشم پیچید

 

پناه: الو سلام آقا آرنگ…

 

کوتاه و جدی گفتم

 

– سلام، لج راستین و درنیارید!

 

پناه: یه لحظه…

 

انگاری داشت دور میشد، بعد آروم گفت

 

پناه: لجش دراومده میگه آرنگ بیاد خونه…

 

هوووف کلافه ای کشیدم و گفتم

 

– من امروز عرضه اولیه‌س نمیتونم یه لحظه هم از سیستم جداشم برش دار ببر خانه بازیی که الان آدرسش و می‌فرستم ساکت میشه… تا ساعت ۴ من میام

 

 

پناه: نمیشه من می‌خوام برم پیش پگاه مامان بیاد پیش راستین…

 

دیگه صدام آروم نبود، صدامو بردم بالا و جدی گفتم

 

– عقل توی کله تو هست؟؟ الان بودن پیش پگاه واجب تره یا راستین؟؟

 

مشخص بود توقع این حرف هارو نداشت چون برای یه ثانیه صدایی نیومد اما بعدش سریع گفت

 

پناه: وای آدم محتاج دیوونه زنجیری نشه! با تو همکلام شدن اشتباه محضه… عقده‌ای بی مصرف!

 

پوزخندی زدم

 

– هر غلطی می‌کنی بکن! ببینم دو تا آدم عرضه دارین تا ساعت ۴ اون بچه رو نگه‌دارین، راستی ساعت ۱ داروهاشم بده خداحافظ…

 

گوشی و قطع کردم بعدم آدرس خانه بازی که همیشه راستین و میبردم برای ولگا فرستادم و گوشی و روی میز پرت کردم…

 

لیوان قهوه و رو گرفتم توی دستم و مشغول خوردن مابقی قهوه‌ی توی لیوان شدم…

 

وقتی بهشون رو میدی یکسره سوال میپرسن، گاهی سگ اخلاق بودن بدم نیست نه فضولی میکنم نه اجازه سرک کشیدن کس دیگه رو میدم….

 

روز شلوغ و خسته کننده‌ای و پشت سر گذاشتم، ساعت ۲ بود که شماره دانشگاه روی گوشیم افتاد…

 

– سلام بفرمایید…

 

صدای مسئول آموزش که فامیلیش کریمی بود توی گوشم پیچید

 

کریمی:سلام جناب راستگو احوال شما؟

 

– سپاسگذارم…

 

کریمی: جناب راستگو امروز تایم امتحان آمار ۳ هست خودتون تشریف میارید یا بچه ها پرسیدن بگم استاد نیست…

 

دستم روی میز مشت شد… اوه چرا یادم رفت

 

– میام…

 

کریمی: مزاحمتون نمیشم… خدانگهدار.

 

– خداحافظ

 

الان چی کنم من با این حواس پرتی؟ راستین و کجاس دلم بذارم؟

 

منی که حواسم جمع همه چیز بود حالا مریضی پگاه باعث شده بود مسئله به این مهمی و فراموش کنم… برنامه ای که امکان فراموشیش برام زیر صفر درصد بود!

 

تند تند شروع کردم به جمع کردن وسایلم…

 

مسعود: مشکلی پیش اومده؟ عجله داری!

 

– نه ممنون بابت قهوه…

 

ابروهای مسعود از تعجب بالا پرید ولی خب این تشکر لازم بود واقعا قهوه‌ی کار سازی برام آورد…

 

 

 

 

توی مسیر شماره ولگا رو گرفتم

 

ولگا: کجایی آرنگ؟

 

– راستین کجاست؟

 

ولگا: اینجاست اومدیم خانه بازی داره بازی می‌کنه…

 

– گوشی و بده بهش…

 

راستین طبق معمول همیشه که وقتی داره بازی می‌کنه صداش ذوق زده میشه با همون هیجان گوشی و گرفت و جواب داد

 

راستین: سلام آرنگ اومدی؟

 

