رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۶۶

4.2
(5)

 

 

متین دوباره بحث و دست گرفت و ادامه داد

 

متین: حالا به نظرتون باید چه رویه‌ای و در پیش بگیریم؟ من خودم هفته ای یه روز میتونم خالی کنم با هم اکیپ بشیم کوه و دشت و دمَن بریم…

 

آرنگ: خوبه اما جوابگو نیست باید کاری کرد که پگاه توانمند بشه…

 

محمد که تا اون لحظه ساکت بود به حرف اومد

 

محمد: چه توانمندی؟ من هرچی دارم برای پگاه و راستینه تازه خونه هم که به نامشه من اصلا صلاح نمی‌دونم پگاه سرکار بره…

 

هوف کلافه‌ای کشیدم که از گوش آرنگ دور نموند…

 

آرنگ: تعصبات کورکورانه نداشته باش! پگاه دختر با غیرته اون دوست نداره جیب‌خورِ تو باشه، پسر تو حتی اجازه ندادی رانندگی یاد بگیره! به خیال خودتونم زنتون کنارتونه، جلوی چشمتونه غافل از اینکه اون توی ذهنش تهی شده پوچه و خودشو تباه شده و زنجیر به اعضا میبینه…

 

محمد صداش یکم بالا رفت و با لحن طلبکاری گفت

 

محمد: الان من آموزشگاه ثبت نامش کنم حله؟

 

همین لحن طلبکار برای عصبی شدن آرنگ کافی بود… با نگاه تیزی زل زد توی چشمای محمد و عصبی غرید

 

آرنگ: محمد جلوی من کله حرف نزن!!!

 

محمد بی حوصله به تیکه‌گاه مبل تیکه داد و گفت

 

محمد: حواس جمع داری آرنگ کله کجا بود…

 

آرنگ دستشو به حالت وجب نشون داد که همه منظورشو گرفتیم، استعاره از وجب زدن بود که یعنی من تو رو وجبت زدم!

 

بعد به من نگاه کرد و گفت

 

آرنگ: فردا باهاش برو یه آموزشگاه ثبت نام کن، ۱۵ جلسه دوم نوروفیدبک باید همراه با آموزش باشه تا توجه و تمرکز بررسی بشه اینم یه نقطه هدف میتونه باشه..‌. بعد از ظهرها هم خودم باهاش کار می کنم راه میندازمش!

 

– نه خودم بهش یاد میدم

 

با نگاه توبیخ‌گری گفت

 

آرنگ: تا آخر اسفند مگه دکترت رانندگی و قدغن نکرده!؟

 

نگاهش جدی بود و چشماشو ریز کرده بود، قبل از اینکه جوابشو بدم خودش دوباره گفت!

 

آرنگ: رعایت کن پناه، نشنوم‌ و نبینم زیرآبی رفتی!

 

آش نخورده دهن سوخته شدم!!!

من که این مدت رعایت کرده بودم الانم از ذوق و هیجان اینکه پگاه رانندگی یاد بگیره چنین حرفی زدم…

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

 

آرنگ اجازه حرف اضافه‌ای به من نداد و روبه متین گفت

 

متین: برنامه کوه یا هرچی که دارید بذارید برای جمعه ها که همه بتونیم باشیم، نظر من و بخواید برای کاهش اضطراب پرواز خوبه…

 

چشمام از حرفی که مثل وزق بیرون زد آرنگ با مکث کوتاهی گفت

 

آرنگ: راستینم میتونیم ببریم و حتی اونم نترسه‌ میتونه با ما بپره…

 

انقدری‌ ترسیده بودم که نگو اما برای مخفی کردن حسم ناخداگاه دستامو به هم کوبیدم و بازوی متین و گرفتم و گفتم

 

– متین چه باحال، من عاشق پروازم…

 

آرنگ پوزخند صداداری زد و بعد تکون دادن سرش به نشونه تاسف باز بحث و ادامه داد

 

آرنگ: پناه بعد از عید یه آموزشگاه خیاطی خیلی خوب پیدا کن، درحد چیه میگن… مزون دوزی دیگه آره؟

 

– آره

 

آرنگ: خب پس پیدا کن پگاه بره سمت علاقه‌ش و حرفه‌ای کار کنه جوری که تا یکی دوسال دیگه بتونه مزون بزنه… مخصوصاً که راستین از سال بعد پیش دبستانیِ و صبح تا ظهر خونه نیست!

