رمان سایه پرستو پارت۱۳۱

4.4
(12)

 

خندیدم

– نه آقا باید رضایت دو طرفه باشه من میخوام

شادیهای زندگی و با تو تجربه کنم.

آرنگ ازم جدا شد اما همچنان نگاهم میکرد گل و

سمتم گرفت تا خواستم بگیرم دستمو توی دستش

گرفت و با لبش روی دستام مهر محبتشو ثبت

کرد و بعد دستمو روی پیشونیش گذاشت…

 

 

دستمو دور شونهش حلقه کردم و گونهشو بوسیدم

زودتر از دفعهی قبلی جدا شدم آرنگ دستشو جلو

آورد دستمو برای یه عمر تنها نبودن توی دستش

گذاشتم…

– لبخندهای مرموز میزنی…

لبخند آرنگ عریض تر شد اما صحبتی نکرد.

دستشو فشار دادم

– بگو لطفا.

آرنگ آروم گفت

آرنگ: میگم نفسم.

آروم و با آرامش کامل تا جلوی ماشین اومدیم، از

قبل گفته بودم گل ماشین حتما سفید باشه اما آرنگ

میگفت سفید روی سفید نما نداره.

ولی حالا دارم میبینم آرنگ خیلی هم دور از

سلیقهی من ماشین و گل کاری نکرده، گلهای

صورتی خیلی کمرنگ و با سفید ترکیب کرده که

خیلی هم دلنشین شده.

 

 

 

از قبل از فیلمبردار خواهش کردم توی این فیلم

اصلا به هیچ عنوان به ما دستور نده و اجازه بده

کار خودمون و انجام بدیم، رفتار طبیعی این

لحظاتمون برام مهم بود بعدا که این فیلم و نگاه

میکنم به جای تداعی خاطراتمون با فیلمبردار

شادی واقعی خودمون به یادم بیاد.

آرنگ با خونسردی لباسمو جمع کرد و در و بست

و خودش نشست.

گل و روی داشبورد گذاشتم تا اومدیم استارت

بزنیم گروه فیلمبرداری روی شیشهی سمت آرنگ

ضربه زدن و آرنگ شیشه رو پایین داد

یه تبریک گفتن و هماهنگی کارهایی که باید توی

راه انجام میدادیم و دادن و ما جلوتر حرکت

کردیم…

وقتی برای صحبت نبود قرار بود یکم هم با

فیلمبرداری همکاری کنیم دست تکون بدیم و بهش

لبخند بزنیم.

 

 

 

بعد از اینکه یه پلن کوتاه توی جاده گرفت به ما

علامت داد که راحت باشیم…

11۵۵

گل و برداشتم و با دستم تکونش دادم

– بیبیدی بابیدی بو….

بعد دورانی دسته گل و تکون دادم و روی شونهی

آرنگ زدم صدامو نازک کردم و مهربون گقتم

– ای پروردگار مهربان یه فرشته نسیب این مرد

جوان کن.

بعد گل و رها کردم خودمو یه کوچولو بلند کردم و

با ضرب روی صندلی نشستم و همزمانی که دامن

و گرفته بودم با تعجب به چپ و راست نگاه کردم

و گفتم

– وای خدای من ، من کجام اینجا کجاست ؟

 

 

 

رو به آرنگ گفتم

– اصلا تو کی هستی؟

آرنگ با صدای بلند می خندید اما قربون خدا برم

که از زبون تا تونسته بهش داده روی شونهم

ضربه زد و همزمان که من گفتم بهم دست نزن

اون گفت

آرنگ: نترس چند وقت پیش سر دیگ آش هفت

دخترون( آش بی بی نور) بودی یه آرزوی دست

نیافتنی داشتی من همون آرزوی محالتم.

آدم باید شکست و قبول کنه مخصوصا که حالا

خنده های خاص آرنگ باعث شده بود ذهنم کامل

جمع نباشه.

دسته گل و برداشتم و به گوشش ضربه زدم و گفتم

– بدون معطلی دلیل این خنده تو که از سالن

همچنان ادامه داره رو بگو.

آرنگ شونه بالا انداخت و گفت

 

 

 

آرنگ : پناه خوبی؟ نکنه می خوای عبوس باشم؟

تشر وارانه اسمشو صدا زدم.

آرنگ: به خدا که دنبال یه دلیل برای یکه بدو

میگردی دختر از لحظات لذت ببر صدای آهنگ و

زیاد کن برای خودت برقص…

-آرنگ داری روی مغزم رژه میری تازهشم توی

سالن گفتی بهت میگم، تو که زیر قولت نمیزنی…

آرنگ بینی بعد سرشو خاروند و گفت

ارنگ: لعنت به خودم.

-خدا نکنه.

آرنگ: قول بده ناراحت نشی.

 

مثل همه منم الان اولین موضوعی که به فکرم

رسید آرایش و استایلم بود لب که داشت از بغض

 

:

آویزون میشد و جمع کردم تا آرنگ آسوده حرف

دل شو به زبون بیاره.

آرنگ با خنده گفت

ارنگ: سالن که بودیم تا پرده کنار رفت یه دختر

مظلوم دستاشو بهم قلاب کرده بود جلوم ظاهر شد

با خودم گفتم این پناه منه؟ حتی توی بغلمم ساکت

بودی گفتم خدایا عجب غلطی کردما به من همون

دختر ۲۸سالهمو که مثل بچه های ۶ ۰سالهس

برگردون پناه فکر این که مادرت تو رو همین

حالت میدید که فاجعه باره پناه اون لحظه مادرت با

چوب منو دنبال می کرد می گفت دختر من هی

بجه بجه ( شیطنت) می کرد اینی که خانومانه

رفتار می کنه عمرا پناه من باشه.

توی ماشین ار خدا تشکر کردم که خودتی…

یه نیشگون محکم ازش گرفتم.

آرنگ: آهان آفرین هر چی حرص داری خالی کن

اما از حرفام دل گیر نشو.

 

 

 

-نخیرم این یه دلیل دیگه داشت نامرد فکر کردم

الان می خوای آرایشمو مسخره کنی…

آرنگ به حالتی که داره حرف منو مسخره میکنه

گفت

آرنگ: دختر خوب کسی که خدا نقاشیش کرده

این نگرانی و به دلش راه میده؟

-آخه تو هیچ نظری ندادی.

آرنگ در آرامش گفت

ارنگ: ببخش محوت بودم فراموش کار شدم.

-دورت بگردم که همه ی حرفات واقعیه آدم هیچ

قلع و غشی توش نمیبینه.

آرنگ دستمو گرفت و گفت

آرنگ : پناه بابا همیشه به مامان میگه پیش مرگت

بشم منم الان از خدا همین و می خوام.

اخمامو توی هم کشیدم

 

 

 

 

-از بس نامرد.

آرنگ دلخوری مو دید اما ادامه داد

آرنگ: پناه گوش بده… چند دقیقه پیش که از خدا

تشکر کردم با خودم فکر کردم آرزوهام بعد از

اومدن تو چه زود برآورده میشه بعد که ریز شدم

دیدم مگه به جز تو و برای تو آرزویی میمونه؟

11۵۲

دستمو سمت لبش برد و بوسید، دستم هنوز توی

دستش بود توجهش به جلو و رانندگی بود اما

حرفشو ادامه داد.

آرنگ: پناه من حتی تورو بیشتر از خودم دوست

دارم، چون میدونم خوده واقعیم شبیه یه ماشین

زندگی میکنه ولی این تویی که به دنیام رنگ

میپاشی.

لبخندی زدم خودمو نزدیکش کردمو گونهشو

بوسیدم بعد با شیطنت گفتم

 

 

– دستت درد نکنه پس من میام کثیف کاری

میکنم ؟

آرنگ:وزه میای زندگی میبخشی.

وزه؟ این سبک کلمات و معمولا من استفاده

میکردم…

میگفتن آدم که عاشق میشه حال خوش معشوق و

به همه چی ترجیح میده، درست بود مگه نه؟

درست بود که الان چشمام پر از اشک شده وقتی

آرنگ از زندگی و دنیای رنگیش برام صحبت

میکنه.

