رمان سایه پرستو پارت ۸

4
(9)

 

 

قلبم هنوزم ملایم رفتار میکرد…

 

تو احمق نیستی آرنگ اون خوب نقش بازی کرد، اگه تو احمق بودی به اون زودی متوجه خیانتش نمیشدی!

 

صدف به هیچکدوم از هدف‌هاش نرسید…

 

عقل بی رحم شد…مغلطه کرد

 

این زنها همشون همینن خائن، زبون باز،پول دوست، اینا عقلشون تو چشمشونه یکی زرق و برق مال و اموالش بیشتر باشه و چراغ سبز نشون بده شوهر چیه بچه‌شونم ول می‌کنن…

 

رسیده بودم جلوی باشگاه، شاید قلبم باز میخواست توجیح کنه، همین قلب کار دستم داد پس محکم سرمو توی دستم گرفتم و با صدای آروم اما جدی و پر از حرص به حرفم اومدم

 

– بسههه… خسته شدم لعنت به من… خفه بشید… لعنت به همچی…

 

ساک و برداشتم و از ماشین پیاده شدم… امروز تمرین مشت و لگد زنی با کیسه بوکس داشتم و چی بهتر از کیسه بوکس برای حال الان من!؟

 

ساعت ۱۰:۳۰ بود، لباسمو عوض کردم و جلوی کیسه بوکس وایستادم…

 

ذهنم صدف و توی اتاق خوابمون به یاد آورد، صحنه به صحنه رو حفظ بودم من سالها خودمو با مرور کردن این لحظات شکنجه کرده بودم…

 

درست مثل یه فیلم صدف و رو دیدم که با لباس خواب جلوم وایستاد…

 

شروع شد… کوبیده شدن مشت هام به کیسه بوکس شروع شد! خوب می‌دونم قراره چه شب های توی ذهنم مرور بشه…

 

صدای خنده‌ش توی گوشم پیچید، لباسش دست و دلبازانه تمام بدنش رو به نمایش گذاشته بود…

 

با خنده‌ی پر از عشوه با صورتی غرق در آرایش سمتم اومد تمام تنم و با اون رژ قرمزش رنگی کرد… بوسه‌هاشو یادم… بوسه روی گونه، لب، چشم…

 

یادآوریش حالمو بهم زد… آمار مشت های که روانه کیسه بوکس میشد دستم نبود…

 

سرم سوت کشید! صدف دختر بود… صدف قبل از ازدواج با من با کسی رابطه نداشت! اون بعد از عروسی وِل شد…

 

مو به مو یادمه چطور ممکنه کسی که بار اول رابطه با منی که همه حرکاتم آروم بود تا مرز بیهوشی رفت تا این حد افسار گسیخته بشه!؟

 

آرنگ نکنه همه اینا فیلم بوده؟؟ آره اون حتی موقع عشق بازی با توهم بازیگر هدف خودش بود… غیر این نمیتونه باشه چون هیچکس یه دفعه‌ای تغییر نمیکنه!

 

تو فقط گرگ درون صدف و ندیده بودی صدف گرگی در پوستینِ گوسفند بود…

 

لعنت بهم صدف که هر چند ماه یکبار میای و دوباره اون روز های سیاه و یادم میاری…

 

با درد عضلاتم پا پس کشیدم

 

 

نگاهی به ساعت سالن انداختم ساعت ۱۲:۳۰ رو نشون میداد، دستکش و زانوبند و باز کردم و برای خارج شدن از باشگاه آماده شدم…

 

آرش: آرنگ! کجا؟ رفتی تمرین کردی حالا هم داری میری؟ پسر ماهم دل داریم بیا به گپ بزنیم…

 

– نه امشب وقتش نیست…

 

سر تکون داد و حرفی نزد، آرش صاحب باشگاه و مربی ۵ ساله منه که بگی نگی در جریان مشکلاتم با صدف هست

 

اصلا خودش پیشنهاد این رشته رو برای دور کردن افکار منفی بهم داد، برنامه این بود که سه شب بدن‌سازی کار کنم سه شب رزمی، جمعه ها هم که استراحت…

 

خیابون ها خلوت شده بود برای همین زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم رسیدم خونه…

 

الان به دوش آب گرم واجبه… خستگی‌های بعد از باشگاه منو وادار کرد توی همون سالهای که بی پول بودم یه وان بخرم…

 

نمی‌دونم شایدم چندشم میشد توی حمامی که صدف چرک تنشو شسته دوش بگیرم…

 

اما این وان مخصوص خودمه، کسی ازش استفاده نکرده…

 

اگه برنامه ها درست پیش بره تا چند ماه دیگه از شر این خونه و این محل هم خلاص میشم و صدف هم به تاریخ می‌پیونده…

 

چشمامو زیر دوش بستم و با آرامش لب زدم

 

– به همین سادگی…

 

***

“پناه”

 

برای صدمین بار گوشیم زنگ خورد اما این دفعه متین جواب داد

 

متین: سلام پگاه جان

 

پگاه: . . . . . . . . . . .

 

متین: چله شما هم مبارک

 

پگاه: . . . . . . . . . . .

 

متین: نه یه ساعت دیگه صبر کنی ما این پلانم بگیریم پناه خونه‌س… لوکیشن نزدیک خونه‌‌ی خودتونه زود میرسه

 

پگاه: . . . . . . . . . . .

