رمان سایه پرستو پارت۳۷

4.6
(7)

 

 

صدای ویبره گوشی به گوشم رسید، من که قبل از اومدن داخل اتاق گوشیم و خاموش کرده بودم، حس کردم صدا از سمت میز خانم دکتر میاد که حدسم درست بود و دکتر هم برای عوض کردن بحث از این موقعیت استفاده کرده…

 

دکتر: ببخشید من تماس روشا رو جواب بدم منو کچل کرد…

 

بعد با یه نگاه مظلوم و شرمنده رو به آرنگ گفت

 

دکتر: آرنگ می‌دونم بدت میاد، یادداشت کردم بحث یادم نمیره…

 

اوه اوه این روی دکترش هم تسلط داشت؟ اصلا عجیب تر از آرنگ وجود داره؟

 

دکتر رفت سمت میزش و تماس و جواب داد که صدای هق هق یه بچه به گوشمون می‌رسید این نشون میداد بچه داره با تمام وجودش هق هق می‌کنه که صداش اینقدر بلنده…

 

دکتر: روشا جان آروم باش اون از خونه بیرون نرفته که رفته یه جا قایم شده، همسترا حس بویایی‌شون خیلی قویه چندتا تیکه خیار خورد کن یه جا بذار کم کم پیداش میشه….

 

روشا: . . . . . . . . . .

 

دکتر: آره مامان گریه نداره که، حالام من مراجعه کننده دارم نمیتونم زیاد حرف بزنم خداحافظ…

 

تماس و قطع کرد اما من توی ذهنم داشتم حرفاشو تحلیل میکردم!

 

گفت مامان؟ پس احتمالا مطلقه‌‌س یه بچه‌‌م داره حالا میخواد مخ آرنگ و بزنه… یعنی متوجه نشده هیچ احدی نمیتونه مخ‌ آرنگ و بزنه؟؟

 

البته از کجا معلوم؟ آرنگ باهاش خیلی خوب برخورد می‌کنه! با صدای خانم دکتر سعی کردم فعلا به آرنگ و هدفش فکر نکنم…

 

دکتر: شرمنده، من در اصل نباید بین تایم مشاوره شما با تلفن صحبت کنم، معذرت می‌خوام که قوانین و زیر پا گذاشتم…

 

بعد رو به آرنگ با لبخند ادامه داد

 

دکتر: وای علی رفته ۶ تا همستر براش خریده، صبح تو راه بودم زنگ زد مثل اینکه در قفس باز بوده یکی از همستر ها در رفته الانم میگه دنبال اون می‌گشتم در باز بوده همه در رفتن… پدر و دختر دست به یکی کردن خونه رو کثیف کنن!

 

من ذهنم درگیر اسم علی و لفظ پدر و دختری بود که آرنگ خونسرد بدون اینکه لبخندی به حرف های پر از انرژی خانم دکتر بزنه به حرف اومد

 

آرنگ: علی خوبه؟

 

اما انگار این دکتر قرار نبود انرژی خودشو از دست بده و همچنان با لبخند به حرف اومد

 

دکتر: آره عالی، باهم تیم شدن بیا و ببین! توهم زیر پا نگاه نمیکنی با راستین بیاید روشا هم خوشحال میشه پرستار روشا خونه‌ست صبح ببرش خونه ما تا غروب بچه ها سرگرم باشن…

 

آرنگ: تشکر من به پرستار اعتماد ندارم،یه آخر هفته با علی هماهنگ میکنم بریم کوه…

 

دکتر: تنها؟ حرفشم نزن یه روز جمعه من خونه‌م، اینجوری باشه منم میام!

 

آرنگ: شمام بیا‌…

 

 

برام کاملا واضح شد که زود قضاوت کردم و این خانم هم شوهر داره هم بچه… خو به من چه رفتار آرنگ عجیب بود اصلا ازش بعید بود اینجوری با کسی صحبت کنه!

 

دکتر: خب حالا که همه یکم آروم تر شدین بریم سر بحث اصلی…

 

به محمد نگاه کرد و ادامه داد

 

دکتر: آقای محمد درخشان من به شما تبریک میگم…

 

ابروهام بالا پرید! این زن دیونه شده؟ نکنه تو همین چند دقیقه چیزی به سرش خورده؟ تبریک برای چی؟

 

محمد هم با تعجب نگاهش میکرد که خودش دوباره به حرف اومد

 

دکتر: شما خیلی همسر قویی داشتین من اگه جای پگاه جان بودم ۴ سال پیش به این روز میوفتادم… پگاه روزهای خاص و واقعا سختی و از سر گذرونده…

 

– خانم دکتر یعنی پگاه بهتر میشه؟

 

دکتر سری به نشونه تایید تکون داد

 

دکتر: قطعا با همکاری شما بالای ۸۰ درصد خوب میشه اما باید بدونید مسائل اعصاب و روان هیچوقت کامل حل خوب نمیشه و یه تلنگر می‌تونه دوباره باعث سر بازکردن زخم بشه… اما میتونیم تا حد خیلی خیلی بالایی مشکل و حل کنیم به حالتی که تا آخرای اسفند ماه بشه پگاه ۶ ماه پیش… خوبه؟؟

 

محمد: عالیه حداقل در ظاهر خوبه خودش اذیت نمیشه، کنارمون زندگی میکنه بقیه‌شو با کمک شما حل میکنیم!

