رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۶۴

4.2
(5)

 

 

پناه نگاه عصبی بهم انداخت انگار نه انگار این دختر چند دقیقه پیش درحال گریه کردن بودن، صداش حالا دیگه بغض آلود نبود ولی حرص توی صداش کاملا مشهود بود

 

پناه: جوجه‌ چیه؟ بگو عروس هلندی… تازه‌شم اینا اسم دارن…

 

با دست بهشون اشاره کرد و با لحن جالبی گفت

 

پناه: آقا کاکلی، خانم گلگلی، پسر کوچولو چیلا، دختر خانم هم طیلا…

 

مقصر این لبخندی که روی لبم نشست من نبود بلکه این پناه بود که با این لوس بازی های بیش از حدش باعث اصول چند سالم از یادم بره و زیر پا بذارمش…

 

سریع لبخندمو جمع کردم اما انگار دیر شده بود، گیلدا با تعجب پرسید

 

گیلدا: آرنگ الان خندیدی؟

 

و یه بارم شده ولگا نجاتم داد

 

ولگا: نه بابا به لحن بیان پناه پوزخند زد، یعنی نفهمیدی مسخره کرد؟

 

و شاید فقط خودم میدونستم که این لبخند اصلا شباهتی به پوزخند نداشت چون حتی توی وجود خودمم انرژی مثبت تزریق شد، پوزخند چنین نیرویی نداره!

 

پناه: مرد بی احساسِ به درد نخور، همون به درد کف سابیدن میخوری، من که می‌دونم پای اعلامیه تو باید بنویسم در اثر استفاده زیاد از موارد شوینده گور به گور شد!

 

پناه درونش یه دختر بچه‌ی ۸ ساله‌ی حواس پرتِ عصبی داشت که با یه جرقه فعال میشد درست مثل الان که بدون توجه به مامان که حالا داشت یه نمه‌ چپ چپ نگاهش میکرد تند تند بهم توهین میکرد، نه واقعا کارهای این دختر خنده دار نیست؟ کنترل کردن خنده جلوی بعضی از حواست پرتی های پناه سخت بود!

 

ولگا: پرفکت خودتو بزن به بیخیالی آرنگ و فحش کش کن اصلا هم خواست به نازبانو نباشه…

 

با این حرف ولگا تازه نگاه پناه به مامان افتاد و ناخداگاه دستشو جلوی صورتش گذاشت و هین بلندی گفت…

 

ولگا: مارجان این دختر بلد نبود، ولی خودتم می‌دونی کسی قربون صدقه‌ی آرنگ که نمیره، حالا من یه کلاس آموزشی کوتاه براش میذارم…

 

بهم نگاه کرد و گفت

 

ولگا:

You are a crazy man and anti-woman

( تو یه مرد دیوانه و ضد زن هستی)

 

خونسرد بهش نگاه کردم

 

– freeloader (مفت خور)

 

صدای خنده گیلدا بلند شد که ولگا با حرص گفت

 

ولگا: زهرمار با غلظت زیاد، وسط کلاس آموزشی من سوسه نیا!

 

#پارت346

#سایه‌‌ی_پرستو

 

 

ولگا با یه لبخند ملیح بهم نگاه کرد و گفت

 

ولگا: zip it (دهنتو ببند)

 

– Where is your politeness?

(ادبت کجاست؟)

 

ولگا شونه بالا انداخت و با بیخیالی گفت

 

ولگا: I am who I am ( من همینم که هستم)

 

صدای جدی مارینا خانم مانع شد تا جوابش و بدم

 

مارینا خانم: تو خیلی غلط می‌کنی!

 

ولگا پاشو تاب داد

 

ولگا: جنبه کلاس آموزشی هم ندارید، گفتم کلاسه کلاس!

 

بی حوصله گفتم

 

– اونارو بکنید تو جاشون برم شام بیارم…

 

پناه پا کوبید زمین و با حرص گفت

 

پناه: دلت میاد؟ ببین چه گوگولیَن!