میدونستم با جوابی که قرار بود بدم چی در انتظارمه…

 

– سلام نه راستین از دانشگاه زنگ زدن… امروز دانشجو‌هام امتحان دارن تا ۶-۷ میرسم خونه…

 

راستین با دلخوری گفت

 

راستین: آرنگ تو قول دادی بیای، پناه هم رفته اجرا من تنها چی کنم؟

 

– الان زنگ میزنم پدرت بیاد… شب هم باهم میریم باشگاه خوبه؟

 

بغض صدای راستین نشون میداد چند دقیقه دیگه اشک هاش جاری میشه…

 

راستین: نه خوب نیست، به بابا بگو بیاد منو ببره پیش مامان…

 

– بیمارستان جای بچه‌ها نیست…الان زنگ میزنم پدرت بیاد!

 

اینبار راستین با گریه و هق هق گفت

 

راستین: نخیرم تا منو نبره پیش مامان قبول نیست…

 

گریه‌ش شدت گرفت و ادامه داد

 

راستین: اصلا…اصلا چرا مامان مریض شده؟؟

 

نگاه کلافه‌ام به خیابون بود و تمام ذهنم پیش راستین…

 

تند تند گفتم

 

– راستین جان آروم باش، بازی کن، ولگا رو هم اذیت نکن مامانت زود مرخص میشه میاد پیشت…حالا هم کاری نداری من پشت فرمونم؟

 

راستین: نه برو ولی بدون خیلی بد قولی…

 

فقط گفتم

 

– باشه…خداحافظ

 

بعد از اینکه تماسم با راستین تموم شد سریعا شماره محمد و گرفتم… بعد از چندتا بوق بالاخره آقا لطف کرد و جواب داد

 

– الو سلام

 

محمد: سلام داداش کار داشتی؟

 

اول باید جویای حال پگاه میشدم…

 

– پگاه چطوره؟

 

 

صدای محمد کلافه شد

 

محمد: تعریفی نیست، دارم بیمارستان‌شو عوض میکنم اینجا رسیدگی‌ش ضعیفه تا یه ساعت دیگه با آمبولانس میریم یه بیمارستان دیگه…

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم و نُچی گفتم…

 

محمد: چیشده؟

 

چاره ای نبود باید میگفتم

 

– من الان باید برم دانشگاه راستینم از صبح بهانه گرفته، بردنش خانه بازی الان خواهر زنتم رفته ضبط بچه پیش ولگا مونده… منم یه دفعه‌ای بهم زنگ زدن و اِلا میخواستم برم خونه…

 

محمد: نه نیاز نیست تو به کارت برس من الان خواهرمو می‌فرستم دنبالش…

 

آره تنها راه چاره همین بود سریع گفتم

 

– پس بگو لفت نده ولگا فردا امتحان داره!

 

محمد: نه حواسم هست…

 

با محمد که خداحافظی کردم چیزی نمونده بود تا به دانشگاه برسم این چند کیلومتر باقی مونده هم طی شد و به دانشگاه رسیدم…

 

نیم ساعت از شروع امتحان گذشته بود که ناخداگاه با قانون من هماهنگ شده بود…

 

امروز امتحان مشترک کلیه دانشجوهای این دانشگاه بود که این ترم آمار ۱ برداشتن…

 

الان داشتن امتحان میدادن و این چهره ها کاملا برام عادی شده بود!

 

با من همه دانشجوها استرس دارن درسخون و تنبل نداره، طبق معمول کمک نمی‌کردم برای آرامش و قوت قلب به بچه ها سر میزدم…

 

تنها یه کلاس دیگه مونده بود تا بهش سر بزنم و بعدش هم آموزش منتظر میموندم تا برگه های آزمون و تحویل بگیرم…

 

کارم دراومد یه هفته فرصت میخواد تا برگه هارو تصحیح کنم!

