رمان سایه پرستو پارت ۸۳

3.5
(8)

زیرانداز و دست پناه دادم

 

– من میرم تو تراس کار داشتی صدام کن، شاید پگاه در نبود من کنار همجنس های خودش راحتر باشه…

 

پناه بی توجه به حرفم متعجب به زیرانداز اشاره کرد

 

پناه: این چرا انقدر‌‌‌ سنگینه؟

 

حرفی نزدم اونم شروع کرد به باز کردن زیرانداز که متوجه دلیل سنگینیش شد…

 

منتظر نموندم تا بازم منو دست بندازه اما خب حیرت زده شروع کرد به حرف زدن…

 

پناه: پسر تو بی‌نظیری، کاش همیشه عینک بزنی که عالی میشی… بابا بیخیال الان قراره ولگا بیقراری ادرار بگیره یا من؟

 

مکث کرد که فکر کردم دیگه سکوت کرده اما باز شروع کرد

 

پناه: شایدم تو تعریف زیرانداز و نمیدونی… عزیزم زیرانداز یا دولایی به یک پارچه‌ای گفته میشه که از جنس ترمه یا پارچه‌ای نازک تر دوخته میشه و از ریختن خورده ریزه روی فرش جلوگیری می‌کنه… آرنگ تو برداشتی یه لایه سفره هم بهش از زیر دوختی؟

 

در تراس و بستم پس ادامه صحبت های پناه و نشنیدم و اونم احتمالا با حرص به در تراس نگاه می‌کنه!

 

مشغول بودم که صدای خوندن پناه بلند شد…

 

ایندفعه آهنگ کودکانه نخوند و یه موزیک پاپ بود که تا به حال نشنیده بودم…

 

وسوسه شدم و در تراس و آروم باز کردم اما صدای سوت زودپز اجازه نمیداد خوب بشنوم…

 

هنوز یه بسته پای بوقلمون داخل فریزر داشتم، خوب میدونستم اینکار منو از آرنگ واقعی دور می‌کنه اما همه افکارمو کنار زدم…

 

چه بهونه‌ای بهتر از اون یه بسته بوقلمونِ داخل فریزر؟ فکر و بهونه خوب و باید روی هوا زد دقیقا کاری که من الان قصد داشتم انجام بدم!

 

همینجوری که سمت فریزر قدم برمی‌داشتم گوشی و از توی جیب شلوارم درآوردم و برای طبیعی جلوه کردن شروع کردم به سرچ کردن یه قسمتی از آهنگی که پناه داشت میخوند…

 

بعد از اینکه متوجه شدم اسم آهنگ لیلی زیبای من از کسری زاهدی هست ناخواسته دستم روی گزینه دانلود نشست و شاید بعد از پنج شیش سال اولین آهنگ پاپ و دانلود کردم

 

 

پناه داشت بهمون ثابت میکرد نوازنده که حرفه‌ای باشه نیاز نیست ساز حرفه‌ای کنارش باشه مثل الان که پناه با یه کاسه استیل داشت روح نوازی میکرد و بی شک این صدای زیباش اشکالات ساز ناکوکش و داشت می پوشوند…

 

سرزندگی توی صدای پناه موج میزد، چیزی که خیلی وقت بود توی خونه من مرده بود اما این چند روز تمام تلاشمو کردم حداقل توی وجود پناه این روزنه‌ی امید به زندگی از بین نره…

 

چشمای پناه از شادی برق میزد، حق هم داشت دیدن صحنه‌ی سیب زمینی پوست کندن پگاه حتی برای من هم دلنشین بود…

 

این صحنه نشون میداد ما موفق شدیم باز پگاه و به زندگی برگردونم و این چیز کمی نبود!

 

کاش سرویس راستین و زودتر برسونه تا اونم از دیدن این صحنه محروم نشه، منی که تک تک حرفای مشاور و حفظ بودم و به عبارتی مصداق بارز جمله “درد کشیده طبیب است” هستم، میتونم بگم زمستون زندگی همه ما داره سمت بهار حرکت می‌کنه و نوید خوب شدن حال پگاه رو میده…

 

جلوی سینک به بهونه جدا کردن بسته بندی بوقلمون ایستادم تا صدای پناه نه فقط صدای شادی و نشاطی که توی خونه پیچیده بود و بهتر بشنوم…

 

چی میشد منم یکم هنجارشکنی کنم؟ صدای پناه بی‌خیالی به جونم تزریق میکرد البته تا اون زمانی که نگاهم به دستای لرزون پگاه نیوفتاده بود و حالا مزه‌ی این شیرینی داشت عجیب به کامم تلخ میشد!

