رمان سایه پرستو پارت۱۹

4.1
(15)

 

 

با چشمای متعجب به ولگا نگاه کردم که داشت تصویری با گیلدا صحبت میکرد! ولگا چی داره میگه؟ گیلدا چجوری متوجه شده من حالم بد شده؟

 

صدای گیلدا توی خونه پخش شد، مشخص بود اونم داره گریه میکنه!

 

گیلدا: بهوش اومد؟

 

ولگا: آره… صبر کن گوشی و میگیرم سمتش خودت باهاش حرف بزنی!

 

ولگا اومد بالا سرم و گفت

 

ولگا: آرنگ بیا گیلدا میخواد باهات حرف بزنه!

 

یجوری توضیح میده انگار خودم نشنیدم! با نگاهی که هنوز متعجب بود و ذهنی که نتونسته بود این اتفاقات و هضم کنه گوشی و گرفتم…

 

صورت غرق در اشک گیلدا جلوی چشمام قرار گرفت که با دیدنم هق هقش بیشتر شد و با همون حال شروع کرد به صحبت کردن…

 

گیلدا: سلام… آقا آرنگ خوبی؟؟ من که جونم به لب رسید…چرا مریض شدی؟؟ چرا اینطوری شدی؟؟

 

فکر نمی‌کردم ولگا انقدر بی عقل باشه که گیلدا رو از اون سر دنیا خبر دار کنه! ترجیح دادم باز بپرسم که گیلدا چجوری خبردار شده!

 

– سلام گیلدا چرا گریه می‌کنی؟ کی به تو گفته؟

 

امید داشتم مثل آرش بگه خودم زنگ زدم و اتفاقی متوجه ماجرا شده… اما…

 

گیلدا: ولگا زنگ زد، من تا الان جون دادم… ولگا گفت بیهوش شده حتما رفته کما!

 

اخم کردم نگاه عصبیم و حواله ولگا کردم بعد روبه گیلدا گفتم

 

– ولگا عقل نداره تو دیگه چرا؟ گیلدا هیچی نیست بنظرم بخاطره بی خوابی بود پس جای نگرانی نیست… تو کی میای؟

 

با این حرف خواستم بحث و عوض کنم تا شاید از این حال و هوا دربیاد…

 

اما گیلدا انگار اصلا متوجه سوالم نشد و دوباره با نگرانی گفت

 

گیلدا: یعنی الان خوبی؟ آقا آرنگ تروخدا یه متخصص مغز و اعصاب نوبت بگیر… چیزه…

 

منتظر نگاهش کردم که با استرس ادامه داد

 

گیلدا: یه دکتر قلب هم برو….

 

متوجه شدم نگرانی گیلدا از گذشته هاست!

 

خواستم حرفی بزنم و بگم نگران نباشه که گیلدا انگار چیزی یادش افتاده باشه فوری گفت

 

گیلدا: وااای یه بار هم پارسال بیهوش شده بودی… حتما برو علت یابی کن!

 

 

 

کلافه و عصبی بودم از اینکه ولگا، گیلدا رو نگران کرده بود… واقعا دلیلی نداشت که بخواد به گیلدا اطلاع بده و اونم اینجوری نگران بشه

 

– هیچی نیست گیلدا، اونم چون دوره حسابرسی بود بخاطره بی‌خوابی بود… همین!

 

گیلدا خواست حرف بزنه که یهو آرش اومد کنارم و با لبخند شروع کرد با گیلدا صحبت کردن…

 

آرش: سلام گیلدا خانم، چیزی نیست حساسیت به ماده شوینده هم بود شما خودتونو نگران نکنید…

 

نگاه حیرت زدم اینبار خیره آرش شد! اینا چرا همشون یجوری شده بودن؟

 

من بیهوش شدم ولی انگار اینا دیوونه شدن… اون از ولگا که الکی الکی گیلدا رو نگران کرده اینم از آرش که انقدر مشتاق با گیلدا صحبت می‌کنه!!!

 

گیلدا بی حوصله به آرش سلام کرد و بعد رو به من ادامه داد

 

گیلدا: آقا آرنگ من هفته بعد میام خودم یه نوبت برات میگیرم… باید چکاب شی…

 

بعد انگار ترسید که شاید ناراحت بشم یا نمی‌دونم چه فکری پیش خودش کرد که فوری با استرس ادامه داد

 

گیلدا: البته می‌دونم… می‌دونم که تو هر ۶ ماه آزمایش میدی اما مغز و قلبت هم باید چک بشه!!!

