رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۷۹

3.6
(11)

 

 

با اینکه امید زیادی به این پشتیبانی نداشتم ولی باز سوال و پرسیدم که جواب با چیزی که فکر میکنم تفاوت نداشت

 

پشتیبان: خیر یه آدرس منزل هم هست که باید دید درسته یا نه!

 

دستمو مشت کردم و کلافه و عصبی غریدم

 

– خیلی خیلی خسته نباشید! شما تنها استعلام بگیرید و بررسی کنید پلاک دزدی نباشه…

 

پشتیبان: ثبت شد بهتون اطلاع داده میشه!

 

پوزخند عصبی زدم

 

– ممنون خداحافظ

 

منتظر جوابی از سمتش نموندم،  تماس و قطع کردم سمت در خونه رفتم

 

مارینا خانم: کجا ؟

 

– کلانتری

 

محمد: منم میام

 

– آره بیا، شناسنامه خودت، پگاه و پناه هم بردار شاید لازم شد…

 

متین: منم میام!

 

من کینه به‌دل گرفته بودم با این پسر امروز با هر کلمه حرفی که میزد عصبانیتم و به اوج میرسوند؟

 

برگشتم یقین داشتم صورتم از شدت خشم قرمز شده و تمام حرص و خشم و فشاری که روم بود و روی متین خالی کردم که با بی فکری داشت حال بدم و تشدید میکرد

 

– بیای بگی چند مَنه؟ محمدم دارم میبرم چون فامیل درجه اول محسوب میشه! تو بمون حواست به اینجا باشه، کلانتری نقل و کشمش نمیدن که! پگاه بپوش بریم شاید لازم شد…

 

پگاه: باشه

 

پگاه و محمد سریع آماده شدن…

 

پگاه: مارینا خانم پناه و به شما سپردم

 

مارینا خانم: برو خیالت راحت

 

بارونی‌م و پوشیدم، با اینکه تمام فکرم توی اتاقی بود که پناه خوابیده و همش نگران این بودم که کابوس ببینه با بترسه از خونه زدم…

 

فقط از خدا میخواستم داروهای خواب آورش انقدر تاثیر داشته باشه که از خواب بیدار نشه یا دوباره دچار شوک عصبی نشه چون بعید میدونستم وقتی خونه نیستم کسی بتونه حال بد پناه و کنترل کنه و آرومش کنه!

 

 

 

 

به نزدیک ترین پاسگاه رفتیم…

 

جز به جز حرفای پناه و اتفاقی که افتاده بود و تعریف کردم هرچند مرور اون اتفاقا برام سنگین بود ولی همون‌جوری که توی ماشین بخاطره‌ پناه خودمو کنترل کرده بودم حالا هم سعی کردم عصبانیتم باعث نشه که نتونم از حق پناه دفاع کنم…

 

افسر نگهبان: شماره راننده و این خانم و برام روی این کاغذ بنویس، شماره پلاک ماشین هم یادداشت کن، تمام صحبت‌های که الان باهم داشتیم و ریز به ریز با جزئیات بنویس تا شرح ماجرا داشته باشیم‌..‌

 

سری به نشونه تایید تکون دادم و پرسیدم

 

– جناب سروان چند ساعته پیداش میکنید؟

 

افسر نگهبان: اصلا باید دید اسم و آدرس درست هست، اگه درست باشه که تا صبح که بچه‌های فتا اومدن از طریق سیگنال‌زنی و مکان یابی‌ش میکنیم، دستگیر که شد با شما هماهنگ میکنیم که بیاید برای شناسایی…

 

پگاه فوری گفت

 

پگاه: آقای سروان ما از بستگان سردار . . . هستیم اگه ایشون تماس بگیرن چی؟ تاثیری توی روند کار داره؟

 

افسر سعی کرد خودشو کنترل کنه و کم نیاورد و با لحن جدی گفت

 

افسر نگهبان: نه ما وظیفه خودمون و یکسان انجام میدیم و برای ما شمارو یک ارباب رجوع محسوب میشید وتفاوتی بین مراجعه کننده ها نیست…

 

از حالت چهره‌ش موقع شنیدن اسم کاملا متوجه شدم که دروغ گفت این عیان بود که خیلیاشون وقتی تماسی صورت میگیره از حالت حلزونی به حالت مورچه کارگر تبدیل میشن!