با وجود تمام شیطینتم باز نتونستم جلوی پر شدن

چشمامو بگیرم، آرنگ با وجود تمام صحنههای

بدی که از همسر قبلیش دیده بود بالاخره به زندگی

برگشته بود و امروز و حرفهای الانش سند

درستی برای اثبات این موضوع هست.

تلاش کردم بغضم و قورت بدم اما با صدای که

میلرزید گفتم

 

 

– با او چه خوش بود گفت و شنید ماجرا( مولانا

)

لبخندی زد و سرشو خم کرد و سرشونهام و بوسید.

آرنگ: بغض نکن همهکس آرنگ… راه نفسمو

نبند دورت بگردم.

تمام وجودم از احساس نابش لرزید.

یعنی بغض من راه نفسشو میبست؟ اصلا من

دیگه غلط کنم با این حرفش بغض کنم!

به بوسهش روی شونهام اشاره کردم و با خنده گفتم

گفتم

– هنوز لک بوسهام روی گونهت هست، خودتو

کنترل کن منم هوایی میشم اونموقع هست که

نشان یار روی بدنت نقش میبنده.

آرنگ چشمک شیطونی زد

آرنگ: خانم خانما مهر بندگی تو روی قلب من

حک شده این چیزا که مسئلهای نیست.

 

 

 

 

– زیادی قند و شکر داره ازت میریزه یکم

نگهدار بعد از عروسی دخترا افسرده میشن

اون وقت خرج کن.

آرنگ: بقیه رو نمیدونم اما پنا ِهمن افسرده نمیشه

اگه هم بشه مقصر اصلی ماجرا منم چون این

دختر قوی؛ قهرمان روزهای سختی بوده.

11۵۳

به دسته گلم خیره شدم و گفتم

– حضورت واقعا تمام وجودم و مملو از آرامش

میکنه، حس میکنم اگه تورو از دست میدادم

میمردم…

دستمو فشرد.

آرنگ: خدانکنه، میدونم پایان این مسیر کنار تو

خیلی قشنگه.

نگاهمو به صورتش دوختم.

 

 

 

– مرسی، نه فقط بابت حرفات بلکه بابت تمام

لحظههای که تنهام نذاشتی.

بازم اون لبخند جادویی مهمون لباش شد.

آرنگ: وظیفهام همیشه کنار تو بودنه، انرژیت

تموم شد؟ من امروز توقع دیگهای ازت دارم.

داشت منو از اون حال و هوا بیرون میاورد پس

باهاش همکاری کردم.

– آهنگ و پلی کن که قصد دارم شارژ گوشی

جفتمون و تموم کنم، کلی دابسمش و کلیپ

قراره بسازیم

آرنگ: چشم کلیپ که چیزی نیست، زندگی

میسازیم…

روی هوا براش بوس فرستادم و گفتم

– لطفا شادمهر پلی کن که حفظ باشی.

آرنگ: این مدت تو همه سبکی گوش دادی منم

همهرو حفظ شدم، راحت باش هرچی دوست داری

بذار.

 

 

 

برام مهم نبود کجام، تا تونستم رقصیدم و با آهنگ

لب زدم آرنگ هم تا حد ممکن همراهی میکرد.

در نتیجه نصف بیشتر اون بیشفعالی وجودم و

داخل ماشین تخلیه کردم.

قرار بود ما قبل از مهمونا برسیم تا بتونیم

فیلمبرداری و عکاسی کنیم که همینم شد.

قدم زدن و عکاسی توی این فضای رویایی که

آرنگ انتخاب کرده بود عالیترین صحنههارو

توی خاطرم رقم زد.

یه قسمتی از مجموعه بود که ما به کسی دید

نداشتیم، آخرین و صمیمیترین عکسها توی این

مکان گرفته شد.

تا اجازه ورودمون و دادن قرار شد من سوار اسب

شم چون تم اولیه سنتی بود باید با این مدل وارد

میشدیم

به بچهها گفتم که هرچی از مراسم سنتی میدونید و

بگید و امکاناتشو فراهم کنید تا اجرا کنیم.

11۵4

 

 

 

موقع سوار اسب شدن یکم ترسیدم اما چون از قبل

امتحان کرده بودم سریع اون ترسم فروکش کرد

فیلم بردار: خب بریم

آرنگ: نه یه خورده اینجا بگردیم تا پناه هم به

شرایط عادت کنه.

– من خوبم.

آرنگ: عجله نداریم یه گشت میزنیم تا جای

ترسیدن محیط شرایط برات عادی شده باشه.

آرنگ افسار اسب و گرفت و آرام حرکت میکرد،

نگاهش اما هر چند لحظه به پشت سر بود یه

چشمکی هم بهم میزد و لبامو به لبخند باز میکرد.

بعد از چند دقیقه با راهنمایی مدیر سالن به سمت

مهمونای خودمون رفتیم.

 

 

 

بیشتر مهمونا ایستاده منتظر بودن، بهمون گفته

بودن چون اسب سوار شدیم آتیش بازی میمونه

برای مراسم شب چون احتمال داره اسب رم کنه.

از دور برای همه دست تکون دادم اونا هم

ذوقشون و با جیغ و هورا و دست زدن نشون

دادن.

گفته بودم برای ورودمون ساز و دهل و ویالون

بزنن، قرار بود این مراسم اصیل باشه پس سازش

باید با تم محیط خودشو کوک کنه، اما خواننده

داشتیم.

الان من روی اسب نه در اصل روی آسمونها

هستم.

شادی توی چشمای پگاه مثل شادی روز عقد

خودش بود اینو قشنگ یادمه…

همه کسایی که حضور داشتن خوشحال بودن

همه لباسهای رنگی رنگی محلی پوشیده بودن به

جز عمهها و زندایی و دختر عمهها و عروس

 

 

 

عمههای من، متین با یه لبخند آرامشبخشی کنار

آرتین داشت دست میزد.

ناز بانو طاقت نیاورد جلو اومد و شروع کرد به

رقصیدن با اومدنش عمهعادله و یه خانم دیگه که

فکر کنم خالهی آرنگ باشه هم تحریک شدن و

جلو اومدن، یکم که رقصیدن فیلمبردار خواهش

کرد کنار برن تا بقیه مراسم اجرا بشه.

خواننده شروع به خوندن کرد

“سر راه کنار برید دوماد میخواد نار بزنه”

همین اهنگ نوید یه قسمت جدید و میداد همه عقب

رفتن پسرهای مجرد هم پشت سر من ایستادن.

مستانه یه سبد انار و پرتقال که با پارچه حریر

پوشیده شده بودن و دست آرنگ داد.

به پشت سرم نگاه کردم که پسرا شهاب، کاوه،

مسعود، راستین ، آرش و آقایی که توی تولد

آرنگ هم دیده بودم و فکرکنم آرنگ گفت استاد

دانشگاه هست و با چندتا از دوستهای شهاب و

کاوه بودن…

 

 

 

شهاب همیشه مهموننواز خوبیه الانم از دسته جدا

شد و رفت دست پسر و نوههای عمههامو گرفت…

شهاب: داداشا تشریف بیارید هیچ اتفاقی نمیافته

این رسم حکم همون دسته گل پرت کردن عروس

و داره حالا چون ما مرد هستیم یه نمه ضربه

کاری تره ولی به جاش بخت باز میکنه

بچهها یکم توی رودربایستی مونده بودن…

آرنگ تعارف زد

آرنگ: آقایون لطفا بفرمایید.

شهاب: آره تورو جان من بیاید جمیعت زیاد باشه

حواس آرنگ و پرت کنیم.

بچهها با خنده و شوخی به جمع پیوستن و بوی دود

اسفند فضارو پر کرده بود.

