رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۶۷

3.7
(6)

 

 

هنوزم به وقتی که ولگا در یکی از کشوهارو باز کرد و توش پر از وسایل مورد نیاز خانم ها بود فکر میکنم حیرت زده میشم…

 

مگه میشه یه مرد انقدر‌‌‌ به فکر خانم‌های اطرافش باشه که از ‌پَد بهداشتی تا قرص‌های آهن خارجی و قرص هیوسین و مفنامیک اسید تا در نهایت بسته بسته شورت یکبار مصرف توی خونه داشته باشه؟

 

قطعا تنها سوالی که توی ذهنم به وجود اومد این بود که قضیه این جاساز چیه که مستانه به طور کامل برام توضیح داد و گفت آرنگ وقتی از خوابگاه دراومده بوده هنوز خونه مجردی مستقل نداشته که خب خانواده‌ش هم بهش سر نمیزدن…

 

اما یکسال قبل از ازدواجش همه چیز میخره و یه خونه نقلی کرایه می‌کنه، خب طبیعی بوده مستانه اینا رفت و آمد میکردن، اینجوری که مستانه تعریف میکرد اونموقع راهنمایی بوده که آرنگ بهش میگه بیاد توی اتاق و یه کشوی کوچیک کمد و نشونش میده و میگه مستانه این کشوی مخصوص وسایل شماست هروقت هر خانمی نیاز داشت راهنماییش کن و این روند تا همین امروز ادامه داشته…

 

متین: چیشد؟ نگفتی؟

 

با صدای متین نگاه از خیابون گرفتم و به چشمای گنگ بهش نگاه کردم

 

– چیو؟

 

متین: یعنی چی چیو؟ یکساعته من دارم برای کی حرف میزنم؟

 

دستی به صورتم کشیدم

 

– حواسم اینجا نبود!

 

متین چشماشو ریز کرد

 

متین: خب کجا بود؟

 

بی اختیار زمزمه کردم

 

– چند روز پیش… من زودتر از تو متوجه شدم مرد به باشعوری آرنگ کم پیدا میشه…

 

متین: چطور؟

 

– بیخیال

 

متین: یا یه حرفی و نزن یا کامل بگو…

 

– قطعا آرنگ تنها مردی هست که با وجود تنفر از جنس مؤنث برای زن‌های اطراف خودش احترام زیادی قائل درحدی که انواع وسایل بهداشتی مخصوص زن‌ها رو توی خونه‌ش داره…

 

متین: نه بابا؟ پس آرنگ هم اهل دله، دختر میاره خونه!

 

برگشتم به صورتش نگاه کردم

 

– متین جان من بگو زیر استخونای جمجمه‌ی تو چیزی به عنوان مغز هست یا نه؟ شاید وقتی بچه بودی جراحی چیزی انجام دادن توشو با سیمان مغز پر کردن… تو رو به مولا راست و حسینی جواب بده…

 

 

 

متین خندید و بعد گفت

 

متین: خانم عاقل توی سر من مغز هست تازه با ضریب هوشی بالاااااا، تو کله‌ت رطوبت برداشته وگرنه با شناختی که تو از ما مردا داری باید بدونی که یسری ها هستن که رابطه‌های جنسی خاص و میپسندن…

 

منظور متین و رو هوا گرفتم و صورتم جمع شد

 

به شیشه جلوی ماشین زل زدم و با مدلی که انگار دارم با خودم حرف میزنم نوچ کلافه‌ای گفتم

 

– همون سیمان توی سرشه، والا من دارم میگم هرکسی بخواد بره خونه آرنگ قبلش باید سر تا پا لباس عوض کنه حالا این واسه من داره تز میاد…

 

برگشتم سمت متین

 

– نادان آخه آدمی مثل آرنگ با این حجم از وسواس یه رابطه کر و کثیف تمایل داشته باشه! متین قبول کن بد فرم خراب کردی…

 

متین سرشو خاروند و با لحن گنگ پرسید

 

متین: خو این مرد ورود ممنوع شما قرار نبوده که به خودش اون وسایل مخصوص خانم هارو ببنده‌…