 

آرنگ داشت با حکم و اجبار تمام راه های علایق پگاه و باز می‌کرد و این به شدت به مذاقم خوش اومده بود اما انگار محمد اصلا شبیه من فکر نمی کرد…

 

محمد: آرنگ… داداش تو قانون نانوشته تو نیومده زن بدون اجازه مرد کاری نمیتونه انجام بده!؟

 

این حرف محمد که با تمسخر بیان شد کافی بود تا آتشفشان آرنگ فوران کنه‌…

 

آرنگ: تو قانون من اومده هر کسی مختاره و برده نیاوردی، ما زن و واسه ملکه خونه‌مون میگیریم… اسیر میخواستی زن نمی گرفتی، دوباره پگاه چند درصد بهتر شده هوا برات نداره محمد…

 

محمد: وقتی پول هست خونه زندگیشو روی هوا بزاره برای چی؟

 

اینبار من ساکت نموندم و کاملا جدی گفتم

 

– محمد اینسری ما زیادی ساکت بودیم حس میکنم دور برداشتی، بهتره حواست و جمع کنی چون اگه بار دیگه حال پگاه بد بشه خونه آرنگی درکار نیست که راحت بیای ببینیش، این سری قبل از دفتر مشاوره برای طلاق اقدام میکنم و…

 

آرنگ دستشو بالا آورد و به سکوت دعوتم کرد کلافه به مبل تکیه دادم…

 

آرنگ: جون به جونت کنن احمقی محمد نمی‌فهمی… تا الان یاسین تو گوشت میخوندم؟

 

محمد: دست شما درد نکنه…

 

آرنگ: نوش جان…

 

 

 

 

محمد که از حرفای من و آرنگ قرمز شده بود با لحن تمسخر آمیزی گفت

 

محمد: داداش الان تو دوست منی یا پگاه؟

 

آرنگ اما حواس جمع تر از این حرفا بود

 

آرنگ: من برادر پگاهم الانم اگه نمیزنم تو گوشت چون تو خونمی… محمد باز ننه باباتو دیدی هوا برت نداره، از من هم بزرگتری اما هنوز دهن‌بینی، مرد نیستی!

بگو عرضه زندگی نداری من زن و بچه‌ت و روی جفت چشمام بزرگ می کنم، سال بعدم یه مزون میزنم ده سال دیگه نمیذارم به گرد پاش برسی… محمد همین الانم پرونده‌ت به حد کافی سنگین شده!

 

محمد که از گارد گرفتن شدید آرنگ هول شد سعی کرد بحث و جمع کنه

 

محمد: گردن ما از مو باریکترِ اما منظورم این بود که پگاه خسته میشه خودت مرد میدونی کاربیرون سخته…

 

آرنگ نگاه تیزی به محمد انداخت و با لحنی که میخواست بگه اونی که منو فرض کردی خودتی گفت

 

آرنگ: منظورتو به وضوح گفتی ما هم همه گرفتیم گوشای منم دراز نیست، من و سنگ قلاب نکن!

 

محمد کلافه گفت

 

محمد: زندگی من بهم خورد تو گردن میگیری؟

 

آرنگ دستاشو بهم قلاب کرد، حس میکردم محمد زیاد داره روی اعصابش قدم رو میره… یکم خودشو جلو کشید و گفت

 

آرنگ: زندگی تو همین الانم پوسیده انگشت اتهام به سمت خودته،مردی که نتونه زندگیشو نگه داره از دید من باید سرشو بذاره زمین بمیره…

محمد پنج سال پیش گفتم، دو سال پیش گفتم، ۶ ماه پیش گفتم یه گوشت در بود یه گوشت دروازه الانم نتیجه بیخیالیت‌و داریم میبینیم، حالا هم میگم همین اوضاع دوسال دیگه باشه پگاه رفته دادگاه طلاق و تمام!