 

 

دایی اکبر : پناه سرتو بدزد، میوههای بزرگی

انتخاب کرده…

شوهر عمه طلعت به ترکی گفت : دایی هستی

درست ولی به قیافهی اونی که سبد به دست ایستاده

نگاه کنی میبینی بیشتر از تو نگرانه…

همهجا شوهر عمهها نادون میشن مال ما

داییمون…

خواننده یه دور خوند تموم شد دوباره شروع

کرد…

شهاب: عمو منتظر چی هستی؟

آرنگ: بیاید سمت راست…

شهاب: حاجی چرا فرمون میدی، ۳۴سالته باید بلد

باشی جوری نشونه بگیری به زنت نخوره…

آرنگ خندید، نگاهی که انگار حوصله ی این کارا

رو نداره روی صورتش میدیدم اما برام مهم نبود

من به این خندهها معتاد شده بودم.

آرنگ: پس اینطور…

 

 

بعد ولگا رو صدا کرد و سبد و دستش داد.

خودش سمت آقایون رفت برگشتم تا هدفشو ببینم،

قطعا گوش کسی و نمی خواد بپیچونه ولی الکی

هم نرفته…

آرنگ از پسرعمهها خواهش کرد تا دقیقا پشت سر

من وایستن و فامیلا و دوستای خودشو به طرفین

هدایت کرد.

بعد رو به شهاب گفت

آرنگ: حالا رجز بخون، زن من که قدش بلن ِد

روی اسب هم که نشسته پشت سرش هم که

فامیلاشو گذاشتی نار به پناه نخوره قطعا به

فامیلاش میخورد

بعد خودش زاویه دار ایستاد و گفت

آرنگ: حالا من ضربدری میایستم و میزنم.

صدای ساز و دهل خواننده اوج گرفت، آرنگ

آماده شد منم روی اسب دست میزدم…

 

 

 

آرنگ شروع به پرتاب کردن گرد، قشنگ میپرید

و پرت میکرد دلم میخواست بگم الان کت و

شلوارتو جر میدی…

بچهها از پشت جیغ میکشیدن آرنگ اولین انار و

که پرت گفت

آرنگ: متین و آرتین شما چرا اونجا موندین؟

ضرب شصتم درسته سرتونو به باد نمیدم بیاید…

دستمو تکون دادم و گفتم

– بیاید بچهها…

اونا هم اومدن اولین انار از سر همه رد شده بود

اما دومی و نوه عمهام که اگه اشتباه نکنم 1۰ساله

بود گرفت

بابا اسماعیل به شوخی گفت

بابا اسماعیل: پسر جان آتیشت خیلی تندهها،

هرجور شده پریدی رو هوا گرفتی.

سامان با خنده گفت

سامان: حس برنده شدن میده.

 

 

 

بابا اسماعیل: خوش باشی.

11۵6

جوونا از پشت شروع کردن به شمردن از 1۵تا

۵تا آرنگ پرت کنه اما آرنگ ناغافل روی شماره

۳پرتاب کرد و متین گرفت که پرتقال هم بود…

مسعود: آرنگ چرا همه رو دست فامیلای زنت

میدی، میخوای اونا سر و سامون بگیرن بگی قدم

من سبک بود؟

محمد: آرنگ بلده میدونه تو زن بگیر نیستی داره

به آدم اینکاره میده که حیف نشه…

مامان: حتما قدم دامادم سبکه از روزی که اومده

خوشبختی داره میباره.

 

 

 

 

آرنگ برگشت و از مامان تشکر کرد، ایندفعه که

پرت کرد شهاب گرفت و با یه ذوق و هیجان

خاص اومد وسط…

پرتقال بعدی زمین خورد اما بالاخره یه انار به

مسعود رسید و سبد تموم شد.

آرش، یه دوست شهاب و دوتا پسرعمهها با

راستین بی نسیب موندن.

حالا وقتش بود که از اسب پایین بیام.

دیدن ماهایا جون توی لباس محلی شمالی خیلی

شیرین بود.

آرنگ جلو اومد و تقریبا بغلم کرد تا بتونم پایین

بیام…

برای هم اسپند دود کردیم، یه نفر اومد اسب و برد

و همه داشتن میرقصیدن…

آرنگ دستمو گرفت و منم قاطی جمع شدم.

مستانه: عمو شما نیا…

 

 

 

آرنگ یه نگاه کرد که مستانه به سکویی که پشت

سر آرنگ بود اشاره کرد و گفت

مستانه: برو اون بالا برای عروست نقل و برنج

بریز…

ارنگ رفت بالای سکو و ما همهمون به سمت

آرنگ میرقصیدیم.

آرنگ: توی سرتون نخوره!؟ این نقلها سفته…

شهاب با شیطنت گفت

شهاب: انار به اون بزرگی و با حرص سمت ما

نشونه گرفتی حالا چون خانوما هستن یه نقل

فینگیلی میگی سفت؟ حاجی دست خوش عمو از

ماست که بر ماست…

آرنگ سر تکون داد اما صحبتی نکرد این دفعه

خودش از ۳شمرد.

کاوه: از ده بشمر سه تا دونه چیه!

ولگا: آره هرکاری کنی تا ۲شب پیش مایی پس

سعی نکن زود جمعش کنی این همه آدم محاصرت

کردیم، خانومت هم اینجا با ماست…

 

 

 

1

آرنگ گفت

آرنگ: از هر عددی که دوست دارید بشمارید…

اصلا پناه بشماره…

گیلدا: ایول الان پناه از صد شروع میکنه.

از ۰شروع کردم، بچهها یه “اه توهم مثل آرنگ

شدی ” گفتن.

مسعود: اشتباه نکنید آرنگ از خداشه تا صبح

همینجا بمونیم اتفاقا پناه خوب آرنگ و شناخته.

بعد از شمارش من که همزمان همه میرقصیدیم

آرنگ نقل و برنجهارو روی سرمون ریخت.

ستار: آرنگ نسیه کار نکن با یه مشت دو مشت

کار راه نمیوفته همهشو بریز…

آرنگ همهشو ریخت بعد الک رو به سمت زمین

برعکس کرد یه تکون هم داد.

 

 

آرنگ: خلاص؟

ستار: این شد.

همه دست زدن آرنگ سمتمون اومد خودمو جلو

کشیدم دستشو گرفتم خیلی زود همه دورمون حلقه

زدن آرنگ دست میزد اما من میرقصیدم.

متین از حلقه جدا شد شروع به رقصیدن باهامون

کرد بچهها حلقهرو بازتر کردن و منو متین

راحتتر رقصیدیم خیلی منظم همهی دخترا

جاشونو با متین عوض کردن و دسته گل و به

آرنگ سپردم.

خلاصه قبل از نشستن یه دلی از عزا درآوردیم.

ماریناجان: دخترم بشینید که مهمونا پذیرایی بشن،

ماهم بریم حنا بیاریم.

– باشه چشم

دست آرنگ و گرفتم سمت جایگاهمون رفتیم.

ولگا: چه کشون کشون هم آرنگ و میبره، ول کن

عروس خانم فعلا صاحب نشدی بده میخوایم بریم

حنا بیاریم.

 

 

 

خندیدم و شونه بالا انداختم

– خودتون برید بیارید.

ولگا: عه کوتاه نمیاد.

دست آرنگ و کشید و ادامه داد

ولگا: بده ببینم.

 

همین که نشستم عمه ها سمتم اومدن دوباره بلند

شدم

– سلام خوش اومدید چرا دیروز تشریف

نیاوردید، آرنگ خیلی منتظر بود.

عمه طلعت: سلام عمه جان مبارکت باشه دخترم

انشاالله خوشبخت بشید.

عمه کبری: قربون عروسمون بشم ماشاالله چشمم

کف پات ماه شدی خدا داداشمو بیامرزه کاش بود

و میدید دخترش چه خانوم شده.

 

 

 

– مرسی عمه جون.