 

حیا و عفت این بچه من و کشته! تو که دیگه گفتی خو اسم میبردی دیگه توی این زمینه ها هم که ماشاءالله راحتی…

 

– متین این نشون میده آرنگ مرد باشعوریه، و این امکانات و برای خانوم های که نزدیکش هستن و باهاش رفت و آمد میکنن فراهم کرده، ببین بنظرم بیشتر سوال نپرس چون نمیشه یا من الان نمیتونم کامل برات تعریف کنم اما این نشون میده آرنگ خیلی مراقب ناموسش هست و همه آدمای اطرافشو تحت حمایت خودش گرفته…

 

متین سری به نشونه تایید تکون داد

 

متین: مرد خاصیه شاید بشه گفت برای شما زنا مرد عالی و بی نظیری باشه یه جورایی همون شاهزاده سوار بر اسب سفید حساب میشه…

خوب کسی که مثل آرنگ باشه کمه، اما پناه آرنگ بودنم برای ما مردا سخته قبول کن کی میتونه بعد از ازدواج تفریحات شیطنت آمیز نداشته باشه؟ یا کمِ کمش دوست و رفیق ببوسه بزاره کنار؟ آرنگ تقریباً به جز محمد دوستی نداره، درسته؟

 

– به عقل تو آرنگ با محمد دوسته درحالی که محمد و فقط بخاطره راستین و پگاه داره تحمل می‌کنه…

 

متین: خب اینم که تو میگی… اینا همه نشون میده زندگیش خیلی یکنواخته…

 

 

 

 

چند ثانیه مکث و فکر کردم به حرف متین شد نتیجه حرفای که دلم خواست یه بارم شده بزنم، دلم خواست حق بدم به آرنگ و یه بارم که شده از دید اون به زندگی نگاه کنم…

 

نمی‌دونم چرا امروز داخل این ماشین زندگی آرنگ و زشت نمیدیدم شاید چون قبلا خود آرنگ و آدم بیشعوری می‌دیدم ولی الان انگار پرده‌ای از جلوی چشمم کنار رفته بود و من تونسته بودم آرنگ واقعی رو ببینم…

 

من توی این مدتی که خونه آرنگ بودم تونسته بودم همون آرنگی که پگاه و مارینا خانم با لبخند ازش حرف میزنن و ببینم…

 

با فکر کردن به این قبیل از موضوعات لب باز کردم و شروع کردم به زدن حرف دلم…

 

– منم به همین فکر کردم انگاری یه حصار دور خودش پیچیده اما متین اون داره از حصارش لذت میبره…

من خیلی زیاد مخصوصاً توی این مدتی که باهاش همخونه بودم به این موضوع فکر کردم…

متین آرنگ اتفاقا خیلی آدم باهوشیه، اون برای خودش اعصاب خوردی و سردرد درست نمیکنه… بنظرت همین الان جهنمی که محمد و پگاه توش هستن دلیلش چیه؟

 

منتظر جوابی از سمت متین نموندم و باز خودم ادامه دادم

 

– تنها علت این مشکل بوالهوسی و بی عقلی محمدِ، اگه محمد قبل از ازدواج توی خونه ۵۰ متری اما جدا از پدر و مادر زندگی می کرد یا تنها از زن خودش لذت میبرد و به فکر تنوع طلبی نبود الان زندگی پادشاه ها رو داشت…

اما حالا هیچی سر جاش نیست چرا محمد باید کاری میکرد که این روزا صدای آرنگ و من و دکتر براش بالا بره؟

یا همه بفهمن چه مشکلی داره؟ بدتر از همه اینکه بچه های الان فوق العاده باهوش شدن راستین همه چیز رو داره میبینه و معلوم نیست چند سال دیگه چه حرفایی که نثار محمد نکنه…

یا خودتو بعد از اینکه از هر دختری جدا میشی تا چند روز دپرسی، وقتی دقت میکنم میبینم روند زندگی ما مسخره‌ست!