 

متین: نه پگاه جان فردا ۷ صبح آفیشیم صاحب این لوکیشن بازی درآورده زود باید تحویل بدیم، شما هم جان من تا نصف شب بیدار نمونید…

 

پگاه: . . . . . . . . . . .

 

 

متین: چرا داره!؟ تو که خواهرتو بهتر میشناسی ساعت ۱۰ شب می‌خوابه ساعت ۱۲ ظهر با دارو آب بیدارش میکنم…

 

بی توجه به نگاه من با لحنی که انگار داره عاجزانه از پگاه چیزی میخواد گفت

 

متین: پگاه تو رو جون راستینت فردا ساعت ۶:۳۰ پناه و بیدار کن…

 

پگاه: . . . . . . . . . . .

 

متین: آره والا بیدارش کنی هم سگ میشه پاچه میگیره…

 

نگاه تیزی حواله‌ش کردم که با لبخند مرموزی نگاهی بهم انداخت و رو به پگاه ادامه داد

 

متین: اصلا ساعت ۶:۳۰ خودم میام دنبالش تو اتاقش اسپری اشک آور میزنم که دیگه نتونه بخوابه… پگاه کاری نداری من برم پناه منو با چشماش خورد!

 

سرمو با تأسف تکون دادم

 

پگاه: . . . . . . . . . . .

 

متین: فدای پگاه جان، سلام برسون، خداحافظ.

 

گوشی و قطع کرد، منم با همون نگاه متاسف بهش زل زدم…

 

چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم اما نه مثل اینکه این از رو نمیره… خواستم حرفی بزنم که متین زودتر اقدام کرد…

 

با لبخندی که روی صورتش بود با لحن طلبکار گفت

 

متین: هااان! قورت دادی منو…

 

موذی گفتم

 

– اوه قورت؟ عزیزم شما از بس تلخی نمیشه حتی چشیدت!

 

مهربون گفت

 

متین: نامرد من کی برای شما تلخی کردم…

 

بعد با غرور ادامه داد

 

متین: خانم اگه تلخ نبودم که تا الان رو دست برده بودنم…

 

راست می‌گفت این پسر برای بقیه زیاد از حد تلخ بود…

 

به ادعایی که زد بال و پر ندادم و مسخره وار گفتم

 

– خاااب حاااالا، اون گوشی که جواب دادی برای کی بود…

 

متین: برای تو…

 

– عههه؟ پس برای چی بدونه اجازه جواب دادی!؟

 

با لودگی گفت

 

متین: کار بدی کردم از فک زدن اضافه راحتت کردم!؟ درضمن گوشی من و تو نداره که…

 

 

با حرص چشمامو بستم و باز کردم زل زدم توی چشماش

 

– متین گوشی من و تو نداره دیگه؟؟ بابا اون گوشی وامونده تو که صد مدل رمز داره! نه تو می‌دونی من روی وسیله هام حساسم میخوای منو حرص بدی…

 

با صدای آروم خندید

 

متین: دقیقا، حرص خوردنت قشنگه!

 

– بیشعور! کی تموم میشه من برم، باید واسه راستین کادو هم بخرم…

 

متین: نیم ساعت دیگه تعطیل میکنم… تو چرا باز سگ شدی؟

 

کلافه دستامو توی هم قفل کردم

 

– حوصله قوم شوهر پگاه و ندارم… یه عده بی فرهنگِ پولدارِ شکم گنده… هوووووف تازه راستین گفت امشب این پسره دوست محمد هم هست! ترکیب جمعشون خیلی مزخرف میشه…

 

متین: تو با این فامیلای پگاه چه دشمنی داری!

 

یه پشت چشم نازک کردم

 

– یعنی میخوای بگی نمیدونی!؟

 

لبخندی زد

 

متین: خب عزیزم نرو مجبور نیستی که…

 

– بنظرت خیلی دوست دارم توی اون جمع داغون باشم!؟ یه ماهه مامان داره یه ریز گریه می‌کنه که پشت سرم حرفه همش متلک میندازن دخترت کجاست و از این حرفای خاله زنکی…

 

متین: حق داره منم که خونه جدا دارم هرسال ۱ بار مهمونی‌هارو میرم تو دیگه خیلی فاصله گرفتی…

 

– فاصله‌‌ی چی! تو از مشکلات من خبر نداری؟ همش سرکار بودم شب های خاص یا شبکه کودک برنامه زنده داشتم یا رادیو شیفت بودم…

 

سری به نشونه تایید حرفام تکون داد

 

متین: سخت نگیر یه شبه!

 

دستی به چشمام کشیدم

 

– بابا راستین کلید کرده اومدی باید ساز بیاری بزنی بخونی…

 

متین زد زیر خنده با حرص گفتم

 

– کوفت!

 

متین: بابا تصورش هم خنده‌داره کنار حاج عباس یکی از آلات موسیقی رو ببری تازه بدتر از همه اینکه بخونی…

 

با خنده مسخره وار سرشو تکون داد

 

متین: اوه اوه صدای زن… چه شوووود!

 

– بره گمشه مردک ادا با اون بچه تربیت کردنش! همشون ظاهر سازن… راستی تو چرا نمیای؟

 

متین: شب با بچه ها قرار دارم… توهم صبح ساعت ۷ بیا… اگه نیای خودم میام با شوکر بیدارت میکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x