 

شاید تماس گرفتن سردار خوب بود ولی من الان نمی‌خواستم کسی از این موضوع باخبر بشه، پناه به من اعتماد کرده بود و موضوع و تعریف کرده بود و اصلا درست نبود بخوام به یه آشنای دور بگم چه اتفاقی افتاده! شاید پناه ترجیح میداد کسی از این موضوع چیزی ندونه…

 

وقتی رسیدیم خونه ساعت از ۲ شب هم گذشته بود

 

دور از باور نبود که همه بیدار باشن، توی نور ضعیف چراغ های دور سقفی نشسته بودن…

 

این اتفاق سراسر بدی بود ولی شاید به پگاه یه شوک وارد میکرد و اونو سریع تر به زندگی برمیگردوند…

 

اولین سوالی که وقتی پامو توی خونه گذاشتم از مارینا پرسیدم

 

– پناه چطوره ؟ بیدار شد؟

 

مارینا خانم: کلا خواب بود

 

سری به نشونه تایید تکون دادم

 

– خوبه

 

رفتم سمت آشپزخونه که آب بخورم دیدم متین هم پشت سرم اومد، توجهی بهش نکردم اگه حرف مهمی داشته باشه خودش به زبون میاره

 

 

طاقت نیاورد و با لحنی که هنوز طلبکار بود پرسید

 

متین: چیشد؟

 

لیوان آب و به لبم نزدیک کردم و با چند جرعه آب خواستم آتیشی که توی وجودم به پا شده بود و آروم کنم… وقتی تونستم یکم عطش وجودم و خاموش کنم خونسرد جواب دادم

 

– گفتن بررسی می‌کنیم، پیداش کردیم اطلاع میدم…

 

باز صداشو بالا برد..

 

متین: همین!؟

 

پوزخندی زد و با لحنی که مشخص بود توش تمسخر وجود داره گفت

 

متین: توهم تشکر کردی و اومدی خونه؟

 

با یه قدم فاصله‌ام و باهاش کم کردم

 

– خیال می‌کنی خیلی بچه زرنگی میتونی خودت بری پیگیری کنی…

 

کلافه شروع کرد به راه رفتن توی آشپزخونه

 

متین: یعنی دست رو دست بذاریم یه نامرد راست راست توی این شهر خراب شده بچرخه!!!

 

– متین تو این شهر داری زندگی میکنی؟

 

لحنم یکم تحقیر آمیز شد

 

– یا آدم ساده‌ای هستی؟

 

اخمامو توی هم کشیدم

 

– طرف قتل میکنه بعدش خیلی شیک و مجلسی از کشور خارج میشه، حالا این اتفاق که یه مزاحمت ساده‌س حتی تجاوزی هم در کار نبوده… تازه اگه پیداش کنن باید کلاه‌مون و بندازیم بالا!

 

متین با حرص آشکاری زیر لب گفت

 

متین: شِت!

 

درحالی که داشتم از آشپزخونه خارج میشدم گفتم

 

– صبح خونه باش مارینا خانم هم هست

 

متین: باشه…

 

***

 

“پناه”

 

آرنگ: پناه باید بیای برای شناسایی، آمادگی‌شو داری یا نه؟

 

سخت بود تصور دیدن اون چشم های کثیف برام انقدر‌‌‌ ترسناک بود که چشمامو بستم…

 

– کی گرفتنش؟

 

مهمه بود مگه؟ نه فقط میخواستم زمان بخرم… ترس توی وجودم آزارم میداد ولی دست خودمم نبود

 

 

آرنگ نگاه معناداری بهم انداخت و بعد با خونسردی گفت

 

آرنگ: امروز ظهر هول و حوش‌ ساعت ۱ سرکار بودم بهم زنگ زدن… اگه میای باهم بریم…

 

چشمام باز داشت پر میشد… با استرس چند قدم جلوم رفتم… مظلومانه بهش نگاه کردم

 

– چاره‌ای جز اومدن دارم؟

 

دلم میخواست بگه اره، مگه دیشب قول نداد هرکاری می‌کنه اذیت نشم؟ الان چرا ازم میخواست برم جایی که اذیت میشم؟ شاید آرنگ دیشب فقط بهم ترحم کرد چیزی همیشه ازش متنفر بودم، اصلا مگه کسی هست از ترحم دیگران خوشش بیاد؟

 

کلافه شده بود سرشو به نشونه نه تکون داد

 

آرنگ: نه پناه چون فقط خودت طرف و دیدی…

 

دستام میلرزد… چند قدم با استرس ازش فاصله گرفتم انگار میخواستم از حامی دیشبم فرار کنم

 

– نمیتونم… من توان روبه رو شدن باهاش و ندارم!

