رمان سایه پرستو پارت ۲۹

4.4
(11)

 

 

 

اون انرژی و شادی که از ضایع کردن آرنگ توی وجودم نشسته بود باعث شده بود لبخند روی لبم باشه و چشمام برق بزنه…

 

هنوز این انرژی فروکش نکرده بود که با صدای یه پسر فروریختم! چقدر یه عده میتونن بی فرهنگ باشن؟ حس کردم با تیکه‌ای که انداخت تمام تنم یخ زد، چرا باید به یه اجرای دلی اینطور سخیفانه نگاه کنن؟

 

پسر جوونی بود که گفت: جوووونم چه صدایی داری! تو که اینجوری دلبری می‌کنی با صدات خب بیا بریم خونمون اختصاصی برام لالایی بخون، آخه می‌دونی چیه من شبا خوابم نمیبره یکم توی خواب مشکل دارم ولی تو اگه برام لالایی بخونی قطعا مثل همین الان شل میشم… آخ بچه ها منو بگیرین دارم میوفتم…

 

چشمک چندشی زد و ادامه داد: جیگر لالایی هم بلدی؟

 

صدای خنده دوستاش مثل مته روی مخم می‌رفت نمی‌دونم چرا یه لحظه نگاهم به آرنگ افتاد که کاش نگاهش نمی‌کردم…

 

صورتش بی شباهت به ایموجی عصبی نبود، همونقدر قرمز شده بود و با چشم های آتیشیش زل زده بود به پسره…

 

من آدمی نبودم که جلوی یه بچه کم بیارم، پیش اومده بود بدتر از اینارو شنیده بودم اما منکر این نمیشیم این حرفا هیچوقت عادی نمیشه، هر دفعه که این چیزارو شنیدم حس کردم یکی درحال تیکه تیکه کردن بدنمه…

 

پوزخندی زدم

 

– آخیی در بچه‌ بودنت که شکی نیست اما نیازی نیست که توی جمع جار بزنی و اینو به همه بفهمونی… از اون هیکل گندت خجالت بکش، قد رشد کرده ولی مغز اندازه عدس مونده…

 

بعد با لحنی که شبیه غر زدن بود و داشتم ازشون رد میشدم ادامه دادم

 

– راستین ۶ ساله دنبال لالایی نیست اما این خرس گنده…

 

پسره با صدای بلند گفت: آخه این راستین که میگی فقط دنبال لالاییه… ولی من به لالایی خالی راضی نمیشم که، لالایی همراه با نوازش اون دستای ظریفت و می‌خوام…

 

دوستش با همون خنده چندشش گفت: رامین نظرت درباره گروپ چیه؟؟

 

صدام با قدم برداشتن آرنگ سمت پسره خفه شد… لال شدم با دیدن اون صورت آتیشی که دقیقا روبه روی پسره ایستاده بود…

 

آرنگ: هوس نوازش کردی دستای خانم جواب‌گو نیست…

 

دستشو روی مچ دست پسره گذاشت که قرمز شدن صورت پسره رو حس کردم…

 

آرنگ: چون بدنت شُلِ زیر دست خانم نمیاد، اما دستای من خوب بلدن چطوری این تنِ هرزه و با اون نگاه کثیفت و کنترل کنن…

 

حس کردم بجز فشاری که روی مچ دست پسره میاورد دستشو پیچوند که صدای آخ گفتن پسره به گوشم رسید

 

آرنگ: من حواسم هست مثل یه ماهی لیز نخوری اصلا شُلا‌ تو تخصص منن…

 

دوست های پسره جرات نزدیک شدن نداشتن دست پسره داشت توی دست آرنگ خورد میشد که یکی از دوستاش رفت جلوی و با التماس گفت: آقا غلط کرد ما نمی‌دونستیم خانم با شماست…

 

آرنگ همونجور جدی توی چشم پسره زل زده بود که پسره گفت: گوه خوردم، غلط کردم ول کن دستم شکست…

 

آرنگ یه فشار مجدد به دستش وارد کرد که فریاد پسره توی مسجد پیچید، بالاخره راضی شد رهاش کنه…

 

اوضاع یجوری بود که هیچکس جرات جلو رفتن نداشت

 

برگشت سمتم نگاهش گوله آتیش بود از ترس فوری نگاهمو پایین انداختم که رو بهمون گفت بریم…