 

– همین گوگولی ها وسط میز خراب کاری کنن چی؟

 

پناه: بچه‌هام از تو تمیزترن!

 

پوزخندی زدم

 

– خداروشکر به فرزندی قبولشون کردی، پس هرجا رفتی دنبال سر خودت ببر…

 

یکم اخمامو توی هم کشیدم و هشدارگونه گفتم

 

– الانم میگم کوچیکترین خراب کاریشون مساوی میشه با ریختن کل غذاها تو سطل زباله وَلو اینکه کسی لب به غذا نزده باشه!

 

پناه چند ثانیه با حرص نگاهم کرد وقتی دید روی حرفم جدی هستم به ناچار پرنده هارو گذاشت روی شونه‌ش و خواست دونه به دونه بذاره توی قفس که در لحظه آخر یکی از جوجه‌ ها روی لباسش خراب کاری کرد…

 

پناه چشماشو بست

 

پناه: اَییی…

 

تا اومد عُق بزنه گفتم

 

– بالا بیاری خودتو با پرنده‌ها با فرش از همین جا پرتتون میکنم…

 

پناه: بمیری که درک شرایط هم نداری، بین تو با هویج هیچ فرقی نمیبینم…

 

این دختر درست بشو نبود! باز جلوی مامان؟

 

مستانه: نگــــو عمو به این آقایی…

 

پناه با دهن کجی ادای مستانه رو درآورد، خب کم‌کم داشتم عامل تمام رفتارهای بدِ راستین و پیدا میکردم!

 

 

 

پناه تا رفت لباسشو تمیز کنه و برگرده من میز و چیدم…

 

پناه اومد کنارم ایستاد و به میز نگاه کرد

 

پناه: سالادارو نیاوردی؟

 

تیز نگاهش کردم

 

– با افتضاح شما وقت به درست کردن نرسید!

 

مارینا خانم: چیشده!؟

 

پناه که از حرف من حرصش دراومده بود گفت

 

پناه: هیچی بابا یه آدم کوته بین میره یه زن خل‌‌‌ میگیره عالمی و گرفتار می‌کنه… صدف اومده بود، ندیدین همه ناراحت هستن؟

 

مارینا خانم اخماشو توی هم کشید

 

مارینا خانم: پناه به مریم مقدس…

 

پناه پوزخندی زد

 

پناه: ۱۲۴ هزار پیامبر و باید دخیل کنیم، مریم مقدس تنها جواب‌گو نیست!

 

– پناه کم حرف بزن برو محمد و صدا کن بیاد غذا بخوره، جواب تورو همون پرنده‌های گوگولیت دادن…

 

مستانه همزمان که صندلی و میکشید گفت

 

مستانه: عمو واقعا میخوای مهریه صدف و بدی؟

 

شهاب سریع گفت

 

شهاب: عمو بخدا این زنه‌ حقش نیست تازه باید میکشتیش!

 

مارینا خانم اینبار عصبی گفت

 

مارینا خانم: مهریه چی؟ کشک چی؟ تازه سروسامون گرفتی؟

 

با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم یعنی واقعا پناه حرفی از بحث شکایت و بارداری صدف و سقط بچه نگفته؟

 

پناه وقتی پایین بود مطمئن شد که من می‌خوام شکایت کنم یعنی هیچ حرفی نزده؟ حداقل ۱۵ دقیقه بالا تنها بود و زمان کافی برای گفتن موضوع رو داشته!

 

اصلا الانم می‌تونه بگه ولی سکوت کرده و این نشون دهنده این بود که این دختر واقعا رازداره…

 

قطعا ترجیحم این بود تا وقتی خودم حرفی نزدم کسی از موضوع شکایت چیزی ندونه و خودم موضوع رو توضیح بدم!

