رمان سایه پرستو پارت ۲۷

4.7
(6)

 

 

 

 

موزیک قطع شد که عروسک همچنان با استرس به اطراف نگاه میکرد مشخص بود آروم تر شده بود اما خب هنوز هم دنبال صدا میگشت…

 

حدس خودم این بود که دیگه صدای از پناه پخش نمیشه اما انگار متین بیشتر از این حرفا روی اجرا و صدای پناه برنامه ریزی کرده بود…

 

چون بجز اجرای عروسک گردانی عروسک اصلی قرار بود صدای پناه به عنوان ندای یه فرشته پخش بشه و عروسک صحنه رو سمت پلیس هدایت کنه…

 

همینطور هم شد و با کمک ندای اون فرشته و رسیدن عروسک به پلیس، و گفتن ماجرای گم شدنش به کمک پلیس به پیش مادرش رسید و نمایش تموم شد…

 

نمایشی که پناه عروسک گردان شد و با عروسکی که خودش حرکاتشو انجام میداد به عنوان نقش مقابل صحبت کرد… مشخص بود حجم مسئولیت پناه توی این تئاتر زیاد بود و این نشونه اعتماد متین به کار پناه بود که واقعا هم بی‌نظیر انجام شد…

 

اما با پایان کار صدای بچه‌ها توی سالن پیچید و همه از فرشته‌ای که چهره‌ای ازش ندیده بودن میخواستن که باز براشون شعر و بخونه…

 

شنیده بودم ساز اصلی پناه سه تار هست شاید از روحیه‌ی خاصش نشأت می‌گرفت بیشتر دخترا سازهای روز یا گیتار کار می کنن و خیلی خودشونو بخوان با قدیم وقف بدن تنبک کار می‌کنن نه سازی به سختیه سه تار….

 

فکر میکردم پناه بیاد روی صحنه و اینبار با نشون دادن چهره خودش شعر و برای بچه‌ها بخونه اما انگار میلی به انجام اینکار نداشت و دوست نداشت چهره خودشو نشون بده چون باز صداش توی سالن پیچید و شعر و دوباره برای بچه‌ها خوند اما اثری از چهره‌ش نبود!

 

چون قرار بود همه باهم بیایم بیرون و بعدش بریم کهکشان تا ۶ معطل شدیم تا متین و پناه اومدن و سوار ماشین شدیم…

 

پناه کاملا بی انرژی بود و توی صورت متین نگرانی موج میزد… نمی‌دونستم چیشده اما این متین و پناه با متین و پناه صبح زمین تا آسمون فرق داشتن مخصوصا پناه که فکر میکردم پر انرژی تر ببینمش…

 

بی توجه ماشین و راه انداختم که صدای لرزون پناه به گوشم رسید

 

پناه: جلوی یه داروخونه نگه‌میداری؟

 

از آینه نگاهی بهش انداختم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم

 

متین سرشو به عقب برگردوند و با نگرانی پرسید

 

متین: خیلی اذیت میکنه؟

 

ولگا: چیشده؟

 

پناه آروم لب زد

 

پناه: یکم سردرد دارم…

 

متین کلافه گفت

 

متین: فردا عروسک برندار!

 

پناه حرفی نزد من و ولگا هم سوالی نپرسیدیم، واقعا تعجب برانگیز بود سردرد چه ارتباطی به عروسک‌گردانی داره؟

 

اصلا مگه با اجرا و کاری که ما امروز از پناه دیدیم متین می‌تونه شخص دیگه رو جایگزین کنه؟ یکم تصورش سخت بود و وقتی با مهم بودن این جشنواره چنین پیشنهادی داده بود حدس میزدم مشکل جدی تر از یه سردرد معمولی باشه!

 

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

 

پارت هدیه تقدیم نگاهتون♥️

 

یکم درباره آرنگ و پناه حرف بزنیم؟

 

 

 

جلوی داروخونه نگه‌داشتم، پناه قرص خرید اما نخورد… کوتاه گفتم

 

– آب توی ماشین هست…

 

پناه بیحال زمزمه کرد

 

پناه: نه الان نمی‌خورم…

 

نگاه خودسردی حواله‌ش‌ کردم… بیا و خوبی کن… آخه احمق اگه درد داری بخور درد نداری هم که برای چی کلی راه مارو دور کردی واسه قرص…

 

رفتیم داخل شهربازی اما پناه باما‌ همراه نشد و رفت داخل رستوران که برای خودش چیزی سفارش بده گفت گشنمه… ماهم حرفی نزدیم!