 

 

 

 

همه مثل اردکی که دنبال مادرش راه میوفته پشت سر آرنگ ریسه شدیم تا رسیدیم داخل ماشین هیچ حرفی نزد حتی دیگه اخم هم نداشت…

 

خداروشکر کردم که به‌خیر گذشت و آتیش این خشم و عصبانیت دامنمو نگرفت…

 

تا اینکه جلوی یه فروشگاه نگه داشت و رو به ولگا گفت

 

آرنگ: ولگا این کارت و بگیر با راستین برین هرچی سوغاتی دوست دارین بخرین چندتا بسته گز و سوهان و قطاب و گز آردی هم برای من بگیر…

 

راستین: نه باهم بریم…

 

آرنگ: نه شما برو من یه تماس دارم انجام شد اگه کار شما تموم نشده بود میام…

 

ولگا و راستین رفتن و نگاه آرنگ به پیاده رو بود تا وارد فروشگاه شدن آرنگ مثل تیری که از چله رها شده فریاد کشید…

 

نگاهش دوباره آتیشی شد درست مثل موقعی که اون پسره تیکه مینداخت، فریادش اتاقک ماشین و میلرزوند و چنان فریادی سر من و متین کشید و حرف هایی زد که دوست داشتم ریه‌م همون لحظه دریافت اکسیژن و متوقف و منو به آغوش مرگ دعوت کنه…

 

آرنگ: خوب شد؟؟ تنت میخارید پسره بر طرف کرد؟؟ آره دیگه تو همینو میخواستی که صداتو ول بدی و مردا هم خودشونو ول کنن؟؟

 

رو به متین غرید

 

آرنگ: تو خیار چمبر هم وایستادی فیلم میگیری؟ بی غیرت کم مونده بود بلندش کنن، نادان تو مردی؟؟ رگ غیرت داری؟؟ من که شک دارم تو یه جو مردونگی سرت بشه!!

 

طاقت نیاوردم… من آدم حرف شنیدن و سکوت کردن نبودم

 

– به تو چه ربطی داره؟؟ خوندم که خوندم!

 

نگاهش که دوباره توی چشمم نشست حس کردم شاید سکوت میکردم بهتر بود! حس کردم صداش بلندتر از این نمیشه اما اشتباه میکردم

 

 

آرنگ: تو گوه خوردی هرزه‌ بازیت و توی جایی که من بودم به همه اثبات کردی!

 

حس کردم ریه‌م به حرفم گوش داد…دریافت اکسیژن برای چند ثانیه متوقت شد! نفسم تنگ شد…

 

بی توجه به قطره اشکی که از چشمم سرازیر شد با بی رحمی ادامه داد

 

آرنگ: کمبود داری؟ آره آدمای مثل تو پر از عقده‌ هستن، میخواد دیده شن، حالا خیالت راحت شد دیده شدی؟ نفهم کم مونده بود پسره وسط مسجد…

 

سکوت کرد اما سکوتش زیاد طول نکشید و باز ادامه داد

 

آرنگ: ولت کردن…آره اون مادرت ولت کرده وقتی بزرگتر بالای سر شما زنا نباشه همین میشه، سرخود میشید…

 

انگشتش و تهدید وار جلوی صورتم تکون داد

 

آرنگ: از حالا تا خودِ تهران جایی که من باهاتم سرسوزن ول بازی دربیاری و سبک عمل کنی هرجایی که باشه طناب می‌بندم بهت میندازمت عقب ماشین… اگه دوست داری توی گونی باشی جیکت دربیاد ببین چه بلایی سرت میارم…

 

متین حرفی نمیزد انگار اونم حرفی نداشت بزنه آخه به این مرد دیوانه چی میشد گفت؟

 

زبونش حکم کاکتوس و داشت با حرفاش تمام تنمو زخمی کرده بود…

 

 

صورتم خیس از اشک بود! پناه شکسته بود… درست مثل تمام این سالها که انواع حرفارو شنیده بود… پناه جسور زندگیم خسته شده بود! انگار اینبار قرار بود خودمو به سکوت دعوت کنم ولی… من کی تسلیم شدم تا این بار دومم باشه؟ من قسم خوردم تسلیم نشم و کم نیارم حتی اگه جلوم آدمی عجیبی مثل آرنگ باشه…