 

با اضطراب دستامو به صورتم کشیدم و فوری گفتم

 

– اصلا برو شکایت و پس بگیر، از همین حالا که اسمش اومد یه حالی شدم… من از صبح کلی تلاش کردم تا این پرده از جلوی چشمم رد بشه…

 

سعی کردم باز آرنگ دیشب و بیدار کنم و مظلومانه بهش نگاه کردم

 

– آرنگ من با اینکار فقط گل به خودی میزنم، مگه مریضم باز خودمو با دیدن اون آدم اذیت کنم ؟ چه فایده‌‌ای داره؟

 

آرنگ جدی درحالی که اخماش یکم توی هم رفته بود گفت

 

آرنگ: پناه خودتی؟ تو دوست داری اون عوضی همینجور توی شهر ول بچرخه و بعدش این اتفاقی که برای تو افتاده رندم‌وار برای عده‌ی کثیری از دخترای بیگناه دیگه پیش بیاد؟ تو با این کارت تنها به همجنس خودت ظلم می‌کنی، حالا خود دانی…

 

آدما همینن، همشون با حرفاشون همه درها رو به روت میبندن و فقط یه در عبور برات باز میذارن اما آخرش میگن باز خود دانی…

 

من چرا تمام وجودم دنبال آرنگ دیشب میگشت؟ دیشب واسه اولین بار حس کردم تنها نیستم، با روح و جسمم حس کردم قرار نیست باز من تنها همه‌ی مشکل‌هارو حل کنم چون آرنگ گفت من هستم…

 

دیشب همون آرنگی و دیده بودم که ولگا، گیلدا و پناه چندین ساله کنارشون دارن… آرنگی که حداقل من تا دیشب از حمایتش، از دلداری دادن‌هاش محروم بودم!

 

حرفای آرنگ و قبول داشتم کاملا درست بود اما من هنوزم میترسیدم همش میگفتم شاید چهرم‌ یادش نباشه اما این کارم قیافه من و همیشه تو ذهنش ثبت میشه و توی یه فرصت مناسب میاد سراغم که زهرشو بریزه

 

 

 

 

آرنگ از تعللم‌ متوجه شد هنوز نتونستم با خودم کنار بیام…

 

آرنگ: پناه داری به چی فکر می‌کنی؟ از چی میترسی اونو بگو؟ اصلا تا الان از من حرف الکی شنیدی؟

 

با اطمینان گفتم

 

– نه!

 

آرنگ: خب پس مشکل چیه؟ پناه من کنارتم نمیذارم اتفاقی بیوفته فقط یه شناسایی ساده‌ست، این آدم دخلش اومده مطمئن‌‌ باش، براش برنامه‌ها دارم کاری میکنم روزی هزار بار از کرده‌ی خودش پشیمون بشه!

 

نتونستم بیشتر از این نگرانیم و ازش پنهون کنم…

 

– آرنگ همیشه که شما نیستید، اگه الان بیام قطعا منو میبینه و میشناسه من از بعدش میترسم!

 

آرنگ: پناه چرا فکر می‌کنی همین الان چهره‌ت توی ذهنش حک نشده؟ هرچی باشه تو قطعا اولین کسی بودی که تونستی از دستش فرار کنی و حدودی ۲۰ دقیقه شایدم بیشتر چهره‌ت و آنالیز کرده بعد به قصد اذیت و آزارت جلو اومده… نمیخوای بگی چهره‌ت و ندیده و همینجوری هوس کرده هرکاری کنه که؟

 

با عجز گفتم

 

– آرنگ حرف من چیز دیگه ست… کاش درکم کنی!

 

آرنگ با آرامش بیشتری گفت

 

آرنگ: من میدونم حرفت چیه و توی ذهنت چی میگذره پناه، اما مطمئن باش همین الان کاملا چهره ت توی خاطرش هست! بعدش فکر کردی بعد شکایتت‌ اون باز بهت نزدیک میشه؟ اول اینکه چنین غلطی و من دیگه اجازه نمیدم کسی انجام بده ولی اون آدم الان اصلا شرایط تهدید کردن نداره، قطعا دنبال این هست که خودشو تبرئه کنه پس نمیاد باز چنین کاری کنه!

 

با قیافه ناراحت بهش نگاه کردم که ادامه داد

 

آرنگ: پناه تو ماشینت و دزد ببره شکایت نمیکنی؟ میگی وقتی آزاد شد بعد میاد باز مزاحمم میشه یا ازم سرقت می‌کنه؟

 

– آرنگ این فرق داره!

 

آرنگ: آره این آدم می‌خواسته به جسم و روحت حمله کنه، پس خیلی مهم تر از سرقتِ!