ماهایی که حتی به خودمون رحم نمیکنیم و ذهن و فکرمون و الکی اشغال میکنیم…

متین ماها به بهانه اجتماعی بودن با هر کس و ناکسی ارتباط می‌گیریم برای هر آدم دولا راست میشیم و به خاطر شان و شخصیت و جایگاه بهش احترام ویژه میذاریم…

در صورتی که طرف مقابل لیاقت یه ذره از کارهای ما رو هم نداره…

این خود ماییم که اطرافیانمون و گنده میکنیم اما آرنگ همیشه با همه یه مدل سلام علیک می‌کنه، بخدا که با هرکسی گرم نمیگیره…

با این نوع فکرش راحته و نشون میده برای خودش و روحش و جسمش ارزش قائله…

از مطالعه و ورزش و خورد و خوراک سالم بگیر تا راه ندادن هر کسی به زندگیش!

 

 

 

 

 

 

 

متین لبخندی زد و با لحن خاصی گفت

 

متین: نه مثل اینکه کنار آرنگ بودن ازت فیلسوف ساخته و از جلد پناه هنرمند و احساسی ما داری خارج میشی… حواسم باشه دیگه اجازه ندم بری خونه‌ش دختر داری افسرده میشی…

 

حرفای متین که با کمی طنز مخلوط شده بود هم نتونست منو از اون حالت خارج کنه

 

– اتفاقا دارم به خودم فکر میکنم، متین من به خودم کم رسیدم دوست دارم از حالا به بعد برای خودم وقت ویژه بذارم…

 

متین: شاید همین باعث شده ولگا خودشو بالا ببینه، اعتماد به نفس داشته باشه و به کسی نگاه نکنه چون میدونی که درهای آسمون باز شده تالاپی ولگا افتاده تو دامن خانواده…

 

– نه ولگا به طبع کاری که میخواست انجام بده اون مدلیه، اما کنارش که قرار میگیری خیلی صمیمی هستش فعلا برای تو ناز و افاده داره چون نمیخواد خودشو کوچیک کنه، این نکته‌ش شاید از همینشینی با آرنگ باشه چون آرنگم هیچوقت خودشو از تک و تا نمی‌ندازه…

از همه چیزم سررشته داره متین بهت گفته بودم مثل بلبل انگلیسی حرف میزنه؟

 

متین: نه…

 

– باز با این حال که یه استاد ،ورزشکار حرفه‌ای و هزارتا استعداد و توانایی دیگه داره…باورت میشه برعکس همه ما توی بیو اینستاگرامش هیچی ننوشته؟

 

متین: اینستاگرامش و داری ؟

 

سری به معنی نه تکون دادم

 

– نه بابا از گوشی ولگا دیدم، دوست ندارم درخواست بدم چون ولگا گفت خیلیارو قبول نمیکنه ترسیدم منم جز همون دسته باشم…

 

متین لبخند مهربونی زد و گفت

 

متین: این غرورتو دوست دارم…

 

شونه بالا انداختم

 

– خب آدم نباید خودشو کوچیک کنه،خودتو که پایین بیاری کم‌کم به همه یاد میدی بزنن تو سرت!

 

متین: اینم هست، حالا پایه هستی بریم کافه؟

 

– من که الان یه آدم بیکارم، وقتم فول آزاده…

 

متین به اولین خروجی رفت و سمت کافه روند…

 

یادم باشه بعد از کافه یه خبر از پگاه بگیرم، اگه الان زنگ بزنم احتمال داره شک کنه که من و محمد چند ساعت قبل باهم بودیم…

 

درسته این یه احتمالِ ضعیف بود اما باید جدی گرفتش دکترش حق داشت توی رابطه با پگاه باید محتاط عمل کرد…

 

 

 

 

 

تو حال و هوای خودم بودم و فکرم حوالی اوضاع پگاه پرسه میزد که صدای ضبط بلند شد!

 

جدای اینکه از ترس پریدم حتی نزدیک بود سرم به سقف بخوره و قلبم هم از جاش کنده شه‌..‌‌.