 

و پناه امروز ثابت کرد واقعا دختر باشعوری هست و رازی که به صورت اتفاقی توی ماشینم شنیده رو به خوبی حفظ کرده!

 

 

 

من هنوز درگیر سوالای توی ذهنم بودم که مامان گوشه روسری قطره اشکی که از چشمش چکیده بود و پاک کرد و گفت

 

مامان: آرنگ بخدا قسم یه پوش کا به صدف هَندی شیرم حلالت نُوُنَم (آرنگ بخدا قسم یه پر کاه به صدف بدی شیرمو حلالت نمیکنم)

 

کلافه نگاهش کردم

 

– بحث چیز دیگه‌س!

 

محمد اومد داخل آشپزخونه و با لحن طلبکاری پرسید

 

محمد: بحث چیه؟ الان شنیدم… آرنگ تو میخوای به صدف پول بدی؟ نکن پسر این یه هزار تومنی بگیره مثل کنه میچسبه!

 

بابا: کنه نه شِل بِرتو بُنه ( کنه نه مثل بوته تمشک می‌چسبه به آدم)

 

اخمامو توی هم کشیدم، لازم نبود بگن من باید چیکار کنم، به میز اشاره کردم

 

– شام بخورید…

 

گیلدا با ناراحتی گفت

 

گیلدا: چیزی از گلوی کسی پایین نمیره!

 

هوف کلافه‌ای گفتم و دستی به پیشونیم کشیدم…

 

کاوه: عمو یه نه بگو خلاص‌مون کن!

 

غریدم

 

– نه مهریه نمیدم، اصلا پولی نمیدم بهش، خوب شد؟ حالا بخورید سرد شد!

 

مارجان: پس اون حرف چی بود گفتی؟

 

به تنها کسی که معنی حرفمو متوجه شده بود نگاه کردم، انگار حتی پناه هم میدونست اینا تا مو و از ماست نمیکشیدن ول کن نبود! چشم از نگاه نگران پناه گرفتم، احتمالا این چشم‌ها یاد حال اونروزم افتاده بود که حالا با نگرانی نگاهم میکرد…

 

فاصله نگران شدن و جنگ و دعوای من و پناه همین چند دقیقه بود…

 

دست و پا شکسته شروع کردم به توضیح دادن که مامان با ذوق شروع کرد به کِل کشیدن…

 

مامان: خداروشکر، خداروشکر همون سقط کرد بچه‌ی اون فاحشه برای ما نموند!

 

کنترل صدام از دستم خارج شد بلند و جدی گفتم

 

– بچه منم بودا…

 

حالا پناهی که بین حرفام سمت یخچال رفته بود با دوتا دیس بالای سرم خشکش زده بود

 

– نمیخوای بشینی؟

 

تکون محسوسی خورد

 

پناه: چی ؟ هان ؟ آهان…

 

بعد از گذاشتن اون دوتا اثر هنری طبق یه قانون نانوشته دقیقا جلوی من نشست…

 

 

 

همه شروع کردن به تعریف و تمجید، الان سالاد چه اهمیتی داشت؟ امروز با ارزش تر از این رازداری پناه چیزی ندیده بودم!

 

لازم بود ازش تشکر کنم، پس سری به نشونه تشکر تکون دادم که اونم متوجه شد و بازتابش و با برقی که توی چشماش و لبخندی که روی لبش نشست دریافت کردم.

 

محمد کنارم نشسته بود و تقریبا هیچی نمی‌خورد، این یکیو خوب درک میکردم وقتی یه دوره با زنت همه جا میری و یه اتفاقی باعث تنهاییت میشه ثانیه به ثانیه حس بچه‌ای و داری که یتیم شده…

 

درسته پگاه جدا نشده اما این شرایط از طلاق هم بدتره، بچه یه طرف… زن یه طرف… خودشم که…!