 

صف ماشین برقی به انتها رسید که گوشیم زنگ خورد…

 

– متین…متین

 

متین: جان

 

– مادرم تماس گرفته من نمیام… مراقب راستین باشین

 

متین سری به نشونه تایید تکون داد

 

متین: برو خیالت راحت…

 

توی این جمعیت و با این سر و صدا نمیشد حرف زد به ناچار رفتم سمت رستوران که برم بیرون صحبت کنم…

 

از پشت پناه داشتم رد میشدم که با دیدن قرص های روی میز خشکم زد!

 

پس بخاطره همین بود توی ماشین نمی‌خورد… اسم قرص هارو با حالت شکه زیر لب زمزمه کردم

 

– Adahcgb… BONE… Caltrex… FLEX… Gelenk… AVODiN… Osteoflex…

 

انگار قرار بود با تکرارش اسمشون عوض بشه… هنوز توی شک بودم! بخاطره بیماری بابا همه این قرص‌هارو خوب می‌شناختم…

 

مگه پناه چندسال سن داره که همزمان همه اینارو استفاده میکنه؟؟ بابا با اون سن روی ۲ تا غضروف ساز میخوره…

 

اخم هام توی هم رفت! مصرف همه اینا باهم یعنی ساییدگی مفاصل به حدی رسیده که احتمالا دیگه غضروفی وجود نداره و حالا استخوان به استخوان میخوره!

 

صدای زنگ گوشی که قطع شده بود دوباره بلند شد و منو به خودم آورد…

 

توی طول صحبت با مارجان‌ تمام حواسم پرت پناه بود… همش یچیزی از سرم میگذشت که من باوجود گذشته تلخی که داشتم کاملا سالم مگه پناه چه بلایی سر خودش آورده که توی این سن باید به این روز بیوفته!!!!

 

صدای فریاد مارجان‌ باعث شد تکون کوتاهی بخورم

 

مارجان‌: هوووووووی آرنگ…

 

کلافه لب زدم

 

– بله مامان؟

 

مارجان‌: الهی شپشک وگیره صدفه اعصاب نُنایه‌‌ برای تو این تومان بکند( الهی شپش بیوفته به جون صدف که این دختر بی حیا برای تو اعصاب نذاشته )

 

عصبی دستی توی موهام کشیدم، من به چی فکر میکنم مارجان‌ به چی؟ صدف کیه آخه!

 

– مامان از صدف بکش بیرون…ول کن دیگه من یادم میره تو هی یادم بندار!

 

مارجان: خوا حالا چه لفظ قلمی هم گپ زَنه ( خاب حالا چه لفظ قلم هم صحبت میکنی )

 

کلافه شده بودم با مامانم خداحافظی کردم و به جایی که پناه نشسته بود نگاه کردم!

 

 

شونه‌ای بالا انداختم… سعی کردم کلا طبیعی بدون نگاه کردن بهش برم سمت بچه ها که سرشو گرفت بالا و من و دید

 

پناه: آرنگ…آرنگ…

 

هوف‌ کلافه‌ای کشیدم… زهرمار آرنگ…

 

خونسرد برگشتم سمتش

 

– بله؟

 

پناه نگران لب زد

 

پناه: چیشده؟؟؟ راستین کوش؟؟؟

 

تو جیبمه! با اخم و جدیت به حرف اومدم

 

– پیش بچه‌هاست…

 

با سوال بعدیش دیگه کلافگیم و به اوجش رسوند…

 

پناه: تو چرا نیستی؟

 

دست راستمو آوردم بالا انگشت شصتمو به چهار تا انگشت دیگه به نشونه‌ی ببند چسبوندم…

 

پناه با تأسف سری برام تکون داد

 

پناه: بخدا تو از رباتم بدتری اون حداقل یه برنامه داره ۴تا سوال و جواب میده… صبرکن باهم بریم…

 

 

اون شب تا ساعت ۱ بازیگاه بودیم با هزینه شام حدودا یک میلیون پونصد تومن خرج کردم… سیصد و پنجاه تومن برای شام بقیه هم تنقلات و بازی بچه‌ها که اجازه ندادم اون ژیکول جوجه فکلی حساب کنه…

 

خونه که رسیدیم همه رفتن بخوابن اما پناه بیدار موند و گفت حالم خوب نیست!

 

رفتم روی تخت که صدای روشن کردن گاز به گوشم رسید…

 

حق داشت، بهترین راهکار برای آروم شدن درد مفاصل کیسه آب گرم هست!

 

اتاقم پنجره بزرگی روبه خیابون داشت، کلافه بلند شدم و کنار پنجره ایستادم…

 

زل زدم به آدما و ماشین های که تک و توک توی خیابون بودن…

 

چشمم خورد به سازه‌های برفی که توی حیاط بود و خودم درست کردم…

 

به سازه ها نگاه میکردم، به درخت، به ماشین ها، آدما… اما فکرم جای دیگه بود، فکرم جایی حوالی اون قرص ها بود!

