رمان سایه پرستو پارت ۳۶

4.4
(10)

 

 

سخت بود تحمل یسری چیزا خیلی سخت بود، اینکه ساکت باشم و بشنوم یه روزی محمد قصد داشته راستین، جیگرگوشه‌م و سقط کنه و اجازه به دنیا اومدن بهش نده…

 

دکتر اینبار مخاطبش من بود

 

دکتر: یه نکته دیگه که شما باید بهش پاسخ بدید، چرا منزل پدری‌تون و فروختید؟

 

آخ که دکتر بازم روی چیزهای مهم دست گذاشتی، بذار برات بگم که چرا مجبور شدیم از خونه‌ای که بوی پدرم‌و میداد دل بکنیم…

 

– برای جهاز پگاه…

 

به محمد اشاره کردم

 

– بخاطره اذیت‌های همین آقــــــاااا که جهاز مارک میخواست…از وضع ما خبر داشت خیرسرمون باهم فامیل بودیم اما وقتی موقع جهاز شد گفت برقی‌ها باید بوووش باشه، مبلمان ترک نباشه که درحد شخصیت خانوادگی من نیست، پرده حتما فلان باشه، فرش دست بافت باشه و هزارتا فرمایشات از این قبیل ماهم خونه رو فروختیم اندازه ۲۰ تومن رهن برداشتیم بقیه‌ش هم اجاره می‌دادیم رفتیم مستاجری…

 

دکتر دقیق به حرفام گوش میداد، آرنگ بی تفاوت بود شاید تنها عکس العملی که نشون داد فقط همون صورت حرصی سر موضوع سقط بچه بود…

 

اما محمد سرافکنده بود، چه به درد من میخورد؟ من نیازی به اون خونه ندارم برامم مهم نیست ولی وقتی این چیزا بی اهمیت میشه که خواهر من خوشبخت باشه! نه الان که خواهرم با این حال توی دفتر مشاوره‌ست الان دیگه این نگاه سرافکنده دردی از من دوا نمیکنه…

 

دکتر درحال یادداشت بود اما من تمام فکرم سمت پگاه بود…

 

– خانم دکتر خواهر منو کجا فرستادید؟

 

دکتر انگار با حرفم تازه یاد پگاه افتاده باشه فوری گفت…

 

دکتر: اوه یادم رفت… من بیام کنار شما که دقیق تر صحبت کنیم…

 

و ما توی سکوت نگاهش میکردیم

 

دکتر: آرنگ دیشب تاکید داشت مراحل درمانی و رسیدگی و علت یابی پگاه خیلی ویژه انجام بشه منم خودجوش وارد عمل شدم… با پگاه حرف زدم افسردگی و اضطراب واضح بود یکم گذشت خشم درونی ایشون هم مشخص شد… باید بگم که افسردگی شدید هست و برای درمان حرفه‌ای باید نقشه مغزی داشته باشیم، که من به همکارم پیام دادم چند دقیقه کش بده بعد شروع کنه تا آنلاین روی سیستم من شماهم نقشه رو ببینید منم همزمان براتون توضیح بودم…

 

وقتی صورت نگران من و محمد و دید گفت

 

دکتر: اصلا الان نگران نباشید، آرنگ جان هم انجام دادن یه کلاه هست که روی سر میذارن که روی سرش یه سری سوراخ داره و دوتا گیره که به گوش وصل میشه و سرنگ ژلی که به کف سر میزنن اون حسگر‌ها فعال میشه و شرایط مغزی فرد و نشون میده… قدیم ما خیلی تئوری افسردگی یا هرمشکلی و رفع میکردیم اما الان علم پیشرفت کرده و ما با این دستگاه میتونیم دقیق متوجه بشیم که کدوم قسمت مغز مشکلش بیشتره…

 

 

 

 

یه صدایی مثل پیامک گوشی اومد و دکتر بعد از چک کردن گوشیش به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت

 

دکتر: لطفا بریم روی اون صندلی‌های نزدیک مانیتور بشینیم که من از جلو براتون دقیق توضیح بدم…

 

همین که نشستیم دکتر گفت

 

دکتر: خب شروع شد…

 