 

مریضی پگاه حتی دست منم بسته بود و مثل قبل نمیتونستم با راستین باشم و نهایتاً هفته‌ای چند ساعت می‌دیدمش…

 

آروم جوری که فقط محمد بشنوه گفتم

 

– غذات و بخور درست میشه، من QEEG (نقشه مغزی) پگاه و دیدم شرایطش از من خیلی حادتر نیست، این روزا میگذره یه دوره هم همه توی سر من میزدن بخاطره انتخابم، همه هم از دَم استاد بودن!

 

محمد: ایشالله… ولی آرنگ راجب من همه حق دارن، خدایی بد کردم…

 

نمیتونستم تکذیب کنم واقعا این آدم بد کرده بود پس فقط گفتم…

 

– میشه شرایط و مثل قبل کرد

 

البته امیدوارم…

 

توی پر سر و صدا ترین حالت ممکن غذا خوردم، احساس میکنم اسید معدم دو برابر روزهای قبل تراوش‌‌‌ کرده و دلم میخواست نفری یه چسب بگیرم دور دهن همه رو ببندم…

 

مارینا خانم: پناه جان معلومه که آشپزیت‌ عالیه این سالاد فقط کار یه دختر هنرمند و سرآشپز می‌تونه باشه…

 

آره جان عمه‌ش پنیر گردویی میخوره که نکنه یه دونه گردو بشکنه!

 

پناه ابرو بالا انداخت و در عین ناباوری من با خونسردترین لحن ممکن گفت

 

پناه: اتفاقا حدس‌تون کاملا درست بود!

 

با چشمای متعجب نگاهش کردم

 

پناه دستشو به حالت بلندگو وانتی‌ها جلوی دهنش گرفت و با صدای پر آوازش شروع کرد به گفتن

 

پناه: املت سوخته، نیمرو شور، تخم مرغ آبپز نپخته، برنج آش شده بلدم…

 

همه شروع کردن به خندیدم

 

پناه: آشپزی کجا بود این چند روز اگه آرنگ نبود تلف شده بودیم، تنها هنر من تو زمینه خانه‌داری همین سالاد درست کردنه…

 

مارجان: نه یاد بگیر دختر، فردا روز میخوای شوهر کنی میگن دختره هیچی بلد نبود…

 

ولگا: به قول مامان شنبه بری یکشنبه جلوی در خونه خودمی…

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

 

 

 

صدای شلیک خنده پناه بلند شد

 

پناه: وای متینم همیشه همینو بهم میگه…

 

اینبار هدف صحبتش مامان بود

 

پناه: نازبانو جون من یکی از شرایط‌هام برای ازدواج وجترین (سبزیجات خور) بودن طرف مقابلمه…

 

مامان: چی جی تِرین؟

 

پناه: سبزیجات خور، بع بعی باشه…

 

گیلدا: اونام مقادیری از امگا۳ و کلسیم و آهن دریافت میکنن…

 

پناه با بیخیال شونه بالا انداخت

 

پناه: کار نداره برای امگا۳ تخم مرغ آبپز میدم کوفت کنه، کلسیم و از ماست بگیره، آهنم که قارچ پرپر میکنم روی سالادش میل کنه، خوبت شد؟

 

میل کنه رو جوری گفت از کوفت کنه هم بدتر بود… خدا به داد شوهر این دختر برسه! مجرد بمونه به تمام مردهای کره خاکی خیر رسونده!

 

گیلدا با لبخند ملیحی جواب داد

 

گیلدا: حرفی ندارم، راهکار خوبی بود منم رویه تو رو در پیش میگیرم…

 

هوف‌‌ این دختر عین ویروس بود عقاید و کاراش و نشر میداد! یه گیلدا یکم صراط المستقیم بود اونم از راه بدر کرد…

 

پناه با ناراحتی گفت

 

پناه: فقط موندم خودمو چطور سیر کنم، این مشکل و کسی حل کنه دیگه تمومه…

 

اوه اوه توهم که سیری‌ناپذیر!