اونوقت تو هم برو شب وسط حاج عباس و زنش بخواب، آبجی‌‌های خاله خان‌باجیت هم نازتو بکشن…

 

محمد رنگش دیگه از قرمز فراتر رفته بود خب قطعاً دوست نداشت جلوی متین ضایع شه…

 

خودش اول شروع کرده بود و باید بدونه که نباید رو مخ آرنگ بره و اگر میره باید عواقبش رو بپذیرِ که برای محمد عواقب سهمگینی داشت…

 

از حرفش که محمد و بچه‌ننه فرض کرده بود خندم گرفت آرنگ من و هم بی نصیب نذاشت

 

آرنگ: توهم جای مذقون زدن بیا وسط کار ۶ ماه کنار پگاه باش دیگه قول میدم به هیچکدومتون نیاز نداشته باشه، پگاه صدتا زرنگی تو رو داره فقط تا الان دستش بسته بوده…

 

بهم برخورد

 

– مذقون چی عمته و شوهرش…

 

در کمال خونسردی گفت

 

آرنگ: اتفاقا شوهر عمم هم مذقون چی هست!

 

تعجب کردم که متین ریز ریز خندید برگشتم سمتش لب زدم

 

– چی میگه؟

 

که متین دستاشو حالت سیخ و سنجاق و نشون داد… این الان به من گفت معتاد!؟؟؟

 

یه شکلات از ظرف جلوم برداشتم و پرت کردم سمتش و تا به خودش بیاد محکم خورد به پیشونیش، صورتش جمع شد اما به روی خودش نیاورد که عصبی غریدم

 

– نوش جان، معتاد هم خودتی… سیگاری، عرق خور، کثافت!

 

 

 

خب انتظار اینکه آرنگ بخواد جوابی بهم بده بیجا بود چون طبق شناختی که ازش داشتم وقتی پیروز میدون میشد بحث و ادامه نمی‌داد‌..

 

متین: خوب خدا رو شکر به یه جمع‌بندی رسیدیم دیگه صحبتی نمونده آقا آرنگ پس هماهنگی‌ آخر هفته با شما…

 

همزمان بلند شد و ادامه داد

 

متین: خب ما رفع زحمت کنیم…

 

منم همراهش بلند شدم اما یه طرف دلم مونده بود پیش پرنده‌ها، با صدای که ناخداگاه مظلوم شده بود گفتم

 

– متین یکم میمونی من برم با پرنده‌ها بازی کنم؟

 

آرنگ منتظر جواب متین نموند و بلند شد

 

آرنگ: وایستا من بیام دوتا تو بگیر، دوتا من…

 

یه جورایی اگه متین قصد مخالفت هم داشت آرنگ راه و براش بست و من از این جهت خیلی خوشحال بودم…

 

محمد: پس من برم، شما باهم می‌رید دیگه؟

 

– آره تو برو متین هست…

 

بعد از خروج محمد، من و آرنگ پرنده‌هارو بریم داخل اتاق…

 

– چه تپل شدن، دستت درد نکنه معلومه خوب بهشون رسیدگی کردی…

 

آرنگ دست به سینه وایستاد بود و فقط سری به نشونه خواهش میکنم تکون داد، خواست برگرده و از اتاق خارج بشه که پرسیدم

 

– آرنگ به اینا غذا چی میدی؟

 

آرنگ: متین تنهاست.