 

لال شده بودم حرف زیادی نمیتونستم بزنم اما سکوت هم نکردم… سعی کردم صدای که از حنجرم خارج میشه بلند باشه نمی‌دونم موفق شدم یا نه

 

– هرکسی که یه کلمه شعر خوند هرزه‌ست؟ من چیکنم همجنس تو آدم نیست؟ من چیکنم فکرتون نجسه؟ توهم آدم نیستی توهم مثل همونایی که سریع به همه برچسب هرزگی میزنی…

 

قطره های اشک از چشمم جاری میشدن، اما سعی کردم کلمات آخر هم به زبون بیارم

 

– خیلی نامردی… بیشعور و نفهمم بهش اضافه کن!

 

آرنگ پوزخندی زد

 

آرنگ: آره من نامردم…

 

با دست ضربه‌ای به کتف متین زد و ادامه داد

 

آرنگ: این آقا مردِ که مثل بز وایستاد نگاه کرد بعدشم اجازه داد اونجا ناز و عشوه بیای!

 

متین: آرنگ کافیه دیگه، خودتو کنترل کن! معلومه چی میگی؟

 

نذاشتم جواب متین و بده خودم فوری گفتم

 

– آره آره تو مردی که به همه اطرافیانت اَنگ هرزگی میزنی!

 

بلند گفت

 

آرنگ: خفه شو پناه، خفه شــــو… تو خودت برای خودت ارزش قائل نیستی که اگه بودی طبق جامعه ما رفتار میکردی! تو دلت میخواد مردم بهت نگاه کنن، متلک بندازن، تو دوست داری توهین بشنوی…

 

بغض توی گلوم با اینکه سرباز کرده بود اما همچنان گلوم درد میکرد… دستمو روی سرم گذاشتم

 

– بســـه خفه شو، ببند دهنتو لعنتی… دهنت مثل چاه توالته چیز خوب ازش بیرون نمیاد!

 

دستی به صورتش کشید و باز با چشمای که نشون میداد میخواد تهدید کنه نگاهم کرد

 

آرنگ: من میرم پیش راستین، وقتی برگشتم راستین نفهمه دعوا کردیم حواستو جمع کن که الان قدرت اینو دارم که هر بلایی سرت بیارم…

 

از ماشین پیاده شد و در و جوری بست که حس کردم هرآن امکان داره از جا کنده بشه…

 

با صدای بلند زدم زیر گریه، هق‌‌هقم توی فضای ماشین پیچید…

 

حرف های آرنگ توی سرم می‌چرخید، حس میکردم نفس کشیدن برام سخته…بهم گفت هرزه؟ گفت کسی بالاسرم نیست؟ این کلمه خیلی منو سوزوند! اگه بابا بود جرات نداشت بگه کسی بالاسرم نیست…

 

من بابا نداشتم! آره پدری نداشتم که امروز بخواد بیاد بزنه توی گوش آرنگ بگه دختر من صاحب داره تو به چه جراتی سرش فریاد میزنی؟ بگه من به این دختر اعتماد دارم، من می‌دونم پناهم پا کج نمیذاره نیاز نیست تو بهش امر و نهی کنی…

 

 

 

واسه اولین بار بود حس میکردم از شدت گریه نفسم بالا نمیاد؟ نمی‌دونم شاید این اتفاق زیاد برام افتاده باشه ولی امروز قلبم تیر می‌کشه، کاش میشد همین الان برم پیش بابا! کاش میشد این زندگی تموم شه!

 

یه دقیقه از سرم گذشت اگه من بمیرم پس پگاه و مامان و راستین چی میشن؟ وسط گریه‌هام پوزخندی روی لبم نشست روزی که دارم آرزوی مرگ هم میکنم نگران اونام! کاش میشد تو چشم های آرنگ زل بزنم بگم من یه تنه ده ساله دارم از پس خودم برمیام! من ده سال پیش درک کردم این خانواده نیاز به یه حامی داره…

 

اشکالی نداره آرنگ خان شاید فکر کنی من صاحب ندارم ولی اینو بدون من یه تنه نذاشتم کسی فکر کنه خانوادم صاحب نداره! میگم تو مرد نیستی چون خودم یه روزهای تک و تنها مرد این خانواده بودم…

 

صدای متین خط کشید روی افکارم…

 