 

گاهی آدم احساس می‌کنه مرده، بعضی اوقات می‌شنیدم که یه نفر میگه سِر شدم یا احساس میکنم روی زمین نیستم و پاهام یارای تحمل وزن بالا تنه‌ام و نداره، یا مثلا اگه کسی غش میکرد به این فکر میکردم مگه میشه آدم یهو از حال بره؟

 

اما الان وقتی باز هدف اون مرد برام تداعی شد حس کردم لرزش دست و پا و یخ شدن بدنم و تنگی نفس همه رو باهم دارن تجربه میکنم!

 

 

آرنگ جلو اومد و دستامو گرفت، و نگران پرسید

 

آرنگ: پناه خوبی؟

 

دستاشو محکم گرفتم انگار اگه رهاش میکردم نتیجه‌ای جز سقوط در انتظارم نبود

 

– نه!

 

آروم منو به تخت نزدیک کرد و در همون حین گفت

 

آرنگ: نمیگفتی هم معلوم بود، پناه تو که دیشب از یه صحنه‌ی بد سربلند بیرون اومدی حالا اینکاری که امروز ازت می‌خوام یه قطره آب در برابر سیلی که دیروز پشت سر گذاشتی… من قبول دارم و درکت میکنم که خیلی سخته، مثل این میمونه که آدم توی یه حادثه‌ی تصادف باشه بعد دوباره برای بازسازی صحنه یا گرفتن همون ماشین تصادفی به پارکینگ بره‌… خب قطعا اون اتفاق یادآوری میشه، اما پناه بنظرت زیبا نیست که آدم از حادثه جلوگیری کنه؟ گریه‌آوره که اگه بجای تو یه دختر ۱۵-۱۶ ساله که مادرش براش ماشین گرفته تا بره کلاس تقویتی یا مدرسه نشسته بود… پناه اون موقع کار تموم بود!

 

منو روی تخت نشوند در همون حین گفت

 

آرنگ: پناه بشین روی تخت صحبت من طولانیه اذیت میشی، تا تو یکم با خودت کنار بیای من میرم و برمی‌گردم!

 

آرنگ از اتاق بیرون رفت اما من داشتم با خودم کلنجار میرفتم داشتم توی وجودم دنبال قدرتی می‌گشتم که باهاش بتونم با اون مرد دوباره رویارو شم…

 

یه لحظه ذهنم پر کشید حوالی دیشب، بعد از اینکه ماجرا رو تعریف کردم آرنگ با اون حجم از غرور و جدیت دستمو بوسید… ازم تشکر کرد که انقدر زرنگ و شجاع هستم، الان باید پشیمونش کنم؟

 

نه من نباید حداقل آرنگ و که دیشب انقدر‌‌‌ همراه بود باهام ناامید کنم…

 

پناه الان هرکسی جای تو بود میرفت دوتا کشیده هم میزد توی گوش طرف نه اینکه اینجا بشینه و چشمای ترسیدش و بدوزه به آرنگی که قطعا از دیشب تا الان تمام تلاششو کرده تا این مرد و پیدا کنه!

 

آره من باید انتقام اون لحظه‌های مرگبار و بگیرم، باید برم توی صورتش بتوپم که نامرد با من چیکار داشتی که این بلا رو سرم آوردی تا الان مجبور باشم روزی دوتا قرص‌ تشنج بخورم!

 

آرنگ لیوان بدست اومد داخل

 

آرنگ: شما دخترا چرا هات چاکلت و تا این حد دوست دارین؟

 

آرنگ سعی میکرد با این حرفا منو دربرابر این مشکل مقاوم کنه، چرا من باهاش همراه نشم؟

 

لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم

 

– چون خوشمزه‌ست و انرژی میده!

 

آرنگ: با اسپرسو رابطه‌ی بهتری دارم

 

صورتمو جمع کردم

 

– تلخه!

 

آرنگ: حالا الان که وقت نمیشه، برگشتیم برات درست میکنم آرام‌بخشه خستگی هم از تن آدم دور می‌کنه…

 

این یعنی ما میریم، و تو شناسایی میکنیش! توان ناامید کردن آرنگ و حداقل توی این بازه زمانی توی خودم نمی‌دیدم!

 

 

 

آرنگ لیوان و جلوی صورتم گرفت

 

آرنگ: آبش زیاد جوش نبود، صبر نکن تا از دهن نیوفتاده بخور…

 

لیوان و از دستش گرفتم

 

– خودت چی؟

 

آرنگ: میگرن دارم شکلات اونم توی این حجم اذیتم می‌کنه!

