رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۶۵

4.5
(8)

 

 

 

 

مشغول انجام دادن کارها بودم که متوجه شدم پناه وارد آشپزخونه شده، متوجه شدم میخواد حرفی بزنه پس دست از کار کشیدم و سوالی نگاهش کردم…

 

پناه: چیزه… آرنگ…

 

بیشتر انگار شبیه آدمی بود که یه کار اشتباهی انجام داده، چشمامو ریز کردم و بهش فرصت دادم بگه…

 

پناه: اوم… آرنگ یه کیک رولت توی یخچال بود من به وانتی که قفس‌هارو آورده بود دادم…

 

ابروهام بالا پرید…

 

– خب!؟

 

پناه: ببخشید بدون اجازه برداشتم فردا میگیرم سر جاش…

 

اخمامو توی هم کشیدم همین نگاه جدیم برای ساکت کردنش کافی بود، غریدم

 

– پناه بفهم توی خونه من کسی حق نداره بیاد، حالا که تو اومدی و اینجایی پس بدون اندازه من توی این خونه حق داری نبینم و نشنوم‌ دیگه از این حرفا بزنی…

 

پناه از اون قالب مظلومش دراومد

 

پناه: کوفت ابراز احساساتت هم زهرماریه…

 

حرفی نزدم، ظرف گز و سوهان و بردم روی میز گذاشتم پناه هم که انگار خیالش راحت شده بود دوباره برگشت توی پذیرایی…

 

وجود پناه و کارها و حرفاش باعث شده بود یکم هوای سیاهی که صدف به وجود آورده بود از بین بره و مثل دنیای هنری پناه رنگارنگ بشه…

 

همین که نشستم صدای گوشی پناه بلند شد، اونم خیلی ریلکس روی صندلی من، پشت میز کارم نشسته بود و خودشو می‌چرخوند…

 

پناه: سلام امین پر دردسر

 

امین: . . . . ‌. . . . . .

 

پناه: حرفتو بزن، باز چه شری میخوای بپا کنی؟

 

امین: . . . . . . . . . .

 

پناه: از تو به هیچکس خیر نمیرسه کدوم تهیه کننده‌ای رو دیدی که خیر داشته باشه!؟

 

امین: . . . . . . . . . .

 

پناه: اوه جدا؟ بابا دست بردار از این شوخیا‌‌ با من نکن، چطور شده جناب‌تون به برنامه ضبطی رضایت دادن؟

 

امین: . . . . . . . . . .

 

پناه: نه اتفاقا عالیه امسال معجزه داره رخ میده، چه مشکلی روزی چهار ساعت میام من که کلا برنامه‌هامو کنسل کردم…

 

امین: . . . . . . . . . .

 

پناه: از اولم کار نداشتم…

 

امین: . . . . . ‌. . . . .

 

پناه: خدافظ.

 

 

 

 

 

پناه گوشی و سُر داد روی میز و از چهره‌ش میشد متوجه شد که خبرهای خوبی شنیده…

 

ولگا: چه خبره؟ کیفت کوکه!

 

پناه: عید امسال کامل تعطیلم، برنامه ضبطی شده به جاش از فردا تا ساعت ۶ باید سرکار بمونم!

 

ولگا سری تکون داد

 

ولگا: می‌‌ارزه‌.‌.‌.

 

یه نگاه جدی یه پناه انداختم که شاید از رو بره و از روی صندلی بلند شه اما نشد…

 

مامان: پس بی حرف پیش عید میای شمال…

 

پناه به اتاق خواب شاره کرد

 

پناه: فعلاً که دست و پام بسته‌س…

 

مارجان با ناراحتی گفت

 

مامان: آرنگ که میگفت تا عید خوب میشه…

 

ولگا: عه باریکلا آرنگ جای کله تکون دادن چهار کلمه حرف زد، بابا ایول داری!