متین: پناه آروم باش، خودت که می‌شناسیش این آدم همینه، به خودت نگیر…

 

– هیس متین هیچی نگو…

 

الان دیگه نیازی به متین ندارم… من توی این زندگی نیازی به هیچکس ندارم! آروم کردن خودمو خوب یاد گرفتم…

 

در ماشین باز شد و ولگا اومد داخل، اگه سوال می‌پرسید که چیشده به عقلش شک میکردم که خداروشکر ولگا باهوش تر از این حرفا بود…

 

دستی روی بازوم نشست و با ناراحتی لب زد

 

ولگا: دیوونه شد آره؟ راستین و تنها فرستاد فهمیدم، مطمئن بودم پشت این خاکستر یه باد هست که به آتیش تبدیلش کنه… هرچی گفته به خودت نگیر عزیزمن آرنگ غیرتیه…

 

همه این حرفارو درحالتی که منو بغل گرفته بود و پشتم و نوازش میکرد گفت

 

– غیرتش بخوره توی سرش به چه حقی با من اینجوری حرف زد؟ کیه منه؟

 

ولگا: پناه اون روی هرکسی که همراهشه غیرت داره…

 

با سر به متین اشاره‌ کرد و گفت

 

ولگا: مثل این سیب‌زمینی نیست که، متین تو چقدر بی‌رگی اون حرفارو زدن من میخواستم برم بزنم توی دهنشون…

 

متین: من می‌دونم پناه از پس خودش برمیاد اگه نیاز به کمک داشته باشه حتما میرم جلو ولی زیاد تو کار بقیه دخالت نمیکنم…

 

ولگا: وای وای وای نه تو کلا یه تختت کمه، چند وقته شما باهم دوستید؟

 

متین: ۱۰ سال، از ۱۸ سالگی…

 

ولگا: پس برو بمیر، آرنگ ۶ ساله با ماست مثل شیر بالای سرمون مونده، بابا تو دیگه کی هستی ۱۰ ساله باهم دوستید و تاجایی که من اطلاع دارم همیشه باهم بودین! یعنی فدای آرنگ بشم با اون همه مشکلات کوهه‌ کوه…

 

متین پوزخندی زد

 

متین: بله همین کوهتون گریه‌شو درآورده!

 

 

 

 

از ماشین پیاده شدم تا دعوای اون دوتا رو نبینم، توی پیاده رو قدم زدم و اشک ریختم، شعر زمزمه کردم تا لحظه‌ای که حس کردم میتونم به خودم مسلط باشم…

 

برگشتم سمت ماشین که دیدم آرنگ و راستین هم با کلی پلاستیک خرید از فروشگاه خارج شدن البته از اون فروشگاهی که اول رفتن نه، از مغازه بغلیش که اسباب بازی فروشی بود…

 

راستین با یه جعبه توی دستش دوید سمتم…

 

راستین: خاله… خاله بیا نگاه کن عمو آرنگ برام کوادکوبتر خریده…

 

بخوره توی سر عمو آرنگت! برای دلخوشی راستین هم که شده یکم خم شدم و با ذوق نمایشی به کوادکوبتر نگاه کردم و از خوشگلیش گفتم در آخر هم راستین و بغل کردم و گونه‌ش و بوسیدم…

 

آرنگ بقیه وسایل و پشت ماشین گذاشت و بعد از سوار شدن مجدد پرسید

 

آرنگ: کجا بریم؟

 

به بیرون نگاه کردم و حرفی نزدم، بقیه هم چیزی نگفتن که خودش گفت

 

آرنگ: بریم پل خواجو…

 

توی این جمع تنها راستین ذوق داشت، بعد از رسیدن متوجه شدیم که آقــــا چند روز پیش به بچه‌ها آش رشته داده دلش مونده که ما نخوردیم…

 

البته اینارو خودش که نگفت ولگا بهمون گفت، که بنظر من بخوره وسط فرق سرش!

 

اون آش هرچند خوشمزه بود اما من دلم داشت میترکید، فقط دوست داشتم برم آپارتمان داخل اتاقم و دیگه نگاهم به نگاهش نخوره، از اینکه داخل ماشین نشستم دارم منفجر میشم!

 

ولگا: تو چیزی نیازی نداری؟ سوغاتی وسیله‌ای؟

 

– نه بریم خونه حالم خوب نیست!