 

خب دور از تصور نبود، ترجیح دادم تا بیشتر حالم بد نشده به کار خودم برسم، شاید بین ۳ تا ۶ ماه پگاه همین شرایط و داشته باشه هرچی بیشتر کار کنه و کمتر بخوابه و توی جمع حضور داشته باشه بهتره…

 

داشتم سمت تراس میرفتم که خودمو منع کنم از شنیدن صدای پناه و دوباره توی دنیای خودم غرق بشم که صدای ولگا باعث سکوت جمع شد

 

ولگا: کجا حاجی؟ همه دیدن به بهانه الکی اومدی تا صدای پناه و گوش کنی!

 

درسته من به همین منظور اومدم اما حرف ولگا نباید بی جواب میموند…

 

– ولگا داشتم فکر میکردم پناه باز یه هنری داره بالاخره میشه رو صداش یه حسابی باز کرد تو که تا حالا روی استیج نرفتی با چه رویی تو بیو اینستاگرام نوشتی مدلینگ، بازیگر، هنرمند جوان؟ لااقل محض بر طرف شدن دیدن اون کتاب تاریخ هنر ارنست کامبریج رو بردار بخون اگه اون سختته یه جلد هنر بازیگری استلا ادلر و بخون اصلا نه بشین چهار تا فیلم ببین فن بیانت‌و بالا ببری…

 

ولگا به پناه اشاره کرد و گفت

 

ولگا: شکر خدا که از پناه کشیدی بیرون، مثل اینکه داری شل می‌کنی‌… کم‌کم از ماهم می‌کشی بیرون استــاددد

 

این دختر به کل کلمه ادب توی دایره المعارفش نبود…

 

حرفای این دختر امروز نباید بی‌جواب میموند وگرنه بعدا نمیشد جلوشو گرفت

 

– نه تو بی‌تقصیری یه مدته اینجا بی سواد پرور شده…

 

مکث کردم و ضربه نهایی رو زدم

 

– ولی ولگا اشتباه نکن جدیدا مردم هوش و گوششون باز شده بعدها مجبور میشی توی کامنت های همین پیجت هزار و اندی توهین و تحمل کنی…

 

پناه عجیب ساکت بود و داشت همراه پگاه سیب زمینی خرد میکرد…

 

مارینا خانم که انگار با این حرفم داغ دلش تازه شده گفت

 

مارینا خانم: همین دیگه چهار دست لباس کوتاه یه رژ لب جیغ روی لباشون می‌کشن خیال میکنن الان دارن روی فرش قرمز پاریس قدم میزنن… بابا بیا پایین برو یکم یاد بگیر اصلا همونایی که توی شو پاریس راه میرن مگه کی هستن؟

 

گیلدا با ناراحتی گفت

 

گیلدا: مامان! تخریب چی نباش، بالاخره هرکسی توی حرفه‌ش موفق باشه قابل تحسینه هرچند با سلیقه ما همراه نباشه!

 

پناه فارغ از حرفای ما رو به پگاه پرسید

 

پناه: دیگه چی میخواد؟

 

پگاه: پیاز، قارچ، فلفل دلمه…

 

پناه: سوسیس کالباس؟

 

پگاه: نه نه اصلا حرفشم نزن انگشتای محمد دوباره باد کرده قرمزه شده، غلط نکنم اوره‌ش بالا رفته…

 

پگاه و پناه سرشون پایین بود اما ما چهار نفر با تعجبی سرشار از شادی بهم نگاه کردیم…

 

پناه حرفی نزد، حتی مثل همیشه به محمد هم بد و بیراه نگفت…

 

ولگا: آرنگ من آدم تیزیم فکر نکن پیچوندی!

 

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد

 

ولگا: تابلو بود بخاطره گوش دادن به آهنگ خوندن پناه اومدی!