زل زده بودیم به اون صفحه کوچولو که نمی‌دونستم قراره نوید چه چیزی رو بهم بده فقط تمام خواستم این بود که اوضاع اونقدری‌ که من خیال میکنم وخیم نباشه…

 

دکتر: الان داره جلوی سر و مورد بررسی قرار می ده توجه داشته باشید هر کدوم از این مستطیل های نمودار ستونی از اون نرون‌هاست که داره قرمز میشه این یعنی شرایط خوب نیست به طور کلی قسمت های قرمز و آبی پررنگ نقشه مغزی یعنی نقاط خطر و مراکز آسیب دیده…

 

۲۰ دقیقه ای نشسته بودیم و این مانیتور بی رحمانه کاملاً رنگ قرمز و آبی رو بهمون نشون داد، خیلی کم رنگ سبز و نارنجی و زرد بود دکترم گفت بعد از نقشه تفسیرش رو بهتون میگم ماهم سوال اضافه نپرسیدیم…

 

دکتر: خب کار آیدا تموم شد… چند لحظه به مانیتور دقت داشته باشید من پروتکل و کامل برای شما بازگو کنم… همانطور که می بینید این تصاویر جلوی سر رو نشون میده که متاسفانه قرمز هم هست و خوشبختانه سطح گستردگی کمه، جلوی سر مربوط به توجه و تمرکزِ، حالا توی تصاویر بعدی طرفین سر رو مشاهده می‌کنید قسمتی که آبی پررنگش کمتره مربوط به وسواس فکری هست، اما… اما متاسفانه باید بگم افسردگی خیلی خیلی خیلی شدید هست و شوربختانه ما پشت سر و که می‌بینیم ناحیه پشت سر کامل قرمز شده، دقت کنید به قرمزی پشت سر که پر هم هست و وصل شده به نقاط قرمز وسط سر… به زبان ساده و بدون نکات علمی باید بگم اضطراب خیلی زیاده و این اضطراب ذاتی نبوده و به قول معروف اکتسابی بوده، متاسفانه میزان استرس و افسردگی پگاه جان تا مرز جنوبی پیشرفته رفته!

 

نباید ضعف نشون میدادم ولی خب مگه میشد؟ یه دکتر رو به روم نشسته و بهم میگه خواهرت داره دیوونه میشه اونوقت واقعا کسی پیدا میشه از من توقع داشته باشه ساکت باشم؟

 

کسی هست که فکر کنه من راه نفسم بسته نشده؟ پس این بغضی که راه نفس منو بسته طبیعی بود اما شاید اینکه عقلم فرمان به تنفس نمی‌داد غیرطبیعی بود… شایدم عقلم غرق حرفای دکتر شده بود و فراموش کرده بود اینجا پناهی هست که نیاز به اکسیژن داره!

 

شاید توی تمام این چند سال برای اولین بار محمد به دادم رسید و صدای گریه بلندش که توی اتاق پیچید یه شک بهم وارد کرد و سربی شد روی این بغض من که بی شباهت به گلوله سیاه فلزی نبود…

 

حالا توی این اتاق بجز ناله مردونه محمد یه صدای گریه زنونه هم پیچید… یه دختر که داشت به چشم خودش میدید پای خواهرش خورده به جدول و پدرش هی دور میشه… بابا کاش میگفتی چجوری پگاه و بلند کنم، کاش از ۹ سالگی انقدر زیاد ازم توقع نداشتی….

 

دکتر با یه پارچ آب اومد سمت ما و برای هر کدوم یه لیوان آب ریخت، به زور چند جرعه از اون لیوان آب و قورت دادم و با هر جرعه‌ای که از گلوم پایین می‌رفت تمام تنم آتیش می‌گرفت… مگه قرار نبود آب مرهم آتیش باشه؟ پس چرا این لیوان آب آتیش تن منو شعله‌ور تر میکرد؟

 

 

 

دکتر سعی کرد مارو به آرامش دعوت کنه

 

دکتر: شما واقعا حق دارید ناراحت باشید ولی الان زمان ما خیلی کمه پس سعی کنیم عوامل و پیدا کنیم تا این مشکل حل بشه…

 

حرف دکتر مثل یه جرقه توی ذهنم عمل کرد و منو یاد پگاه انداخت و هول شده گفتم

 

– خانم دکتر کار پگاه تموم شد الان کجاست؟ بیرون نره!