 

وقتی گفت میگرن تصویر مامان جلوی چشمم نمایان شد، الان مامان نباید پیشم باشه؟ یعنی دوتا دختر مریضش و انداخته خونه آرنگ اصلا هوس سر زدن بهشون هم به ذهنش نمیرسه؟

 

مامان فکر می‌کنه من از پس همه مشکلات برمیام، ازم توقع زیادی داره اما نمیدونه منم به وقت‌‌های کم میارم…

 

آروم زیر لب گفتم

 

– مامان هم میگرن داره…

 

متوجه لحن دلخور و ناراحتم شد یه مکث کوتاه کرد اما انگار ترجیح داد روی این موضوع مانور نده و من از این بابت چقدر ممنونش بود

 

آرنگ: از اعصاب هست میزنه به معده، چند روز یا چند ساعت معدت‌ درگیره بعد هم که بخارات معده سر و تحت فشار قرار میده!

 

لیوان و به لبم نزدیک کردم وقتی یکم از هات چاکلت و خوردم حس کردم یکم از سرگیجه‌م کم شد در همون حین گفتم

 

– امیدوارم زودتر خوب بشی، زالو و حجامت هم خوبه…

 

کوتاه گفت

 

آرنگ: تا الان انجام ندادم…

 

میدونستم انجام نمیده… چشمکی زدم و با شیطنت گفتم

 

– فردا وقت داشتی باهم بریم…

 

اخماشو توی هم کشید

 

آرنگ: از زالو چندشم‌ میشه…

 

– حدس میزدم، خب قصد کن

 

آرنگ: حالا تا فردا…

 

 

 

مکث کوتاهی کرد منتظر بهش نگاه کردم تا حرفشو شروع کنه…

 

آرنگ: پناه پارسال یهو گفتن یکی از هم محله‌ای ‌های خونمون توی شمال افتاده زندون…

 

نمی‌دونستم هدفش از گفتن قضیه چیه اما کنجکاوی برای زودتر رسیدن به اصل موضوع باعث شد فوری بگم

 

– برای چی؟

 

آرنگ: من زیاد کنجکاو نشدم گفتم هر غلطی کرده برای خودش بوده به من چه… اما یه مدت که گذشت صداش در اومد که یه دختر داشته برای امتحان خرداد ماه میرفته مدرسه، که اتفاقا دبیرستانی هم بوده بعد سر راه سوار ماشین این آدم میشه که از بد روزگار اون اتفاق که نباید می‌افته و دختر بیچاره هم از ترسش با هیچکس درمیون نمیذاره و می‌ره داروخونه قرص میخره…

 

انگار یکی قلبمو توی دستش گرفته بود و حسابی داشت میچلوند… ترسناک بود تصور اینکه اتفاقی هزار پله بدتر از بحرانی که برای من رخ داده توی زندگی یه دختر ۱۵ – ۱۶ ساله هم به وجود اومده…

 

آرنگ: خب الان بچه های ۱۵ – ۱۶ ساله هم یه اطلاعاتی دارن، بعد خیال می‌کنه که آهان با دوتا دونه قرص اوژارنسی دیگه حامله نمیشه، تا میزنه شکم این بچه بالا میاد و چه دعواها که پیش نمیاد و خانواده چه بلاهایی سر اون دختر بچه نمیارن…

 

زیر لب نالیدم

 

– اون بچه چه گناهی کرده؟ هم از یه غریبه ضربه بخوره هم از خانواده‌ش؟

 

چند ثانیه نگاهم کرد و حرفی نزد… جوابی وجود نداشت واقعیت جامعه ما همین بود!

 

از کنار سوال‌هام گذاشت و ادامه داد

 

آرنگ: پناه اون بچه رو میبرن پیش یه قابله و جنین رو سقط میکنن، توی همین حین دختره بدبخت میره کما، تازه خانواده‌ش متوجه میشن که ما باید شکایت کنیم…

 

پوزخندی زدم و چشمای پر شدم طاقت نیاورد و اولین قطره‌ش سرازیر شد…

 

آرنگ: البته میشه گفت تقریبا صداش میپیچه که چه اتفاقی افتاده بعد خانواده‌ش میگن حالا که دیگه دخترمون گوشه بیمارستان و آبروی که مثلا دنبالش بودیم هم با دوتا حرف همسایه ریخته پس چرا شکایت نکنیم، توی همین حین دختره دووم نیاورد و تموم کرد…

 