 

پوزخند زدم و جدی نگاهش کردم

 

– ولگا هروقت فکر کردی خیلی زرنگی بدون باختی، همیشه احمقا اعتماد بنفس کاذب دارن…

 

پناه انگار بحث ما زیاد براش اهمیت نداشت، یا شایدم داشت با بیخیال نشون دادن خودش مسیر گفت و گو رو عوض میکرد…

 

پناه: آرنگ، شماره این کافه نان سر کوچه‌تون و داری؟

 

– برای چی میخوای؟

 

پناه: بگم نون تست بیارن…

 

– خودم میرم میگیرم، بذار راستین بیاد باهم میریم…

 

چشمای پناه برق میزد، خوب میتونستم تشخیص بدم چقدر از اینکه پگاه باز داره آشپزی می‌کنه سرخوشه…

 

پناه: باشه دستت طلا…

 

کم کم باید ساعت های کلاس راستین و کوتاه میکردم، اگه راستین و پگاه زیاد از هم دور شن احتمال این وجود داره که دیگه حوصله همو نداشته باشن…

 

بعد از هماهنگی با راننده سرویس راستین، لباس پوشیدم و قبل از اینکه راستین بالا بیاد جلوی در رفتم…

 

هوا سرد هست اما چند دقیقه قدم زدن تا سر کوچه سخت نیست…

 

سرویس که جلوی در رسید راستین با ژست بق کرده و طلبکار پیاده شد… دستشو گرفتم

 

– سلام عمو…

 

سرمو سمت شیشه ماشین بردم و از راننده تشکر کردم

 

– ممنون جناب…

 

راننده با نگرانی گفت

 

راننده: بخدا کسی حرفی بهش نزده، یه هفته‌ جلو می‌نشست صدای بقیه بچه‌ها دراومده بود دیگه از امروز نوبتیش‌ کردم…

 

– اشکالی نداره کار خوبی کردی…

 

دستمو بالا گرفتم و گفتم

 

– یا علی…

 

راستین دست به سینه و با اخم بهم نگاه میکرد، بدون واکنش خونسرد گفتم

 

– بریم…

 

اما راستین با قهر رفت سمت درخونه باز هم حرفی نزدم و با قدم آروم به مسیر خودم ادامه دادم…

 

راستین وقتی دید توجهی بهش نمیکنم شاکی گفت

 

راستین: کجا؟؟ بیا در و باز کن!! باز نمیکنی زنگ بزنم…

 

برگشتم سمتش و نگاهی بهش انداختم

 

– من گفتم میریم خونه؟

 

راستین: پس کجا میریم؟

 

یهو با نگرانی ادامه داد

 

راستین: نکنه مامان مریض شده؟

 

دلم برای راستین به درد اومد، این چند ماه هر روزش براش بدتر از دیروز بود حق داشت اولین چیزی که به ذهنش میاد چنین چیزی باشه…

 

برای اینکه بیشتر نگران نشه سریع گفتم

 

– حواست کجاست اگه حال مادرت بد شده بود من پیاده میرفتم؟ بیا بریم کافه نان می‌خوام تست بگیرم…

 

راستین: همون گفتم امروز عجیب شدی، اون از صحبت کردنت با راننده که جای طرفداری از من گل به خودی زدی اینم از غذا پختنت که نصف شب شده هنوز شام نداریم…

 

درحالی که اومد کنارم ادامه داد

 

راستین: آرنگ داری بی نظم میشیا به قول خودت آدما به مرور عوض میشن…

 

برای اینکه بیشتر ادامه نده گفتم

 

– مادرت داره میپزه…

 

راستین با تعجب نگاهم کرد

 

راستین: مامان من!؟

 

– بله…

 

راستین لبخند پهنی روی لباش نشوند و با ذوق شروع کرد به بالا و پایین پریدن…

 

راستین: آخ جون مامانم دوباره خوب شده!

 

چند دقیقه با ذوق و لبخند به اطراف نگاه میکرد اما تا سر کوچه رسیدیم کم کم شوقش تموم شد و دوباره پرسید

 

راستین: راستی نگفتی چرا گل به خودی زدی ؟ خیلی بدم اومد جلوی راننده ضایعم کردی…

 

وایستادم و دیگه به راهم ادامه ندادم، راستین رفتارم و خوند و طلبکار نگاهم کرد

 

– راستین حد خودتو بدون قرار نیست لوس بازی دربیاری، بین تو و بقیه بچه ها هیچ فرقی نیست اگه حقتو پایمال کرده بودن یه چیزی، اما حالا تو حق بقیه رو ازشون گرفتی باید بدونی که خون تو از بقیه رنگین تر نیست!