 

دکتر: نه عزیزم آروم باش ۲ ساعت براش وقت گذاشتم با روان درمانگر خانوادمون صحبت کنه تاماهم بتونیم راحت یه گپی باهم داشته باشیم…

 

محمد با صدای بغض آلود گفت

 

محمد: پگاه باید بستری شه؟ پگاه اگه بره بیمارستان روحیه‌شو از دست میده…

 

دکتر: بله حدس شما کاملا درسته، الان ما برای پگاه و شما وضیعت قرمز اعلام کردیم..

 

همین تلنگر کافی بود تا صدای گریه من و محمد دوباره توی اتاق بپیچه که دکتر اینبار با کلافگی گفت

 

دکتر: خواهش میکنم چند دقیقه گریه نکنید اجازه بدید صحبت من تکمیل بشه…

 

اشک‌های صورتمو پاک کردم و موهاتو از جلوی صورتم فرستادم زیر شال و با صدای گرفته گفتم

 

– بفرمایید خانم دکتر…

 

دکتر: علم قدیم روانشناسی و روانپزشکی سعی می‌کرد با جلسات گفت و گو و دارو مشکلات و حل کنه اما حالا یه سری دستگاه ها به داد ما رسیدن… دستگاه‌هایی که تا درصد زیادی آسیب های مغزی و حل میکنن، مثل دستگاه،RTMS TTDS، مثل نوروفیدبک، یا مثل همین دستگاهی که از پگاه جان نقشه مغزی گرفت و ما نشون داد چه جاهایی آسیب بیشتری و کمتری دارن…

 

– خب اینایی که میگید چی هست؟

 

دکتر: TTDS به زبان ساده دستگاه کنترل خشم معنی میشه، دستگاهی که طی ۱۰ جلسه تا حد زیادی خشم و عصبانیت افراد و برطرف می‌کنه!

 

محمد: خانم دکتر اشتباه نکنید پگاه خیلی آرومه و عصبی نمیشه…

 

دکتر: دقیقا همین هست، همسر شما یه زن درون‌گراست؛ افراد درون‌گرا هم از بس همه‌چیز و ریختن تو خودشون یه خشم درونی دارن. من همون چند دقیقه‌ای که با پگاه صحبت کردم متوجه شدت افسردگی، اضطراب و حتی خشمش شدن و اِلا ما سریع نقشه مغزی نمی‌گیریم، اول یه تست نوروفیدبک بعد یه تست پیشرفته و در آخر نقشه مغزی… خب این یه بک‌گراند از شرایط همسرتون هست…

 

– این دستگاه چیه؟ اشعه نداشته باشه که خدای نکرده بعدا سرطان و هزارجور درد و بلا بیاره… نخوایم ابرو و درست کنیم بزنیم چشم هم کور بشه!

 

دکتر لبخند مهربونی زد

 

دکتر: نه خواهر دلسوز هیچ آسیبی و عوارضی نداره، آهان اصلا چرا راه دور بریم کنارت یکی نشسته که…

 

به آرنگ اشاره کرد و ادامه داد

 

دکتر: آرنگ همه این مراحل و با من انجام داده اتفاقا دکتر نوروفیدبک و TTDS آرنگ خودم بودم… بدون درد و خونریزی و بدون هیچ آسیبی حتی بدون نیاز به دارو ما خواهر شمارو خوب میکنیم…

 

 

 

 

با استرس به خانم‌ دکتر نگاه کردم و لب زدم

 

– دروغ چرا من از همین نقشه مغزی هم که شما گرفتی میترسم…

 

دکتر: ترس برای چی؟ آرنگ کنارت نشسته که…

 

– شما آرنگ و با خواهر من مقایسه نکن…

 

به آرنگ اشاره کردم و ادامه دادم

 

– تازه شما اینهمه مراحل درمانی برای این انجام دادین ولی باز همون خُلی بود که هست… نگاه کنید ما کلی گریه کردیم ولی مثل یه تیکه یخ نشست، خانم دکتر شما روانشناسی بنظرتون این آدم روح داره؟ احساس داره؟ من که میگم آرنگ با جسمش زنده‌س…

 

دکتر از حرفای من به خنده افتاد ولی آرنگ همون‌جوری خونسرد نگاه میکرد…

 

دکتر: کم لطفی نکن آرنگ تنها یکم جدیه، شایدم نمی‌خواست دخالت کنه تا شما با گریه آروم شید درسته آرنگ؟

 

آرنگ رک و با یه نگاه جدی گفت

 

آرنگ: نه چرا باید به فکر آروم شدن این بی‌فکرا باشم!