 

در لحظه یه پسی(پس گردنی) به متین زدم و با حرص کلمه “کوفت” و نثارش کردم اما اون همچنان می‌خندید…

 

بی‌توجه به حرص خوردن من با خنده به حرف اومد

 

متین: خیلی تو فکر آرنگ نباش، حواست هست زیادی درگیرش شدی؟ این مرد قصد ازدواج نداره‌ها…

 

و دوباره به حرف بی‌مزه‌ی خودش خندید، اینبار با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم

 

– برو بابا… تو فکر پگاه بودم!

 

متین یه بله تمسخرآمیزی حواله‌م کرد…

 

منم شونه‌ بالا انداختم و خونسرد گفتم

 

– باور کردن و نکردنت اصلا ارزشی نداره و برام مهم نیست، تنها اعتماد خودتو کمرنگ می‌کنی چون من راستشو گفتم و تو حرف راستمو دروغ دیدی…

 

متین با تعجب نگاهم کرد و بعد سریع ماشین کنار خیابون پارک کرد و نزدیک ۳۰ ثانیه به صورتم زل‌ زد وقتی دید سکوت کردم و حرفی نمی‌زنم خودش به حرف اومد

 

متین: نـــه!!! تو پناهِ ما نیستی! من یقین دارم پناه ما نیستی!

 

– وا حالت خوبه؟ خُل شدی الحمدالله؟

 

متین: پناه تو این مدت آرنگ باتو چی کرده؟ تو خیلی تغییر کردی!

 

بازم خونسرد گفتم

 

– آرنگ کاری نکرده خودم خواستم و دوست داشتم از بعضی اخلاقاش درس بگیرم، من همه رفتارهای آرنگ و تایید نمی‌کنم اما می‌دونم درس گرفتن از آدمی که خودشو زیادی خرج نمیکنه و صحیح ترین روش زندگی و بین اطرافیانم داره خیلی هم خوبه…

 

زل زدم توی چشم های حیرت زده متین

 

– متین تا نبینی و با آرنگ زندگی نکنی منو نمی‌فهمی، فکر کن رئیسش زنگ زد یا مثلاً از آموزش دانشگاه زنگ زدم چنان جدی حرف زد که من هنگ کردم…

 

متین کلافه غرید

 

متین: بابا طرف چیزی از آداب و معاشرت نمیدونه اونوقت تو اسم این رفتارش و گذاشتی خاص؟ تبدیلش کردی به یه آدم درجه یک و ازش الگو ساختی؟

 

ضربه‌ی آرومی به بازوم زد

 

متین: جمع کن خودتو برگرد به همون پناه خودمون… آره منم تایید کردم و گفتم یکسری گزینه‌هاش خوبه اما نه اینکه بخوام غرقش‌ بشم!!!

 

 

 

 

– متین بخوای هم نمیتونی!

 

متین از لحن جدیم و توهین لحظه‌ای جا خورد و قبل از اینکه به خودش بیاد و بخواد جوابم و بده خودم ادامه دادم

 

– نه فقط تو، حتی منم نمیتونم از ولگا پرسیدم این نمیترسه اخراج شه یا چه می‌دونم چرا با همه جدیه؟ می‌دونی چی جوابمو داد؟

 

نگاه منتظر متین بهم فهموند که باید ادامه بده

 

– گفت وقتی یه نفر از خودش مطمئن باشه از هیچ چیز نمیترسه، چرا به کسی باج بده وقتی خودشو از لحاظ رفتاری، گفتاری، تحصیلی و علمی اونقدر بالا برده که کسی حتی یه ایراد نمیتونه ازش بگیره؟ اصلا رییس برای چی باهاش بد شه؟ چرا کارمندی و که جای هِر و کِر با زنا یا کله توی گوشی بودن درست کار می‌کنه رو از دست بده؟ یه حرف جالبی زد گفت آرنگ کیفیت کارکردش اندازه‌ی کارمندای ژاپنه…

 

متین ماشین و راه انداخت درحالی که کلافه بودن توی تمام حرکاتش مشهود بود گفت

 