 

کلافه گفت

 

راستین: باشه حالا دعوا نکن

 

همین حد کافی بود، پس فقط گفتم

 

– بریم

 

راستین مثل همیشه تو خرید کنتور نمی‌‌انداخت…

 

این پدر و مادرهای نسل جدید فقط یه عده بچه‌ی لوس مغرور و پر مدعا به جامعه اضافه میکنن…

 

واقعا برای نسل راستین نگرانم اکثر بچه‌ها تک فرزند هستن و پدر و مادر تا تونستن براشون هزینه کردن اما در مقابل هیچ‌گونه درخواستی ازشون نداشتن… نه به نسل ما که پر تعداد بودیم و با توسری خوردن و کار کردن بزرگ شدیم…

 

وقتی این دو نسل و باهم مقایسه میکنم به این نتیجه میرسم واقعا آدمای عجیبی هستیم کلا متعادل بودن توی ذاتمون نیست…

 

راستین: عمو واقعا مامانم داره غذا میپزه؟

 

نگاهی بهش انداختم… این شک و تردید توی نگاهش حالمو دگرگون میکرد..

 

– پسر خوب تا حالا از من دروغ شنیدی ؟

 

راستین سرشو به چپ و راست تکون داد

 

دیگه حرفی نزدم شاید فاصله زمانی زیادی از موقع رفتن و برگشتنم نبود اما بوی غذا حتی تا پشت در هم میومد…

 

زنگ واحد و فشار دادم بعد کلید و درآوردم و از راستین خواستم اول وارد بشه…

 

نه مثل اینکه یکی دوماه سختی داره جواب میده دیدم همه توی پذیرایی نشسته بودن احتمال دادم پگاه تنها داره آشپزی می‌کنه…

 

اما انگار خوشی به من نیومده و با تصور اینکه نکنه پگاه وسط آشپزی جا زده و باز به اتاق و تخت خواب پناه برده باعث شد اخمام توی هم کشیده بشه…

 

پناه متوجه صورت درهم و شاید نگاه سوالیم شد

 

پناه: گره ابرو‌هاتو کمرنگ کن…

 

توی سکوت نگاهش کردم که بلند شد و جلو اومد و با لحن طلبکاری که من و یاد راستین چند دقیقه پیش مینداختم گفت

 

پناه: واسه ما پشت چشم نازک نکن… بنظرت ما ۴ نفر حالا دور از جون مارینا جون انقدر خنگیم که پگاه و تنها بذاریم؟

 

مکث کوتاهی کرد و من خیلی دلم میخواست بگم خیلی بیشتر از این حرفا به خنگی شماها ایمان دارم اما باز مثل همیشه لبامو به هم فشردم و سکوت کردم تا ادامه بده

 

پناه: آقای زرنگ پگاه خودش خواست، تو که آبجی آبجی از دهنت نمیوفته حتما باید خبر داشته باشی پگاه دور و برش شلوغ باشه نمیتونه کار کنه…

 

به آشپزخونه اشاره کرد و ادامه داد

 

پناه: تا مدیریت کامل آشپزخونه تحت نظرش نباشه نمیتونه کاری انجام بده…

 

اخمام باز شد و خیالم از وضیعت پگاه راحت شد که ولگا انگار دنبال بهونه بود حرفی بزنه…

 

ولگا: حاجی خواست لفظ بیاد بازم مارو ترور کنه که پاییزش کردیم… آرنگ برگاتو جمع کن خونه کثیف نشه!

 

پشتم به ولگا بود و داشتم کت و آویزون میکردم در همون حین گفتم

 

– فردا شام با شما دونفر…

 

برگشتم سمتشون

 

– از مارینا خانم و پگاه هم میتونید کمک بگیرید

 

ولگا: الان منظورت کی با کی بود؟

 

خونسرد نگاهشو کردم

 

– خودت و پناه…

 

پناه شروع کرد به خندیدن، جدی نگاهش کردم و گفتم

 

– کاملا جدی گفتم، می‌پزید…

 

ولگا بچگانه سریع عکس العمل نشون داد

 

ولگا: و اگه انجام ندیم؟

 

اینکارش بهم ثابت کرد این دختر هنوز خیلی راه داره تا بزرگ بشه!