 

ولگا با هیجان گفت

 

ولگا: رستوران سر خیابون…

 

پناه: ایده خوبیه ولی بازم لو می‌ره آشپزی بلد نیستم…

 

محمد: دعا کن پگاه خوب شه‌‌‌‌ تنبلی و بذار کنار بیا ور دستش بمون یاد بگیر…

 

پناه ناله وار گفت

 

پناه: سخته…

 

انقدر‌‌‌ با لحن جالبی نالید و عزاداری گرفت که صدای خنده همه بلند شد

 

پناه: عه خب جدی میگم چرا میخندین؟

 

مستانه همون‌جوری که میخندید گفت

 

مستانه: پناه نمی‌دونم کدوم حالتت و باور کنم!

 

پناه لبخند مهربونی زد

 

پناه: چطور عزیزم؟

 

 

 

 

منم کنجکاو بودم بدونم منظور مستانه چیه!

 

مستانه: آخه وقتی رفتارهای امروزت و مقایسه میکنم تعجب میکنم، نه به اونکه پایین اونجوری وقتی صدف به عمو گفت بی‌غیرت از عمو دفاع کردی نه به بالا که سر یه پرنده نزدیک بود همو کتک بزنین… حالام که اینجوری غم و خنده و شادی…

 

ابروهام‌ بالا پرید… با نگاه موذی به پناه که حالا یکم رنگش پریده بود نگاه کردم، خب این عکس العملش نشون میداد قطعا ترجیح میداده من چیزی از حرفای امروزش نفهمم…

 

لبخند مصنوعی زد و گفت

 

پناه: خب پایین صدف اومده بود و تنها هدف من ضایع کردنش بود حالا به هر نحوی…

 

مستانه: آره خب

 

اما من نمی‌خواستم این بحث تموم بشه، کنجکاو بودم بدونم پایین دقیقا چه حرفایی رد و بدل شده… قبل از اینکه من دست بکار بشم خوی فضول بودن ولگا به دادم رسید و روبه مستانه پرسید

 

ولگا: مگه چی گفت به صدف؟

 

متاسفانه یا خوشبختانه مستانه اگه میخواست موضوعی و تعریف کنه با جزئیات کامل تعریف میکرد و حالا این خصلتش امروز عجیب به کمکم اومد…

 

وقتی به طور کامل و جامع حرفای پناه و برامون بازگو کرد دیگه صورت پناه از رنگ قرمز گذاشته بود و کاملا آماده فوران کردن بودن… با لحنی که شاید موذی بودنش فقط برای پناه آشکار بود رو بهش گفتم

 

– پناه واقعا توقع چنین حرفایی و نداشتم، باید ازت تشکر کنم بابت دفاع کردنت…

 

کلمه دفاع و با لحن خاصی بیان کردم… پوزخندی زد

 

پناه: اصلا نیازی به تشکر نیست، من فقط این حرفارو بخاطر اینکه صدف رو‌ به روم بود زدم، جنابعالی توی ذهنم همچنان همون آدم شکاک و حال بهم زن هستی…

 

سری تکون دادم و بازم با لحن تمسخرآمیزی گفتم

 

– صحیح…

 

سیرک و باید برای آدمایی که روی میز بودن تموم میکردم اصلا حوصله جنجال بعدش و نداشتم، من خوب متوجه شده بودم پناه گاردش نسبت بهم کمتر شده و همینطور گارد خودم نسبت به اون… ولی دوست نداشتم آدم‌های این میز فکر دیگه‌ای درباره پناه بکنن…

 

فکرهای اشتباهی که باعث بشه هم این دختر توی خونه من معذب بشه هم من…

 

پس قرار نبود چون از حرص خوردنش لذت میبرم با اذیت کردنش برای بقیه سوءتفاهم درست کنم…

 

از روی میز بلند شدم و با برداشتم اولین بشقاب به مراسم شام پر هیجان امشب خاتمه دادم…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x