 

تا به کلاس آخر برسم توی ذهنم یه برنامه ریزی تقریبی کردم ، امشب با احتساب ترافیک ساعت ۶:۳۰ میرسم خونه تا ۸:۳۰ خونه رو تمیز کنم، نیم ساعت هم شام ساعت ۹ هم راه بیوفتم سمت باشگاه…

 

اگه یک‌ساعت و نیم توی باشگاه بمونم ساعت ۱۱ یا ۱۱:۳۰ شب میرسم خونه تا حموم و دوش بگیرم بله رفت تا ساعت ۱۲ بخوابم…

 

۶ ساعت خواب این چند وقت کار دستم میده، یه دوهفته امتحانات هست و بعد تا شروع ترم جدید وقت خوبی برای استراحت دارم…

 

دیگه رسیدم به کلاس و برای مراقب که استاد فخرآرا بود سری به نشونه سلام تکون دادم…

 

یکی دو ثانیه نگاه کردن به کلاس کافی بود تا متوجه بشم رسما کلاس و به امان خدا گذاشته!

 

عصبی شدم ولی ظاهر خونسرد خودمو حفظ کردم، ترم قبل هم همین بود مثل اینکه این بشر به لج اون آماری که دو سال پیش توی ارشد انداختمش داره تلافی می‌کنه!

 

 

 

 

که اینطور استاد فخرآرا؟ اجازه میدی سر امتحان من انقدر راحت تقلب کنن؟

 

ترم قبل هم اشتباه کردم آبروشو حفظ کردم…جلو رفتم پسره که نمی‌دونم اسمش چیه پای راستشو انداخته بود روی پای چپش و یه مشمبای مشکی به کف کفش خودش چسبونده بود…

 

نگاهی به برگه‌ش انداختم تقریبا پر بود، با نهایت آرامش اما سریع مشمبا رو کشیدم که صدای اون تیکه‌ی پلاستیک با ریختن برگه‌ تقلب یکی شد…

 

صدای هین دخترا و وای گفتن پسرا بلند شد، از جیبم منگنه درآوردم یه ضربدر بزرگ روی برگه زدم تقلب هم منگنه کردم…

 

محکم قدم برداشتم سمت فخرآرا برگه رو تحویلش دادم یه سر هم به نشونه‌ی تاسف براش تکون دادم!

 

قطعا این تحقیر شدنش جلوی دانشجو ها براش گرون تموم میشد پس نیازی نبود حرفی بزنم همون تاسف خوردن به حالش براش کافی بود…

 

دختره‌ی بی لیاقت با پارتی پدرش که معاونت پژوهشی دانشگاه‌ست اومده بالا جفتک‌ هم پرت میکنه!

 

رفتم سالن یه نگاه گذرا به برگه ها انداختم، وقت تموم شده بود و همینجا قرار بود همه پاسخ نامه هارو تحویل بدن که ببرم…

 

جلوی میز ایستادم به هر استادی که برگه هارو میاورد خسته نباشید میگفتم… اما فخر آرا هنوز نیومده بود!

 

با روان نویسم روی میز ضرب گرفتم، رنگ از رخسار مسئول آموزش هر لحظه بیشتر از پیش میپرید‌!

 

صدای پاشنه اون بوت بلند که در شأن یه استاد نبود و این صدا عجیب روی مخم بود به گوشم رسید، خودم میدونستم اخم روی صورتم هر لحظه غلیظ تر میشه!

 

فخرآرا سعی میکرد اضطراب و ترس به‌وجود اومدش و نشون نده اما اصلا موفق نبود و لرزش صداش وقتی داشت برگه هارو به مسئول امتحانات تحویل میداد بد لوش داد…

 

مسئول امتحانات به قسمتی روی کاغذ اشاره کرد و رو بهم گفت: آقای راستگو این قسمت و امضاء کنید آخرین سری برگه هاست…

 

خم شدم توی همون حین که درحال امضاء برگه بودم جدی گفتم

 

– هرکسی و مراقب امتحانات من نکنید!

