رمان سایه پرستو پارت ۲۳

3.8
(12)

 

 

گیج شده بودم بالاخره نفهمیدم ویلای آرنگ یا خونه مامان باباش؟ طاقت نیاوردم و سوالمو پرسیدم

 

– من گیج شدم یه بار میگین ویلا یه بار میگین خونه مامان باباش، بالاخره کدوم شد؟؟؟

 

ولگا: خودش توی اشکور یه کلبه چوبی ساخته بیا و ببین، همون لنگرود هم یه ویلای جمع و جور داره که مهمون می‌بره مامانش اذیت نشه… البته منظورم از مهمون ما و پگاه ایناییم…

 

جمله آخر ولگا مهر تاییدی بود روی این احتمال که آرنگ با کسی ارتباط نداره و این یعنی از بین اینهمه دوست و همکار فقط با دوتا خانواده رابطه‌ی صمیمانه داره…

 

آرنگ پوزخندی زد و نگاه منظور داری به ولگا انداخت

 

آرنگ: از روش های بهتری هم میتونی برای حذف استفاده کنی…

 

این جمله‌ش بهم ثابت کرد باهوش تر از چیزی هست که تصور میکنم چون هم جواب ولگا رو داد که یه جورایی موذیانه گفته بود کسی نباید ویلای آرنگ بیاد

 

و هم با این حرفش نه گفت دوست داره که متین بره ویلا نه گفت دوست نداره، ماهم دیگه بحث و کش ندادیم…

 

راستین: عمو آرنگ عکس خونه چوبی و نشون بده…

 

منکر این نمیشم که راستین دقیقا حرف دل منو زد!

 

آرنگ هم مخالف میل باطنیش گوشی و درآورد با بعد آوردن عکس ها داد دست متین اونم محو تماشا شد…

 

متین: معرکه‌س پسر

 

متین سوتی کشید و با هیجان ادامه داد

 

متین: برفو… یه متر میشه آره؟

 

آرنگ جوابی نداد اما متین غرق عکس ها بود انگار منتظر جوابی از سمت آرنگ هم نبود

 

متین: unique photography ( عکاسی بینظیر ) وااااو داخلشو نگاه کن… چه معمار حرفه ای آشناییش با چوب عالی بوده…

 

دلم میخواست منم عکس هارو ببینم بشدت کنجکاو شده بودم قطعا چیزی که متین و به وجد آورده باید جالب باشه

 

متین: I look forward to seeing you ( مشتاقم ببینمت) پناه نگاه کن ترکیب رنگش عالیه، مثل اینکه یه مهندس معمار با تخصص دکوراسیون داخلی و دیزاین کرده باشه…

 

گوشی و گرفت سمتم، حق کاملا با متین بود جلوی چشمم یه کلبه چوبی ۵۰ یا ۶۰ متری بود که رنگ چوب های سقفش‌ از قهوه ای تیره پوشیده شده بود اما برای بدنه از ترکیب تیره و روشن استفاده کرده بود…

 

داخل ویلا با دیوارکوب های چوبی زیبا تر شده بود… جذابیت ویلا به حدی بود که برق زدن چشمام و خودم حس میکردم

 

– آره خیلی قشنگه، میشه گفت تکه ولی یه سوال برام پیش اومد اونم اینکه این منطقه مشخصه که ییلاقیه و برف میاد… خب خونه خراب نمیشه؟؟

 

 

 

ولگا در جواب سوالم گفت

 

ولگا: ساده‌ای دختر؟ بنظرت کسی مثل آرنگ که دوسال نقشه ساخت اینجا رو داشته و چند ماهِ تمام وقت گذاشته برای ساختنش، دونه به دونه چوباشم خودش بکار برده و کامل روی کار نظارت داشته رو هوا رهاش می‌کنه!؟

 

متین با حیرت رو به آرنگ پرسید

 

متین: خودت ساختی!؟ این یه دروغ محضه!