 

این یعنی دوست نداره به مهمونش بی احترامی کنه…

 

– بگو اونم بیاد از دست حرفا و تیکه های تو نیومد بس‌که قانونمندی وگرنه کدوم آدمی کنارِ این فینگیلی‌ها لذت نمیبره متین هم عاشق پرنده ها هستش…

 

آرنگ رفت بیرون و همراه با متین برگشت

 

متین گلگلی و دست گرفت

 

متین: چه نازه…

 

با ذوق گفتم

 

– آره مامانِ آروم تره، ولی بچه هاشو ببین رفتن بالای لوستر…

 

به آرنگ نگاه کردم

 

– آرنگ نگفتی غذا بهشون چی میدی؟

 

 

 

آرنگ اما به شدت کلافه بود انگاری حوصله حرف زدن نداشت و امروز کپنش تموم شده بود…

 

آرنگ: موز، فلفل دلمه، تخم مرغ، سیب زمینی آبپز، روغن زیتون، برنج پخته، غذای پرنده، ماکارونی، رشته پلویی، رشته سوپ، کاهو و هویج پخته…

 

سری به نشونه تایید تکون دادم

 

– آرنگ هربار خواستی بری شمال یا سفر بگو من نگه میدارم…

 

آرنگ جوابی نداد که بهش نگاه کردم و متعجب گفتم

 

– چیشد؟ نمیدی؟

 

خونسرد گفت

 

آرنگ: میکشیشون!

 

ابروهام بالا پرید

 

– مثل اینکه خودم بیشتر از تو دوستشون دارم تازه مثل تو زندونی‌شونم نمیکنم…

 

آرنگ: همه اینایی که گفتم باید تو یه روز بخورن البته به جز موز که یه روز در میونه ۶ صبح بیدارن ولی تو ساعت ۱ به زور تابش آفتاب بیدار میشی…

 

متین: اوه چه پر دردسر

 

آرنگ سری تکون داد و به نقطه‌ای که طیلا خراب کاری کرده بود اشاره کرد و گفت

 

آرنگ: این هم بماند اگه کلِ خونه آزاد باشن تمیزکاری‌شون یه کارگر تمام وقت میخواد

 

پشت چشم نازک کردم

 

– به جاش به خونه‌ت روح بخشیدن…

 

آرنگ نه حرفمو تایید کرد نه تکذیب…

 

این عکس العملش یه بارقه‌ی امید توی دلم روشن کرد که آرنگ هم از بودن کنار پرنده‌ها داره لذت می‌بره…

 

بعد از بازی با جوجه‌ها از آرنگ خداحافظی کردیم و از خونه آرنگ بیرون اومدیم‌…

 

خونه‌ای که پر از اتفاق خوب و بد برام بود

و لحظه‌های از شدت ناراحتی هق‌هق زده بودم و روزهای هم قهقهه مون توی خونه پیچیده بود…

 

با همه سرد و خشک بودن صاحبش، همیشه این خونه رو پر مهر میبینم چون صاحبش کلمه مهمون‌نوازی و برام معنی کرده بود!

 

توی ماشین که نشستیم هم من توی فکر بودم هم متین اما انگار توان متین برای شکستن این سکوت بیشتر از من بود

 

متین: پناه با چیزهای که از آرنگ دیدم اصلا نگران راستین نباش، خیلی جنتلمن و با شخصیته و خیلی هم امروزی فکر می‌کنه…

 

 

 

 

حرف های متین جدا از چیزی بود که من می دونستم؟

 

نه من یه مدتی میشد که به این نتیجه رسیده بودم که آرنگ نه تنها به راستین ضربه‌ای نمیزنه بلکه باعث میشه راستین آینده درخشان تری داشته باشه…

 

– آره متین وقتی کنارش زندگی می کنی تازه متوجه میشی که هیچی تو دلش نیست یعنی به کسی بدی نمیکنه خیلی خشک و رسمیه اما برای مشکلاتت یه همراه تمام عیارمحسوب میشه…

باورت میشه مدتی که خونه‌ش بودم مثل خونه خودمون احساس راحتی میکردم؟

میتونم بگم خیلی برای ولگا خوشحالم دقیقا وقتی پدرش را از دست میده یه حامی بی نقص مثل آرنگ پیدا میکنه…

اگه ما هم یکی مثل آرنگ و داشتیم شرایط هموارتر بود ما حتی یه فامیل همپا هم نداشتیم…