 

خسته از نگرانی زیادش و برای دامن نزدن به بحث گفتم…

 

– کی پرواز داری؟

 

گیلدا: ۹ روز دیگه…

 

– باشه

 

گیلدا: مزاحمت نمیشم استراحت کن… خداحافظ!

 

سر تکون دادم و گفتم

 

– مراقب خودت باش… خدانگهدار!

 

وقتی تماس و قطع کردم صدای عصبیم که هدفش ولگا بود توی خونه پیچید!

 

– برای چی به گیلدا زنگ زدی؟ تو عقل داری؟ شعور داری؟

 

ولگا: اَه سالم شد باز غر زدناش شروع شد… دوست داشتم به خواهرم زنگ زدم! من چه احمقم که برای تو نگران بودم!

 

دستی روی پیشونیم کشیدم و با حرص گفتم

 

– نفهم میگم چرا اون سر دنیا گیلدا رو نگران کردی!!!

 

آرش: نه داداش من باهاش صحبت کردم، حرفای دکتر آمبولانس هم بهش گفتم متوجه شد که چیز خاصی نیست… نگران نباش آرومش کردم!

 

با عصبانیتی که دیگه به اوج خودش رسیده بود رو به آرش توپیدم

 

– تو غلط کردی با گیلدا حرف زدی!!!!

 

 

 

 

نگاه پناه، ولگا و آرش متعجب شد اما ذره‌ای برام اهمیت نداشت و با همون نگاه عصبی زل زدم به صورت آرش که حالا به تته پته افتاده بود…

 

هول شدن آرش مشهود بود و این هول شدن و برخورد و کارهای آرش و وقتی کنار هم قرار میدم نتیجه همون چیزی میشه که تو ذهنمه…

 

آرش: آرنگ… داداش خوبی!؟

 

منتظر و جدی نگاهش کردم که بیشتر هول شد…

 

آرش: چیزی نشده که! من…من فقط آرومش کردم… گریه میکرد!

 

بیشتر از این نباید کشش میدادم تا همین حد هم کافی بود برای همین با یه هشدار جدی به بحث خاتمه دادم!

 

– آرش وای بحالت اگه روزی بفهمم اشتباه نمی‌کردم!

 

پناه دستاشو بالا برد…

 

پناه: خدایا چرا این همه دیوانگی و تو یه نفر جا دادی؟؟

 

بعد با نگاه وحشی‌ش توی چشمام زل زد و جسور گفت

 

پناه: مازوخیسم، سادیسمی!

 

این دختر زاده شده بود برای رو مخ بودن!

 

دلیلی به کلکل باهاش نمی‌دیدم برای همین کوتاه گفتم

 

– احترام خودتو نگه دار!

 

پناه اما انگار به مقدار کافی از واکنش های من حرصی شده بود که نمی‌خواست به بحث خاتمه بده…

 

پناه: بدبخت اومده، باشگاهشو ول کرده، ۳ ساعته پیشته، کنار همه‌مون مونده، حالا این حرف‌هات جای دستت درد نکنه‌‌س؟؟

 

به حرفاش توجه نکردم، خواستم بلند شم برم سرویس بهداشتی که پناه اومد دستمو گرفت تا کمکم کنه اما آرش نیومد جلو…

 

چرا این دختر متوجه نمیشد نیازی به کمکش ندارم؟

 

البته این کارهاش برام جالب بود با اینکه میدونستم ازم بدش میاد ولی وقتی حالم بد بود کاملا دلسوزانه رفتار میکرد و تمام بحث و حرف های بینمون و فراموش میکرد!

 

این فکر هم باعث نشد عصبی نشم، من نیازی به کمکش نداشتم حتی از لمس شدنم توسطش متنفر بودم، پس سریع واکنش نشون دادم

 

– میشه دست حمایتگرت و قطع کنی؟؟؟ خودم پا دارم بلند میشم!!!

 

چشماش گرد شد!

 

پناه: خیلی…خیلی…خیلی بیشعوری! تشکر که هیچ حتی شعور اذیت نکردنم نداری… واقعا که، برات متاسفم!