 

پناه بادی به غبغب انداخت و گفت

 

پناه: بله گلم این از اثرات همنشین شاد و خوبه آدمو به وجد میاره…

 

ولگا: دختر تو بیو پیجت بنویس درمان تضمینی لالی با کیفیت عالی چندتا عکس و فیلم هم از آرنگ به عنوان نمونه کار بزار…

 

مستانه پقی زد زیر خنده…

 

دیگه طاقت تا نیاوردم رفتم جلو پناه ایستادم با دست اشاره کردم بلند شه!

 

پناه سری به نشونه هان تکون داد!

 

جدی گفتم

 

– پاشو…

 

دست به سینه شد و به صندلی تکیه داد با لحن تخسی گفت

 

پناه: جام راحته…

 

اخم کردم و عصبی از بین دندون‌های کلید شدم غریدم

 

– بلند شو با لپ تاپ کار دارم…

 

کم کم داشتم حس میکردم عین دوتا بچه داریم همش بحث میکنیم… درکش برای خودمم سخت بود که چرا انقدر با پناه درگیر بودم! منی که هیچوقت برای بحث با کسی وقت خودمو تلف نمی‌کردم! بحثی هم اگه پیش میومد کوتاه بود نه مثل بحث‌های من و پناه که همش آپدیت جدید ارائه میداد…

 

پناه با بیخیالی لپ تاپ و سر داد سمتم

 

پناه: بفرما

 

دندون روی دندون سابیدم و با حرص گفتم

 

– پاشو گند زدی به ریتم زندگیم، فکر نکن نفهمیدم حموم نرفتن مامان اینا از گور تو بلند شده…

 

پناه: خدایی زندگیت ریتم نداشت دیگه این دروغ هیچ جا نگو چون کسی باور نمیکنه، زندگی‌ تو کاملاً شبیه برنامه کامپیوتری بود…

 

نگاهشو توی خونه چرخوند و ادامه داد

 

پناه: تازه داره خونت انرژی می گیرد و از حالت سردی خارج میشه…

 

بی توجه به من ولگا رو مخاطب قرار داد

 

پناه: حالا ولگا یه برنامه‌ای دارم که چند تا شمع وارمردار سبز و قرمز و سفید نیاز داره یکی دو تا هم شمع اکلیلی…

 

– دیگه چی بوی گند پارافین دربیارید میگیرنم بگیره!!!

 

پناه هوف کلافه‌ای کشید

 

پناه: خدا این چه زندگیه تو داری یکم عشق و حال کن اصلا من نه بیا تو روی صندلی بشین کارتو شروع کن…

 

وقتی از روی صندلی بلند شد، با خونسردی روی صندلی نشستم و شروع کردم به انجام دادن کارهام…

 

انگار که نه انگار کسی هست غرق کار خودم بودم…

 

اصلا هدف پناه برام مهم نبود مشغول بستن تراز مالی بودم تازه ازش ممنون هم باید میبودم که برای ۱۰ دقیقه چنان سکوتی توی خونه حکم‌فرما شد طوری که انگار نه انگار کسی توی خونه هست…

 

با کف زدن پناه رشته تمرکزم پاره شد با حرص سرمو بلند کردم تا یه متلک آبدار بارش کنم…

 

اما مثل همیشه پناه شبیه وروره جادو اجازه حرف زدن بهم نداد…

 

پناه: خب ده دقیقه‌ای با آرنگ زندگی کردیم حال نوبت منه…

 

رفت سراغ گیتارشو گفت

 

پناه: من میزنم میخونم…

 

توی چشام زل زد و ادامه داد

 

پناه: یعنی در اصل زندگی می کنم

 

نگاهشو چرخوند سمت بقیه که منتظر بودن ببینم این نمایش به کجا میرسه

 

پناه: بعد از تک تک شماها می‌خوام که قضاوت کنید.

