رمان سایه پرستو پارت ۳۰

4.3
(8)

 

 

 

درگیری ولگا با گوشیش برام تعجب برانگیز بود، گوشیش چندباری زنگ خورد و قطع شد بعد از چندبار تلاش بالاخره موفق شد

 

ولگا: سلام چیشده باز؟

 

نمی‌دونم کسی که پشت خط بود چه حرفی زد که ولگا با حرص گفت

 

ولگا: انقدر بی‌عرضه‌ای بیا واتساپ…

 

بعد از قطع تماس روبه آرنگ گفت

 

ولگا: آرنگ بیا گیلدا کارت داره…

 

آرنگ همزمان که بلند میشد گفت

 

آرنگ: چیشده؟

 

ولگا با کلافگی لب زد

 

ولگا: تیگران، بحث همیشگی گیلدا‌…

 

تماس تصویری وصل شد بعد از حال و احوال معمول آرنگ بحث و از حرف های متفرقه دور کرد

 

آرنگ: چیشده گیلد؟

 

گیلدا: آقا آرنگ چند روزی…

 

ولگا با حرص پرید وسط حرفش

 

ولگا: وایستا ببینم ادامه نده… گیلدا بخدا یه باره دیگه به آرنگ بگی آقا آرنگ من می‌دونم و تو! یعنی چی همین تو و مامان اینو پرو کردین دیگه، ما خیرسرمون وقتی ایران بودی هر روز و شب خونه آرنگ پلاس بودیم این آقا دیگه چه صیغه‌ای؟

 

گیلدا متعجب به ولگا نگاه کرد وبا خجالت باشه‌ای لب زد…

 

آرنگ: خب؟

 

این یعنی ادامه بده…

 

گیلدا: آرنگ چند روزی هست که تیگران اومده میگه میخواد انصراف بده از یکی از بچه‌ها شنیدم کاراشم داره انجام میده…

 

آرنگ: ارتباطش به تو؟

 

صدای گیلدا انگار مضطرب بود

 

گیلدا: چندبار محوطه دانشگاه همو دیدیم، میگ…میگه میام تهران قدم به قدم دنبالتم، ول کنت نیستم…

 

آرنگ با انگشت شصت و اشاره‌ش چشماشو مالید و جدی گفت

 

آرنگ: حالا تو چرا دستپاچه شدی؟

 

گیلدا: بیام تهران آبرمو میبره الان چند هفته‌س تلاش کردم که این چند ماه گذشته رو یادم بره حالا اگه دوباره ببینمش یادش میوفتم…

 

با حال نذاری ادامه داد

 

گیلدا: تازه داشتم فراموشش میکردم…

 

 

 

 

با حرفای گیلدا ناخداگاه ابروم بالا پرید، نمی‌دونم چرا حس میکنم این دختر زیادی آروم و بی دست و پا هست و دقیقا نقطه مقابل ولگاست.‌‌..

 

انگاری حرفاش به مذاق آرنگ هم خوش نیومد که اخماشو توی هم کشید

 

آرنگ: هیچ معلوم هست چی میگی؟ مگه آدم دو روزه فراموش میکنه؟ فراموش کردن سخته، آدم راحت یادش نمیره که اتفاقاً همین سختی باعث میشه تا تو یاد بگیری به هرکس و ناکسی اعتماد نکنی…

 

گیلدا: آرنگ…میگم‌…

 

مکث کرد از صداش مشخص بود برای بیان حرفش تردید داره که آرنگ با تکون دادن‌ سرش ازش خواست که حرفشو بزنه

 

گیلدا: میگم بهتر نیست نیام تهران؟ اینجا میمونم ۶ ما فرصت دارم تا آزمون مقطع دکترا… تیگرانم که نیست!

 

صدای فریاد حرصی آرنگ حتی باعث شد منم از ترس تکون بخورم دیگه چه برسه به گیلدا!