ذهنم دنبال انتقام بود، خانواده‌ای که کوتاهی کردن حداقل انتقام دخترشون و بگیرن برای همین پرسیدم

 

– پسره رو اعدام کردن؟

 

یکم جلو خم شد چون اون ایستاده بود و من نشسته بودم مجبور بودم سرمو یکم بالا بگیرم… سرشو توی فاصله‌ی کمی باهام نگه داشت، نگاهش جدی بود از چشماش آتیش میبارید…

 

آرنگ: پسره؟

 

فقط نگاهش کردم… ایستاد و پوزخندی زد

 

آرنگ: خیال کردی یه جوون ۲۰ ساله‌س؟ نه جانم ۳۸ سالشه، زن داره و یه دختر ۱۲ ساله با یه پسره ۵ ساله…

 

 

 

انگار برای چند ثانیه مغزم توان پردازش نداشت، اصلا چطوری باید باور میکردم مردی که خودش پدرِ یه دختر هست به یه دختر دیگه که فقط ۳-۴ سال از بچه خودش بزرگ‌تره تجاوز کرده؟

 

چرا اصلا میگم مرد؟ کلمه مرد برای چنین حیوونی زیادی بود!

 

چشمامو بستم، سیاهی دنیای این روزامو حالا راحت تر میتونستم تصور کنم… موقع تجاوز یاد دختر خودش نیوفتاد؟ به ذهنش خطور نکرد که شاید الان دختر خودش زیر دست و پای یه حیوون مثل خودش باشه!

 

فقط زمزمه کردم

 

– دردناکه!

 

آرنگ: دردناک تر هم میشه…

 

پلک‌های خیسمو باز کردم، سخت بود شنیدن این حرفا اما لازم بود بشنوم تا پاهام برای شکایت سست نشه، هدف آرنگ هم همین بود…

 

آرنگ: این آقا از خانواده دختر بخاطره سقط بچه‌ش و قتل نفس شکایت کرد و شوربختانه اون خانواده هم محکوم شدن… اما اگه دلت میخواد بدونی سرش چه بلایی اومد باید بگم که الان زندایی تعذیری هست صبح تا غروب برای اداره زندان ها کار می‌کنه غروب میاد خونه…

 

– آرنگ کاش بگی دروغه… بگو همه این حرفارو برای اینکه راضی شم شکایت کنم زدی…

 

بالاخره صدای هق‌هقم بلند شد

 

– این مرد یه لحظه فکر نکرده ممکنه این اتفاق برای بچه خودش بیوفته!

 

آرنگ پوزخندی زد و کلافه توی اتاق قدم زد

 

آرنگ: پناه هرچیزی که کنترل نشه میشه مایع عذاب، غذا خوردن زیاد چاقی میاره، نشستن زیاد زخم بستر، هوس کنترل نشده هم خوی حیوانی و بیدار میکنه… توی یکی از شهرستان های شمال دوتا مرد جوان که توی سرد خونه بیمارستان کار میکردن شبانه به جنازه‌ی یه دختر ۱۵ ساله تجاوز میکنن فردا صبح پزشک سازمان پزشک قانونی از معاینات متوجه این اتفاق شوم میشه که خب خوشبختانه اون دو نفر اعدام شدن…

 

با شنیدن این موضوع حس کردنم هرچی که از صبح خوردم و نخوردم و از معدم وارد دهنم شد، فوری سمت سرویس دویدم و درحالی که چشمه اشکم هنوز خشک نشده بود هرچی خورده بودم و بالا آوردم…

 

صورتم و شستم، با بیحالی از سرویس بیرون اومدم که چشم به چشم های نگران آرنگ افتاد و عجز نالیدم

 

– آرنگ خیلی بی‌رحمی…

 

فهمید چرا این حرفو زدم، سرشو تکون داد و با لحن جدی گفت

 

آرنگ: گاهی باید برای اطرافیانت بی رحم باشی تا از اشتباه نجاتشون بدی…

 

 

 

حرفش حقیقت بود، من چطور میتونستم بخاطره‌ یه ترس بی مورد بگم شکایت نمیکنم…

 

تصمیم خودمو گرفتم، من نجات پیدا کردم میتونم تضمین کنم نفر بعدی هم از دست چنین حیوون نجسی نجات پیدا کنه؟ قطعا نه، اصلا دلم نمی‌خواست دختر دیگه ای چیزی که من تجربه کردمو تجربه کنه…

 

– آرنگ بریم…

 

حس کردم لبخند کمرنگی روی لباش نشست، از وقتی دستش توی خندیدن جلوم رو شده بود و با یه شوخی بچگانه گفته بودم قول میدم به کسی نگم که خندیدی راحت‌تر این قبیل صحنه های نصیبم میشد…

 

آرنگ: بریم!