متین: در هر صورت من آدمای اجتماعی و شوخ‌طبع رو بیشتر میپسندم، هرچند آرنگ به حسب ادبی که داره برام قابل احترامه…

 

– متین ساعت از ۹ گذشته یه کافه رستوران بریم که شامم بخوریم…

 

متین: آره موافقم، ولی پیش آرنگ رفتی حسابگر شدیا…

 

چشمکی زد و گفت

 

متین: اون رستورانی که مارو بردی و امشب میخوای تلافی‌شو دربیاری…

 

– اووووه اصلا یادم نبود همینجوری گفتم… توهم هی همه چیز و یه آرنگ ربط نده حس میکنم از خودم شخصیت ندارم…

 

با لودگی گفت

 

متین: چشم بانو…

 

من به روی خودم نیاوردم که این حرف و با لحن خاصی بیان کرده و فقط گفتم

 

– چشمت سلامت!

 

جلوی کافه که رسیدیم اومدم کیفمو از صندلی عقب بردارم که گوشی توی دستم لرزید و بعدش هم صدای زنگش توی اتاقک ماشین پیچید…

 

متین حواسش به خاموش کردن ماشین بود و کاری به زنگ گوشیم نداشت!

 

اما من نتونستم حیرتم و کنترل کنم آخه همین الان که داشتیم دربارش حرف می‌زدیم باید زنگ بزنه؟ یا همون حیرت بلند گفتم

 

– آرنگـــه!

 

متین: موشو‌ آتیش زدن!؟ تا پیاده نشدیم جواب بده!

 

چند لحظه اجازه دادم پشت خط منتظر بمونه و بعد دکمه اتصال و لمس کردم

 

– بله؟

 

آرنگ: سلام پناه…

 

آرنگ سکوت کرد و فقط صدای نفسش از پشت خط به گوشم می‌رسید!

تردید داشت؟ حس کردم مستاصل هستش! نگرانی مثل یه رودخونه جاری شد سمت قلبم و با استرس پرسیدم

 

– سلام چیزی شده؟

 

آرنگ: کجایی؟

 

در حالت عادی شاید یه به تو چه جوابش بود ولی الان استرس اجازه حاضر جوابی بهم نمی‌داد

 

– با متینم، اومدیم رستوران چیشده؟

 

آرنگ انگار یکم خیالش راحت شد… شاید من اینجوری حس کردم

 

آرنگ: خوبه میگم من تصادف کردم آدرس بیمارستان بدم میتونی بیای؟

 

بگم کمرم شکست دروغ نگفتم… شک نداشتم یا برای پگاه اتفاقی افتاده یا ولگا…

 

قطره اشکی که از چشم راستم جاری شد ناخداگاه بود…

 

– دروغ نگو! پگاه چیزیش شده؟

 

آرنگ: نه میگم که تصادف کردم به محمد میترسم زنگ بزنم پگاه هول کنه، مارینا خانم هم که میدونی سرما خورده… توی این وضیعت تنها کسی که به ذهنم رسید تو بودی…

 

متین: چیشده پناه؟

 

بی توجه به حرف متین اینبار صدام بالا رفت و توی گوشی فریاد کشیدم

 

– آرنگ چرت و پرت سر هم نکن راستشو بگــــو!

 

آرنگ: ول کن اصلا، کمک نخواستم…

 

خواست تماس و قطع کنه که یک درصد احتمال دارم که شاید راست بگه…

 

نه من حتی یک درصدم دروغ آرنگ و باور نکردم فقط میخواستم برم ببینم به روزهای آرومم باز چه طوفانی زده…

 

– نه نه قطع نکن الان میام…

 

آرنگ: باشه مرسی… متین میارتت دیگه؟

 

نگران بود؟

 

– آره آره کدوم بیمارستان؟

 

 

 

وقتی اسم بیمارستان و گفت من فقط تونستم به متین بگم سریع برونه سمت بیمارستان بعدش از آرنگ پرسیدم

 

– آرنگ پگاه و ولگا خوبن دیگه؟

 

سکوت چند ثانیه‌ای آرنگ وحشتی که توی دلم بود رو دو چندان کرد.