 

آرنگ: حالت خوبه؟ سرت به جایی نخورده؟ چیشده یهو شدی آدم شجاع؟ بابا یکه‌تاز! اونجا بمونی که چی بشه؟ مگه تو بی کسی؟ پاشو بیا ببینم…

 

گیلدا با استرس لب زد

 

گیلدا: اگه مزاحمم شد؟

 

آرنگ: تو چیکار داری من سر به تنش نمیذارم تو از چی میترسی؟ یعنی این همه سال انقدر‌‌‌ بَبُو بودن که تو مارو به حساب نیاوردی؟

 

صدای گیلدا دستپاچه شد و فوری با شرمندگی گفت

 

گیلدا: نه نه اتفاقاً من نمیخوام شما تو زحمت بیوفتی…

 

آرنگ: برو دختر فاز ادب و تربیت برندار، اتفاقاً اگه نیای خودم میام دیگه خود دانی… فقط بذار یه بار بیاد یا یه بار بهت زنگ بزنه من مادرشو به عزاش می‌شونم…

 

درعجب بودم ولگا تا الان ساکت مونده بود اما با نگاه کردن به صورتش راحت متوجه شدم که از دست خواهرش حسابی کلافه شده…

 

گیلدا: آرنگ نه من میترسم نکنه دعوا بشه بندازنت زندان…

 

دیگه کم‌کم داشتم به زیادی ترسو بودن این دختر ایمان میاوردم…

 

آرنگ هم دیگه کلافه شده بود دستی کشید توی موهاش و صدای پــــوف گفتنش به گوشم رسید…

 

آرنگ: تا حالا دیدی من دعوا کنم؟ تیگران با من تو نگران نباش! فقط ساعت پرواز‌ت‌و که نمیدونه؟

 

گیلدا: نه…

 

آرنگ: گیلدا خوب گوش کن ببین چی میگم، تو خود هواپیما هم بود تو فقط یه زنگ به من میزنی، من روی هوا شلوار به تن اون پسره عدم تعادل نمیذارم… ببین از امروز به بعد توهم بخوای بهش فکر کنی من مغزتو عوض میکنم… اوکی؟

 

گیلدا خندید

 

گیلدا: با شناختی که من از تو دارم همین کارو انجام میدی… نه من دیگه غلط کنم به کسی که اختیار خودشو نداره فکر کنم…

 

صدای این دختری که عجیب به نظرم مظلوم میومد بغض آلود شد نمی‌دونم شایدم درحال اشک ریختن و عزاداری بود برای تصمیم اشتباهی که گرفته بود!

 

گیلدا: این یه سال هم اشتباه بود… تنها بودم توی کشور غریب و همه چی دست به دست هم داد تا دل به دلش بدم، مامان گفت من خر بودم نفهمیدم…

 

 

 

 

صدای اشک یه دختر که شاید دو سه تا عکس ازش دیده بودم باعث شد من که غریبه بودم ناراحت بشم پس تحمل این حرفا و اشک های گیلدا برای آرنگ و ولگا سخت تر بود…

 

همینطور که فکرشو میکردم شد و آرنگ سریع واکنش نشون داد

 

آرنگ: گیلدا گریه نکن، گریه نکن دختر اعصاب منو بیشتر از این بهم نریز…

 

گیلدا: خستم… آرنگ سه سال اینجا بودم، چندسال تهران رفتم دانشگاه و حالا یه اشتباه باعث شد همه‌جوره راه زندگیم عوض شه!

 

یه لحظه دلم کسی و خواست که منم مثل گیلدا راحت پیشش بگم خستم…

 

گیلدا ما باهم همدردیم منم خیلی خستم ولی من و تو یه فرق بزرگ داریم… تو کسیو داری که خستگیتو براش فریاد بزنی اما من… من ساخته شدم برای محکم بودن حتی اگه این محکم بودن نمادین باشه و به قیمت زهرمار شدن زندگیم تموم بشه!

 

آرنگ: عادت داری از کاه کوه بسازی؟ چیزی نشده که! خیال کن قبل از ازدواج قرار بوده با یکی یه دوره رفت و آمد کنی تا بیشتر باهاش آشنا بشی حالام متوجه شدی بدردت‌ نمیخوره! پس بندازش سطل آشغال خودتم درگیر کسی که اختیار تومبون‌شو نداره نکن…

 

با ۲۸ سال سن خیلی بچگانه بنظر میاد که بگم دلم کسیو میخواد تا همه مشکلات و برام اینجوری آسون جلوه بده و حامیم باشه؟

 

ولگا بالاخره سکوتش و شکست…

 

ولگا: منظورش همون کمربنده!