 

آرنگ برنده این میدون شد شاید چون من اصلا حق نداشتم…

 

توی مسیر همش به جنازه اون دختر فکر میکردم، به اینکه روحش چه عذابی کشیده!

 

من زنده بودم و کنترل جسمم دست خودم بود و تونستی با جیغ زدن و تلاش کردن خودمو از اون مهلکه‌ نجات بدم، با توجه به اینکه تونسته بودم خودمو نجات بدم اما روحم داغون بود و حال خوبی نداشتم…

 

حالا فکر کردن به روح دختری که جسمش از این دنیا خداحافظی کرده و هیچکاری برای نجات خودش نمیتونه انجام بده عذابم میداد! چقدر اون دختر دلش می‌خواسته تلاش کنه چقدر جیغ زده اما کسی صداشو نشنیده؟

 

یا اون دختری که توی سن ۱۶ سالگی بهش تجاوز شده و از بد روزگار باردار هم شده، چقدر بخاطره این موضوع از دست خانواده‌ش کتک خورده؟ قطعا انقدر دردش موقع سقط زیاد بوده که کما رفته دیگه! دردناکه هم از خودی بخوری هم از غریبه…

 

درد تجاوز شاید هیچوقت مرهمی نداشته باشه اما تحملش برای آدم راحت میشه اگه یه همراه داشته باشه که بگه تا ته این ماجرا تا گرفتن انتقام از اون نامرد باهاتم…

 

من دیشب اگه وقتی میومدم خونه سرم فریاد می‌کشیدن و میگفتن “حتما خودت یه کاری کرده که اون مرد قصد دست درازی بهت داشته” چه حالی بهم دست میداد؟

 

حس میکنم اگه کار اون مرد باعث مرگم نمی شد قطعا با این حرف عزیزانم مرگ به چشم میدیدم

 

مگه خدا آدمو نمیبینه؟ چرا میذاره بنده‌ش و زجر بده!

 

زیر لب همون‌جوری که به خیابون نگاه میکردم گفتم

 

– آرنگ مگه خدا نگاهشون نمیکنه؟ چرا همون لحظه این آدمارو سنگ نمیکنه؟؟

 

هق هق میزدم و میگفتم

 

– مگه از کاری که این نامردا کردن بدتر هم وجود داره؟ ما چه گناهی کردیم دختر شدیم؟ مگه نوع خلقت خدا همین نبوده؟ چرا باید انقدر‌‌‌ آسیب پذیر باشیم؟ آرنگ بخدا بعضی از حیوون ها شرف دارن به این ادما، بعضیا از ترس  سمت جنازه حتی نزدیکانشون نمیرن اما اینا از حیوون ها هم بدترن که به جنازه دختر رحم نمیکنن!!

 

 

 

آرنگ انگار توقع چنین واکنشی و از سمت من داشت، چون در آرامش کامل ماشین و کنار کشید و یه دستمال جلوی صورتم گرفت…

 

آرنگ: اشکاتو پاک کن، انقدر‌‌‌ هم گریه نکن حالت باز بد میشه…

 

دستمال و از دستش گرفتم

 

آرنگ: با این اوضاع حرفی ندارم، یکم آروم شدی حرف میزنیم…

 

نیاز داشتم با حرفاش آرومم کنه، آرنگ کسی بود که توی این شرایط تنهام نذاشته بود پس بهتر از هرکسی میتونست درکم کنه…

 

سعی کردم جلوی ریزش اشکامو بگیرم و به آرنگی که حالا به در ماشین تکیه داد بود و چرخیده بود سمتم نگاه کردم

 

– خوبم بگو…

 

حدود یکی دو ثانیه بهم نگاه وقتی مطمئن شد آروم شدم شروع کرد به صحبت

 

آرنگ: ۶ ماه یا شایدم کمتر از اون اتفاق گذشته بود که رفتم شمال خاک آب دربیارم، خاک آب می‌دونی چیه؟

 

– نه

 

آرنگ: زمین شالی وقتی تو زمستون بایر میمونه سنگ و کلوخ توش جمع میشه، قطعا با چنین وضعیتی نمیشه برنج کاشت، برای کاشت نشاء باید زمین گل آلود باشه؛ گِل روان نه سنگ و گِل‌های گوله گوله…

 

سری به نشونه تایید تکون دادم

 