 

دستامو توی جیب شلوارم فرو بردم و کمی سمتش خم شدم

 

– به تو که مطمئن باش دیگه غذا نمیدم…

 

پناه لبخند شیطونی زد و رو به جمع گفت

 

پناه: نه مشخص شد هزینه‌ها زده بالا آرنگ کاملا سوسکی میخواد غذا خورهارو از دور میز حذف کنه…

 

خب قطعا عکس العمل پناه حرفه‌ای تر بود، این دختر حرف از دهن من خارج نشده جواب میده…

 

از نوع عکس العملشون راحت میشد متوجه شد پناه کم پیش میاد بچگانه رفتار کنه…

 

بدون اینکه حرفی بزنم سمت آشپزخونه رفتم تا نون و تحویل پگاه بدم که صدای مارینا خانم به گوشم رسید

 

مارینا خانم: زشت نیست دوتا دختر جوون روی هم دوتا غذا هم بلد نیستید؟

 

نون و گرفتم سمت پگاه که جلوی اجاق ایستاده بود…

 

– کمک نمیخوای؟

 

پگاه: نه راحتم..‌.

 

از آشپزخونه بیرون اومدم که دیدم پناه هنوز ریز ریز میخنده…

 

– شنبه تعطیله درسته؟

 

دست به سینه بهم نگاه کرد

 

پناه: چیه روش غذا پختن جواب نداد میخوای بگی دو روز تعطیله میخوام برم شمال؟ نه آقـــا آرنگ شنبه هفته بعد تعطیله…

 

گاهی تصور میکردم پناه خیلی خوب منو شناخته اما بعضی مواقع درست مثل الان از ذهنم می‌گذشت که نه حتی پناه هم خوب منو نشناخته… چرا فکر میکرد بدون برنامه ریزی حرفی میزنم؟

 

با خونسردی هرچه تمام که میدونستم توان کلافه کردن پناه و داره گفتم

 

– خوبه پس از همین الان دست بکار شید تا فردا ساعت ۲ غذاتون آماده باشه…

 

مخاطبم دوتاشون بود اما بیشتر نگاهم روی صورت پناه بود… خواست حرف بزنه که دستمو به نشونه سکوت بالا بردم ادامه دادم

 

– ساعت ۴ نوبت باشگاه پینت بال گرفتم، سانس خصوصی… الانم با راستین می‌خوایم بریم حموم!

 

پناه اعتراض آمیز گفت

 

پناه: یه بار شد تو شرطی سازی نکنی؟

 

با قیافه ناراحت و مظلومانه نالید

 

پناه: بابا من توانایی سوزوندن نیمرو توی پروندم ثبت شده، اونوقت تو توقع داری قرمه سبزی درست کنم؟

 

وقتی دید هیچ حرفی نمی‌زنم باز خودش گفت

 

پناه: اصلا آشپزی چندش‌آوره، خوردن غذا لذت بخشه ها اما پختنش‌…

 

صورتش و کج و کوله کرد و گفت

 

پناه: اَیــــی فکر کن بوی سبزی و پیاز داغ بگیری…

 

چرا فکر میکرد این حرفاش باعث میشد از حرفم کوتاه بیام؟ ولگا اما با اخم های توی نظاره گر بود که پناه موفق میشه یا نه

 

– خود دانید من حرفمو گفتم…

 

به راستین اشاره کردم

 

– راستین بریم حموم

 

راستین: پایه‌تم… ایول!

 

حموم کردن بهونه بود…

 

– راستین رنگ انگشتی‌هات کجاست؟

 

راستین شونه بالا انداخت

 

راستین: نمی‌دونم

 

پناه: من دیروز گذاشتن تو کشوی زیر تخت، همشون وسط اتاق ولو بود…

 

ولگا با لودگی شروع کرد به دست زدن

 

ولگا: آفرین مشکل پختن غذا حل شد، پناه پیشرفت قابل توجهی داشته خونه رو رُفت و روب کرده…

 

حتی داخل حموم هم صدای جیغ جیغ و بحث ولگا و پناه میومد…

 

– بیا جلو لباساتو دربیارم…

 

راستین: خودم بلدم… رنگ انگشتی و میخوای چیکار؟

 

همزمان که دستگاه گرم کن حموم و روشن میکردم گفتم

 

– یه بازیه، الان نشونت میدم…

 

بعد شروع کردم روی کاشی‌ها نقاشی کشیدن

 

راستین: عه چه باحال شد… ابر کشیدی!