 

آرنگ اشاره‌ای به ولگا کرد و گفت

 

آرنگ: از این یه وجب یادبگیر، سه برابر هیکلش زبونه…

 

گیلدا: اینو با من مقایسه می‌کنی؟ به قول نازبانو من مرغ پخته رو جلوم‌‌‌ بذارن نمیتونم بخورم…

 

آرنگ سرشو تکون دادم و گفت

 

آرنگ: بیا اینجا یادت میدم باهم تیم میشیم دهن تیگران و خواستگاراتو صاف میکنیم… تو اونجا بودی، اگه تهران بودی قَلَم پای خواستگاراتو میشکستم…

 

ولگا: اسم گروهمون و بذاریم G3 تو اسم هر سه تامون G هست… پیش به سوی صاف کردن دهن همه…

 

تماس تصویری بعد از چند دقیقه گفت و گو معمول تموم شد اما من هنوز توی اون مکالمه مونده بودم…

 

آدم حسودی نبودم امروز فقط حسرتام زیادی توی ذوق میزد…

 

آرنگ واقعا مثل کوه پشت عزیزانش بود، دقیقا مثل کوهِ آرنگ، همونقدر استوار و محکم…

 

ولی چرا گیلدا با داشتن حامی های مثل آرنگ و مادرش باید اینجوری رفتار کنه؟ اصلا چه دلیلی داره بترسه؟

 

شاید من باید با گیلدا صحبت میکردم، آره من باید بهش میگفتم که تو نباید بترسی پناه باید بترسه… پناهی که حتی وقتی آرزوی مرگ هم می‌کنه یاد راستین و پگاه و مادرش توی ذهنش پررنگ میشه…

 

گیلدا من باید از آینده این زندگی بی‌حامی بترسم نه تو و ولگا… هرچند آرنگ کاری کرده که تو ذهنم منفور باشه ولی آرنگ جلوی من آدم بدیِ برای این خانواده حتی برای راستین بهترینه…

 

من از کل پناه‌های دنیا فقط اسمشو دارم… همه جا خودم تک و تنها باید بار مشکلات و به دوش بکشم…

 

 

با این فکر و خیال‌ها گرسنگی و کامل یادم رفته بود تا اینکه با صدای آرنگ حواسم جمع شد

 

آرنگ: خرید نمیرید بگم شامو بیارن

 

متین: من خرید ندارم پناهم که نمیاد…

 

سرشو به نشونه تایید تکون داد

 

آرنگ: صحیح…

 

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد

 

آرنگ: پس پاشید باهم بریم مرکز خرید…

 

جدی گفتم

 

– من نمیام…

 

کوتاه اما جدی توی چشمام زل زد و بعد به راستین اشاره کرد

 

آرنگ: همه باهم میریم، این بچه از ظهر گوشی دستشه یه دور بزنیم شب بخوابه…

 

این مرد با حرفاش بد آدمو لای منگنه میذاره، کاری می‌کنه که تو خواستشو قبول کنی…

 

به مرکز خرید رسیدیم… ولگا نزدیکم شد و کنار گوشم آروم گفت

 

ولگا: توی قیافه نباش همین که با ماجرای گیلدا، به بهانه راستین آوردتت بیرون یعنی دلش نمیخواد خاطره بدی از این سفر داشته باشی…

 

با تمسخر گفتم

 

– این فکرم میکنه؟ اونوقت یه سوال با همون فکرش به همه تهمت میزنه؟

 

ولگا: آرنگه متین نیستااا…

 

به متین اشاره کرد و ادامه داد

 

ولگا: توقع نداشته باش مثل این رفتار کنه، آرنگ همینه…

 

– من دیگه غلط کنم باهاش جایی بیام…

 

ولگا: خود دانی! بزن بریم خرید از حال لذت ببر… حیفه

 

آره حق با ولگا بود مگه چندبار فرصت میشه بیام سفر؟ پس از لحظه‌های آخر باید درست استفاده کرد… وقتی برسیم تهران دیگه آرنگ توی ذهنم پودر میشه… نه من میبینمش نه دوستمه حتی اندازه یه بال مگس هم داخل ذهنم جا نداره… آدم برای مسائل بی ارزش نباید خیلی خودشو عذاب بده هرچی غصه خوردم کافیه… دیگه خودمو درگیر نمیکنم و از این تایم باقی مونده لذت میبرم!