 

خب پس این خودش دوست داره سیبل باشه که منم تیرکمونم… یک… دو… سه… وقت شلیکه!

 

– احساس که هیچ این قطب جنوب بویی از انسانیت هم نبرده!

 

دکتر همون‌جوری که خنده رو لبش بود گفت

 

دکتر: پناه جان شما یه نفس عمیق بکش… گلم ما تو روانشناسی یه تکنیک داریم به نام جایگزینی افکار که خودمون و جای طرف مقابل بزاریم تا فکرش رو بخونیم و بهش حق بدیم… حالا من از آرنگ میخوام خودش دلیل این حرفش رو بگه تا این تکنیک براتون واضح سازی بشه، شما دو نفر خیلی به این تکنیک ها برای روند درمانی پگاه نیاز دارید…

 

به آرنگ نگاه کرد و گفت

 

دکتر: آرنگ جان ما را روشن می کنی؟

 

دلم میخواست پوزخند بزنم، والا به ما که تو کار هنریم میگن شما دارید می‌لاسید… من اینجوری مواقع میزنم توی سر متین تا صدای سگ بده حالا دکتر مملکت با دیدن آرنگ هوایی شده و آب از دهنش آویزون شده…

 

اه اه آرنگ جان و درد و بی درمان، آرنگ جان و کوفت!

 

آرنگ شروع کرد به صحبت کردن

 

آرنگ: برای چی باید بفکر حال اینا باشم؟

 

برگشت سمت ما و با تأسف ادامه داد

 

آرنگ: یعنی به شماها میشه گفت خواهر و شوهر؟ امروز پگاه ۶ طبقه رو با پله پایین اومده، اصلا شما دوتا میدونید از کی هست سوار آسانسور نمیشه؟

 

من و محمد حرفی نداشتیم من چشمم به دهن محمد بود و محمد چشمش به زبون من…

 

آرنگ با حرص آشکاری غرید

 

آرنگ: عین دوتا مترسک هستین کاریش نمیشه کرد، که اگه اینطور نبود یکی‌تون بعد از دوماه متوجه میشدید!

 

 

 

 

صدای حیرت زده منو و محمد بلند شد

 

– دو ماه!؟

 

محمد: چی؟ دوماه!!!؟؟

 

آرنگ پوزخندی زد و با تأسفی که از شروع صحبتش عیان بود گفت

 

آرنگ: بله، روی پله ازش حرف کشیدم…

 

به محمد نگاه کرد و پرسید

 

آرنگ: می‌دونی سرپله بهم چی گفت؟

 

منتظر پاسخی از سمت محمد نموند

 

آرنگ: برگشته از من تشکر می‌کنه که داداش آرنگ چی بود دیشب دادی من خوردم الان چند ماهه قرص خواب میخورم اما بازم نمیتونم بخوابم، می‌گفت ۲ هفته‌س وقتی می‌خوابم یه گروه سیاه پوش سمتم حمله میکنن می‌خوان منو ببرن ولی دیشب ۳-۴ ساعت راحت خوابیدم… محمد یعنی خاک برای تو جوابگو نیست باید ملات برات درست کرد، پگاه زنده بیوه ست اگه دوست پسر داشت تا حالا طرف فهمیده بود ولی من یه سوال دارم فرق تو با شلغمِ توی یخچال چی بوده؟؟؟ ببین من الان بین تو با آقا غلام تفاوتی نمیبینم…

 

ذهنم مثل جستجوگر گوگل فعال شد و فوری غلام و به یاد آورد، آقا غلام فصاب مغازه پدر محمد بود و چندباری اسمشو از زبون محمد شنیده بودم…

 

آرنگ اینبار به خانم دکتر نگاه کرد

 