با این جملهی خانوم شدی عمه خندهم گرفت یاد

صحبت های آرنگ توی ماشین افتادم…

عمه طلعت: پناه به خاک داداشم وقتی شنیدم با کی

ازدواج کردی گفتم نمیام و شاهد سرافکندگی

یادگار برادرم نمیشم قاسم با دعوا و کلی جر و

بحث راهیم کرد همین که اومدید وقتی شوهرتو دید

زد روی شونهم و گفت تحویل بگیر طلعت دیدی

گفتم پناه زرنگه خوب شو انتخاب میکنه از راه

رفتنش مردونگی میباره.

-فدات شم عمه جون با اومدن تون سرافرازم

کردید.

صدای ساز و دهل که بلند شد عمه ها رفتن

پگاه اومد محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت

پگاه : نمی دونی چه قیافهای که نگرفته بودن

یکسره چشم شون پر اشک میشد، عمه طلعت که

یه حاشیه هم رفت به مامان گفت یه عمر گفتیم بیا

شهر خودت زندگی کن فاصله انداختی معلوم

 

 

 

نیست چی به روزگار برادر زاده هام داره میاد

ولی با دیدن آرنگ گل از گلش شکفت.

بعد جدا شد و دستامو گرفت

پگاه: میدرخشی پناه بهتر از این نمیشد برگرد

موهاتو ببینم…

با ذوق برگشتم.

پگاه: حالا چی شد شنیون بسته انتخاب کردی؟

– آرایشگرم با آرنگ موافق بود گفت از شرجی

و گرمای هوا کفری میشی گردنت عرق سوز

میشه عروسی کوفتت میشه.

پگاه: ولی عالی شده.

متین جلو اومد، با لبخند نگاهم میکرد.

– راستین چی شد سمت برکه نره ؟

پگاه: با آرنگ رفت حنا بیارن.

 

 

 

متین: اون فامیل دو طرف محسوب میشه

پگاه که متوجه شد متین صحبت خصوصی داره با

جملهی خب من برم از ما جدا شد.

چشمک زدم

– چطوری؟

متین : خوب.

-دیروز نیومدی خیلی ناراحت شدم.

متین:از قبل جلسه گذاشته بودم.

11۵۸

به خودم اشاره کردم.

– چطور شدم ؟

متین: عالــــــی…

مشکوک نگاهش کردم

 

 

-چی شده بپرس؟

متین: آرش و گیلدا چرا برای هم تو قیافهن؟

-تعجب کردی داری میترکی، حق داری یه عمر با

خود فوضولم دوست بودی.

متین: نه خیلی جای تعجب داشت.

-نمی دونم من که تازه رسیدم ولی گیلدا کلا

خجالتی هست.

متین: ولی اسم این حالت و رفتار خجالت نیست.

-ولش کن زن و شوهرا هم دعوا میکنن.

متین سر تکون داد.

متین : آره اینم هست، برنامهی ماه عسل که ندارید

– ؟

نه موند برای 1۰شایدم ۲۵روزه دیگه اتفاقا

بهتر استراحت میکنم.

متین:دوست داشتید فردا پیش ما بیاید.

– فدامدا…

 

 

 

صدای ساز خیلی نزدیک شد متین ازم فاصله

گرفت.

آرنگ جلوی همه حرکت میکرد.

یه ظرف حنا با شگون ساده سفارش داده بودم که

بین دخترا دست به دست می شد

آرنگ کنارم وایستاد و دستمو گرفت.

چند دقیقه ای همه رقصیدن تا حنا رو جلوی ما

گذاشتن دخترا کامل عقب رفتن به آرنگ گفتم

– چی شد ؟

آرنگ: میخوان چکمه سما برقصن.

فیلم شو روزی که برای دیدن تالار اومدیم دیده

بودم اما از نزدیک هیبت کار کاملا مشخص بود.

مسعود: شاه دوماد بفرما یه لقمه رقص.

آرنگ: نوش جان.

مسعود:همه جا مفتخور بودی ولی اینجا ما شام به

فعالا میدیم ساعت نه شب شام طلب نکنی.

آرنگ: نوش جان سهم منم واسه تو…

 

 

وقتی رقص چکمه سما تموم شد پنج شیش تا چوب

یه و نیم متری آوردن که یه دونهش تزئین شده

بود.

 

متعجب گفتم

– این دیگه چیه؟

آرنگ لبخند زد

آرنگ : ما رسم داریم با سختی های روزگار

عروس و داماد و آشنا کنیم با اون خوشگله تو رو

میزنن بقیهش واسه منه…

چشمام داشت از حدقه بیرون میزد

– وا یعنی چـــــــــی، اینم شد رسم!

آرنگ شونه بالا انداخت

آرنگ: خودت گفتی دوست داری مو به مو اجرا

بشه تازه ما رسم داریم شیش روز بعد از به دنیا

 

 

اومدن بچه جشن میگیرن پدر بچه رو با ُگرز

میزنن… وا پناه چرا چپ چپ نگاه میکنی نگران

نباش داماد و بیشتر میزنن تازه تو با این لباس و

ژیپون ضربهای بهت اصابت نمیکنه نترس…

شل شدم

– آرنگ من نمیخوام.

آرنگ: پناه روی حرفت بمون خودت گفتی

میخوای همهی رسم ها دقیق اجرا بشه.

پناه: ولی نه این رسم.

آرنگ : وسط کلهی بقیه نار بخوره ولی به خودت

رسید جا زدی؟ نترس خیلی با حاله کلی میخندی.

-اونجا احتمال داشت انار بخوره الان چی چوب و

چماغ می کشید قطعا آدم زخمی میشه.

آرنگ خندید

آرنگ: بیشترش که برای منه اعتراضی هم نمیکنم

یادگاری بمونه برات تا با رسم و رسومات آشنا

نبودی ادعای عشق رسوم ایرانی و باستانی نداشته

باشی…

 

 

 

حس کردم دارم از شدت استرس از حال میرم

مخصوصا که مردا رو به روم در جا با چوب

میرقصیدن.

مسعود: آرنگ بیا خسته شدیم زبون باز کردی…

آرنگ کت شو درآورد و داد دستم

– چــ….ـی کنم؟

آرنگ: با کت که نمی تونم برم جلو اومدن بپوش

جلوی ضربه رو میگیره.

غریدم

– آرنگ هیچ معلوم هست چی میگی یه دفعه

میگی به دامن میزنن دفعه ی بعدی میگی کت

بپوش.

آرنگ: عه زشته…

آرنگ جلو رفت همون چوب خوشگله رو برداشت

آقا سردار هم جلوش بود اولین چوب که بالا

کشیدن با اینکه فاصله زیاد بود خودمو جمع کردم.

 

 

بابا اسماعیل: عروس چرا ترسیدی هیچی نیست

اینم یه پای کوبیه به تو نمی رسه نمادین چوبا رو

به هم میزنن.

آرنگ بی خیال چوب کشی شد پیروزمندانه

میخندید.

بدون توجه گفتم

– آرنگ خیلی بدی.

مسعود: چی شد چی شد نگو که سر کارت

گذاشته!!!!!!!

1111

با دلخوری گفتم

-اتفاقا بد سرکار رفتم…

شهاب : چی گفت مگه؟

-گفت با اون خوشگله عروس و میزنن با بقیه هم

داماد و…

 

 

جمعیت غش غش میخندیدن…

ناز بانو جلو اومد

نازبانو: آخه عروس نمیگی ما چرا باید بزنیمت؟

با ناراحتی شونه بالا انداختم.

– چه میدونستم گفتم رسم…

دوست آرنگ دکتر امیدی گفت

امیدی: پسر شیطون شدی!

مسعود: نه خوشم اومد دکتر همین عروس خانم

پریشب خودشو به غش زده بود آرنگ تا سکته

رفت، بچگی چنان ترسوندش که از تخت پرت شد،

پناه حقته ببین چی بودی که آرنگ هم اهل این کارا

کردی خدایی برنامهی تمیزی بود نوش جونت…

امیدی: پسر خوبه از دانشگاه استعفا دادی وگرنه

شاهد این بودیم که سوسک و موش بدی زیر

صندلیمون…

 

 

 

 

متین: آرنگ شیرمادر حلالت، نمیدونی پناه چه

شوخیهایی که نمیکنه، اصلا احتیاط سرش نمیشه.