 

متین: شب من پناه و میبرم مرکز خرید الان همه احتیاج به استراحت داریم…

 

ولگا:آره مخصوصا تو نه که تو زحمت افتادی، پیراهن دریدی، دهن مردم و جر دادی از کَت و کول افتادی‌…

 

متین پوزخندی زد

 

متین: حداقل گل به خودی نزدم!

 

این حرفش تیکه سنگینی به آرنگ بود، اما آرنگ استاد بی‌توجهی بود پس حرفی نزن ولگا هم که با حرف متین تقریبا تسلیم شده بود بحث و بیشتر از این کش نداد…

 

بین راه آرنگ گفت غذا بیارن، وقتی رسیدیم رفتم سمت اتاقم که بخوابم

 

آرنگ: کجا همه غذا میخوریم بعد میخوابیم، من حوصله ندارم فشارتون بیوفته راهی درمانگاه بشم…

 

کاش یه دستگاهی اختراع میشد میذاشتی تو گوشت و صدای بعضی از آدما رو هرگز نمیشنیدی! یا حداقل کاش تا اختراع این دستگاه آرنگ یاد بگیره لال بشه و با صداش روی مخم اسکی نره…

 

– تو جوش نزن فشارمم افتاد متین هست، میبره…

 

 

روی تخت که دراز کشیدم اشکام بی محابا شروع به سرازیر شدن کردن انگار فقط منتظر بودن به کنج تنهایی خودم برگردم تا دوباره سرباز کنن و فریاد دل شکستم و به گوشم برسونن…

 

بیگناه بودم، امروز من یه دختر بیگناه و بی‌پناه بودم که همه تقصیرها افتاد گردنش، من فقط خوندم‌ برای دل خودم خوندم‌…

 

این آواز خوندن امروزم نتیجه سالها تلاشم بود، من سالها زحمت کشیده بودم تا رویاهامو تک به تک به حقیقت تبدیل کنم ولی امروز یکیش پرپر شد!

 

چه برنامه‌های داشتم برای فیلم امروز ولی مگه اثری از اون ذوق باقی مونده؟ من اگه دنبال دیده شدن بودم راه زیاد داشتم ولی من عقده‌ی اینو نداشتم که همه نگاهم کنن ولی امروز تهمت هرزه‌ بودن بهم زدن…

 

زیاد شنیدم که میگن وقتی دختره این حرف و شنید کمرش شکست اما تا به امروز حسش نکرده بودم من مثل یه پرنده درحال پرواز بودم و توی دنیای خودم سیر میکردم که بال و پرم و چیدن…

 

بال و پر من و اون پسر چید وقتی اون حرفو زد ولی من هنوز جون داشتم، هنوز میتونستم مقاومت کنم اما بعدش آرنگ ضربه کاری رو زد کمرم و شکست و قلبمو زیر پاش له کرد!

 

دستمو روی قفسه سینه‌م گذاشتم نفسم سخت بالا میومد… یه آن حس کردم قلبم سیاه شده و من از همه بدم میــاد از همه مردا، حتی متین که امروز نزد توی دهن آرنگ، من امروز باز برای صدمین بار تنها بودن و حس کردم…

 

پناه قصه‌ی من بی‌پناه بود! امروز بی‌پناهیم زیادی به چشم اومد…

 

من بعد فوت بابا، با وجود یه مادر ساکت و بی‌دست و پا همیشه سعی کردم خودم از خودم دفاع کنم ولی عجیب امروز دلم بابا رو میخواست، پدر که باشه با یه اخم غلیظ نگاه می‌کنه به تمام بدخواهای دخترش… میگه نبینم به دخترم به جیگر گوشم حرفی بزنین وقتی یه پدر چنین حرفی بزنه آدمی مثل آرنگ لال میشه می‌فهمه این دختر تنها نیست این دختر پدر داره…

 

چشمامو بستم بالشتم خیس از اشک شده بود اما هنوز دلم پر بود…از همه مردا متنفرم از آدمایی که فقط بلدن پشت کلمه غیرت مخفی بشن و همه‌ی حرص عقده‌ هاشونو سر دختر و زن ها خالی کنن…

 

یا با غیرت دهن مارو میبندن یا انقدر‌‌‌ هوسباز هستن که زندگی و به کام ما زهر‌‌مار میکنن…