 

دکتر: جلسات کاملا فشرده‌ست در هفته سه جلسه نورفیدبک داره، دو جلسه TDCS، دو جلسه هم کنترل اضطراب و دو جلسه مشاوره خانواده که باهم تشریف میارید، و اما یه جلسه هم رفتار با کودک چون توی این بازه زمانی پگاه میگه نمیخوام با این حال راستین و ببینم پس نیازه این جلسه هم بیاد اما رفتار کودک کلا پنج جلسه‌س… پس درنتیجه تا عید هرروز صبح و بعد از ظهر ما در خدمتتون هستیم…

 

با ناراحتی گفتم

 

– این که میگید خیلی زیاده قطعا اذیت میشه، شاید اصلا نیاد… تازه من بعد از ظهر نیستم صبح فقط میتونم بیارمش…

 

دکتر مهربونی گفت

 

دکتر: شما نمیای، این وظیفه همسرشه که همه جا همراهش باشه… الان پگاه بیشتر از همه به حضور ایشون نیاز داره…

 

محمد: نمیخواد منو ببینه…حتی رفته خونه آرنگ!

 

چقدر سخت می‌تونه باشه برای یه مرد که اعتراف کنه زنش نمیخواد ببینتش و از خونه‌ش بره بیرون و توی خونه یکی دیگه احساس امنیت کنه؟ محمد چرا عاقل کُند کاری که باز آرد پشیمانی؟ چرا کاری کردی که امروز از خجالت و پشیمونی نتونی سرت و بالا بگیری؟

 

دیگه چیکار کردی با خواهرم که خبر ندارم؟ هنوز قضیه سقط راستین باعث میشد حالم بد بشه و مطمئن بودم این پایان ماجرا نیست و قطعا محمد کارهای دیگه هم کرده… مثل موضوع صدف که هنوز کامل نمی‌دونم قضیه چی بوده!

 

خانم دکتر به محمد نگاه کرد

 

دکتر: بله گفت بهم… الان شما تشریف میبری اتاق درمانگر خانواده چند ساعت باهم حرف میزنید یکم دلخوری‌ها رفع و دلاتون به هم نزدیک بشه… آقای درخشان پگاه با چوب هم شما رو زد باید کنارش باشی! خونه اشکالی نداره ما مراجعه کننده داشتیم دوماه رفت هتل زندگی کرد خونه هیچکدوم از فامیلا نرفت اما ما اجازه ندادیم همسرش ازش دور باشه… باید بگم الان هرآن با شرایطی که پگاه داره امکان خودکشی هست!

 

 

 

 

با شنیدن این حرف از زبون دکتر صدای وای گفتنم توی اتاق پیچید و ناخداگاه دستم و جلوی دهنم گرفتم… محال بود طاقت بیارم! این مورد برام حکم مردن رو داشت، یعنی من زنده باشم و پگاه دست به خودکشی بزنه؟

 

خانم دکتر با دیدن عکس العملم بهم نگاهی کرد و گفت

 

دکتر: بله عزیزم… من با حرف های آرنگ موافقم این نتیجه ی یه دوره بی‌خیالی و بی‌خبریه منم وظیفه دارم همه چیز و بهتون بگم… چاقو، ساطور، طناب، تیغ و قرص جلوی دستش نباشه، وقتی حموم رفت اگه دیر کرد حتما صداش کنید، ژیلت بهش ندید براش کرم موبر بگیرید، احتمال این وجود داره که غذا زیاد بخوره کاریشم نمیشه کرد موادغذایی مُلین توی خونه داشته باشید که نصف شب به چه‌کنم چه‌کنم نیوفتید… آستانه تحمل پگاه توی درد خیلی پایین میاد…

 

به محمد اشاره کرد

 

دکتر: شما جناب همسر الان رفتید میبریش گل فروشی براش چندتا گلدون به انتخاب خودش میخری… دیگه…

 

مکثی کرد

 

دکتر: آهان چهارپایه دم دستش نباشه که خدایی نکرده خودشو از پنجره پرت کنه… آرنگ؟

 

آرنگ: بله!