حق داشتن اما نمیدونم چرا اینکار آرنگ برام

سنگین تموم شده بود شاید چون توقع نداشتم آرنگ

روز عروسیمون اینجوری نگرانم کنه.

– خوب توی دل همتون عروسیه آرنگ اینا که

همه میرن من میمونم و تو… خونه رو برات

کلبه وحشت میسازم، تو منو ضایع میکنی !؟

خندیدم ولی هنوز دلخور بودم.

واقعا ترسیده بودم مخصوصا توی دلم گفتم اگه این

رسم اجاره بشه فامیلای من دست از سرمون

برنمیدارن.

آرنگ متوجه شد خندم مصنوعی بود، چوب و

زمین گذاشت و اومد سمتم…

ستار: عروس بهت نمیومد ساده باشی…

– چرا همه به من میگید بهت نمیاد؟ خدایی

شماها تا الان یه بار بدست آرنگ مچل شدین؟

این با کنار یه بار ازش دروغ شنیدین؟

 

 

آرنگ لبخندی بهم زد و دقیقا کنارم ایستاد و گفت

آرنگ: پناه حق داره من اشتباه کردم خیلی کش

دادم دیدم خوب باور کرده یه چیزی قلقلکم داد

ادامه بدم.

دایی: مارو باش…

اینو که گفت آرنگ دلواپس سمت صدا برگشت

دایی: حاج قاسم مارو باش روز خواستگاری کلی

به آقا تهمت زدیم تو جدی و خشکی اما این طرف

قضیه رو نپاییده بودیم کنار پناه لال بیاد به حرف

میوفته.

همه خندیدن آرنگ دستمو گرفت و چشمکی زد و

آروم گفت

آرنگ: ببخشید، حق داری نفسم من اشتباه کردم…

عمه: پناه تا تو باشی مردم و اذیت نکنی.

 

 

 

– نه عمه جون یه کارایی با بعضیها سازگاری

نداره.

آرنگ دستشو دور شونهام حلقه کرد…

آرنگ: پناه حق داره اشتباه از من بود.

مسعود: زن شهید بیا شب شد، انقدر نازشو

نکش…

بعد غر زد

مسعود: نمیگه زن خودش عالم و آدم و تا مرز

سکته برده.

حاج قاسم: ضربه خوردی؟

مسعود:اوووف ضربه نگو خمپاره.

بعد سمتم برگشت و شکلک درآورد.

آرنگ با همهی مردها پایکوبی با چوب انجام داد و

بعد مارینا خانم جلو اومد اجازه گرفت تا حنا

بذارن.

مستانه: بابابزرگ و عمو بیان حنابندون بخونن…

 

 

 

مثل همیشه آقا ستار جلو اومد، آقا ستار که سرجا

بند نمیشد همزمان که میخوند میرقصید، زنش هم

اومد وسط آقا ستار شور به مجلس میداد و شعر

میخوند

آقا ستار: حنا حنا عالیه جای مادرش خالیه…

بابا اسماعیل کنار ما ایستاده و آقا ستار بقیه فامیل

رو هم با شعرش دعوت کرد تا جلو بیان…

سمت راستم آرنگ و سمت چپم متین وایستاد..

اما شعر بابا اسماعیل محلی بود و بیشتر جنبه

شکرگزاری داشت.

بابا اسماعیل: ابتدا از کوری چشم شیطان رجیم

میگشایم لب به بسم الله رحمان رحیم.

اول به تو ای مرشد فرزانه سلام ِمن بعد به ساکنان

این خانه سلام…

اول ز همه مردم دانا رخصت وز اهل کمال و اهل

معنا رخصت…

بیرخصت اهل معرفت دم نزنم از صحن ثری تا

به ثریا رخصت…

 

 

3492

 

بعد از خوندن بابا اسماعیل همه صلوات

فرستادن…

 

آرنگ از ظرف یه گل جدا کرد

آرنگ: چی بنویسم؟

متین: هرچی مینویسی اول اسمشو ننویس.

خندیدم

– دست از بیشعور بودن بردار.

آرنگ: بگو خانومم چی بنویسم؟

– هرچی دوست داری.

آرنگ یه Tنوشت

متین شلوغش کرد و گفت

 

 

متین: چیشد؟؟؟ خیانت در لحظه؟؟ این Tچی

میگه؟ Hبود میگفتیم منظورت هارت بیت هست

اما برای Tهیچ دلیلی وجود نداره!

– مگه همهی دلایل و تو باید بدونی؟

متین: هرچی باشه من برادر عروسم الان داغی

بعدا میای گریه و زاری، همین الان باید تکلیف

معلوم بشه.

محمد: متین شاید یه رمز زن و شوهری بین

خودشونه توی همه چیز نفوذ نکن.

راستین: نه بابا نشنیدی مگه آرنگ پناه و تیتی

صدا میکنه!؟ لوسش کرده.

و راستینی که همچنان برای من یه رقیب بود.

همه با شنیدن حرف راستین هووو کشیدن…

منم کف دست آرنگ یه قلب کشیدم و داخلش T

نوشتم و بعد دستامون و بهم زدیم و بالا گرفتیم و

عکس و فیلم گرفته شد.

 

 

هوا تاریک شده بود، مردها نشستن اما خانمها

رفتن لباس عوض کنن.

آرنگ: خستهای؟

– آره یکم چشمام داره میسوزه…

آرنگ: تا بقیه بیان میخوای بری داخل کلبه

استراحت کنی ؟

 

هنوز حرف آرنگ تموم نشده بود که عکاس اومد

و گفت

عکاس: میز شام و چیدن بریم تا مهمونا اون طرف

نیومدن فیلم بگیریم.

آرنگ یه نگاه به صورت خستم انداخت.

آرنگ: نیازی نیست

اما عکاس خیلی اصرار داشت که بریم

 

 

395

 

– اشکال نداره آرنگ بریم.

آرنگ نگران راه برگشت به خونه بود و ازم

خواهش کرد تا ده مراسم و تموم کنیم گفت

مسئولیت این همه آدم با ماست و فاصلهی اینجا تا

خونه زیاده یه نفر پشت فرمون چرت بزنه کلی

پشیمونی به همراه داره.

مطمئن بودم به این زودی جمع نمیشه اما گفتم باشه

تا همین جاش هم به من خیلی خوش گذشته.

عکاسمون حق داشت غذا رو به زیباترین حالت

ممکن تزئین کرده بودن.

فیلم بردار از مسئول باغ خواسته بود روی یه میز

گرد همه غذا و دسرها رو بچینن و ما برای تست

و سرکشی بریم.

قبلش توضیح داد خیلی طبیعی صحبت کنید مثل یه

میزبان واقعی غذاهارو تست کنید.

دونه دونه شروع به خوردن کردیم.

 

 

 

میدونستم آرنگ همه رو تست نمیکنه از من به

عنوان تستر استفاده کرد و غذا تو دهنم میذاشت و

منم که از همهشون خوشم اومد.

آرنگ گفته بود شام و با تاریکی هوا بیارن که اگه

بعد از شام هم خواستن برقصن خیلی وقت گیر

نباشه، یه عجلهی خاصی داشت که بهش حق

میدادم.

منو و آرنگ سمت جایگاه خودمون رفتیم این

طرف از باغ کسی نبود برای همین فیلمبردار گفت

باهم برقصید از رقصتون فیلم بگیرم…

آرنگ خندید، میدونستم چون فامیل نیستن احتمال

این وجود داره بتونم برای رقص راضیش کنم.

– نگو بلد نیستی که میدونم بلدی ولی…

آرنگ: بخونی میرقصم…

لبخندم پررنگ شد، آرنگ امروز تصمیم گرفته

بود همهجوره با دلم راه بیاد.