 

هوووف کلافه‌ای کشیدم و انگشتام برحسب عادت سمت چشمام رفت…

 

هرچی فکر میکردم به نتیجه‌ای نمیرسیدم…چرا اخه؟ چرا باید یه دختر ۲۸ ساله به این بیماری مبتلا بشه؟

 

 

 

میل کشیدن یه نخ سیگار توی این سرما وسوسه عجیبی تو تنم انداخت!

 

شاید واقعا نیاز بود برم بیرون یه هوایی به سرم بخوره… برای این سرما کت خوب نبود، فوری کاپشن پوشیدم و سرمای زیاد هوا باعث شد کلاه سر کنم و شال هم دور گردنم بندازم…

 

نگاه سرسری به خودم توی آینه انداختم ولی مطمئن شدم همچی خوبه… مثل همیشه خونسرد و بدون اینکه نشون بدم چی توی سرم میگذره از اتاق خارج شدم…

 

داخل پذیرایی بودم که دیدم پناه بیداره، چند قدم جلو رفتم و نزدیکش ایستادم…

 

سرش خم بود، صورتشو با دستاش‌ پوشونده بود اما صدای ضعیفی که نشون دهنده این بود که درحال گریه کردنه به گوش می‌رسید…

 

این وضیعت پناه نشون میداد که درد به استخوانش رسیده!

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم، همیشه همراهم بطری عرقیات گیاهی مخصوص درد و مسکن اعصاب بود…

 

خیلی شب‌ها میگرن منو همین عرقیات درمان میکرد…

 

برگشتم سمت اتاق و چیزی که میخواستم و برداشتم و حرکت کردم سمت آشپزخونه، یه استکان برداشتم و پرش کردم…

 

رفتم سمتش که توی پذیرایی روی مبل هنوز توی همون حالت نشسته بود، میدونستم انقدر‌‌‌ درد داره که اصلا تمرکزی روی اطرافش نداره!

 

جلوش ایستادم و دستمو گرفتم سمتش جدی گفتم

 

– بیا اینو بخور…

 

سرشو آورد بالا، چشماش خیس از اشک بود اما میشد تعجب و ازشون خوند…

 

نگاهش بین دستم و صورتم به گردش دراومد و فقط تونست به حالت گنگ بگه

 

پناه: هـــا !؟

 

کاملا واضح بود چی گفتم! انگاری وقتی درد داره گیج تر از همیشه میشه… لیوان و گذاشتم روی لبش و با حرص گفتم

 

– بخور…

 

شونه‌هاش پایین افتاد و صورتش جمع شد

 

پناه: بو میده!

 

اخمام غلیظ تر شد، بدون حرف با نگاه جدی بهش زل زدم که به خودش اومد و مطیع لیوان و گرفت و به زور و با چشم های که بسته بود چند قلوپ خورد…

 

وقتی مطمئن شدم به مقدار کافی خورده رو بهش گفتم

 

– من دارم میرم بیرون در و قفل میکنم راستین نیاد بیرون…

 

متعجب پرسید

 

پناه: الان کجا؟

 

ابروهام بالا پرید و جدی پرسیدم

 

– مفتشی؟ کارآگاهی؟ بازپرسی؟

 

پناه: لعنت به من که با تو حرف میزنم…

 

پوزخندی زدم و همون‌جوری که حرکت میکردم سمت در خروجی خونه گفتم

 

– بیش‌باد…

 

 

 

اومدم بیرون که از راه پله هوای سرد بیرون قابل لمس شد…

 

دوست داشتم داخل خیابون قدم بزنم، اما خب یه نیرویی بهم اجازه ندادم برم خیابون و زیاد دور شم…

 

شاید پناه حساسیت به داروی گیاهی داشته باشه؟ خب من مسئولم بالاخر امانت پگاهه، نتیجه این فکر و خیال ها شد اینکه داخل حیاط قدم بزنم و دوتا نخ سیگار دود کردم…

 

یکم آروم تر شده بودم، از داخل ماشین ادکلن برداشتم و باهاش دوش گرفتم بعد رفتم بالا وقتی در و باز کردم دیدم پناه روی کاناپه دراز کشیده…

 

پناه: اومدی؟

 

واقعا مشخص نیست اومدم!!!

 

– چه سوال مسخره‌ای می‌پرسی…

 

پناه: تو که حرف نمیزنی خواستم یه اعلام حضور کنم بفهمی بیدارم…

 

رفتم جلوتر تر

 

– بهتری؟

 

پناه: آره تا حدودی

 

سرمو‌ تکون دادم

 

– بهترم میشی…

 

پناه: سیگار کشیدی؟

 

ابروهام از تعجب بالا پرید، با این حجم از ادکلن!!