 

واسه اولین بار حس کردم چشمای آرنگ خندید البته مطمئن نبودم حسم درسته…

 

ولگا: فکر کردی همه مثل تو بی‌عرضه هستن؟ آرنگ آچار فرانسه هست…

 

بعد لپ آرنگ و کشید و ادامه داد

 

ولگا: پسر زرنگ خودمی… تخس!

 

متین انگاری اصلا توجهی به ولگا نداشت شایدم انقدر درباره کلبه چوبی آرنگ سوال داشت که نمی‌خواست وقتشو با کلکل های ولگا هدر کنه…

 

متین: معماری خوندی؟

 

آرنگ: نه از معماری منطقه و تجربه هام الهام گرفتم …

 

متین: جالبه، احسنت داری!

 

آرنگ سری به معنی تشکر تکون داد و حرفی نزد…

 

توی یه آن باد و کولاک شدید شد، صدای زوزه گرگ توی فضا پیچیده بود که نمی‌دونم صدای باد بود یا واقعا اون حوالی گرگ های گرسنه پرسه میزدن…

 

هرچیزی که بود باعث وحشت شدید هممون شد، راستینم از ترس به جیغ کشیدن پناه آورده بود!

 

من و متین و تا حدودی هم ولگا از ترس قالب تهی کرده بودیم…

 

منتظر مرگ بودن قطعا وحشتناک ترین اتفاق در طول زندگیه و من حس میکردم دارم به دقایق پایانی زندگیم میرسم…

 

آرنگ، راستین و توی بغلش فشرد

 

آرنگ: راستین جان آروم باش… جیغ نزن!

 

راستین دیگه جیغ نمیزد اما از ترس داشت میلرزید

 

آرنگ: اصلا یه پیشنهاد باحال دارم…

 

راستین خودشو توی بغل آرنگ پنهان کرد و لب زد

 

راستین: بگو…

 

آرنگ: خب راستین از شما شروع میکنم چالش های اینستاگرامی که مثل یه موج هست و مردم شرکت میکنن دیدی؟؟

 

راستین:رقص و سنی دیلر هم چالش بود…

 

آرنگ با صدای که سعی میکنم پر انرژی باشه تا راستین و از این حال و هوا در بیاره گفت

 

آرنگ: آفرین آره، حالا الان ما هم با دوربینم از این چالش طبیعی و واقعی که سر راهمون قرار گرفته فیلم میگیریم بعد به همه نشون می‌دیم که ما در هر شرایطی باز هم شاد و سرحالیم و همه مشکلات و مدیریت می‌کنیم…

 

بعد نگاهشو توی ماشین چرخوند و گفت

 

آرنگ: همه آماده‌اید؟؟؟

 

 

 

هممون در جواب آرنگ بله گفتیم، یجورایی همه دست به دست هم داده بودیم که راستین کمتر بترسه و اذیت بشه…

 

ما همین بودیم آدم های بودیم که گاهی مهربون، گاهی عصبی، گاهی از خنده قهقهه میزدیم، گاهی صورتمون خیس از اشک میشد و هق هقمون توی فضا می‌پیچید…

 

ما تمام حالت های یه انسان طبیعی و داشتیم پس ازمون بعید نبود برای نترسیدن راستین دل به دل یه چالش یا بازی بدیم اما اگه این پیشنهاد از سمت آرنگ باشه این موضوع عجیب میشه!

 

آرنگ مثل ما قهقهه نمیزنه، مثل ما گریه نمیکنه، مثل ما مهربون نمیشه البته نه مهربون میشه فقط برای راستین…

 

آرنگ فقط عصبی و جدیه، یه آدمی که نرمال نیست، مثل ماها نیست ولی الان پیشنهاد چالش داد!