 

 

 

 

بدون هیچ سازی اومدم وسط و شروع به خوندن

کردم…

– لب دریا کنار تو، دل من بیقرار تو

آرنگ مثل قبل شروع به دست زدن کرد.

رومو برگردوندم

– نه نمیخونم، زیر قول و قرارت نزن.

خندید و کتشو درآورد

آرنگ: سر تورو کلاه نمیشه گذاشت.

کتشو روی صندلی گذاشت که من دوباره شروع

کردم به خوندن.

– لب دریا کنار تو دل من بیقرار تو

خوب ِه تو این همه آدم من ُشدم دار و ندار تو

عاشق ُشدی پیداست

ِم

میدرخشی مثل الماس تو ه

گوشه ی دل تو جام ِه دلِت اندازه ی دریاست

 

 

 

اولین بار بود که رقصشو میدم اصلا فکر کنم

اولین آدمی بودم که رقص آرنگ و دیده.

کاملا مردونه و رسمی میرقصید اما رقصش

عجیب به دل من نشست.

همزمان که میخوندم میرقصیدم سعی میکردم

عشوهمو زیاد کنم.

– دوتا آدمیم با دوتا دل عاشق با من تا آخرش

باش بگو باش ِه

تو دنیا محاله واسم مثل تو پیدا ش ِه

حین رقص یه لحظه جفت دستامو جلو آوردم که

آرنگ دستامو گرفت و سمت خودش کشید و محکم

بغلم کرد.

اما من همچنان میخوندم

– صدای خنده های تو میگ ِه باید برای تو جون

دادش

آرنگ کنار گوشم و بوسید و زیر گوشم زمزمه

کرد.

 

 

 

آرنگ: من حاضرم برای صدای خندهت جون بدم،

میتونی امتحان کنی، تو فقط بخند…

خدانکنهای زمزمه کردم و بعد از این سکوت چند

ثانیهای باز ادامه آهنگ و خوندم.

– بگو شبیه تو دیده کی

دلم به جز تو دیگه چی می خوادش.

کسی به تو نمیرسه ندیدم هیج جا مثل احساس تو

همینه میزنه سرم که از یه ُدنیا بگذرم واسه تو

واسه تو

یکم که کنار هم موندیم از بغل هم بیرون اومدیم…

رقص زیبایی شد و حس میکنم انرژی گرفتم،

رفتیم تا بشینیم اما اجازه ندادن و دوباره کلی ژست

عکس گرفتیم و خلاصه حسابی کلافه شده بودیم.

 

 

ساعت ۸:۳۵بود که آرنگ گفت داداش کافیه یک

ساعت بیشتره مهمونا تنها موندن بگو بیان برای

شام دیر شد…

عکاس: مهمونا هم اون طرف مشغول رقصیدن

هستن شما به فکر خودتون باشید هر چی بیشتر

این لحظات ثبت بشه حسرت کمتری میمونه.

آرنگ: برادر من 11مجموعه رو باید تحویل بدم

همین الانم برای شام بیان تا غذا رو بخورن دوباره

یه کم برقصن و آماده بشن ساعت از 1۲هم

گذشته…

عکاسی صحبتی نکرد اتفاقا مهمونا که اومدن تا

نیم ساعت داشتن از فضای این طرف عکس

میگرفتن.

آرنگ از من فاصله گرفت با همه صحبت کرد اما

حرف زدنش با مسعود طولانی شد مثل آدمی بود

که داره یه سری مسائل و گوشزد میکنه…

آرنگ که برگشت گفتم

 

 

 

– اتفاقی افتاده؟

آرنگ: نه چطور..

– آرش و نمیبینم تو هم با همه پچ پچ کردی.

آرنگ: آرش؟ نمیدونم.

بعد مسعود و صدا کرد و گفت

ارنگ: برو پی آرش…

اما مسعود گفت

مسعود: برای من تو قیافه بود معافم کن.

آرنگ: اون که به چشم خودشم شک داره تو هم با

کاو…

ِب

در و دیوار

مسعود: میدونستم بیشعوره اما بی حد نفهم شده

حی ِف گیلدا.

آرنگ سری تکون داد و سمت شهاب رفت

به مسعود چشم ُغره رفتم.

 

 

مسعود: یه پنجول هم بکش.

-با حال میتونی امشب و بهش زهر کنی…

مسعود شرمنده نگام کرد و گفت

مسعود : آرش ریده به اعصابم هر چی باهاش راه

میام دور برمیداره انگار منو گیلدا با هم بودیم،

بابا این پسره پارانوئید داره.

شاید خیری شد جدا شدن!

آرنگ برگشت شهاب و فرستاده بود.

آرنگ: حیف که مهمون هست و ِالا عمرا پی شو

میگرفتم.

– ما که خبر نداریم شاید یه مشکل درون

خانوادگی دارن.

آرنگ: شعورش هم دچار مشکلات درون

خانوادگی شده؟

– چی بگم…

 

آرنگ: تا الان چطور بود؟

– چی؟

آرنگ : مراسم و میگم…

آرنگ قصد داشت حواس من و پرت میکرد که به

سمت مسائل غمگین نره.

– عالی بود آرنگ جشن کوچیک خیلی خوبه

زیاد آدم درگیر مهمونا نمیشه.

آرنگ: آره

– آرنگ اگه مراسممون و توی تالار های مجلل

و درجه یک میگرفتیم تا این اندازه کیف

نمیداد با اینکه هنوز جشن تموم نشده اما

دوست دارم فیلممون و ببینم اون لحظه هاس

که متوجه میشیم چه صحنه هایی از چشممون

دور بوده…

 

 

آرنگ: پناه همیشه میگفتم آدم چه قدر باید بیکار

باشه که چندین ساعت فیلم عروسی خودش و که

توش زندگی کرده رو دوباره ببینه.

– الان چی ؟

لبخند زد

آرنگ: منم مثل تو دوست دارن زودتر ببینم.

-کدوم صحنه بیشتر برات جذابه؟

آرنگ خندید و گفت

آرنگ:داخل سالن که دیدمت.

به بازوش ضربه زدم

– واقعی پرسیدم…

آرنگ : پناه هر لحظهش قشنگ بود ولی خوندن تو

خیلی جذاب ترش کرد.

-برای منم رقصیدنت، شنیده بودم یه چیزایی تو

خون آدم هست…

 

 

آرنگ: دستت طلا خانومم حالا ما قری شدیم ؟

-آقا مگه شاد بودن بد هست ؟

میز غذا رو چیدن که باز فیلم بردار جلو اومد.

آرنگ با لبخند گفت

آرنگ : برادر من از غذا خوردن ما که فیلم

گرفتی اجازه بده ما و مهمونا راحت باشیم…

از قبل هم گفته بودیم علاقهای به فیلم برداری از

این لحظات نداریم…

فیلم بردار راه اومده و برگشت و یجورایی با این

حرکتش اوکی داد که کاری باهامون نداره.

 

آرنگ برام غذا کشید که گفتم

 

 

– آرنگ زیاد نکش گرسنه نیستم.

آرنگ: به عشق تو شامی رودباری سفارش دادم

نمیخوای بخوری؟ بخور تیتی که منم راحت

باشم…

اصلا دیگه دلم نمیومد مقاومت کنم.

شام و که خوردیم خانواده من درخواست آهنگ

آذری کردن…

دور اول خودم تنها رقصیدم با این لباس آذری

رقصیدن سخت بود اما چون تسلط کامل داشتم

خوب از پسش براومدم و تنها چیزی هم که برام

اهمیت داشت نگاه تحسین برانگیز آرنگ بود.

حین رقصیدن نورافشانی کردن و صحنه خیلی

رویایی بود.

نورافشانی که تموم شد آرنگ جلوتر اومد گیلدا و

ولگا روی سرمون گلبرگهای قرمز رنگ ریختن،

آرنگ نزدیک بهم ایستاده بود و برام دست میزد

وقتی آهنگ تموم شد از دیجی خواستم آهنگ باز

 

 

هواش زد به سرم کیمیا رو پخش کنه تا با متین

برقصم…

متین و صدا زدم قبل از اینکه متین بیاد وسط

صدای ولگا و گیلدا بلند شد و بعدش بقیه هم باهاش

همکاری کردن.