 

قبل از اینکه حرفی بزنم گفت

 

پناه: تعجب نکن، مردی که نصف شب میره بیرون سر ۲۰ دقیقه برمیگرده و قبل از اینکه خودش بیاد بوی ادکلنش مغز آدمو برمیداره یعنی رفته یه صفایی به خودش داده اومده!

 

پوزخندی زدم!

 

– از پول تو کشیدم؟

 

ابرو بالا انداخت و نگاهی به سر تا پام انداخت

 

پناه: نه ولی کاش پگاه و بقیه هم میدونستن ذاتت با ظاهرت خیلی فرق داره! چی کردی که همه فکر کردن جنتلمنی؟

 

نمی‌دونم چرا حس کردم پناه هم به حرف‌های که داره میزنه شک داره! روز اول فریاد می‌کشید تو برای راستین سمی ولی الان تردید و توی صداش حس میکردم!

 

با لحن تمسخرامیز جواب دادم

 

– خوبه تو خدا نشدی! عادتته آبروی همرو ببری؟ اون از محمد که شلوار به تنش نذاشتی…

 

توی دلم گفتم البته محمد که حقشه، پگاه هم نیاز داره یکی مثل تو ازش حمایت کنه، اما برعکس چیزی که توی ذهنم بود ادامه دادم

 

– اینم از من که همه تلاشتو می‌کنی همه بفهمن من سیگاریم… ببین من خودم قبول دارم آدم نیستم اما یسری اصول و رعایت میکنم… ولی تو به هیچی پایبند نیستی…

 

یکم خم شدم سمتش و جدی تر گفتم

 

– من اگه نیکم و گر بد تو برو خود را باش!

 

 

به حالت قبلیم برگشتم که پناه چشمشو توی حدقه چرخوند

 

پناه: سر تا پا انرژی منفی… ازت خوشم نمیاد!

 

پوزخندی زدم

 

– التماس که بیاد، مرکز ثقل انرژی مثبت جهان…

 

پناه به پهلو خوابید و همونجوری که توی چشمام زل زده بود گفت

 

پناه: آخ دلم میخواد معتاد شی بهت بگم بنگی، آرنگ در راه دوری از صدف معتاد شد!

 

چشمکی زد و با تمسخر گفت

 

پناه: آخه شنیدم صدف سیگاریت کرده، بنظرم آدم خیلی باید داغون باشه که جای ضربه زدن به دشمن به خودش آسیب بزنه! یعنی خاااک… بحث امشب و برای این شروع کردم، نکش آرنگ الان راستین متوجه نمیشه چندسال بعد می‌فهمه، باهوشه بعد اسطوره‌ش یه تو زرد از آب درمیاد!

 

یچیزی عجیب داشت رو مخم می‌رفت؟ چرا اون کینه عجیب و غریب قبل سفر و توی لحن پناه پیدا نمی‌کردم؟

 

درسته تیکه مینداخت، اما من زبون سرخ پناه و دیده بودم اینا بیشتر شبیه یه نصیحت بود انگار داشت با حرفاش تحریکم میکرد که کاری و انجام ندم!

 

شایدم اشتباه میکردم و اون کینه هنوزم بود اما من نمی‌دیدمش!

 

– چشم استاد ادب و اخلاق، تاثیر حرفات زیاد بود از همین الان خودمو می‌بندم به تخت… فقط کمپوت و پسته یادت نره…

 

جوری نگاهم کرد که متوجه شدم منظورم و نفهمیده… انگار واقعا وقتی مریضه گیج میشه… قبل از اینکه بپرسه خودم توضیح دادم!

 

– برای ترک لازمه، باید تقویت بشم…

 

صدای خنده پناه بلند شد… با صدای که هنوز آثار خنده توی لحنش بود گفت

 

پناه: بمیری که حرفای شوخیتم با اخم میگی!

 

شاید دلم میخواست منم بخندم اما حس میکردم حتی حوصله خندیدن هم ندارم…بدون اینکه اجازه بدم اخمام از هم باز بشه گفتم

 

– توهم عجیب استاد از کاه، کوه ساختنی! آب پرتقالم بیار نیست که معتاد شیشه‌م کنارش هم تفریحی دو وعده سیگاری میزنم ده تا پیک مشروب هم میدم بالا…

 

مجدد صدای خنده پناه بلند شد… دیگه کافی بود!

 

– خداروشکر درد و مرضاتم که خوب شد، دیگه من برم بخوابم…

 

لبخند روی لباش بود اما چشماش متعجب شد

 

پناه: من چیکار به تو داشتم؟ خو میرفتی می‌خوابیدی!

 

همزمان که داشتم میرفتم سمت اتاق گفتم

 

– خیانت و امانت که می‌دونی چیه؟

 

پناه به یه تشکر خشک و خالی بسنده کرد البته شایدم تعجبش باعث شد حرف دیگه نزنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x