 

مسئول امتحانات با نگرانی گفت: مشکلی پیش اومده؟؟؟

 

با خودکار به فخر آرا اشاره کردم…

 

اما مسئول امتحانات با نهایت پاچه خواری گفت: نفرمایید ایشون از بهترین اساتید جوان ما هستن…

 

زل زدم توی چشماش و جدی و خونسرد گفتم

 

– مشکلی نداره… منم از ترم بعد سلامت امتحان و تضمین نمیدم!

 

 

 

 

برگه هارو برداشتم و با یه خدانگهدار جدا شدم…اما فخر آرا با حرصی آشکار گفت

 

فخرآرا: آقای راستگو شما به تهمت زدن عادت دارید! توی هر امتحانی دانشجوها تقلب میکنن شما خودتون اطمینان دارید همه امتحاناتی که مراقب هستید یدونه تقلب توش اتفاق نمیوفته؟؟؟

 

– فرق کلمه بی غرض و با غرض رو میفهمی؟؟؟

 

با لحنی که انگار میخواست نشون بده خیلی با شخصیت هست گفت

 

فخر آرا: جدا که ادب و شعور در شما مرده!

 

من که میخواستم برم خودت نخواستی! خودت نخواستی سکوت کنم

 

پوزخندی زدم و نگاه تحقیر آمیزی حواله‌ش کردم

 

– خانم زنده شما که بوت پاشنه گربه ای بلد نیستی نپوش که از هر ۶ قدم ۲ بار مثل وانت پُلس‌ بریده انحراف محور پیدا نکنی… روی مغز دانشجو هم نری برگه هارو هم با یک ربع تاخیر تحویل ندی… درضمن من حرفو زدم، تمام!

 

 

همه تلاشم این بود که زودتر برسم خونه اما امان از یه همکار خوش صحبت و وقت نشناس که از بد روزگار توهم احترام زیادی براش قائلی!

 

حدود ۱۵ مین از وقتم به بطالت گذشت پشت کیوکس نگهبانی پارکینگ استادها بودم داشتم رد میشدم تا به ماشینم برسم که یهو صدای آشنای دخترونه‌ای به گوشم خورد…

 

وقتی چند کلمه حرف زد متوجه شدم دوست فخرآراست و باهم درحال صحبت کردن بودن…

 

نه انگار بعضی اوقات معطل شدن به بطالت گذشتن وقت نیست چون این معطلی همچین بی فایده هم نبود…

 

عالیه! مخصوصا که بعد از این حرف ها منو ببینه…چه شود!!!!!!

 

سرمو انداختم پایین و شماره ولگا رو گرفتم تا مشخص نشه از قصد ایستادم… بالاخره این دختر یه جا به کار اومد!

 

دوست فخرآرا گفت: لادن حرفا میزنی، خرده نگیر خودتم از قصد کلاس و آزاد گذاشتی ترم قبلم بهت گفتم این آرنگ مثل سگه خودتو جمع کن!

 

فخرآرا: چی میگی! الکی یه ترم منو عقب انداخت یادت رفته چندبار بابا زنگ زد؟ شماره بابا رو تا پایان ترم گذاشت توی بلک لیست نفهم تر…

 

حرف توی دهنش ماسید! همون لحظه بود که ولگا جواب داد اونا هم میخ شده منو نگاه میکردن…

 

کاملا بی تفاوت راه افتادم و با ولگا حرف زدم

 

– سلام ولگا کجایی؟ راستین و بردن؟

 

صدای جیغ بلند ولگا توی گوشم پیچید

 

ولگا: بی ملاحظه تازه خوابم برده بود!!!

 

– تو امتحان نداری؟؟؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

درود•• ببخشید، اسم رمان
پرستوو اینجا منظور اون پرنده کوچولو بامزه سیاه،مشکی که بهار کوچ میادشمال••••••• یا منظور یک دختری، خانمی که قراره بعدن بیاد تو رمان اسمش پرستوو 🤔

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x