 

پناه پرسرصدا و کاملاً شاد شروع کرد رو به جمع و سوم شخص به خوندن و واضح بود منظورش به فرد خاصی نیست…

 

پناه: بزن بریم این روزا جزیره مرجانی

یه عصر خیلی آروم که نباشه طوفانی

رد شدن از دریاچه تو ذهن دوتامونه

شکوفه های گیلاس سوژه ی عکاسمونه

میپیچه دور موهام عطر گل بابونه

باله میرقصن باد و قاصدک دیوونه

منم مثه پروانه دور سرت میگردم

توام که عاشق تراز اونی که فک میکردم

 

 

پناه تو دودقیقه همه رو به وجد آورد، برنده این رقابت از همین حالا مشخص بود همیشه مردم لوندی و خوشگذرونی و ترجیح میدادن…

 

موزیک شاد در کنارش وقتی با صدای پناه ترکیب بشه خب معلومه بازنده این میدون من بودم…

 

همه برای پناه دست زدن اما من از موضع خودم کوتاه نیومدم و همچنان خونسرد نگاهش میکردم…

 

تازه پناه داشت به خودش می‌بالید که محمد در اتاق و باز کرد و نالید

 

محمد: پناه استیج راه انداختی؟ پگاه تازه خوابش برده تو‌رو قرآن آروم…

 

حالا نوبت من بود، نگاه معنادارم و با یه پوزخند روی لب تکمیل کردم و زل زدم توی چشم هایی که داشت نگاهم میکرد…

 

بابا: ما دیگه الان میریم بخوابیم

 

پناه نالید

 

پناه: بخدا اگه بذارم بدون رای‌گیری بخوابید من باید حال اینو بگیرم… اول بگید سبک زندگی کدوم بهتره؟

 

متاسفانه به جز مارینا خانم همه به پناه رای دادن، حتی مارجان هم ازم حمایت نکرد…

 

یعنی اگه قرار بود خودم انتخاب کنم کدوم و ترجیح میدادم؟ خب من سبک زندگی خودمو کاملا تایید میکردم اما ترجیح میدادم کمی از هیجان و انرژی پناه هم بهش تزریق بشه… فقط مقدار کم و حساب شده‌ای!

 

مارینا خانم و دخترا بلند شدن و عزم رفتن کردن…

 

بعد از اونا بابا اینا هم برای خواب به سمت اتاق رفتن اما این دختر سرتق وسط پذیرایی وایستاده بود…

 

بعد از این مدت به خوبی میتونستم از چشم های شیطونش بخونم چی تو سرشه و الان شک نداشتم که نیت کرده بود یه نیشی‌ بهم بزنه و بعد بره…

 

انتظارم زیاد طولانی نشد و وقتی پذیرایی خالی شد چند قدم سمتم برداشت و زل زد توی چشمام و با یه لبخند روی لب به حرف اومد

 

پناه: جناب راستگو باید بگم سبک زندگیت بدرد سطل زباله میخوره، فکرتو عوض کن دیدی که همه با من موافق بودن!

 

این دختر واقعا جالب بود! گاهی به شعور و درکش احسنت میگفتم و گاهی حس میکردم یه دختر بچه ۸ ساله جلوم وایستاده درست مثل همین الان…

 

دست به سینه به صندلی تیکه دادم و خونسرد و با حوصله گفتم

 

– غیر از این بود شک میکردم… داریم تو ایران زندگی میکنیم، همینه که کُمیت‌ مملکت لنگه!

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

 

خب طبیعتاً توقع نداشتم کم بیاره و سکوت کنه و اتفاقا منتظر جوابش بودم…

 

پناه: بهتره اینو بدونی که شاد بودن یه نیاز ذاتیه پس آدما دنبال چیزی که توی وجودشون هست میرن…

 

– فکر یه آدم تک بعدی همینه….

 

پناه: مگه چندسال میخوای عمر کنی

 

یکم خم شد سمتم

 

پناه: هان؟ چند سال؟ مطمئن باش هیچکس نمیاد توی قبر مدال بندازه گردنت که زندگی دقیقی داشتی… اگر از لحاظ مذهبی هم بخوام بگم باید بدونی که تمام پیامبرای ماهم آدم شاد و سرزنده‌ای بودن…

 

خونسردی من بیشتر حرصشو درمیاورد که خب من سعی میکردم این خونسردی و حفظ کنم

 

– الگوی رفتاریم گفتار نیک، پندار نیک کردار نیکِ

 

لبخند موذی روی لباش نشست

 

پناه: اشتباهت همینجاست دیگه، اتفاقا الگوی رفتاری تو هیتلر+چنگیزخان مغوله…

 

حالت متفکر به خودش گرفت و ادامه داد

 

پناه: اوووم‌ شایدم سربازای سلجوقی، هوم؟

 

و چقدر جدیدا سخت شده بود کنترل کردن لب‌هایی که میل عجیبی به کش اومدن داشتن!