 

چجوری میتونیم تعجب نکنیم؟ چجوری میتونم شک نکنم؟ داره از سرم میگذره نکنه این مرد به بیماری دو قطبی مبتلاست؟

 

میگن آدم ها رو توی سفر بشناس، همش چند ساعت از سفر ما گذشته و من یه سوال توی ذهنم پررنگ شده!

 

واقعا آرنگِ راستین کیه؟ آرنگِ راستین جدی نیست؟ بیشعور نیست؟ آرنگِ راستین تحقیر نمیکنه؟

 

یعنی پایان این سفر چند روزه می‌تونه باعث بشه جواب این سوال و پیدا کنم؟ شاید حداقل با پیدا کردن این جواب خیالم از راستین راحت بشه خیالم راحت بشه آرنگ آسیبی به راستین نمیزنه! کاش جوابشو پیدا کنم…

 

آرنگ یه دوربین و درآورد و نصب کرد و راستین و وسط مابین فضای صندلی خودش و متین روی کنسول نشوند…

 

آرنگ: خب ماجرای امروز و تعریف کن…

 

راستین حالا لبخند روی لبش نشسته بود و هیجان و میتونستم از توی چشماش بخونم….

 

راستین: سلام، من خالم میخواست بیاد اصفهان برنامه کودک اجرا کنه به منم قول داده بود که منم ببره ولی چون مادرم مریض شد گفت تنها نمیتونم ببرمت…

تا اینکه من گریه کردم و اصرار کردم آرنگ منو بیاره…

 

نشونم داد و ادامه داد

 

راستین: همین خاله پناه که می‌بینید گفت با شما نمیام گفتم خاله بیا خوش میگذره اما کلاس گذاشت که بلیط هواپیما داره، یعنی صبح ضدحال خوردا پرواز کنسل شد با ما اومدن…

حالا ماهم وسط راه تو برف گیرکردیم می‌خوایم یه چالش اجرا کنیم که ما تو برف هم میتونیم شاد باشیم…

آخه من خیلی ترسیدم، صدای باد میومد هوو هوو میکرد گفتم می‌میریم ولی آرنگ میگه همه چیز داریم نمی‌میریم…

خب حالا بزن بریم با یه چالش باحال…

 

به پیشنهاد متین ۲۰ سوالی بازی کردیم که از نگرانی همه‌ش باختم…

 

مغزم کار نمی‌کرد خدایا امانت خواهرم همراهمونه خودت بهمون رحم کن…

 

 

 

ساعت ۷ شد هوا تاریکِ تاریک بود یه چراغ قوه شارژی داشتیم با همون فضا رو روشن نگه داشته بودیم بیرون اصلا قابل دیدن نبود…

 

چندبار راستین دستشویی داشت که از ترفند های خاصی استفاده کردیم، تا ساعت ۹ شب اتفاق خاصی نیوفتاد همه خسته بودیم، نه خبری از کمک بود نه امداد، گوشی‌ها هم که آنتن نداشتن حتی رادیو ماشین هم نمی‌گرفت…

 

به گفته آرنگ یه ساعت راه تا اصفهان داریم که اگه جاده باز بشه سریع به شهر میرسیم و این یعنی ما توی مسخره ترین حالت ممکن گیر کردیم…

 

آرنگ: بنظرم یه لقمه یه چیزی بخورین بخوابین، ماشینم که گرمه هرچی خواب باشین بهتره گذر زمان اذیت نمیکنه…

 

راه‌چاره‌ی دیگه ای نبود و همین بهترین پیشنهاد ممکن بود ماشین گرم بود اما از ظهر داخل ماشین نشستن باعث شد خشک بشیم…

 

ولگا: آرنگ پاهام حس نداره، صندلی‌تو نیمه خوابیده کن من میام جلو کنارت میخوابم راستین و پناهم عقب دراز بکشن…

 

آرنگ قبول کرد ولی به ولگا گفت سمت در بخوابه روشم کامل پتو کشید خودشم متمایل شد سمت کنسول و از ولگا فاصله گرفت و سرشو تو حالتی که کمرش کج بود روی فرمون گذاشت و خوابید…