 

دیوار سمت راست و نشون دادم

 

– این سمت مال تو، این طرف هم مال من هرکسی تونست قشنگ تر بکشه برنده‌س…

 

راستین: اونوقت جایزه‌ش چیه؟

 

– خودت بگو

 

راستین: فردا دوچرخه سواری توی پل طبیعت…

 

– به شرطی که هوا گرم باشه اونم ۸ صبح اگه هوا سرد بود بهونه نمیاری…

 

راستین: قبول مَرد و حرفش…

 

شروع به نقاشی کشیدن کردیم، زیر زیرکی به راستین نگاه میکردم که این دوماه طرز نقاشی‌ش تغییر کرده یا نه و چه کمبودها و زنگ خطرهای میتونستم از نوع نقاشی کردنش دریافت کنم‌‌…

 

گوشیم داخل حموم بود تصمیم داشتم بعدش به بهانه قشنگ شدن عکس بگیرم و به دکتر رستمی نشون بدم قطعا نظر اون دقیق تر هست…

 

اول خورشید و ابر و بارون، بعد یه خونه بزرگ کنارشم چمن و گل کشید

 

خودمم تصمیم گرفتم شالیزار بکشم، زیاد نقاشی‌م خوب نبود اما باز تلاش خودمو کردم…

 

بیشتر از نیم ساعت گذشت که نقاشی راستین کامل شد

 

– چقدر زیبا و جالب کشیدی…

 

جوری که انگار دارم فکر میکنم مکث کوتاهی کردم و بعد گفتم

 

– نظرت چیه من فیلم بگیرم توهم با زبون شیرینت برام توضیح بدی و نقاشی و تفسیر کنی؟

 

راستین: عمو یعنی بد کشیدم نمیتونی متوجه بشی ؟

 

– نه اتفاقا از منم قشنگ تر کشیدی نگاه به نقاشی من بنداز، فقط یه شالیزار با چندتا پروانه کشیدم راستین نقاش‌های بزرگ هم همیشه نقاشی‌هاشون و تفسیر میکنن…

 

نگاهی به نقاشی من انداخت انگار یکم قانع شد پس گفت

 

راستین: قبوله…

 

دوربین و که روشن کردم راستین به نقاشی اشاره کرد و شروع کرد به حرف زدن…

 

راستین: اینجا خونه‌ی ماست توی حیاطش کلی گل داره، بارون داره میباره بابا اومده خونه مامان پگاه داره میوه پوست میگیره مثل قبلنا که توی خونه خودمون سه نفری بودیم…

 

تا این جا به نظرم زیاد جای نگرانی نبود نقاشی‌ش رنگ و لعاب داشت…

 

لبخند آدما زیادی بزرگ و کوچک نبود حداقل من چیز خاصی تشخیص ندادم.

 

بعد از توضیح راستین با هم شروع کردیم به شستن دیوار، بعدشم نوبت به آب بازی و دوش گرفتن رسید…

 

قصد داشتم عقده‌های این دو ماه و خالی کنه…

 

تا وقتی که در حمام زدن، زیر دوش بودم که گفتم

 

– بله

 

پناه: ساعت ۱۱ شد محمدم اومده بیاید شام بخوریم…

 

– راستین مثل اینکه فرصت بازی تموم شد…

 

راستین یه خمیازه کوتاه کشید و گفت

 

راستین: هرچند هنوزم دلم بازی میخواد ولی بریم… حالا کی برنده شد؟

 

– مشخصه تو دیگه

 

راستین: پس سریع شام بخوریم بخوابم که ۸ بریم دوچرخه سواری…

 

راستین و حوله پیچ بیرون فرستادم که صدای محمد بلند شد

 

محمد: آرنگ چی‌ میکنی اون تو؟ بیا از گشنگی میمردیم، همسرجان دست به کار شده من که طاقت ندارم… بیا که پگاه میگه تا آرنگ نیاد غذا رو نمیارم…

 

در حموم باز کردم طبق حدسی که می زدم محمد یه حرفی زده و حالا هم رفته…

 

لباس پوشیدمو ، مجدد یه یالله گفتم و وارد پذیرایی شدم…

 

پناه: اهلا و سهلا مرحبا…

 

ولگا: هرچی به کاکاجان میگم آرنگ دیر وقت شام نمیخوره قبول نمیکنه که…

 

نگاه گذرایی بهش انداختم و کوتاه گفتم

 

– میخورم

 

ولگا دهن کجی کرد و گفت

 

ولگا: الان میخواد بگه خواهرم پخته می خورم این موجود ناشناخته در هر شرایط باید آدمو ضایع کنه…

 

در حالی که سر میز مینشستم گفتم

 

-توهم بپز ساعت ۱۲ شب شام و بیار…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x