 

***

“آرنگ”

 

گوشی و برداشتم و شماره پگاه و گرفتم…

 

– سلام پگاه جان من جلوی کافه‌م تو رسیدی؟

 

پگاه: سلام داداش آرنگ من داخلم…

 

– باشه اومدم…

 

بارون شرشر باریدن گرفته بود، کلاه بارونی و روی سرم کشیدم و پا تند کردم سمت کافه، دنج ترین قسمت کافه پگاه و دیدم که دستشو برام بلند کرد… سری تکون دادم و حرکت کردم سمتش اونم مثل همیشه به احترامم بلند شد!

 

– سلام بفرما عزیزم…

 

عزیزم! از جمله کلمه هایی بود که فقط برای کسی که خیلی زیاد برام عزیز بود بکار میبردم… مثل پگاه، خواهر عزیزم که امروز چشماش نوید چیزهای خوبی بهم نمیداد…

 

پگاه: سلام داداش آرنگ شرمنده که وقتت و گرفتم…

 

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که پگاه نقطه مقابل خواهرشه… اخمام توی هم رفت اصلا چرا باید اون آدم بیاد توی ذهنم؟

 

– من وقتم برای تو همیشه آزاده… امروزم کار خاصی نداشتم، بهتری؟

 

پگاه: مرسی از محبتت، آره داروها جواب داده فعلا که علائم خاصی نداشتم دارو میخورم و روزگار میگذرونم…

 

 

 

 

صدای پگاه بغض داشت و این نشونه زنگ خطر بود، سعی کردم جوری رفتار کنم که انگار متوجه چیزی نشدم…

 

– خداروشکر که خوبی… چی میخوری سفارش بدم؟

 

پگاه: من برای جفتمون آب سیب سفارش دادم میدونستم هرچیزی نمی‌خوری خودمم که منع غذایی دارم…

 

– خیلی هم عالی…

 

باید صبر میکردم تا پگاه خودش به حرف بیاد، برای شکستن سکوتی که به وجود اومده به ناچار پرسیدم

 

– راستین چطوره؟

 

پگاه: خوبه پیش مامانمه، به محمد گفتم نگه‌دار قبول نکرد بهونه آورد…

 

نمی‌دونم چرا حس کردم داریم به بحث اصلی نزدیک میشم

 

– مغازه خودشو افتتاح کرده سرش خیلی شلوغ شده…

 

پگاه: یه سال پیش هم همین مغازه بود، داداش آرنگ مثل همیشه ماله نکش به کارهای محمد…

 

ابروهام بالا پرید و با صدای خونسرد اما جدی گفتم

 

– نه پگاه چه ماله‌ای حتی باشگاهم کمتر میاد…

 

به صندلی خالی کافه که کنارمون بود نگاه کرد انگار نمی‌خواست توی چشمام زل بزنه و با بغض لب زد

 

پگاه: معلوم نیست باز کجا سرش گرمه…

 

از شرایط پیش اومده و حرفاش راضی نبودم با تعجبی که سعی کردم زیاد توی صدام مشخص نباشه گفتم

 

– من که گفتم میره مغازه سرش شلوغه…

 

پگاه جدی نگاهم کرد

 

پگاه: مغازه نیست!

 

– تو مطمئنی؟ پگاه تو عاقل بودی چیشد؟ تا مطمئن نشدی قضاوت نکن…

 

پگاه: مطمئنم…

 

لحن جدی پگاه و چشمای آتیشیش لرزه به تنم مینداخت… نگران بودم خیلی نگران زندگی‌شون بودم!

 

– از کجا اونوقت؟

 

سعی کردم تسلیم نشم و یکم حرص چاشنی صدام کردم و ادامه دادم

 

– شماها هم وِل نمیکنید حالا یه دفعه این محمد یه غلطی کرد یه شکری خورد بس کنید دیگه…

 

پگاه اما جدی تر از این حرفا بود که با صدای حرصیم پا پس بکشه.