 

مرد واقعی بابام بود نه امثال اینا که فقط از مردونگی داد زدن و بلدن… چشم بستم و از پشت پلکام حرفا و چیزهای که از بابا به خاطر داشتم و تجسم کردم…

 

پدری که گنده لات و خلافکارهای شهر ازش واهمه داشتن…پدری که وقتی رفت من دیگه توی این شهر مردی ندیدم، مردونگی هم ندیدم…

 

خستگی جسمم و شایدم خوابالو بودنم باعث شد که با همون تصویر زیبای پشت پلکام و قلبی پر از اندوه به خواب برم…

 

 

گرسنگی مجال بیشتر خوابیدن بهم نداد و با صدای شکمم و ضعف زیاد از خواب پریدم…

 

دلم خواست کوفتی نثارش کنم و با حرص بگم د آخه لامذهب تو که یه کاسه آش گنده خوردی الان چی میگی؟؟

 

 

 

درحالی که خمیازه می‌کشیدم از اتاق اومدم بیرون، همه توی پذیرایی بودن تاریکی پشت پنجره نشون میداد که شب شده و رنگ زرد آسمون زمستون زیبایی این شب سرد و دوچندان میکرد…

 

با صدای ولگا چشم از اون رنگ جذاب برداشتم

 

ولگا: ساعت خواب

 

– ممنون

 

متین محتاط پرسید

 

متین: بریم خرید؟

 

– نه!

 

ولگا:تلگرافی شدی؟

 

اخمام توی هم رفت و کلافه گفتم

 

– ولگا حوصله ندارم…

 

آرنگ درحالی که سرش توی گوشی بود کاملا خونسرد به حرف اومد و باعث شد اخمام بیشتر توی هم فرو بره…

 

آرنگ: ۵ ساعت و ۲۰ دقیقه خواب کم بوده فعلا حرفی بهش نزنین، گشنه‌ست غذا بخوره بره سراغ ادامه خوابش…

 

الهی تیکه تیکه بشی‌… لعنت به خودم حالا مگه این غرور لامذهبم اجازه میداد برم سمت غذا!

 

سعی کردم خونسرد روی مبل کنار ولگا بشینم اما خودم که می‌دونستم الان دلم میخواد دستام دور گردن آرنگ باشه و خفه‌ش کنم!

 

بازم بدون اینکه سرشو بلند کنه با همون لحن خونسرد به حرف اومد

 

آرنگ: آدمای مغرور به خودشونم ظلم می‌کنن، غذات رو میزه!

 

این الان خودشو داشت از ما جدا میکرد؟ آقا تو خودت اسوه غروری…

 

– توهم زدی؟ چی داری میگی باز؟

 

اینکه نگاهم نمی‌کرد اعصابم و بیشتر بهم ریخته بود داشت بهم میفهموند که براش انقدر‌‌‌ بی اهمیت هستم که حتی حاضر نیست سرشو بلند کنه…

 

آرنگ: خود دانی!

 

حرفی نزدم اما بجاش نگام روی ساعت نشست که ۸ شب و نشون میداد… واقعا داشتم به این باور می‌رسیدم در زمینه خواب یه نسبت نزدیکی با کوآلا دارم!

 

آرنگ: اگه خرید دارین برین که ۶ صبح راهی بشیم…

 

نه بابا مگه میشه من بدون آرنگ برم خرید؟ اصلا اینو ازم نخواید… خرید و گردش بی‌آرنگ هرگز!

 

از فکرم پوزخندی روی لبام نشست و چیزی نگفتم که متین گفت

 

متین: آره میریم…

 

میریم؟ از کی بجای من تصمیم میگیره؟

 

– تنها برو من حوصله خرید ندارم…

 

متین: جنی شدی؟

 

انقدری از دستش کفری بودم که بهش رحم نکنم، درضمن متین با ۱۰ سال رفاقت باید متوجه میشد که الان تایم خوبی برای کل‌کل باهام نیست

 

– متین میتونی سکوت اختیار کنی؟

 

انگار با تاخیر متوجه شد که باید ساکت باشه برای همین سری تکون داد و حرفی نزد فقط یه ثانیه دیدم نگاه جدی آرنگ روی چشمام نشست که سرم و چرخوندم تا به این تماس کوتاه چشمی خاتمه بدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x