 

نمی‌دونم چرا اینکار و کرد یعنی آرنگ حتی از ولگا هم فاصله میگیره؟ این فاصله گرفتنش واسه اینه که از همه زن ها چندشش میشه یا میخواد با این کارش به ولگا امنیت خاطر بده که هیچوقت در هیچ صورتی ازش سواستفاده نمیکنه؟ شایدم واقعا بعد خیانتی که دیده کنار یه زن یا دختر خوابیدن براش سخت بود حتی اگه اون دختر حکم خواهر و براش داشته باشه…

 

دلیل اینکه اجازه نداد ولگا وسط بخوابه و کلی به خودش عذاب داد هم بدون شک متین بود مشخصه بهش اعتماد نداره که خب توی این مورد بنظرم حق داره هنوز تایم زیادی از دیدارش با متین نگذشته…

 

خوابیدن دشوار بود اما تن خسته چه درکی از موقعیت داره؟ جسم هم نخواد روح در عالم ماوراء به خواب رفته…

 

با ضربه ای که به شیشه خورد بیدار شدم، چشم که باز کردم متوجه شدم همه بیدار شدن حتما بخاطره ترس و وحشت بود وگرنه اگه نارنجک هم کنارم منفجر میشد من بیدار نمی‌شدم…

آرنگ چراغ سقفی و روشن کرد…

 

آرنگ: روی راستین و خوب بپوشون…

 

بعد از پتو پیچ کردن راستین آرنگ شیشه رو کشید پایین که سرمای عظیمی به داخل ماشین هجوم آورد

 

فردی که پشت در بود به حرف اومد: سلام راه داره باز میشه زنجیرچرخ بستی میتونی بری، احیانا می‌ترسی دور بزن بریم یه مسجد توی کاشان…

 

آرنگ: سلام خسته نباشید نه میریم…

 

نگاهی به آرنگ انداخت و گفت: بنزین داری؟

 

آرنگ: دوتا خونه دارم…

 

سری به نشونه تایید تکون داد و جدی گفت: پیدا شو بنزین بزن…

 

آرنگ: چشم ممنون…

 

آرنگ روبه ولگا گفت که بیاد اینور و خودش پیاده شد…

 

 

وقتی بنزین زد و توی ماشین نشست دندوناش‌ از سرما به‌هم میخورد دستاشم قفل کرده بود بعد از چند دقیقه گرم شدن راه افتادیم، با سرعت ۳۰ تا حرکت میکردیم حتی با وجود چنین ماشینی بازهم کلی سر خوردیم راهی که در حالت عادی یک ساعته میرسیدیم چهار ساعت طول کشید و وقتی به اصفهان رسیدیم هوا روشن شده بود…

 

بالاخره آنتن گوشی‌ها برگشت، همه کلی تماس بی پاسخ داشتیم اول به پگاه و مارینا خانم زنگ زدیم متین هم به بچه ها صدا و سیمای اصفهان پیام داد که الان رسیدیم و برنامه صبح و نمیریم…

 

اصفهان هم برف اومده بود البته نه به اندازه کولاک جاده اما شهر یکپارچه سفید بود، میدان امام محل قرار برای گرفتن کلید آپارتمان بود، وقتی کلید و گرفتیم با گوگل مپ سریع واحد و پیدا کردیم…

 

آپارتمان شیک و تمیزی بود، ۴ خواب مستر داشت هر کدوم یکیو انتخاب کردیم بعد از دوش همه خوابیدیم آرنگ هم تاکید کرد که همه گوشی ها سایلنت باشه و به پگاه و مارینا خانم هم پیام داد که نگران نباشن…

 

خستگی وجه‌ مشترک همه‌مون بود… ساعت ۲ بود که از خواب بیدار شدم!