شاید حسرت شایدم بشه گفت حسودیم میشه از اینکه هیچ کسی رو نداشتم مثل کوه پشتم باشه…

 

متین: پناه یعنی من همراه به حساب نمیام؟

 

این حرف و با دلخوری به زبون آورد…

 

برگشتم سمتش و با اخم نگاهش کردم

 

– تو ۹ سالگیِ من کجا بودی؟

 

بعد شروع کردم با حرص به هجی‌ کردن کلمات…

 

– دارم… میگم… وقتی… بابام… مرد… یکی کنارمون…نبود… افتاد!؟

 

متین خندید

 

متین: خداییش من اگه ۹ سالگیتم بودم مثل آرنگ نمیشدم، پناه این آدم مثل چتر باز شده روی سر ولگاست…

دقت کردی از وقتی ولگا پیش من اومده یه جوری تو زاویه با من برخورد میکنه؟ هرکی ندونه میگه داداشی، بابایی، بادیگاردی کس و کاریش میشه هر چند صد رحمت به بادیگارد این مرد وقتی هم نیست سایه‌ش سنگینی میکنه… می‌دونی وقتی رفتی پیش پرنده ها بهم چی گفت؟

 

مشکوک بهش نگاه کردم

 

– چی گفت؟

 

متین: وقتی اومد منو صدا زد، بهم گفت اگه من وقتی رفتین کوه یا هرجایی برنامه داشتین و نتونستم بیام مراقب امانت‌های ما باش، بعد مکث کرد و تاکیدی گفتش مراقب همه امانتا…

 

از حرف متین دهنم باز موند آرنگ نامحسوس داشت به متین گوشزد می‌کرد…

 

با تعجب گفتم

 

– نـــــه متین؟؟؟

 

 

 

 

میتونستم درک کنم که متینم درست مثل الان من تعجب کرده ولی من هنوز منتظر بودم متین بگه شوخی کردم و آرنگ چنین حرفی نزده…

 

متین: آره متوجه حرفش که شدی؟ منظور حرفش به ولگا بود شرط میبندم عمرا اگه یه روز نباشه، تازه من می خوام به ولگا هم بگم بیاد… میدونی چیه ما پسرا هم گاهی ته دلمون قیلی ویلی میره، امروز من با حرفش یه حالی شدم بابا مامان من نصف سال از من خبر ندارن ولی ولگا کنار گوشه آرنگه تازه حرف از امانت میزنه و دینِ روی گردنت‌و سنگین میکنه!!

بابا لامصب من که دیگه میدونم تو توی اونجات عروسی بود از اینکه وگا نرفته این چسی اومدن چیه دیگه؟

ولگا با این هدف کجا می خواست بره؟ ایران که آینده نداشت یا فستیوال پاریس و فرانسه یا شوهای دبی و ترکیه! من عملا ولگارو از یه گرداب که معلوم نبود چی میشه نجات دادم‌…

 

با حرص دستی به گردنش کشید و زمزمه کرد

 

متین: امانت!؟ امانت!؟

 

– یه ذره ادب داشته باشی ازت کم نمیشه، خانم کنارت نشسته‌ها

 

متین: من و تو که این حرفارو نداریم… ولی پناه خداییش بهم برخورد من با این همه سابق و شهرت باید لَلِگی ولگا رو بکنم؟

 

حرص خوردن متین منطقی بود؟ نمی‌دونم شاید آرنگ درست زده بود به هدف…

 

– بهت هشدار داده بودم خودت ندیدی به خیالت با اینم میتونی بِلاسی (لاس بزنی)

 

متین سری تکون داد

 

متین: اوه اوه همون شاگرد دست آرنگه، اعتماد به نفس بالا هیچکس محل سگ نمیکنه رسما یه حصار دور خودش کشیده…

 

پوزخندی زدم

 

– تیرت به سنگ خورد؟

 

متین خندید

 

متین: بدفرم…

 

مکثی کرد ادامه داد

 