 

پگاه: وقتی میگم مطمئنم یعنی هستم الانم اومدم از تو کمک بخوام که اگه احیاناً چیزی می‌دونی بهم کمک کنی، من بهش زنگ میزنم میگه مغازم همون لحظه به جفت مغازه‌ها زنگ میزنم میگن امروز نیومده… دوباره شده مثل ۶ سال پیش ساعت ۱-۲ شب میاد خونه صبح هم زود میزنه بیرون…الان چند ماهه کارش همینه اوایل به روی خودم نمیاوردم اما حالا دروغ میگه، با گوشی توی واتساپ چت می‌کنه همین من میرم کنارش فوری از واتساپ خارج میشه… گوشی و تا توی دستشویی هم با خودش میبره!

 

از حرفهای که می‌شنیدم کلافه شدم

 

– با این حرفات میخوای به چی برسی؟

 

 

 

چشم های پر اشک پگاه اعصابمو خورد میکرد… خوب میدونستم اگه بفهمم محمد باز دست از پا خطا کرده گردنشو می‌شکنم اما مطمئن بودم که محمد دیگه اشتباه گذشته رو تکرار نمیکنه!

 

پگاه: داداش من و تو همدردیم…

 

مکث کرد و با بغضی که حرف زدن و براش سخت میکرد لب زد

 

پگاه: خدا می‌دونه که همون موقع که باردار بودم متوجه خیانت محمد شدم…

 

برای ادامه دادن به تنها دروغی که مجبور شدم برای حفظ زندگی پگاه به زبون بیارم، وسط حرفش پریدم…

 

– کی گفته محمد خیانت کرده؟ محمد تنها رفیق باز بود…

 

کلافه بودم… به ناچار ادامه دادم

 

– اون برنامه صدفم که فقط بخاطره من بود…

 

اخم های پگاه توی هم رفت و از شدت خشم با حرص دندوناشو به هم میسابید…

 

پگاه: آرنگ دروغ نگو، ۶ ماهه تمام خودم کنار محمد خوابیدم…

 

با قطره اشکی که از چشمش چکید ادامه داد

 

پگاه: شب ها توی خواب حرف میزد، محمد یکسره از رابطه‌ش با صدف می‌گفت…

 

فکر اینجاشو‌ نکرده بودم… میدونستم پگاه همون سال هم حرف مارو باور نکرده اما فکر نمی‌کردم محمد جز به جز رابطه‌ش با صدف و توی خواب گفته باشه… کلافه دستی توی موهام کشیدم که پگاه ادامه داد

 

پگاه: حتی اگه محمد هم توی خواب حرفی نمیزد من یه زنم… زن‌ها خیانت و بو می‌کشن، همون موقع چون حامله بودم طلاق نگرفتم، منتظر موندم تا راستین بدنیا بیاد… آرنگ خودت شاهد بودی که ۸ ماهه‌ باردار بودم محمد سیروز کبدی گرفت اگه بعد بدنیا اومدن بچه طلاق می‌گرفتم همه میگفتن چه نامرده شوهرش و توی این وضیعت ول کرده…

 

حرفی نداشتم بزنم سکوت کردم تا حرف دلشو‌‌‌ به زبون بیاره بعد به فکر راه چاره باشم…

 

پگاه: ۲ سال طول کشید تا پیوند بشه، بعدشم که خوب بود دیگه خبری از رفیق بازی و خیانت نبود منم منصرف شدم! ولی داداش الان… اینکه من بشینم اون با هزارنفر باشه و به ریش من بخنده سخته، آرنگ دلیل اینکه من مریض شدم استرس زیاده…

 

یه پسر جوون دوتا لیوان آب سیب روی میز گذاشت و باعث شد پگاه سکوت کنه… وقتی پسره رفت یکم به جلو خم شدم و با کلافگی جدی لب زدم

 

– الان میخوای چیکار کنی؟

 

پگاه: اگه چیزی می‌دونی بیا برادری کن و بگو تا من با مدرک اقدام کنم برای طلاق اما اگه چیزی نمیدونی با محمد صحبت میکنم طلاق توافقی میگیرم…

 

پوزخندی زدم و با حرص گفتم

 

– فکر می‌کنی اگه از چیزی خبر داشتم سکوت میکردم؟ پگاه چه راحت از طلاق صحبت می‌کنی! پیوند زندگیتون چه عمیقه، اصلا متوجه هستی چی میگی؟ تو یه بچه داری چرا بی‌فکر تصمیم میگیری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x