 

دکتر: دریچه چاله آسانسور ساختمون شما از بالا بسته هست؟

 

آرنگ: آره اتاقک داره…

 

دکتر: خیلی خوبه، پس با مدیر ساختمون هماهنگ کن در بالا پشت بوم هم همیشه از بالا قفل بشه…

 

آرنگ: چشم…

 

دکتر: دیگه سفارش تراس و پنجره هم نکنم خودتون مراقب باشید، راستی دستشویی رفت پشت در باشید که با شلنگ سرویسی یا حموم خودشو خفه نکنه…

 

روبه محمد گفت

 

دکتر: به مدت یکی دو هفته کار شما سخته ۶ جلسه از نوروفیدبک و ۴ جلسه از کنترل خشم بگذره میوفتیم رو غلتک… شغلت طبق چیزی که توی پرونده نوشته بودی آزاد هست اگه کسی رو داری جای خودت بذار یه دو هفته کار و تعطیل کن… همسرت نخواست هم کنارش باش حالا تکنیک های دقیق و روان درمانگر خانوادمون برات توضیح میده این پروتکل و مو به مو اجرا میکنی الان دو هفته چراغ قرمز و هشدار توی خونه شما روشن شده…

 

بدون مکث روبه آرنگ ادامه داد

 

دکتر: راستی آرنگ گفتی شب یه دمنوش دادی خورده خوابیده، اونو هرشب دم کن ولی غلیظ تر باشه که تا صبح راحت بخوابه این دو نفر هم توان داشته باشن روز ازش مراقبت کنم!

 

آرنگ: باشه.

 

دکتر: آرنگ، پناه من کار خاصی با شما ندارم برید تا پگاه هم راحتتر با محمد همراه بشه…

 

– اذیت نشه؟ زوری نیست که!

 

دکتر: نه من جلسه صبح راحله رو خالی کردم تا هر چند ساعت شد با هم صحبت کنن، نگران نباشید یه کاری می کنم حضور محمد و بپذیره مخصوصا که هنوز محمد و دوست داره و خیلی کار ما راحت تر شده…

 

 

 

 

با حرفایی که از خانم دکتر شنیده بودم استرس داشتم پگاه و با محمد تنها بذارم مخصوصا که عکس العمل صبح پگاه همش جلوی چشمم رژه میرفت اما چاره‌ای هم نداشتم این مدت باید همه جوره گوش به فرمان حرفای خانم دکتر باشیم تا حال پگاه بهتر بشه

 

– پس خانم دکتر الان من به شما اعتماد میکنم.. خواهرمو به شما سپردماااا…

 

لبخند مهربونی زد

 

دکتر: نگران نباش عزیزم…

 

بعد از خداحافظی با دکتر همراه آرنگ از مطب خارج شدیم ادب حکم میکرد که از آرنگ تشکر کنم چون اون اصلا وظیفه نداشت امروز همراه ما بیاد منم آدم بیشعوری نبودم…

 

– آرنگ ممنون امروز خیلی بهت زحمت دادیم!

 

آرنگ بدون اینکه ذره‌ای اخمای توی‌همش از هم باز بشه گفت

 

آرنگ: واسه تو نیومدم، نیازی هم به تشکر نیست پگاه بیشتر از اینا ارزش داره!

 

سکوت کردم… من حرفمو زده بودم اون تشکر وظیفه من بود با رفتار آرنگ هم کاملا آشنا بودم پس توقع نداشتم که لبخند بزنه و مهربون بگه خواهش میکنم! آرنگ، متین نیست پناه اینو درک کن… یعنی روزی میرسه من لبخند این آدم و ببینم؟ عمــــــرا!

 

***

 

“آرنگ”

 

– کجایی؟

 

ولگا: تازه کلاسم با یه استاد عقده‌ای، عوضیِ، بیشعور تموم شده!

 

– جلوی در باش!

 

متعجب پرسید

 

ولگا: جلوی در کجا؟

 

بی حوصله غریدم

 

– همون گاوداری که هستی باش…

 

ولگا: اگه اینجا گاوداری باشه توهم استادی پس میشی هُلشتاین(یه نوع از گاو) پس آقا آرنگ بزرگمونی…

 

لا اله الا الله…

 

از دست زبون و حاضر جوابی ولگا خنده‌ای که می‌رفت روی لبام بشینه رو کنترل کردم، همه فکر میکردن من با هیچ اتفاقی خندم نمیگیره اما نمیدونستن من سعی میکنم نخندم و گاهی جلوی خودمو میگیرم تا لبخندی روی لبم نشینه… حس میکردم حتی حوصله خندیدن ندارم، حتی توی تنهایی خودم!

 

– هر گاوداری و طویله‌ای به دامپزشک نیاز داره برای رسیدگی و تزریق واکسن گاوها… من اونم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x