 

پوزخندی زدم و گفتم: Pehaviour pattern (الگوی رفتاری) توهم یه کودک نوباوه هست یا همون Inner child

 

پناه اما انگار امروز قرار نبود عصبی بشه و کبکش‌‌‌‌ حسابی خروس میخوند که بدون درنگ شروع کرد به شعر خوندن

 

پناه: می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست

هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست (خیام)

 

بعد از خوندن شعر نه اون حرفی زد نه من ادامه دادم…

 

پناه رفت سمت اتاق ولی من عجیب غرق شعری بودم که این بچه خونده بود…

 

درسته قانون‌مند بودم ولی این چیزی و ثابت نمی‌کرد و واضح بود که من از جوونیم لذت برده بودم…

 

هرکسی اوقات فراغت شو یجوری میگذرونه، یکی با کتاب خوندن یکی با تفریح توی طبیعت یه عده آدم هم مثل پناه به علاف‌ترین شکل ممکن با می و مستی و رفیق‌بازی…

 

اما یه دسته منفور دیگه هم وجود داشتن، یه عده مثل صدف…

 

****

“پناه”

 

متین سوتی کشید

 

متین: این ساختمونه؟

 

– بله

 

متین: حاجی دست خوش چی کرده!

 

– حالا داخلشو باید ببینی!

 

متین: خونه ولگا هم همینجاست؟

 

– اهوم، سوالات تموم شد بریم، این آرنگ حسابی آن تایمه…

 

متین: محمد رسیده؟

 

با سر به ماشین محمد که پارک‌ بود اشاره کردم

 

– آره ماشینشو نمیبینی؟

 

متین: یاالله پیاده شو ببینیم چی در انتظارمونه…

 

این خونه جای خوبی بود، خاطرات بدی ازش نداشتم! لبخندی روی لبم نشست و از ماشین پیاده شدم که متین هم سبد گل و برداشت و پیاده شد…

 

متین: اوه نیششو، از صد فرسخی ببینَنِت می‌فهمن ذوق زده‌ای سیمرغ نمیخوان بهت بِدَنا‌‌ قراره بری خونه آرنگ…

 

تخس نگاهش کردم

 

– دلم برای پرنده‌هام یه ذره شده…

 

متین پشت چشم نازک کرد و به صورتش یه افکت موذی داد و گفت

 

متین: فقط پرنده‌ها؟

 

معلومه که نه… این خونه دلیل زیاد داشت برای دلتنگی اما توی جوابم ذره‌ای صداقت وجود نداشت و توپیدم

 

– پس چی؟ نه پس دلم برای برج زهرمار تنگ شده…

 

متین: نمکت‌ روی زانو‌ نباشه، دختر خودت گفتی دو هفته ازتون پذیرایی کرد…

 

گنگ بودم، با یکم مکث چیزی که به ذهنم رسید و گفتم

 

– متین، آرنگ در عین خوب بودن خیلی بدِ، درصورتی که هیچ بدی نداره…

 

چی داشتم میگفتم؟ خب الان چیشد؟ کلافه هوفی‌ کشیدم زنگ و فشردم و چند ثانیه بعد که در باز شد و وارد حیاط شدیم ادامه دادم

 

– جدا آرنگ و نمیشه فهمید، تو اوج اضطراب اومدیم این خونه اما روزهای بدی هم نداشتیم… اصلا یه حالیته هم کنارش شادی و راحت هم تو تنگنایی…

 

حالا توی آسانسور بودیم و نگاه متینم مثل حرفای من گنگ شده بود

 

متین: خودت در رابطه با شناخت آرنگ تو خلسه‌ هستی حالا منم فرستادی زمین و هوا… ولی ولگا خیلی باهاش مَچ هست…

 

آسانسور که شماره طبقه رو اعلام کرد فوری گفتم

 

– هیس دیگه رسیدیم به آمادگاه…

 

متین سری تکون داد و خندید!