 

من جوابمو گرفته بودم اما اون باز به دروغ گفتن ادامه داد

 

آرنگ: آره…

 

متین راه افتاده بود و از رستوران فاصله گرفته بودیم اما توی همین چند ثانیه هم صورت من خیس از اشک شده بود و فقط تونستم بگم

 

– باور نمیکنم آرنگ، الان میام…

 

منتظر حرفی از سمت آرنگ نموندم و تماس و قطع کردم

 

متین: میگی چیشده یا نه؟؟؟

 

– آرنگ میگه تصادف کرده

 

متین: آرنگ؟ تصادف؟ کمک؟ عجیبه!

 

قلبم ریخت شاید دلم میخواست حداقل متین این دروغ و باور کنه… اما متین هم خوب میدونست اتفاق بدتری افتاده…

 

عصبی اشکامو پاک کردم و غریدم

 

– اگه سوالات تموم شد گاز بده، من که می‌دونم دروغ میگه ولی فقط می‌خوام برم ببینم باز چه بلایی سرم اومده…

 

همزمان شماره پگاه و گرفتم تک تک ثانیه های که صدای بوق توی گوشم می‌پیچید ولی پاسخی دریافت نمی‌کردم یه بار میمردم و زنده میشدم…

 

یکبار… دوبار… سه بار… هیچ جوابی نگرفتم و حالا این دسترس باعث شده بود تمام بدنم می‌لرزید میدونستم حتی اگه الان جوابم و بده به لکنت میوفتم و حرفی نمیتونم بزنم اما امید داشتم یه الو از راستین یا پگاه بشنوم که فقط یکم خیالم راحت بشه اما دریغ و صد دریغ…

 

شماره محمد و گرفتم اما اونم جواب نداد و دیگه یقین پیدا کردم یه اتفاقی افتاده…

 

دستمو جلوی صورتم گرفتم و هق هق آرومم توجه متین و جلب کرد

 

متین: چرا گریه می‌کنی آخه، کیو داری پشت هم میگیری؟

 

– بدبخت شدم

 

متین بلندتر غرید

 

متین: چرا تو بدبخت بشی؟؟ چیشده مگه؟؟ یکی دیگه تصادف کرده…

 

گوشی پرت کردم روی داشبورد با اشک و فریاد گفتم

 

– متین اینا جواب نمیدن

 

 

 

متین متعجب پرسید

 

متین: کیا؟

 

– پگاه و محمد… حتما چیزی شده…

 

با حرص پاشو روی گاز فشرد

 

متین:آسمون ریسمون نباف!

 

دست خودم نبود تا الان پیش نیومده بود از استرس و گریه زیاد بخوام توی سر خودم بکوبم اما فشار این مدت انقدر‌‌‌ زیاد بود که انگار میخواستم با کوبیدن توی سرخودم یکم آروم شم

 

– بخدا من مطمئنم یچیزی شده…

 

ضربه‌ای که توی سرم زدم درد داشت اما نه بیشتر از دلم که آتیش توش شعله‌ور شده بود

 

– وای خدا کمکم کن…

 

اینبار مشتم روی پاهام فرو اومد و با هق‌هق گفتم

 

– خدایا… پگاهم… راستینم…

 

متین با حرص دستمو گرفت

 

– آروم باش دختر… شاید رفتن بیرون یا داره نماز میخونه شایدم گوشیشون سایلنته…

 

دستمو از دستش بیرون کشیدم اینبار محکم تر روی پاهام کوبیدم… در واقع از نگرانی زیاد به جنون رسیده بودم

 

– متین چرا بچگانه حرف میزنی؟ همه دقیقا همین الان باهم گوشیشون سایلنته!؟

 

متین انگار خودش میدونست که حق با منه اما فقط میخواست کمی آرومم کنه با تردید و مکث گفت

 

متین: گاهی اتفاقا باهم قاطی میشن و جوری کنار هم قرار می‌گیرن که آدم فکرشو نمیکنه…

 