 

یه بلوز شلوار پوشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا چندتا آلو‌ دم کنم بخورم…

 

الان با دقت بهتری میتونستم نگاه کنم به‌جز یه ست کاناپه و تلویزیون و یه سرویس ناهارخوری چیز دیگه ای نبود… آشپزخونه هم یه ست ناهارخوری، یخچال، گاز صفحه ای و داخل کابینت ها هم که مشخص نبود چی هست…

 

کتری روی اجاق نشون دهنده این بود که یه نفر دیگه هم بیداره!

 

رفتم داخل آشپزخونه و کابینت‌هارو گشتم تا یه قوری دیگه پیدا کنم اما خب فقط یه دونه قوری بود که اونم برای دم کردن چای بود…

 

آخرین کابینت و با ضرب بستم و با حرص یه لعنتی هم گفتم…

 

آرنگ: چیه دوباره جن زده شدی؟

 

یه هین بلند از ترس کشیدم و با حرص گفتم

 

– کوفت… زهر هلاهل…

 

که البته اگه به اخم های توهمش بیشتر دقت میکردم حتما لال میشدم و این حرفارو نمیزدم…

 

نگاهم رفت سمت گوشی توی دستش که داشت زنگ میخورد… خو چرا جواب نمیده؟

 

درکل از موضع خودم کوتاه نیومدم و با حرص گفتم

 

– اینجا چیه گرفتی؟ یه قوری اضافه نداره…

 

آلوهای توی دستمو بالا آوردم و نشونش دادم

 

– الان من اینارو توی چی دم کنم؟؟

 

نگاهی به آلوها انداخت و وارد آشپزخونه شد، رفت سمت کابینت ها و در یه کابینت و باز کرد و یه ماگ برداشت…

 

هنوز از مثل جن ظاهر شدنش شاکی بودم و که الانم با بی توجهیش بیشتر روی مخم اسکی رفت…

 

– هوووووی با تو بودما!!

 

 

برگشت و برام سر تکون داد بعد اومد کنارم از دستم آلوهارو کشید و ماگ و نشونم دادم

 

آرنگ: نادان داخل این دم کن، معدت یوبس شده نه مغزت!

 

همزمان رفت آلوهارو آب کشید، خواستم برای اینکه رو مخش برم بگم من مثل تو وسواس نیستم، اما دیدم با چاقو داره نصفش می‌کنه و هسته‌هاشم ریخت دور…

 

لب به لب لیوان آب جوش پر کرد روی کتری گذاشت تا دم بکشه…

 

نگفتم چرا آلوهارو نصف کردی چون همیشه مامانمم می‌گفت نصف کن اما من از تنبلی انجام نمی‌دادم…

 

گوشیشو گذاشت روی میز و سمت یخچال رفت، کمتر از ۳۰ ثانیه گذشت که دوباره گوشی زنگ خورد…

 

نمی‌خواستم نگاه کنم اما وقتی زنگ خورد ناخودآگاه نگاهم به صفحه افتاد و دیدم نوشته صدف…

 

با یادآوری حرفای اون روزش صورتم جمع شد و باز حرص گفتم

 

– بیا صدف خودشو کشت…

 

بازم بدون توجه بهم اومد سمت گوشی و فقط گوشی برگردوند… رسما صورت مسئله رو پاک کرده بود…

 

تماس و جواب نداد فقط اسم تماس گیرنده رو از جلوی چشم دوتامون برداشت… از اینکارش لجم گرفت!