ولگا: عروس،دوماد و ببوس یالا…

واقعا فکر میکردن من مثل بقیه توی چنین

شرایطی خجالت میکشیدم؟ آرنگ زیبا ترین هدیه

خدا به من بود چرا باید از بوسیدنش خجالت

میکشیدم یا انجام نمیدادم؟

چند قدم فاصله رو پر کردم و بوسه محکمی روی

گونه آرنگ کاشتم که البته یکم اثر رژمم روی

گونهش موند…

صدای بوسهی آرنگ روی پیشونیم توی جیغ و

فریاد بقیه گم شد…

با خنده گفتم

– نمیای با متین برقصیم؟

آرنگ اما با لحن خاصی گفت

 

 

 

آرنگ: تو برقص من دورت میگردم…

حتما چشمام برق میزد، اصلا مگه میشه شوهرت

عاشقانه ستایشت کنه و تو لذت نبری؟

متین نزدیک اومد و آهنگ هم پلی شد…

با متین شروع کردم به رقصیدن، متین برادر من

بود و قطعا این به آرنگ ثابت شده و عکس العمل

بدی نداشت…

آرنگ اهل پول ریختن روی سرم نبود و هدیهای

هم اگه قرار بود بهم بده حتما توی تنهاییمون بود

اما متین عاشق تجملاته و بین رقص یه دسته پول

روی سرم خالی کرد.

دوست داشتم الان متین و بغل کنم اما خب

شرایطش نبود یه وقتایی آدم یه سری موارد باید

برای تنهاییهاش نگه داره و این دقیقا جز همون

موارد بود و اگه من متین و بغل میکردم همین

فامیلای خودم آرنگ و رسوا میکردن.

 

 

 

اهنگ تموم شد و آرنگ جلو اومد متین و بغل کرد

این صحنهی جالبی بود و اینکه خودش پیش قدم

شده بود یعنی همه کدورتها از بین رفته…

 

“آرنگ”

به مسعود برنامهی امشب و گفته بودم تنها کسی

که از هدفم خبر داشت اون بود و گفت بیا ناغافل

برو اما قبول نکردم.

نمیدونستم پناه چه واکنشی داره تقریبا همهی

وسایلی که پناه نیاز داشت و برداشته بودم.

همه برای خداحافظی جلوی در مجموعه ایستادیم

که مسعود به همه گفت

مسعود: آقایون آرنگ ویلا گرفته همین جا عروس

داماد و بدرقه کنید که چند روزی برن خوش

بگذرونن.

پناه بهم نگاه کرد و گفت

 

 

 

پناه: واقعا؟

– آره عزیزم.

پناه با ذوق گفت

پناه: تو همیشه آدمو شگفتزده میکنی.

– وظیفهست.

خودم از تکتک خانوادهی پناه تقاضا کردم تا

امشب و ویلا بمونن اما اونا قبول نکردن و محمد

گفت تو کاریت نباشه برید خوش باشید.

بعد از خداحافظی با پناه داخل ماشین نشستیم.

پناه دستاشو بهم کوبید و گفت

پناه: خب حالا کجا قرار هست بریم؟

– جای بدی نیست، شگفتانه به حسابش بیار.

پناه: یعنی نپرسم؟

– یکی دو ساعت طاقت بیاری میرسیم.

پناه آهنگ و زیاد کرد.

– پناه جان خستهای بخواب…

 

 

 

پناه:حتما میخوابم، یکم جلو بیوفتیم ماشین لالایی

میخونه…

دستشو توی دستم گرفتم و پشت انگشت حلقهشو

بوسیدم.

– خوبه، استراحت کن که دو روزه پر کار و

پیش رو داریم…

پناه: آرنگ میخوای سمت کلبهت بری؟

– نه…

پناه: دیگه ذهنم به جایی نمیرسه… آخ آرنگ

موهامو کشیده مغزم داره سوراخ میشه

– صبرکن بزنم کنار خودم برات باز میکنم

راحت بخواب…

پناه: نه بمونه…

11۲۵

متعجب گفتم

– برای چی بمونه؟ مراسم که تموم شده.

 

 

 

پناه: بالأخره از قدیم گفتن آرایش عروس برای

حجلهست…

اخم کردم

– این په حرفیه؟ به من بود یه ضدآفتاب میزدی

اونم برای اینکه صورتت نسوزه.

توی اولین استراحتگاه جادهای ماشین و نگهداشتم.

– پناه برو صندلی عقب پشت به من بشین.

دست پناه و گرفتم کمک گرفتم بشینه.

پناه: آرنگ از اونجا که تو همیشه کلی امکانات

توی ماشین داری، شونه هم داری؟؟

– وسایل خودتو آوردم توی صندوقه.

هنوز چندتا گیره بیشتر درنیاورده بودم که گوشی

پناه زنگ خورد،از روی داشبورد برداشتم دیدم

مادرشه.

– مادرته.

گوشی و توی دستش دادم

پناه: جان مامان؟

 

 

صدای پناه متعجب شد

پناه: یعنی الان میگی برگردیم که گوسفند قربونی

کنید؟

کلافه به پناه خیره شدم، این دیگه از کجا اومد!

پناه: نه مامان اینهمه عروس که براشون قربونی

کشتن چه اتفاقی افتاده که برای ما نیوفته…

جواب پناه دقیقا حرف من بود.

پناه: باشه بیا با آرنگ صحبت کن.

پناه گوشی و سمتم گرفت

– سلام بله.

هدیه خانم: سلام پسرم، دختر من که سرهرچی باید

مقاومت کنه یه توک پا بیاید قربونی کنیم بعد هرجا

دوست داشتید برید…

– الان که نمیشه.

پناه: دقیقا منم همینو گفتم…

هدیه خانم از پشت خط گفت

 

 

 

هدیه خانم: آره باید ۴تا تیکه گوشت به چند نفر

بدیم بلا دور بشه.

– پولشو بدم شما رضایت میدی؟

هدیه خانم: یعنی چی؟

– یعنی الان پولشو به حساب میزنم

هدیه خانم: حساب کی؟

11۲1

یعنی باید از همهچی سر درمیاورد، آخ که منم از

بیست سوالی جواب دادن متنفر بودم اما سعی کردم

خونسرد جواب بدم.

– قطعا به حساب خودم نمیخوام بزنم، به حساب

یه جایی که ماندگار باشه.

هدیه خانم: باشه اینم حرفیه ماهم اینجا گوسفند و

قربونی میکنیم به نیت شما.

– نیاز نیست.

 

 

 

انگاری با ۴تا تیکه گوشت تمام فقرا سیر میشن

تازه بعید میدونم یه کیلو از اون گوشت هم به دست

فقیر واقعی برسه.

مردم توی نون شب موندن ما ولی با همین

قربونیهای الکی باعث شدیم طبیعت نابود بشه.

بیشتر چراگاههای ایران داره از بین میره هنوز

نمیخوایم قبول کنیم کشورمون ظرفیت این همه

چرا و دامپروری و نداره.

هدیه خانم: چی بگم؟

– گفتید منم گفتم انجام میدم.

هدیه خانم: باشه.

گوشی و قطع کردم و دوباره کارم و شروع کردم.

پناه:چیشد؟

– هیچی عزیزم شنیدی که پول و به حساب یه

موسسه میریزم.

پناه با تردید گفت

پناه: آرنگ

 

 

 

– جانم.

پناه: میشه پول و به اینجایی که من میگم بریزی؟

البته میدونم هزینهش زیاد میشه نصفشم خودم

میدم.