 

سمت سرویس حرکت کردم…

 

پناه: آقا یادش رفته تا دو ساعت پیش کشون کشون بردیمش روی کاناپه، سر و تهش یکی شده بود!

 

آرش یه هیس گفت و دنبالم راه افتاد…

 

پناه: چرا ساکت شم؟ همین شماها اینو پرو کردید اگه حرف میزد یه دونه میزدید توی دهنش عقل و شعور پیدا می‌کرد!

 

 

توی راه‌رو بودم که پناه گفت

 

پناه: حیف حیف که راستین گیر داده وگرنه یه ثانیه هم اینجا نمیموندم!

 

اینبار ولگا هدف صدای حرصیش قرار گرفت

 

پناه: جمع کن خودتو ولگا، قناری نباش اشک نریز این آدم لیاقتش تنها موندنه!

 

شاید واقعا همین بود… لیاقت من تنهایی بود!

 

نمی‌دونم تاثیر داروها بود یا تشکر برای اینکه توی حال خرابم کنارم بود، هرچی که بود منو به سکوت وادار کرد…

 

از سرویس که خارج شدم اول آرش و مرخص کردم!

 

آرش: همیشه سلامت باشی داداش

 

– ممنون، خدانگهدار!

 

آرش که رفت همه از خستگی خوابیدن اما من بیدار موندم…

 

این مدل حرف زدن آرش، برق توی نگاهش، اون لبخندهای سر ذوقش اصلا طبیعی نبود!!

 

دستم مشت شد، فقط امیدوارم نزدیک گیلدا نشه که اگه بشه من می‌دونم و اون، درسته این دخترا باید ازدواج کنن اما من نباید اجازه بدم نگاه ناپاک روشون باشه!

 

مخصوصا اینکه دین‌ و عقایدشون با ما فرق داره و این پسرها خیال خام برشون نداره، بعضی از آدم ها شعور ندارن خب…

 

بعضی ها انقدر کوته فکر هستن که فکر میکنن چون یکی مسیحی هست دیگه از هفت دولت آزاده…

 

انقدر شعور آدم ها نمی‌رسه که تفاوت دین ما و اونا تو چند مسئله جزئی هست، تو کلیات که تقریبا شبیه هم هستیم البته به زبان دیگه…

 

شاید هم بشه گفت توی بعضی مسائل اونا از ما راحت تر هستن پس توی این شرایط باید چشم پسر پاک باشه…

 

که اگه چشم پسری که به اینا نگاه می‌کنه پاک نباشه خودم از کاسه درمیارمش!!!

 

***

 

چند روزی از اون شب گذشته بود و راستین باز رفته بود روی دنده لج، اینبار داشت سر یه موضوع جدید لجبازی میکرد!

 

راستین: همین که گفتم نه نه نه!

 

پناه با خستگی تیکه داد و کلافه گفت

 

پناه: خو الان تو بگو چی کنیم؟ مادرت که این وضعیته ، چطور بیاد؟

 

پگاه: محمد جان شما برو… به بچه قول دادیم الان وقت عملِ!

 

 

حدود یک ساعتی میشه که این بچه روی مغز همه رفته!

 

متاسفانه وقتی همه لوسش کردن، نتیجه میشه اینکه امروز وقتی تازه مادرشو مرخص کردیم این بساط و بزنه!

 

محمد در جواب پگاه گفت

 

محمد: حرفشم نزن!

 

مادر پگاه: برو محمد من هستم پگاه و میبرم خونه ما…

 

یعنی مادر زن انقدر‌‌‌ ساده نعمته، نعمت!!

 

همینه که اینو داماد گرفتن من اگه بودم راسو دست محمد نمی‌دادم…

 

نگاهم به پناه افتاد، اینم از اون یکی دخترش که رسما راحت و آزاده…

 

این با این مدل لباس پوشیدن لخت بیاد توی جمع که بهتره، وقتی وسط زمستون تیشرت و شلوار قد ۹۰ میپوشه تابستون صددرصد میخواد با نیم تنه و شورتک بگرده…

 

محمد: نه مادرجان، هر روز پگاه و باید ببریم بیمارستان خون بهش وصل کنیم… خوبه بودین گفت خون سوزی گرفته…

 

محمد برای اولین بار نسبت به راستین جدی شد

 

محمد: راستین دیگه ساکت شو… جای اینکه کمک کنی مامان پگاه خوب شه‌ فکر تفریح خودتی؟ واقعا که با این اخلاق میخوای مرد خونه باشی؟

 

راستین: وقتی تو هستی پس مرد خونه خودتی نیازی نیست من باشم، پس من با خاله پناه میرم جشنواره اصفهان…همین، تمام!