با دست برو بابایی گفتم و به زار زدنم ادامه دادم، تمام ۲۰ دقیقه مسیری که تا بیمارستان داشتیم و من گریه کردم و گاهی هم خودمو زدم تا حرصم خالی شه‌ و نتیجه‌ش شد چشمای که وقتی جلوی بیمارستان رسیدیم به زور باز میشد…

 

جلوی بیمارستان متین گفت به آرنگ زنگ بزن ببین کجاست…

 

با آرنگ تماس گرفتم و اونم گفت بیاین سمت اوژانس من اونجام…

 

احتمالا چند دقیقه دیگه می‌فهمیدم چه بلایی سر خودم و زندگیم اومده…

 

درسته که پاهام سست شده بود اما زودتر رسیدن به واقعیت منو ترغیب کرد که با تند ترین حالت ممکن راه برم‌…

 

حتی شالی که روی شونه‌م افتاده بود و سوز سرمای اسفند که داخل گوشم پیچیده بود هم مانع عجله داشتم نشد…

 

 

 

 

وقتی جلوی پذیرش اورژانس رسیدم با صدای که بخاطره نفس نفس زدنم واضح نبود پرسیدم

 

– آرنگ راستگو کجاست؟

 

انگار برای پرستار این بخش دیدن نگاه های غرق اشک و صورت رنگ پریده عادی شده بود که خونسرد گفت

 

پرستار: آرنگ!؟

 

لحنش جوری بود که انگار این اسم و تا الان نشنیده هولزده گفتم

 

– بله آرنگ راستگو…

 

پرستار: اجازه بدید…

 

 

متین تازه رسید به پذیرش و هردو چشم دوختیم به پرستار…

 

صدای ضعیفی از سمت آرنگ به گوشم رسید که اسمم و صدا میزد ولی انقدر‌‌‌ دور و ضعیف بود که گمون کردم توهم زدم اما وقتی بار دوم بلندتر اسممو گفت فهمیدم توهم نیست…

 

متین از من جسورتر بود و زودتر سمت آرنگ چرخید اما من با ترس و لرز چرخیدم و میتونم بگم با بدترین صحنه عمرم روبه‌رو شدم…

 

آرنگ و محمد دوتاشون سر و سالم روبه روم ایستاده بودن و این یعنی حکم مرگ پناه امضاء شده و باز معلوم نیست چه بلایی سر جگرگوشه‌ش اومده…

 

دستم و روی سرم گذاشتم انگار که خونه‌ام خراب شده و با یه دست ناتوان میخوام ازش محافظت کنم تا آسیبی نبینه…

 

– وای پگاهم…

 

تعادلم داشت بهم میخورد یکی دو قدم با دیوار پذیرش فاصله داشتم، دیگه توان ایستادن روی پاهام و نداشتم…

 

من توی این لحظه توان کنترل کردن هیچکدوم از اعضای بدنم و نداشتم تکیه دادم به دیوار پذیرش و سر خوردم روی زمین…

 

متین بدتر از من توی بهت بود و چند قدمی هم ازم جلوتر بود همین باعث شد متوجه نشه من روی زمین سر خوردم اما آرنگ و محمد سریع اومدن سمتم‌…

 

میدونستم هرچیزی هست زیر سر محمده، اصلا کی بجز محمد می‌تونه به خواهر من آسیب بزنه؟اصلا چه بلایی سر پگاه اومده؟

 

دست آرنگ روی بازوی چپم نشست و محمد اومد بازوی راستم و بگیره که صدام بالاخره از گلوم خارج شد و به تنفر مثل دیوانه ها فریاد کشید

 

– به من دست نزن…

 

صدای هق هقم توی بیمارستان پیچید

 

– باز چه بلایی سر پگاه آوردی هان؟؟

 

آرنگ بازوم از توی دست محمد جدا کرد و من و به خودش تکیه داد

 

– آرنگ چیشده؟ توروخدا بگو… بگو بدونم چه بلایی سرم اومده…

 

آرنگ توی سکوت من و روی صندلی نشوند و متین یه لیوان آب توی دستم داد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x