– کجا؟

پناه: پول عمل کاشت حلزون یه بچهی ناشنوارو

بدیم…

لبخند زدم، پناه اگه فرشته نبود پس چی بود؟

– عالیه…

11۲۲

پناه: همین که فکر کنم یه بچه چند روز بعد از

عروسیمون برای اولین بار میشنوه به آینده

امیدوار میشم، چون مطمئنم دعای خیر اون

خانواده همیشه توی سختیها و مشکلات

همراهمون هست…

 

 

 

 

– ایده خوبی هست اما الان انقدر پول و نمیشه

کارت به کارت کرد یه مقدارشو الان میریزم

بقیهشم رفتیم چک روز مینویسم.

پناه: آرنگ پس نصف نصف.

مجبور بودم قبول کنم چون به جز خرج عروسی

کلی این مدت کود و وسیله برای زمین گرفته بودم

و تقریبا به صفر نزدیک شدم .

– باشه اما بعد از برداشت محصول بهت

برمیگردونم الان میگیرم که کم نیارم.

پناه: نه میخوام منم شریک باشم دارم سرت کلاه

گشاد میذارم الان پول میدم اما هروقت کم بیارم

دستم توی حساب تو میره.

لبخندی زدم، این مدلی که پناه برخورد میکرد و

دوست داشتم.

– بایدم همین باشه… پناه این کشو خیلی بد بسته

باید قیچی کنم، قیچی هم ندارم تکون نخور

چاقو بردارم با چاقو ببرم.

 

 

 

پناه: باشه بگو خشک شو الان خشک میشم ولی

این مایه عذاب و ازم جدا کن.

سعی کردم توی آرامترین حالت کش و جدا کنم اما

بازم پناه آخ و اوخ کرد

کش و باز کردم و دستمو داخل موهاش تکون دادم

تا سرش سبک بشه.

پناه:آخیش این فرشته که قسمتت شده همیشه سالم و

شاداب بمونه…

خندیدم سرمو توی گردنش فرو بردم و چندبار

بوسیدم…

– ایشاللَّ، بهترین دعا بود

سرمو عقب کشیدم، پناه حرفشو به شوخی گفته بود

ولی خواستهی قلبی من همین بود.

– میخوای همین جا بخوابی؟

پناه: کنارت نباشم خوابم نمیبره…

لبخند زدم، اصلا این دختر به دنیا اومده بود تا

دوباره خندیدن و بهم یاد بده.

 

 

جفتمون سوار شدیم، یه لحظه چشمام سوخت با

انگشتهام ماساژ دادم، شاید عرق کردم هوا هم که

شرجی بود وارد چشمم شد پیاده شدم بطری آب و

برداشتم و صورتمو شستم.

11۲۳

پناه نگران در ماشین و باز کرد که پیاده بشه سریع

گفتم

– بشین عزیزم نیا پایین…

پناه: آرنگ خوبی؟

بی توجه به حرفم با همون لباس کنارم قرار گرفت

پناه: چیشده؟ خوابت میاد؟

– نه چرا مضطرب میشی…

سمت ماشین هدایتش کردم و کمکش کردم بشینه

– یه لحظه چشمام سوخت چیزی نیست نگران

نباش دورت بگردم.

 

 

 

چشمای پناه ترسیده بود تا نشستم آهنگ و زیاد کرد

خودشم میخوند و تلاش میکرد نشون نده ترسیده

اما هرچی اصرار کردم بخوابه قبول نکرد.

جاده خلوت بود تا به اقامتگاه برسیم ۲ساعتی تو

راه بودیم با اینکه هوا کاملا تاریک بود اما پناه

بازم از جاده لذت میبرد.

به اسپیلی که رسیدیم پناه گفت

پناه: آرنگ فوقالعاده خستم ولی دوست دارم

زودتر صبح بشه.

– الان فصل خوبی هست تمام این دشتها

پرگلهای رنگیرنگی هست، توی دیلمان یه

دشت هست پر گلهای صورتی تا یاسی، بی

نهایت قشنگه الان من هرچی بگم درک

نمیکنی باید ببینی..

پناه: من فردا آفتاب نزده بیدارت میکنم.

خندیدم

– از آفتاب نزده منظورت ساعت 1ظهر هست؟

 

 

 

پناه: حالا مسخره کن، من هدف داشته باشم یه ۲۴

ساعت میتونم بیدار بمونم.

– اینطور باشه که هر آخر هفته هدفهای قشنگ

قشنگی داری،هربار شگفتانگیز تر از دفعهی

قبل…

پناه:پایهتم…

11۲4

جلوی اقامتگاه که رسیدیم پناه از ذوق بالا پایین

میپرید.

بوق زدم خانوم و آقایی که این اقامتگاه و ساختن

همسن خود پناه بودن شاید هم کوچیکتر…

با ظرف اسپند به استقبالمون اومدن در و باز

کردن و تبریک گفتن.

 

 

 

مرد: آقا داماد کار این ساختمون تازه تموم شده

شما که گفتی بعد از عروسی یک راست میای

خانومم اجازه نداد به کسی اجاره بدیم گفت بذار نو

بمونه…

پناه: مرسی وای اینجا چه قشنگه خوش به حالتون

شماها پیر نمیشید.

خانوم: خواهش میکنم.

چمدون و پایین آوردم و کلید گرفتم و از پله ها بالا

رفتیم.

تمام لامپهای اتاق ها روشن بود.

پناه: آرنگ جان خودتو به زحمت ننداز که هر

هفته به یه نحوی شگفت زدهم کنی منو بیار اینجا

شگفتی توی نشستن و چای خوردن روی این

تراس سنتی خلاصه میشه…

لبخندی به هیجانش زدم، حالا مطمئن بودم حتی با

گذشته سختم آدم خوش شانسی هستم، داشتن پناه

یعنی نهایت خوش شانسی..

 

 

– اینا اقامتگاه مدرن هم دارن اما با شناختی که

از تو داشتم میدونستم اینو بیشتر میپسندی..

پناه دست شو به حالت پرفکت نشون داد.

– در مورد شگفتی هم باید بگم هنوز کلبهمو

ندیدی.

پناه: از اینجا با حال تره؟

-خیلی اتفاقا توی اتاق زیر شیرونیش دو تا پنجره

داره روی صندلی کنار شومینه میشینی ویو تا

ابد…

پناه با مظلومیت ساختی جلوم با فاصله کم ایستاد و

چند ثانیه بهم خیره شد و وقتی دید توی نهایت

بدجنسی عکس العملی از خودم نشون نمیدم

دستاشو دوره شونهام حلقه کرد و ازم آویزون شد

پناه :آرنــــگ الان بریم…

بوسهی کوتاهی روی لبش نشوندم این دختر توی

تمام کارکترها جذاب بود…

– الان که نمیشه فردا برنامهی دیلمان گردی

داریم ولی اگه صبح زود بیدار بشی و به تمام

 

 

برنامه هام برسم، باشه غروب از جادهی رستم

آباد میندازیم میریم…

پناه: قــــــول ۶صبح بیدارم…

اینبار هدفم بوسم پلکاش بود که به نحو احسن انجام

شد.

– ۶که من بیدار نیستم…

11۲5

پناه خندید و گفت…

پناه: ووووی آرنگ تو سردت نیست من مور مور

شدم…

-چرا سرده داخل اتاقا کرسی داره…

پناه ازم فاصله گرفت و جیغ کشید

پناه: نگوووو وای کرسی من میمیرم…

 

 

 

خدانکنهای زمزمه کردم و بروز ندادم با فاصله

گرفتنش تمام تنم یخ زد.

پناه سریع سمت اتاق رفت

پناه: وای آرنگ مرسی اینجا فوق العادهس پر

رنگ زیبایی…

مگه آدم به کرسی حسادت میکنه؟ خیر سرم ۳۰

سالمه این فکر و خیال و کجای دلم بذارم؟ به خودم

هشدار دادم فکر و خیال بیخود کافیه…

– زمستون برات کرسی میزنم.

پناه: چه فایده وقتی شاید ماهی یکی دو بار ویلا

بیایم…

-تهران منظورم بود.

پناه: مگه میشه ؟

من برای این چشمهای درشت شده جونمم میدادم

کرسی درست کردن که چیزی نبود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x