 

محمد روبه راستین توپید

 

محمد: راستین برو توی اتاقت نمیخوام ببینمت، حسابی ناراحتم کردی!

 

پگاه با دلخوری گفت

 

پگاه: محمد جان!

 

محمد: پگاه شما هیچی نگو، دیگه خسته‌م کرده، این چند روزی نذاشته شلوار تو تن ما بمونه، هرچی همه چیز براش محیا بوده بسه!

 

راستین مغرورانه بلند شد و گفت

 

راستین: من میرم ولی این طرز برخورد با یه بچه نیست…

 

چون راستین تند حرکت کرد سمت اتاقش محمد داد زد

 

محمد:اینم طرز برخورد یه پسر با خانواده‌ش مخصوصا وقتی مادرش مریضه نیست!

 

راستین دیگه رسیده بود جلوی در اتاقش که دستشو تکون داد و پرو گفت

 

راستین: برو بابا…

 

 

حرکت و برو بابا گفتن راستین برای محمد خیلی گرون تموم شد و عصبی بلند شد سمت راستین حمله کنه که من فوری بلند شدم و جلوشو گرفتم، آروم گفتم…

 

– محمد بچه شدی؟ دهن به دهن راستین بذاری تا فردا برات دلیل میاره…اونم حق داره بهش قول دادین!

 

به پناه نگاه کردم و ادامه دادم

 

– درسته زبان عضله‌س اما مطمئن باش با گاهی حرف نزدن از کار نمیوفته و لال نمیشی!

 

پناه پوزخندی زد و با حاضرجوابی گفت

 

پناه: سادیسمی دور زدی باز پاچه منو گرفتی؟

 

رنگ از صورت پگاه و مادرش پرید…پگاه فوری گفت

 

پگاه:وای پناه… داداش آرنگ تروخدا ببخشید!

 

درموندگی توی چهره پگاه کاملا مشخص بود، مونده بود از کی دفاع کنه…

 

پناه بیخیال گفت

 

پناه: تو واسه من با ادب نشو، من و این دراز خوب این چند روزی از خجالت هم دراومدیم!

 

پگاه: پناه تروخدا…

 

یه نگاه به پگاه… یه نگاه غصب‌ناک هم حواله پناه کردم اما خب مجبورا سکوت کردم…

 

بشدت خسته بودم موندنمم اونجا دیگه فایده ای نداشت پس ترجیح دادم خداحافظی کنم!

 

– با اجازه‌تون من رفع زحمت کنم…

 

صدای زیر لب پناه به گوشم رسید…

 

پناه: خوشحالمون می‌کنی…

 

اما مادرش، هدیه خانم حرف دخترش و نشنید و گفت

 

هدیه: کجا شام بمون!

 

پناه موذی گفت

 

پناه: مامان آرنگ وسواسه دستپخت هیچکس و نمیخوره!

 

هدیه خانم مستاصل شد و مونده بود چی بگه…

 

اول چشم غره‌ای به پناه رفتم بعد روبه هدیه خانم گفتم

 

– ایشون مزاح میکنن…

 

پناه برای اینکه حرص منو دربیاره موذی خندید و گفت

 

پناه: جان عمت، خونه‌ش هرکی میره تو راه‌رو باید لخت شه لباس تمیز بپوشه بعد بره داخل خونه!

 

محمد می‌خندید البته خنده با صدای بلند نه فقط شونه هاشو تکون میخورد…

 

درسته پناه نمیدونست چقدر روی عمم حساسم اما پگاه خوب می‌دونست که چقدر عمه عادله برام عزیزه برای همین از خجالت قرمز شد و زد روی دستش…

 

اینبار ساکت نموندم

 

– شما خانواده‌ت برات مهم نیستن دلیل نمیشه جون عمه منو به بازی بگیری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون بخاطرتوضیحی که دادی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x