متین: اما ازش یه بازیگر آینده دار میشه درآورد، انگیزه و علاقه داره…

 

من خودمم متوجه استعداد ولگا شده بودم اما لجبازی شاید کار دستش بده…

 

متین: میگم شاید یه دلیل پیشرفتش هم همین باشه که پی لش بازی نیست… با همه بُر میخوره اما به کسی رو نمیده، روابط عمومی ۲۰ اما تو بگو یه درصد باج اصلا…

یعنی آرنگ روی ولگا ویژه کارکرده میگن مرد جنتلمن باعث میشه خانم های کنارش با اعتماد به نفس و با شخصیت بار بیان واقعا راسته…

 

 

متین داشت صحبت می‌کرد اما من توی ذهنم داشتم اتفاقات چند شب پیش و مرور میکردم، نه این مرور برای امروز نیست من چند روزه دارم توی کل فامیل و آشنا دنبال مردی به باشعوری آرنگ میگردم ولی چیزی پیدا نمیکنم…

 

ما آدمای فضای هنر همیشه میگیم قدیمی فکر نکنین همیشه دم از مدرن فکر کردن میزنیم اما من چند شب پیش یه آدم خشک و رسمی و شناختم که هیچوقت فکر نمی‌کردم به شعور و نوع فکرش آفرین بگم…

 

اتفاقات چند شب پیش دوباره توی ذهنم مرور شد دقیقا وقتی از شدت دل درد و کمر درد داشتم زمین و زمان و به هم میدوختم به جای اینکه کمی دراز بکشم تا آروم بشم تمام فکرم شده بود پَدی که نداشتم و توی این تاریکی ساعت ۱۰ شب زمستون دنبال بهونه برای خروج از خونه‌ی آرنگ بودم…

 

خب درسته هر دختری باید توی چنین شرایطی همه چیز همراه خودش داشته باشه اما من یه گیج‌بازی ذاتی همراه خودم داشتم که باعث شده بود فراموش کنم با خودم پَد بیارم و بدتر از همه اضطراب و استرس این چند وقت کار دستم داده بود و وضیعت جسمیم و حسابی قرمز کرده بود!

 

تلف کردن وقت به ضررم بود و خوب میدونستم این دل درد و کمر درد بیشتر میشه اما به خیر نمیگذره پس حتی شده بی بهونه حتی شده با ترس و نگرانی از اینکه شاید همه اعضای این خونه دنبال دلیلی برای خروجم از خونه‌ باشن مانتوم و تنم کردم…

 

اولین نفری که متوجه‌م شد مستانه بود چون داشت میومد توی اتاق و وقتی منو لباس پوشیده دید با حیرت پرسید

 

مستانه: کجا پناه؟

 

– مستانه دارم از درد میمیرم باید برم پد بخرم وگرنه کل خونه آرنگ و به گند میکشم…

 

مستانه: حالت خیلی بده؟

 

از رنگ پریدم خودش متوجه وخامت اوضاع شد پس با لحنی که شاید یکمی تعجب توش بود ولگا رو صدا زد! این تازه مرحله اول بود آدمای بیرون اتاق قطعا بیشتر دنبال جواب بودن!

 

و حالا نوبت ولگا بود…

 

ولگا: چیه؟ عه پناه تو کجا؟ چرا رنگت پریده؟

 

مستانه: ولگا مگه جاساز عمو تموم شده؟

 

ولگا: نه تو باز دو آب و هوا شدی وضیعتت قرمز شد؟

 

مستانه: آخه پناه میخواست بره پَد بهداشتی بخره…

 

اعصابم خورد شد از دستشون، من حالم بد بود و اینا داشتن یه کلاغ چهل کلاغ میکردن عصبی کیفمو برداشتم و غریدم

 

– وقت گیر آوردین شما دوتا؟ یه ربع دیگه کل هیکل من خونی میشه!!

 

راه افتاد سمت در اتاق که ولگا گفت

 

ولگا: کجا رو کاکتوس که ننشستی یه لحظه اجازه بده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x