 

 

در آسانسور و که باز کردیم با یه جیغ بنفش میخ کوب شدیم، به خودم که اومدم گیلدا رو جلوی در دیدم که دستاشو روی دهنش گذاشته بود سریع رفتم سمتش

 

– سلام گیلدا چیشده؟

 

گیلدا: تو حال خودم بودم یهو در باز شد ترسیدم…

 

طی که روی زمین افتاده بود نشونه از مشغول کار بودنش بود، برای عوض کردن حال و هوا دست به کار شدم و به متین اشاره کردم

 

– متین جان دوستم…

 

به گیلدا اشاره کردم و ادامه دادم

 

– ایشون هم گیلدا جان، خواهر ولگا

 

متین توی حالت فوق رسمی سلام علیک کرد که چشمای من گرد شد

 

متین: سلام احوالتون، خوش وقتم…

 

گیلدا: منم همینطور

 

گیلدا بهم نگاه کرد و گفت

 

گیلدا:بریم داخل…

 

– نه مرسی با آرنگ قرار داریم، ولگا کو؟

 

گیلدا: از دانشگاه تازه اومده، خوابه…

 

– مزاحمت نمیشم گیدا جان با اجازه ما دیگه بریم…

 

همزمان با گفتن این حرف زنگ واحد آرنگ و فشردم…

 

مخالف انتظارم گوشه‌ی در که باز شد صدای محمد به گوش رسید که به آرنگ گفت

 

محمد: نه نیا باز کردم، غریبه نیستن که…

 

حالا دیگه مخاطبش من و متین بودیم

 

محمد: سلام به اهالی هنر…

 

باهم دست دادیم و رفتیم داخل، پامون و که گذاشتیم داخل آرنگ هم جلو اومد…

 

آرنگ سمت متین دست دراز کرد

 

آرنگ: سلام خوش اومدین…

 

متین گل و جلو گرفت

 

متین: سلام مشتاق دیدار…

 

آرنگ: تو زحمت افتادین

 

کاملا مشخص بود که آرنگ هنوزم برای متین زاویه داره، این مدل جدی و خشک رفتار کردنش دلیلی جز این نمیتونست داشته باشه…

 

حتی از سفر اصفهان هم جدی تر برخورد میکرد و این شاید بخاطره حضور ولگا کنار متین بود…

 

تازه آقا لطف کرد و چشمش به من افتاد، خو سلام نده اصلا دیگه… من اگه با خاک مالا‌ مالت نکنم که پناه نیستم…

 

 

 

حالا نگاه جدی آرنگ آروم‌تر شده بود و لحنش صمیمی…

 

آرنگ: سلام پناه خوش اومدی…

 

به یه سلام آروم اکتفا کردم اما سرمو چرخوندم سمت قفس پرنده ها و با ذوق همون حین که پرواز میکردم سمتشون گفتم

 

– وای سلام عشقای من، فینگیلی‌ها جینگیلی‌ها چطورید؟ دلتون برای من تنگ نشده؟ من که مردم از دوریتون…

 

دونه دونه در قفس‌هارو بازکردم که صدای بلند آرنگ که سریع داشت به سمتم میومد و شنیدم

 

آرنگ: داری چیکار می‌کنی؟

 

تعجب کرده بودم، زبونم ۱۰ ثانیه بند اومد

 

– وا یعنی چی؟ کوری نمی‌بینی؟ اینم من باید برات با رسم شکل توضیح بدم؟

 

آرنگ کلافه غرید

 

آرنگ: آخه دختره شلخته پرنده رو همین جوری ول کرده بودی!