آرنگ: خب حالا بگذریم، دو روز مرخصی داشتم، غروب خسته و کوفته اومدیم خونه مستانه از مدرسه اومد زار زار گریه میکرد که مادر هم کلاسیم دیشب مرده…

 

– تو روستا درس میخوند؟

 

آرنگ: نه مرکز شهر… من که حوصله نداشتم نازبانو و مادرش آرومش کردن، فرداش رفتیم سر زمین ساعت ۱۰ معمولا همه جمع میشن چای و دَهانه(ساعت دَهی) میخورن و یه تبریک و شاد باش و آرزوی محصول پر برکت برای هم میکنن…

 

پوزخندی زد

 

آرنگ: رسمه یه جورایی خاله خاله بازی میکنیم ما میریم سر زمین بقیه، بقیه میان سر زمین ما، چون پدر من بزرگ‌تره چند نفر اومدن مارجان هم ازشون پذیرایی کرد و یه جورایی بساط غیبت جور شد…بنظرت اولین حرفی که زده شد چی بود؟

 

– درباره همونی که مرده بود؟

 

آرنگ: آره، که شنیدین زن فلانی مرده؟ یه کمی  بحث جلو رفت شافتالو ارزون شد که این خانم توی یه تولیدی لباس کار میکرده و هرروز بعد از ساعت کاری دوساعت بیشتر میمونده، ۲ شب پیش هم خونه نمیاد گوشیش هم جواب نمیده، دیگه خیلی دیر می‌کنه مجبور میشن میرن جلوی تولیدی لباس در میزنن کسی باز نمیکنه پس به ناچار به پلیس زنگ میزنن، وقتی پلیس میاد جنازه یه زن و مرد لخت توی اتاق که بر اثر گاز گرفتگی مردن و که شواهد نشون میداده در حال رابطه بودن و پیدا می‌کنه…

 

 

مکث کرد، مردی که از خیانت ضربه دیده حالا داره درباره خیانت زن دیگه صحبت می‌کنه… قطعا خاطرات قشنگی توی ذهنش مرور نمیشه!

 

آرنگ: همون لحظه مارجان دستشو بالا گرفت گفت ای کاش جنازه صدف رو هم ما پیدا می‌کردیم‌…

 

چشمه اشکی که خشک شده بود باز یه قطره ازش سرازیر شد نه اینبار بخاطره خودم، برای آرنگی که می‌دونم اون لحظه براش مرگبار بوده…

 

آرنگ: اون لحظه برام خیلی سخت بود، جوری که نتونستم اون فضا و نگاه‌هارو و تحمل کنم و بلند شدم…

 

منتظر نگاهش کردم… آرنگ حقش نبود چنین عذابی و تحمل کنه!

 

آرنگ: قطعا اون لحظه حالم از خودم بهم میخورد که چرا چنین انتخابی داشتم، پناه امثال من که خیانت دیدیم هرجوری حساب کنی قربانی هستیم اما خب داریم تلاش میکنیم تا این شکست بزرگی که از جانب خودمون نبوده رو جبران کنیم…

 

دستی روی فرمون کشید و نگاهش برای چند ثانیه به خیابون داد، نه من حرفی زدم نه آرنگ اما باز بعد از چند ثانیه مکث این خودش بود که سکوت سنگین ماشین و شکست

 

آرنگ: پناه حالا که فکر میکنم بنظرت جنازه صدف با الانِ صدف چه فرقی به حال من داره… اونم جزء اموات به حساب میاد…

 

چشمشو‌ به چشم های خیسم دوخت

 

آرنگ: درسته؟

 

سرمو به نشونه تایید تکون دادم اما هنوزم نمیتونستم زبونم و به حرفی بچرخونم…

 

آرنگ: ببین بنظرم مرگ لحظه‌ای خیلی راحته، صدف آدمیه که داره هر لحظه میمیره، این سخت تر نیست؟ حالا درباره تو… چه بخوای با این واقعیت کنار بیای چه نخوای من روی اطرافیانم بشدت حساسم، به واسطه پگاه و این مدتی که کنار هم بودی توهم ناموس من حساب میشی به احدی اجازه تعرض به حریم خصوصی اطرافیانم و نمیدم…

 

انقدر جدی حرف میزد که اشکم بند اومد و با حیرت داشتم نگاهش میکردم

 

آرنگ: اون پسر که هنوز ندیدمش و کاری میکنم که هرروز صدبار آرزوی مرگ کنه، خوب می‌دونم کارهای دادگاه زیاد طول می‌کشه اما ده سال هم طول بکشه دست برنمیدارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x