 

– من میرم راحت و آسوده به تلفن‌ت برس…

 

انگار اصلا نشنید چی گفتم قبل اینکه از آشپزخونه خارج شم گفت

 

آرنگ: دلیل یبوستت آب به آب شدنه یا…

 

سکوت کرد اما متوجه شدم منظورش تغییرات هورمونی هست ای خدا چقدر این پسر پرو بود… برگشتم با حرص گفتم

 

– یا و کوفت، یا و درد…

 

آرنگ پوزخندی زد و دست به سینه نگاهی به سر تا پام انداخت

 

آرنگ: نه حتما دلیلش آب به آب شدنه، تو که ۷ روز هفته دیوانه‌ای…

 

عوضی رسما داشت می‌گفت توی همیشه قاطی داری و پریودی…انگشتم و تهدیدوار توی صورتش تکون دادم اما کلمه ای به ذهنم نرسید، خدایی یه رگه‌های از دیوانگی توی من بود…

 

وقتی دید حرفی ندارم گفت

 

آرنگ: مهر تایید نزن، حالا هم کجا با این عجله؟ بمون کارهای خودتو خودت انجام بده، مراقب باش سر نره من مسئولیت قبول نمیکنم…

 

– نه آقاااا تو که دست بزنی نجس میشه نباید اونو خورد…

 

دوباره گوشیش زنگ خورد، اما آرنگ بی توجه رفت سمت لیوان دستشو خوندم از اونجایی که دیگه آلو نداشتم خواستم مانعش بشم فوری گفتم

 

– بریزی بیرون کشتمت! گوشیتم جواب میدم هر چی از دهنم دربیاد به صدف میگم…

 

 

آرنگ بی اهمیت داشت دلوان و داخل سینک خالی میکرد منم بدون توجه گوشی و جواب دادم و عصبی فریاد کشیدم

 

– سلام چخبرته؟ تو آدم نیستی؟ بیشرف گمشو دیگه، کثافت لجن برو گورتو گم کن چیه از صبح پشت هم زنگ میزنی!!! صدف طلاقتو گرفتی حالا هم برو با لاشی بازیا خوش باش!!

 

وقتی حرف میزدم چشمم به آرنگ بود که درحال خالی کردن لیوان داخل سینک بود…

 

که یهو یه صدایی از پشت تلفن گفت: این ماچ خر‌، کله خوس چی گویه؟؟؟(الاغ فلج ، کله شق چی میگه)

 

با حیرت جیغی کشیدما و گوشی پرت کردم روی میز…

 

آرنگ نگران سریع جلو اومد و نگاه جفتمون روی اسمی که نوشته شده بود خشک شد…

 

با حیرت لب زدم

 

– ناز بانو؟ مارجان؟

 

وای آبروم رفت! کاش زمان برگرده یعنی این مادر آرنگ بود!؟

 

هنوزم ناز بانو داشت حرف میزد و فکر کنم یه ریز داشت به صدف بد و بیراه میگفت…

 

آرنگ زودتر از من به خودش اومد و گوشی برداشت اما روی اسپیکر گذاشت!

 

نفهمیدم چرا اینکارو کرد یعنی میخواست منم بشنوم؟ به آرنگ نمیاد چنین رفتاری! شایدم میخواست عواقب کارم و بهم نشون بده اما درکل اینکه گوشی و روی اسپیکر گذاشت برام عجیب بود…

 

نازبانو: آرنگ چرا لال بُبُستی هااا؟ مَرِ بُگو که صدف نفس قطاع کونی!(آرنگ چرا لال شدی؟به من بگو که تو نفس صدف و قطع میکنی!)

 

آرنگ رفت سمت شیر آب و دستشو گرفت زیر شیر و گفت

 

آرنگ: مارجان‌ تو دخالت نکن، حالام حرفتو بگو…

 

از پشت خط صدای دست نازبانو اومد که انگار با دست کوبید توی دهن خودش

 

نازبانو: آه، بیا، مو لال بُبُستم… عقل این ولگا رَم تو نُآری بَزِ دو نصف بک این (بیا من لال شدم..عقل این ولگا رو هم تو نداری بزن نصف کن اینو)

 

انگار نازبانو متوجه نشده بود من باهاش حرف زدم و فکر کرده ولگاست…

 

آرنگ: ولگا کیه پناه بود…

 

با حرص به آرنگ چشم غره رفتم خو الان برام کچلک راستگو نمیشد چیزی ازش کم میشد!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x