آرنگ: پدر و مادر محمد که تازه وقت حمالی میشه یادشون میوفته عروس دارن، یعنی ۴ تا بز شدین فامیلای پگاه، آدم بی‌کس باشه بهتره تا شماها کس و کار آدم باشید…

 

به من اشاره کرد و گفت

 

آرنگ: این خواهر به اصلاح دلسوز هم که تنها کارش این بوده که توی این سالها یه دایره دمبک دست بگیره لودگی کنه…

 

به دوتامون نگاه کرد و با عصبانیت پرسید

 

آرنگ: چیکار کردین که خونه هیچ کدومتون نمیاد؟میدونین دلش خوش نیست تا بیاد!

 

چشم های قرمزش باز محمد و نشونه گرفت

 

آرنگ: محمد آدم یه پرنده تو خونه داره متوجه تغییر حالت‌ش میشه، اصلا پرنده نه، درخت توی حیاط‌تون حواست هست که خشک شده ولی بلاتشبیه پگاه درختم نبود؟ به والله شما خیلی سیب زمینی هستید! یه تیکه آهن و آدم بغل کنه بخوابه از گرمایش، گرمش میشه و از سرماش دمای بدن آدم میاد پایین….

 

 

واقعا حرف های آرنگ درست بود و من و محمد و تا اینجا با حرفاش به سکوت دعوت کرده بود…

 

انگار آرنگ هم دل پری داشت چون باز به خانم دکتر نگاه کرد و ادامه داد

 

آرنگ: من دوتا شوهر عمه دارن یکیش تنها کار مفیدش اینه که عروسی ها تومان بپوشه چراغ بذاره سرش مرد گنده قر بده اما یکی دیگه همون یه کارم بلند نیست فقط می‌تونه مثل خرس بخوره شده مثال این دو نفره…

 

با این مثالی که آرنگ زد احتمالا منظورش از اونی که تومان میپوشه من بودم، به معنای واقعی کلمه هنر منو با خاک یکسان کرد…

 

اینبار هم جهت صحبتش و به محمد تغییر داد

 

آرنگ: چند ساله بهت میگم شما دو سال بحرانی داشتید؟ خانم دکتر بابا سخته برای یه زن که موقع زایمان، وقتی کیسه آبش پاره میشه پیش دوست شوهرش باشه بجای اینکه کنار شوهرش باشه…

 

کلافه دستی به صورتش کشید و غرید

 

آرنگ: من پگاه و بردم بیمارستان

 

به محمد اشاره کرد

 

آرنگ: همین آقا عفونت بدنش به حدی رسیده بود که از ۱۳۰ کیلو اومد ۴۰ کیلو، تا ۶ ماه بعد از زایمان پگاه هم اجازه ندادن بچه رو ببینه…تا یه حدی رسید که خودش گفت من رفتنیم بچه‌مو بیارید یه بار شیر خوردنش و نگاه کنم اونم از پشت شیشه اجازه دادن راستین و ببینه!

 

دست آرنگ مشت شده بود و بیانگر میزان اعصبانیتش بود

 

آرنگ: بعد از اون پیوند معجزه آسا هم که تا ۲ سال تو راه بیمارستان بودین… محمد چندبار گفتم بیاین برین پیش مشاور شما دوره‌های بحرانی خاصی داشتین! برگشتی گفتی داداش من خودمو فدای زن و بچه‌م میکنم…

 

فریادش توی اتاق پیچید و نشون میداد واقعا داره حرص میخوره

 

آرنگ: د آخه لعنتی سیب زمینی و چه به ادعای آووکادو بودن؟؟؟ داداش تو همون سیب‌زمینی که ۶ سال پیش بودی هستی، تنها فرقت اینه که دیگه خیانت نکردی!

 

این مدل حرف زدن آرنگ باعث شد برای ثانیه‌ای دکتر خندش بگیره که سریع خودشو کنترل کرد تا بیشتر از این ضایع نشه…

 

من و محمد هم که حرفی برای گفتن نداشتیم… واقعا خلع صلاح شده بودیم، لازم بود اعتراف کنم حرفای آرنگ درست بود… قطعا کوتاهی از سمت منم بوده البته منکر این نمیشم تارگت آرنگ بیشتر سمت محمد بود تا من…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x