 

با بیخیالی گفتم

 

– خب پرنده ها آزادن‌‌‌ دیگه…

 

آرنگ تیز نگاهم کرد

 

آرنگ: که همه جارو به گند بکشن آره؟ با پرنده میخوای بازی کنی ببر اتاق راستین…

 

هوف کلافه‌ای کشیدم

 

– آی خدا یعنی اون روز میاد من تو رو با این اخلاق گندت باهم لَتِه پار کنم؟

 

آرنگ عقب گرد کرد و درست مثل همیشه وقتی حرصم و درمیاورد سکوت میکرد…

 

الانم خونه اون بود و وضع کننده قانونشم خودش بود پس کاری از دستم برنمیومد.

 

محمد: پناه بیا من عجله دارم پگاه تنهاست…

 

رفتم کنارشون نشستم، آرنگ هم با ظرف خوشمزه همیشگی‌ش از راه رسید چشمم با دیدن ظرف مارپیچی پایه داری که توش از پاستیل تا انواع مغزها و شکلات ها بود برق زد…

 

این بشر که راه رضای خدا خشک و رسمی بود حالا بخاطره حضور متین طوری رفتار میکرد که انگار توی سنای انگستان هستش…

 

متین اما انگار راحت‌تر بود خودشم شروع کننده‌ی بحث شد!

 

متین: از همه‌تون ممنونم که اومدین، آقا آرنگ از شما هم تشکر میکنم ما مزاحمتون شدیم و خونه شما قرار گذاشتیم…

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

 

نه مثل اینکه رفتار آرنگ روی متین هم تاثیر گذاشته بود که انقدر رسمی صحبت میکرد..

 

لعنت به خنده‌ بی موقعی که باعث شد دوستم و پیش آرنگ ضایع کنم…

 

متین متعجب بهم نگاه کرد

 

متین: چیشده؟ خندیدی؟

 

درحالی که قهقه میزدم گفتم

 

– بابا پسر مگه تو جلسه شورایاری نشستی که از همه تشکر می‌کنی… راحت باش…

 

چشمای آرنگ برق زد و حس کردم که نزدیک بود روی لبش لبخند بشینه…

 

متین خندید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد

 

متین: زهرمار، تورو توی خونه قبر هم بذارن درست نمیشی…

 

همین حرف متین برای نشستن اخم روی صورت آرنگ کافی بود… واقعا این پسر دیوونه بود؟ چرا یهو برج زهرمار شد!

 

برای متین شکلکی درآوردم…

 

متین: خب چون محمد عجله داره از بحث اصلی دور نشیم، آقا آرنگ این دوره الحق و الانصاف شما خیلی برای خواهر ما پگاه زحمت کشیدید، این پناه هم از نگرانی دراومد خداروشکر الانم سر زندگیشه خودمم بشخصه روزی که پناه گفت پگاه خوب شده و گفته بریم خونه باورم نمیشد…

خب هممون میدونیم شرایط خیلی بد بود چون منم دورادور از وضعیت پگاه خبر داشتم به نظرم حالا که شما تلاش کردید و این کوهی رو که ریزش کرده بود سنگ‌هاشو از جاده برداشتید پس بیا یه لکه گیری هم کنیم تا آسفالت خراب باعث انحراف ماشین ها نشه…

 

آرنگ با همون اخمی که روی صورت بود گفت

 

آرنگ: آقای مجد کوهی که ریزش کرده رو جلوش یه دیوار باید ساخت! کار بیهوده کردن میشه همون آسفالت و لکه گیری جاده…

 

جان؟ آقای مجد؟ این رسما شمشیر و از رو بسته!! آقای مجد و از کجا آورد؟

 

یعنی حتی دلش نمیخواد اسمشو صدا بزنه؟ رسما داشت به متین می‌گفت حد خودتو بدون!

 

متین: والا من رشته‌م هنر بوده از مهندسی سر درنمیارم الان به فرض مثال و ذوق هنریم این مطلب و عرض کردم!

 

اخمام توی هم رفت… خب حالا متین یچیزی گفت آرنگ حتما باید ضایع‌ش میکرد؟

 

آرنگ سری تکون داد و سکوت کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x